Sunday 24 Esfand 99
پسفردا عازمیم ایشالا
و میدونم برم کرمان، حال و هوای اونجا و بعدشم عید، دیگه نمیذاره این طرفا پیدام شه :دی
میخواستم واسه اثباتش اسفندِ پارسالُ چک کنم و ببینم از کِی ننوشتم؟
دیدم پارسال اصن نبودم که نبودم!
قشنگ نصفِ سال اینجا رُ ترک کرده بودم ...
از فروردین پیدام شده و دیگه رمزی َم ننوشتم!
نزدیکِ یه سال شده!!
باورم نمیشه!!!
حالا همین چک کردن ـه باعث شد باز برم سراغِ خودم و روزای قبلمُ ورق بزنم
نمیدونم فقط من اینطوریَم که از خوندنِ خودم و گذشته ـم لذت می ـبرم و غرقشون میشم؛ یا همه بلاگرا همینن؟!
میتونم ساعت ـها بشینم سرگرمِ نوشته ـهای خودم شم!! :دی
چقد پارسال این موقع ـها درگیر و داغون بودم!
تو بلاتکلیفی دست و پا میزدم و بالا و پایین می ـپریدم ...
چه همه جلز و ولز کردم ...
بعد الان با اینکه تقریباً هیچ اتفاق و حسی، چندان تغییر نکرده؛ آرومم!
عجیب نیست؟
حالا عجیب که هیچی، ولی ترسناک نیست؟!
زیاد فکر و خیال نمیکنم و تو عمقِ ماجرا نمیرم ...
گاهی فقط یه افکار شومی از سرم میگذره ...
ولی بی ـخیالِ خیلی چیزا شدم ...
شایدم از سرِ قدرنشناسی و عادت به داشته ـهاس
آخه ما آدما یاد گرفتیم فقط چیزایی که نداریمُ ببینیم
بشینیم دونه دونه حسرتامونُ بشماریم
بگیم اگه اینُ داشتم، ال میکردم و بل میکردم!
اگه فلان ـجا زندگی میکردم، از احوالم اینُ میساختم و اونُ میساختم!
اگه با اون آدمِ خاص آشنا شده بودم، الان زندگیم جیمبِل بود!
حتی منی که با خیلی از داشته ـهام اونقدی عجین شدم که نداشتن و تغییرشون برام واقعاً سخته
بازم انقد برا خودم حسرت ساختم که صدها بار این افکار از ذهنم عبور کردن ...
قشنگ نیست! هولناکه!
گاهی حتی بهترین چیزا رُ داریم ـآ!
ولی نمی ـفهمیم و یه جور دیگه ـشُ میخوایم!!
مثلاً خیلی برام عجیبه که گهگداری از یار نِق بشنوم که چرا غذا به اندازه درست میکنم؟؟ :|
جالب نیست؟
همه عالم و آدم شاکیَن از اینکه غذا تو خونه ـشون اضافه میاد و بیرون ریخته میشه، یا مجبورن غذای تکراری و رویدادهای هفته بخورن
بعد یارِ ما غر میزنه که چرا یجوری غذا درست میکنی قشنگ به اندازه وعده یِ خودمون بخوریم و سیر شیم و تموم شه؟ :|
یا مــثلاً همه ـجای دنیا پسرا واسه آرایشِ زیادِ طرفشون اعتراض دارن که نتونستن چهره واقعیشُ ببینن ...
بعد ما بهمون اعتراض میشه که چرا روز اول آرایش نداشتی؟ :|
یعنی میخوام بگم ما هرچی که داریمُ نمیتونیم مثِ وقتی که نداشتیمش، یا مثِ کسی که ندارتش، دوس داشته باشیم!!
همیشه چیزای دیگه جذاب ـترن ...
شاید من َم همینم و اگه یاری که الان دارم، یه جا دیگه دستِ مردُم میدیدم، غبطه میخوردم
ولی الان که مال خودمه قدرشُ نمیدونم و گاهی میشینم فک میکنم اگه فلان عیبُ نداشت، یا اصن اگه بَهمان ـکـَس به جاش بود؛ چقد خوشبخت ـتر بودم ...
به همین سادگیه!
چیزی که یه روزی به نظرتِ گناهِ کبیره و تهِ بی صفتی میاد
بعدها به راحتی از گوشه ی ذهنِ خودت میگذره و گاهی حتی بخاطرش احساس گناه َم نمیکنی!
و حتماً که ادامه دادنش َم اونقدی سخت و وحشتناک نیست که یه زمانی فک میکردی...
خدا خودش باید کمک کنه وگرنه پاهای ما ساخته شده برا لغزیدن ...
اینُ فهمیدم که هرگزِ هرگز نباید کسیُ قضاوت کنم و بگم وای بهش چرا همچین کرد؟!
چون ممکنه یه روزی خدا چنان بذاره تو کاسه ـم که بفهمم چرا و به چه سادگی ای تونست همچین کنه!
بگذریم...
یکم از روزمرگیهام بگم
که هیچکاری برا خونه و عید نکردم و همون تنبلیُ پیش گرفتم
یعنی از خداخواسته حرفِ چند نفری که گفتن "بابا تو خونهت تمیزه و تازه همهچیُ مرتب کردی" رُ گوش دادم و خودمُ گول زدم :دی
البته! انصافاً هم اونقدی نیاز به تکوندن نداشت
فقط یسری کارای جزئی لازم بود
که همونا رُ هم پشت گوش انداختم
اصن انقد خوشحال میشم وقتایی که یه دلیل و بهانهی نصفه نیمه واسه انجام ندادنِ کاری پیدا میکنم :))
بماند که خوشحالیِ بعد از یه کارِ انجام شده و اون حسِ خوبِش اصن یچیزِ دیگهس
حیف از خودمون دریغش میکنیم...
دیگه خب ولی از من و خونهم گذشت این آخرِ سالی
حالا بعدِ عید اگه قرار باشه مهمونی، کســی رُ دعوت کنیم، همون جزئیاتش َم تمیز میکنم
آخه از فردا َم که میرم تو مقدماتِ جمع کردن وسایل و عزمِ سفر
استخرِ جوجهمون َم میرسه که کنارش یکی دو تا چیز دیگه برا عیدی و سوغاتیش َم خریدم ^_^
عوضش هنوز با خواهرم به نتیجهای نرسیدیم که برا تولد مامانم چی بگیریم...
پنجشنبهای بود که گذشت
ولی قرار گذاشتیم صبر کنیم من که رسیدم با یه جشن و کیک کوچولو سوپرایزش کنیم
و البته کادویی که هنوز براش تصمیمی گرفته نشده!!
چهارشنبهسوری َم که هست و خالهم اینا اونُ هم بخاطرِ ما انداختن عقب که برسیم، بعد دور هم جمع شیم
یعنی از همون ب بسمالله، به محض اینکه پامون برسه کرمان، مهمونیا و دور همیا به راهه :دی
دیگه تصورش سخت نیست من چجوری دل تو دلم نیست که زودتر این یکی دو روز َم بگذره ^_^
یار اما عینِ اون شخصیتِ تو گالیله فقط میگه "من میدونم ما بریم کرمان ایندفعه حتماً کرونا رُ گرفتیم"
بخاطرِ مهمونیا میگه!
اصن بگیریم :|
یه سال اینجوری زندگی کردیم! همه چیُ از خودمون دریغ کردیم! آخرش چی شد؟ همه دونه دونه گرفتن :|
ما پارسال اصن نه هیچجا رفتیم، نه اجازه دادیم هیچکس بیاد خونهمون!
فک کن ایام عید بود! خواهرم تازه بچهش دنیا اومده بود!
ولی خونهی ما سوت و کور بود
همه کارا افتاده بود گردنِ خودمون، چون اجازه نمیدادیم هیچ رفت و آمدی باشه!
دیگه بعدِ چند روز مامانم میخواست بچه رُ حموم کنه
خب حموم کردنِ نوزاد َم سخته و دست تنها نمیتونست
با هزار ترس و استرس گفت خالهم بیاد کمکش!
وای که چقد به خودمون سخت گرفتیم...
آخرش َم مامانم اینا اولین کسایی بودن که کرونا گرفتن!
اون َم بخاطرِ سر کار رفتنِ دامادمون...
با اون همه ماسک و الکل و ضدعفونی و فاصله...
دیگه امسال اصن طاقتشُ ندارم باز همون روند تکرار شه و تک و تنها بشینیم تو خونه، هیچکسُ نبینیم :/
پس اگه بعدِ عید من دیگه نیومدم، بدونید و آگاه باشید که کرونا گرفتم و مُردم :))
کلاً استرسم برا کرونا اینه که "نکنه بگیرم، نتونم برم کرمان"
وگرنه که اگه از اونجا بگیرم طوری نیس :دی
مثلاً جمعه که رفتیم دیدنِ خونوادهی یار، چون باباش هنوز تستش مثبت بود و ما َم باید چند روز بعدش میرفتیم کرمان؛ کاملاً فاصلهمُ حفظ میکردم :دی
حالا بندهخدا دو تا ماسک و یه شیلد َم زده بود و خودش َم نزدیکِ ما نمیومد
فقط چون دلشون خیلی تنگ شده بود و مدتها بود ندیده بودنمون، رفتیم که یه دیداری تازه کنیم
خونهشون َم نرفتیم
مامانش نشست تو ماشین ما و باباش برا خودش تو یه ماشین دیگه پشت سرمون میومد
یکم دور دور کردیم و بعدم رسوندیمشون، اومدیم خونه
حالا فردا َم یار میخواد بره مراسمِ چهلمِ داییش، سر خاک...
امیدوارم سهلانگاری نکنه و از کسی نگیره
البته گمونم تا الان دیگه همه کروناشون تموم شده
نگرانیم برا خودش نیست ها!
برا کرمان رفتنمون ـه :))
یه همچین خانمِ عاشقپیشهایَم من!!
عاشق پیشه...
چی فک میکردم و چی شد!!
چند روز پیش داشتم معنیِ عشقُ تو ذهنم مرور میکردم!!
که واقعاً و حقیقتاً "عشق" چیه؟
عاشقی ساختنیه یا شدنی؟؟
اگه عاشق شی، کارات و خوبیات ناخوداگاه و غیرارادی میشه؟
یا عشق یسری فعالیت آگاهانه و ارادیه؟؟
یعنی چون دوسش داری، بیاینکه تصمیمِ خودت دخیل باشه تو رفتارت، خوب میشی باهاش؟
یا اینکه مجبوری خوب شی چون باید دوسش داشته باشی؟؟
+ سعی میکنم بیمعرفت نباشم و مثِ باقیِ عیدا نرم حاجی حاجی مکه!
ولی از اونجا که از خودم مطمئن نیستم و بعید میدونم امسال َم بتونم اینورا سرک بکشم؛ بهتره از الان عید و سالِ جدیدُ به همه اونایی که همراهیم میکنن و نمیکنن تبریک بگم و برا تک تکتون آرزوهای خوب خوب کنم ^_^
باشد که امسال از بهترین سالهای عمر همهمون باشه
از اونا که از خبرا و اتفاقای خوب لبریزه...
ایشالا برا همهمون حوّل حالنا الی احسنِالحال شه ^_____^
جدی جدی عید شدآ!!!
اصن صدای دیریریریرینِ بعد از توپِ سال تحویل تو گوشام پیچید یه لحظه!!!
بچهها عــــــــــیدتون مــــــــــــــــــــــــبارک :)) :* :*