Sunday 30 Khordad 00
اما از اونجایی که این چند روز خواهرم اینجا بود
و فسقلیش تا من میام توی اتاقم
مثِ یه جوجه اردک بدو بدو دنبالم میاد ^_^
مستقیم َم حمله می ـبره به سمتِ لپ ـتاپ :|
نتونستم تایمِ زیادی برا اینجا بذارم
درُ هم که می ـبندم کُلی وایمیسه در میزنه و صدام میزنه که براش بازش کنم!!
حسابی شیطون و شیرین شده ^____^
موشِ بامزه یِ خاله !
بچه ـم امروز دیگه مأموریتِ باباش تموم شد
اومد بردشون خونه
قبلش َم از بی آبی اینجا بودن!!
نمیدونم این بحرانِ کمبودِ آب و قطع شدنِ مداومش فقط مالِ کرمان و شهرای خشکه
یا همه ـجا این اتفاق افتاده
به گمونم که رفتیم مرحله یِ بعد ! :))
خب حالا تعریف کنم چرا نصفِ شبی، یا بهتره بگم دمِ صبحی اینجام!
البته ساعتِ پست گذاشتنم انگار مشخص نیست و کنارِ تاریخ نمایش داده نمیشه!
نمیدونم تنظیماتش به قالبم مربوطه با مدیریتِ وبم
در هر صورت حدودِ 4 بامداده الان ...
یه ساعت پیش اومدم بخوابم
دیدم دیگه بیدار نمیشم برا دو ساعت بعدش که یه کاری برا انجام دادن دارم
ترجیح دادم بیدار بمونم
و خب فک کردم چه کاری بهتر از پست گذاشتن تو این فرصت
گرچه سخت َم هست و مخم نمیکشه :))
هرآن ممکنه رهاش کنم و باقیشُ بذارم برا فردا
چون نمیتونم خوب حرفامُ به کلمه تبدیل کنم ...
فسفرای بیچاره ـم حق َم دارن نصف شبی ته کشیده باشن ...
داشتم فک میکردم تهران زندگی کردنُ بی ـخیال شم!!
وقتی از هیچ نظر و زاویه ای منطقی به نظر نمیاد!
شاید این عامل َم بی تأثیر نباشه که مهندس گفت نیا!
راستش قصد داشتم این هفته بلیط بگیرم و برم تهران
هِی دست دست میکردم و هر روز تموم میشد ظرفیتا و میفتاد به روز بعدش
دیگه امشب تا لحظه یِ پرداخت پیش رفتم
که برای سه شنبه رزرو کنم
بهتر دونستم قبلش یه اطلاعی به مهندس بدم
یه وقت مشکلی نداشته باشه با اومدنم!
تهش گفت با اینکه دلم لک زده برا دیدنت ولی نیا!
گفت تحملشُ ندارم که میخوای بیای و کارای طلاقُ انجام بدی!
میگه همه کارا رُ خودت پیش ببر، من حتی مشاوره هم نمیام چون توانشُ ندارم!
میگه از همون کرمان انجام بده، بگو همسرم نمیاد و فقط امضا میکنه!
نمیدونم چیکار کنم!
باز برنامه ـهام بهم ریخت و بلاتکلیف شدم
میخواستم برم تهران همونجا ثبت نام کنیم، مشاوره ـها رُ بریم و تموم شه
ولی مهندس میگه نیا!
نمیخوام َم بیشتر از این داغونش کنم!
درسته من سنگ شدم
ولی خب گناه داره ...
خیلی داره بی ـتابی و بی ـقراری میکنه
میگه هر روز کارم شده گریه!
میگه دلم میخواد یه شب تو خواب سکته کنم، از این ماجرا حذف شم!!
واقعاً من انقد آدمِ بد و پستی ام؟
که با بی مسئولیتیم، گند زدم به زندگی و احساسِ یه آدم؟
مامانم مُدام از این پیاما برام میفرسته که:
"بی ـرحمانه ـترین خیانت اینه وارد زندگی کسی بشی، وابسته ـش کنی و بعد تنهاش بذاری"
میاد بهم میگه وقتی از یه عیبی چشم ـپوشی کنی، مثلاً اگه ظاهر طرفتُ دوس نداری، ولی بمونی و زندگیشُ خراب نکنی؛ خدا خودش یه جا دیگه بهت نظر میکنه!
من نمیخوام آدمی باشم که باعثِ مرگ احساس کسی میشه!
اما انگار شده ام!!!
همه ـجا میخونم "یا از اول واردِ یه رابطه نشید، یا اگه شدید و عاشقش کردید، ترکش نکنید" !
نمیدونم برا آسیب نزدن به این آدم باید چیکار کنم؟ :(
چیکار کنم که صدمه نبینه؟؟
میگه تو به زندگیِ من رنگ بخشیدی، حالا که میخوای بری همه چی برام سیاه شده!
پیامایی که برام میفرسته هر روز دارن عاشقانه ـتر میشن ...
من یه روزی برا نصفِ این عاشقانه هم غش میکردم!
ولی تو حسرت و انتظارشون می ـموندم
منُ به حالِ خودم رها کره بود ...
حالا که بی ـتفاوتی ـها و سردیا و بی ـتوجهی ـهاشُ فهمیدم!
تهشُ دیدم و میدونم این حرفا و عاشقانه ـهاش همه ـشون یه چیزی شبیهِ شعارن ...
دیگه بهم مزه نمیده!
فقط بهشون یه لبخندِ تلخ میزنم ...
و روزایی که حالم کنارش خوش نبودُ یادم میاد ...
حالا دیگه مطمئنم من اونقد آدمِ سردی ام نسبت بهش
که در هر شرایطی میتونم رهاش کنم!
اگه خوب و مهربون باشه، با عذاب وجدان و دلسوزی!
در شرایطِ عادی و روتینش َم با خیالِ راحت و شاید حتی با کمی چاشنیِ انزجار ...
در هر صورت میتونم باهاش برای همیشه خداحافظی کنم و دلم نلرزه!
این شاید نشون از پستیمه ... از خودخواهیمه ... از بی عاطفگیمه ... یا َم از بی ـخدایی ـم !!!
گاهی فک میکنم کاش اینجایِ زندگیمُ هرچقدم پستی و خودخواهی تلقی شه، با خیالِ آسوده رد کنم
ولی بازم از قهرِ خدا و تاوانش می ـترسم :(
مامانم که امشب دیگه میگفت نکنه یکیُ زیر سر داری؟؟؟
میگفت اگه دوستات چیزی زیر گوشت خوندن که مثلاً کسی رُ برات سراغ دارن و فلان، دروغه ها!
میگفت همین که جدا شی، همه ـشون گم و گور میشن و میفهمی واهی بوده!
:)
یه وقتایی َم میگه تو چطور میخوای از پسِ خودت بربیای؟
همین که فک میکنه "نمیتونم"
مصرترم میکنه برا رفتن!
اگه زندگی تو تهران واقعاً سخت نبود، همین فردا میرفتم!!
ولی خب منطق چیزِ دیگه ای رُ حکم میکنه ...
تا الان که همه شواهد و حساب کتابا بهم نشون داده تهران رفتن، خیره سری ای بیش نیست!!
بماند که به این فکر میکردم اونجا برا هدفا و خواسته ـهایی که دنبالشونم، دستم بازتره!
توی کافه ـها و خیابونا و کتابخونه ـهاش راحت ـتر می ـتونم جا بگیرم!
دروغ نگم به این َم فک میکردم که اونجا پسراش بیشتر و بهترن :)))
همه ـجا خوب و بد داره ... میدونم
ولی تا اونجایی که من دور و ورم دیدم، اینجا اگه یک در هزار خوب پیدا شه
اونجا لااقل 10، 20 تا در هزاره ...
گرچه! هرچی َم شهر بزرگ ـتر شه، آدمای گرگ ـتر و خطرناکتر َم پیدا میشن!
با همه یِ اینا فعلاً دارم فک میکنم پروسه یِ تهران رفتنُ کنسل کنم
برا یه زندگی تو همینجا برنامه بریزم!
مهندس َم که آبِ پاکی رُ ریخت رو دستم ...
آخه بدیش اینه وسایلم َم همه تهرانه ...
لوازمِ کارم ...
اگه بودن همین فردا میرفتم مشغول میشدم!
باز لنگ در هوا موندم :|
ساعت 5 و 35 دقیقه ـس ...
و من در تلاشم حرفایِ پایانیِ پستمُ بزنم
و در حالیکه لپتاپم صدای تراکتور میده
ببندمش و برم بخوابم تازه! :|
دارم یه کتاب جالب میخونم این مدت
"نیمه ی تاریکِ وجود"
که چون تمرین داره آخرِ هر بخشش
یکم کند شده پیشرفتم تو خوندنش
ولی حرفایِ جالبی میزنه!
عجیب ـترینش اینکه میگه:
خصلتی که از همه بیشتر بدتون میاد و ازش بیزارید
همونیه که خودتون داشتید و سرکوبش کردید!
میگه همه یِ ما، تمامِ خصلت ـهایِ بد و خوبُ در خودمون داریم ...
فقط بدا رُ یه جایی نگه داشتیم و درُ روشون قفل کردیم
که این منجر به اتفاقات بدی درمون شده
که خودمون َم خبر نداریم ...
مشتاقم تا انتها بخونمش و ببینم تغییر و تحولاتی که نویسنده قول داده
درم شکوفا میشه یا نه؟!
یکم َم نگرانِ خواهرمم
تو این هیری ویری
زندگیِ اون َم دچارِ بحرانِ بزرگی شده ...
یه اتفاقاتِ ناخوشایندی بینشون افتاد
که دامادمون با دلخوری گذاشت رفت ...
ولی خب فعلاً باز اوکی شدن و رفتن خونه ـشون
امیدوارم حل شه و سردی ای میونشون پیش نیاد!
آخه خواهرِ من یه بدیِ عجیبی که داره
اینه که از بچگی الگوبردارِ قاهری بود ...
مثلاً یه مدت مامانم به دلیلِ یسری سوگ و حادثه یِ پشت هم و دردناک
حالش بد شده بود و مثلاً میگفت وسطِ سرم می ـسوزه!
بعد خواهرم که گمونم اول دومِ دبستان بود اون زمان
همینُ یاد گرفته بود و میومد میگفت اینجای سرم از دردِ زیاد میسوزه!
مامانم کُلی می ـبردش دکتر و نگرانش میشد ...
الان َم از وقتی من یه چیزایی از حسم تعریف کردم براش
که مثلاً حرف زدنِ مهندسُ دوس ندارم و فلان
میاد میگه من َم همین حسُ دارم!
در صورتیکه خودش میگه نه من الگوبرداری نکردم از تو! من که میدونم کار تو اشتباهه! من شوهرمُ دوس دارم و فلان ...
ولی زندگیشون درگیرِ مشکلاتِ عجیب و تلخی شده :(
امیدوارم زودگذر و حل شدنی باشه ...
مامانم که این وسط داره بخاطرِ نگرانی واسه زندگیِ دو تا دخترش همزمان، از پا درمیاد ...