Sunday 30 Khordad 00
گاهی به این فک میکنم
نه من اونقدی بدم که دیگران تصور میکنن!
نه خودشون اونقدی خوبن که توهمشُ دارن ...
شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...
گاهی به این فک میکنم
نه من اونقدی بدم که دیگران تصور میکنن!
نه خودشون اونقدی خوبن که توهمشُ دارن ...
آنقدر نگاهم به انتهای جاده بود
که متوجه نشده بودم سوار بر یک ماشینِ خاموش
سر جای خودم ایستاده ام!
و قدم از قدم حرکت نکرده ام ...
گمان میکردم اقلاً میانه ی راه باشم!
اما هنوز و همچنان ...
درست سرِ همان نقطه یِ شروع ...
جا مانده ام!!!
گاهی نمیدونم معنیِ
"پای یه انتخاب وایسادن"
چیه دقیقاً ؟؟
اینکه بمونی و عذاب بکشی ولی عذاب ندی؟؟؟
یا با رفتن خودتُ رها کنی، عوضش سختیاشُ با گوشت و جونت حس کنی؟
ترسِ اینکه "باورت"
فقط یک خوش ـخیالیِ پوچ و باطل باشه!
میتونه جونُ از زندگی و دنیات بگیره
و روزایِ رنگیتُ
خاکستریِ خاکستری کنه ...
پیش ـبینی
خیلی وقتا جواب نمیده!!!
فقط باید مواجه شی ...
یا هیچ چیز اونجوری که فکر میکردی، سخت نخواهد بود
یا مثلِ امروزِ من:
خیلـــــی سخت ـتر و جان ـگیرتر از چیزی خواهد بود که یه روزی فکر میکردی!!
تنهایی فقط نبودنِ آدم ـها دورت نیست!!!
"تنهاییِ عمیق" وقتیه که حرف بزنی و
نگاهای عجیب تحویل بگیری!
از آینده بگی و
با سرایی که از تأسف برات تکون داده میشن، روبرو شی ...
اون وقته که حس میکنی متعلق به اینجا نیستی!
حس میکنی تو جمعِ نزدیکترین آدمایِ زندگیت َم چقد غریبی!!!
نوشته بود باید خطر کنی!
گاهی باید خودتُ در معرض آسیب قرار بدی
تا بزرگ شی و قدرت پیدا کنی ...
تا وقتی که خودتُ توی یه پوشش محافظت شده نگه داری
نه آسیب می ـبینی!
و نه چیزی به دست میاری ...
یا باید برای خودت زندگی کنی
و بشی یه آدمِ خودخواهِ خودسر و بی عقل!
یا طبقِ منطق و نظرِ دیگران زندگیتُ پیش ببری ...
از بیرون خوشبخت به نظر بیای و از درون بسوزی!!!
روزی که عکسِ دستامون توی عروسی رُ گذاشتم پروفایل
زیرش نوشتم:
"از اینجا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه؟!؟!"
میگه این یعنی حتی همون موقع هم به آینده ی رابطه ـمون خوشبین نبودی ...
زمان مـی ـبره تا به خودت ثابت کنی سنجیده عمل کردی و درست تصمیم گرفتی!
ولی اثباتش به دیگران شاید هرگز محقق نشه ...
بعضی اتفاقا درد دارن
ولی گاهی انگار گریز ناپذیرن!!!
یعنی هرچقدم که ازشون فرار کنی
بالاخره روزی میرسه
که مجبوری دردشونُ تحمل کنی ...
اون َم وقتی که گذشتِ زمان ریشه ـشونُ محکم ـتر و عمیق ـتر کرده
و تو باید خیلی بدتر از روزِ اول زجر بکشی ...
به دنبالِ راه فرار میگشتم ...
پی بردم که "فرار" چاره نیست!
باید ایستاد و جنگید!
جسارتِ جنگیدن را پیدا کرده ام!
اما جسارتِ کشیدنِ زهِ اولین کمان را ... نه!
ترس ـهای بزرگ ... دردهای بزرگ ... زخم ـهای بزرگ ...
دقیقاً مقابله با همیناس که برا رسیدن به خواسته ـهای بزرگ لازمـه !
گاهی حتی خودت َم اگه از بیرونِ زندگیت بهش نگاه کنی
دردشُ نمی ـفهمی!!
باید از همون ـجایی که هستی!
همون ـجایی که وایسادی ...
درست همون چیزی که می ـبینی رُ ببینی!
تا بفهمی خودتُ !!!
گاهی باید رها کنی تا به دست بیاری!!
ولی ...
رها کردن سخته!
سخت ـترش وقتیه که میدونی چقدر درد داره ...
اما نمیدونی واقعاً در ازاش قراره چیزی به دست بیاری یا نه؟؟؟
خواهرم راست میگه!
خاطره ـها چه قدرتِ عجیبی دارن!!
می ـتونن توی یک لحظه!
همزمان هم اشک بیارن به چشمات، هم خنده روی لبات ...
"هم داغونت می ـکنن هم دلشاد"
میگن اگه تو انتخاب چیزی مرددی، شیر یا خط بنداز!
مهم نیس شیر میاد یا خط!
مهم اینه اونلحظهای که سکه رُ میندازی بالا
ببینی دلت میخواد شیر بیاد یا خط ...
ولی من! گاهی حتی وقتی سکه رُ انداختم بالا، هنوز تردید دارم که دوس دارم شیر بیاد یا خط ؟؟
کاش می ـشد کوچ کرد!
از این دنیایِ واقعی و آدماش ...
کاش می ـشد رفت به دنیایِ پروانه ایِ رویا و خیال
و برای همیشه همونجا موند!
همیشه برام سوال بود آدم بدههای قصههای عاشقانه چه شکلیان؟!
اونا که دوست داشته میشن
ولی یهو میذارن و میرن و عاشقشونُ ترک میکنن!!
چرا چشمشونُ رو یه عشقِ بزرگ! رو کسی که زندگیشُ به پاشون ریخته، میبندن!؟
فکر میکردم مگه نمیشه به راحتی عاشقِ کسی شد که عاشقته؟!
نمیشه چشات فقط کسیُ ببینه که همهجوره پات وایساده؟!
زمان گذشت و دیدم!
فهمیدم ...
نه! نمیشه ...
آدما فک میکنن که می ـتون با حرف و حدیث، کاراشونُ برامون ماستمالی کنن!
به خیال خودشون گولمون بزنن و راممون کنن!
نمی ـدونن که ما خوب می فهمیم!
فقط به روشون نمیاریم ...
روزی میـرسد که
از آنچه که بودیم و آنچه که اکنون هستیم؛ تعجب خواهیم کرد!
یک تعجبِ تلخ اما ســـرد و ترسناک!!!
اگه "حق" با شما نیست؛ لطفاً تحملِ شنیدنِ "حق" رُ داشته باشید!!
خیلی جمله ـها هستن که وقتی می ـشنوی ـشون، خوب معنی ـشونُ نمی ـفهمی
ولی روزها یا حتی سال ـها بعد
یه جایی
مفهوم ـشونُ با گوشت و خونت زندگی میکنی ...
بچه ـها عجیبن!
اگه یه وقت پاره یِ تنت شن؛ یه لبخندشون میشه معنیِ عشق و آرامش و بهشت رُ یه جا داشتن...
و کوچیکترین دردشون میشه یچیزی شبیهِ خراب شدنِ سقفِ تمومِ دنیا رو سرت!!
عصبانیتِ اون آدمی خیلی ترسناکه؛ که تو تا حالا فقط ازش آروم بودن و سکوت دیدی!
به نظرم اصلاً توجیح خوبی نیست که میگن "شخصیت منُ با برخوردم اشتباه نگیر"
اتفاقاً شخصیتِ ما رُ همین برخوردامونن که مشخص میکنن!
تو اونجوری که در حد و لایقِ شخصیتِ خودته برخورد کن!
چیکار داری کی چیکار میکنه!!؟
چرا وقتی درستُ بلدی، بخاطرِ اشتباه رفتنِ یکی دیگه، باید مسیرتُ به سمتِ همون اشتباه عوض کنی؟؟
گاهی همین که نمیدونی دلیلِ خوب زندگی نکردنت «از خودته؟ یا از دور و ورت؟!» واسه خوب زندگی کردن گمراه ـترت میکنه!!
برای یه تغییر، بهترین جایی که میشه ازش شروع کرد؛ "خودمونیم"
از همون روزی که فهمیدیم منفی در مثبت میشه منفی! باید حدس میزدیم چقد بارِ انرژیِ منفیا زیاده که میتونه هر مثبتی رُ بشوره ببره!!!
خنجر خوردن اونجایی درد داره که از خودیا بخوری ... درست همونایی که ازشون انتظار مرهم بودن داشتی !
به هیچی دل نبند! به هیچی دل خوش نکن!
درست همون وقتی که حالت باهاش خوبه و اصلاً انتظارشُ نداری، ازت میگیرنش!!
هیچوقت نمیشه آینده رُ حدس زد
گاهی پیش ـبینی نشده ـترین اتفاقا، در عجیب ـترین زمان؛ غافلگیرت می ـکنن ...
اگه یاد بگیریم آدما رُ برای خودشون دوست داشته باشیم، نه خودمون! بزرگترین پیشرفتُ کردیم ...
یاد گرفتم بهتره برای هیچ چیز مقاومت نکنی!
حتی اگه دنیا خواست خلافِ خودتُ بهت ثابت کنه!!
حتی اگه قرار شد به چیزایی که دوست نداشتی، علاقه ـمند شی!
حتی اگه با وجودِ همه بچگیات، بهتر بود بزرگ شی!
به این فک کن میتونی یه بچه یِ بزرگ باشی یا یه آدم بزرگِ بچه ...
فقط کافیه ساده بگیری و زندگی کنی ... یا به عبارتِ زشتِ کلمه، شل کنی و لذت ببری :| :دی
با آدمای اطرافت که حرف میزنی و سفره یِ دلشونُ که برات باز میکنن؛ تهش به این نتیجه میرسی که انگاری خودت از همه خوشبخت ـتری!!
این بار اصلاً توی توصیفِ خودم و حرفام موفق نبودم!
خیلی نوشتم و پاک کردم ...
خیلی نتونستم بگم!
هرکدوم از ما صاحبِ یک شهریم!
شهری در درونمون ... با ساکنین و اتفاقاتِ مختلف ...
لطفاً زیاد به شهرتون سر بزنید و پایِ درد و دلِ مردمش بشینید :)
اوایل باورش برام سخت بود!
ولی کم کم فهمیدم راسته که میگن به دنیا هرطور که نگاه کنی، همونجوری خودشُ بهت نشون میده!!
جدی جدی رو فازِ کم حرفی بودما ... ولی بالاخره خودمُ به حرف آوردم
گفتم زودتر بگم آمادگیشُ داشته باشید :دی
قلبا خیلی لجبازن!
یه جاهایی از زندگیت یهو مثِ بچه ـها وایمیسَن دستتُ میکشن و پا میکوبن زمین، میگن: یا همونی که من میگم، یا دیگه باهات نمیام!
اگه آدمِ معمولی ای هستید که اصلاً علاقه ای به فانتزی ـجات نداره و تو دنیایِ واقعی زندگی میکنه؛ لطفاً ادامه مطلب رُ باز نکنید!
چون احتمالاً حالتون بهم میخوره :دی