Sunday 25 Khordad 99
"دارم تلاشتُ می بینم ...
خوب بودناتُ می بینم
اما نمیدونم میبینی چقد با خودم درگیرم؟
چجوری با خودم تویِ یه جنگِ تن به تنم؟
می بینی دارم تلاشمُ میکنم و نمیشه؟
این چندمین باره به این نقطه رسیدیم؟؟؟
من از خودم می ترسم ..."
شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...
"دارم تلاشتُ می بینم ...
خوب بودناتُ می بینم
اما نمیدونم میبینی چقد با خودم درگیرم؟
چجوری با خودم تویِ یه جنگِ تن به تنم؟
می بینی دارم تلاشمُ میکنم و نمیشه؟
این چندمین باره به این نقطه رسیدیم؟؟؟
من از خودم می ترسم ..."
این بار با قدرتِ بیشتری شروع به دویدن می کند!
انگار انگیزه ای دوباره در دلش شکفته باشد!
مثلِ اطمینانی دل قرص ـکننده!
اما نه !! هنوز مسافتِ چندانی طی نکرده می ایستد!
مردد و نگران به پشتِ سرش نگاه میکند ...
چشمانش دنبالِ راهِ دیگری میگردند
شاید تمامِ مسیر را اشتباه آمده باشد!
گاهی تصوری که از خودت داری، با چیزی که در حقیقت هستی؛ میتونه خیلی متفاوت باشه!
همیشه نوشتنِ پست ـآیِ کوتاهِ دلی حسابی حالمُ خوب میکرد ...
حالا اینستا خیلی اتفاقِ خوبی شده برایِ جون دادن به این حس!
بالاخره دلمُ یه دل کردم برای ساختنِ یه پیجِ بلاگ ـطوری توی اینستا
تو روزای پر مشغله واسه نوشتن ـآی کوتاهِ یهویی خیلی به درد میخوره ...
و مهم ـتر اینکه دوستایی که دیگه اینجا ندارمشون، اونجا هستن
اگه هنوز اینورا میاید و پیجی دارید که من میتونم فالوش کنم، ممنون میشم بهم خبر بدید
little___blog (میتونید رو همین کلیک کنید یا اینکه این اسمُ با 3 تا آندِرلاین پیدا کنید)
البته که یه پیج هرگز جایِ وبلاگمُ نمیگیره و اینجا همچنان پابرجاست
خیلی وقتا به سرم میزنه جایِ اینجا، یه پیجِ اینستا بسازم و بنویسم
که دوستامُ بیشتر داشته باشم و انقد سوت و کور نباشه دور و ورم ...
ولی حسِ تعصبی که به نوستالژیک و خاص بودنِ بلاگ ـنویسی دارم؛ بهم اجازه نمیده قاطیِ دنیایِ عجیب غریب و ظاهرپسندِ اینستا شم!
شاید از این به بعد خیلی از نوشته ـهام یا حتی همه ـشون بدونِ رمز باشن مثلِ این پست ...
نصفِ شبی درست وقتی که بهمن داره با همه خدافظی میکنه که درِ خونه ـشُ ببنده و بره، پامُ گذاشتم لایِ در و خودمُ چپوندم تـــو که عقب نمونم و جای اسمِشُ تویِ لیستم خالی نذارم!!
خیلی سرم شلوغ شده این مدت
خیلی دور و بی معرفت شدم، میدونم!
مطمئن َم نیستم اسفند بتونه اوقاتِ فراغتِ زیادی با خودش برام بیاره
با اینکه فقط یکی دو هفته دیگه باید برم سرِ کار!! ولی اسفنده و درگیریا و بدو بدوهایِ دوس داشتنی ـش
کارم توی شرکت هر روزِ هقته شده و دیگه فرصتِ سر خاروندن َم ندارم ...
امروز دلم میخواست بیام و سرِ فرصت پست بذارم
ولی یه طراحیِ بیخود و ساده، فقط بخاطرِ حجمِ نجومیش، 5 ساعت از وقتمُ یجوری تلف کرد که الان خون داره خونمُ میخوره ...
به زودی میام ... امیدوارم ... دوس ندارم اینجا و دوستام رُ ول کنم به امونِ خدا
با خونه تکونی ـآیِ عید باید گرد و غبارِ اینجا رُ هم بتکونم
دلم برا همه ـتون تنگ شده حسابی :**