Thursday 10 Mehr 99
که از همه دوستای بلاگفاییم دعوت کنم بار و بندیلشونُ جمع کنن بیان اینجا ...
این چند روز که بلاگفا باز قاطی کرده، یادِ چند سال قبل برام زنده شد
اون روزایی که انگار یه سیلِ عظیم اومد و آرشیوِ همه ـمونُ با خودش برد!
چقد غصه خوردم برای نوشته ـهام ...
هنوز که هنوزه به یادشونم و دلم برای خوندنشون تنگه
گهگاهی یه لعنتِ کوچیک َم به بلاگفا میفرستم که ازم گرفتشون ...
امیدوارم این ـبار دیگه بلایی سرِ نوشته ـهای دوستام نیاد و این مشکلِ موقت به زودی رفع شه
ولی خب برا خودم خوشحالم که قطع شدنای وقت و بی وقتِ بلاگفا برام درس عبرتی شد که همون موقع با تمومِ عشق و عادتم بهش، ترکش کنم
و الان انقد از اینجا بودن راضی و خوشنود باشم
روزای اول خیلی نق میزدم به جونش!
ولی الان کشته مرده ی قدرت و قابلیت ـهاشم
اصن همین که بهت اطلاع میده دوستات برای کامنتت پاسخ گذاشتن، خودش 100 امتیاز داره :دی
خلاصه که وقتِ مهاجرته ...
مدیونید فک کنید برا راحتیِ کارِ خودم میگم :))
خب ... بگذریم ...
قول خبرای جدید داده بودم
هنوزم دو دلم بگم یا نه ... چون همچنان چیزی قطعی نیست
اما از اونجایی که امیدوار و خوش بینم که اتفاق میفته، می ـنویسمش
میدونم به خودم قول داده بودم فعلاً نه پیش برم و نه پس بکشم
ولی وقتی مامانم پیشنهادِ عروسی گرفتن رُ داد؛ یکم سنجیدم و منطقی دیدمش!
حساب نکردم چه مدته حالم رو به بهبوده
گوش شیطون کر؛ فکرِ جدایی به کل از سرم افتاده
خیلی اوضاعِ بینمون بهتره به لطفِ خدا و همراهیای شما دوستام
تلاشم واسه کنار زدنِ اخلاق و عادتای بدم، به نتیجه ـهای خوبی رسیده
افکار و حس ـهای آزاردهنده ـم خیلی ازم دور شدن شکرِ خدا
و همینا باعث شده فک کنم با تلاش و صبر و خواستن، درست شدنیه
نمیگم همه ـچی ایده آل و گل و بلبل شده! نه، اصلاً
خیلی جای کار داره
خیلی جای بزرگ شدن داریم!
ولی بی انصافیه اگه چشم رو حتی همین مقدارِ اندک خوب شدنِ حالِ بینمون؛ ببندم!
و خب باور و اعتماد و امیدم بر اینه که روز به روز بهتر میشه اگه بخوایم و اگه بجنگیم براش!
همین باور باعث شده از عروسی گرفتن و رفتن به مرحله یِ بعدی و وصل شدنِ بیشترِ رابطه ـمون نترسم!
از طرفی هم دیگه صبرِ بیش از این؛ مراسم گرفتن رُ برامون بی ـمعنی و بی ـمزه می ـکرد!
کرونایی که آخرش نفهمیدم چه بلاییه که یکی میگه هست و یکی میگه نیست هم حالا حالاها باهامونه ...
فقط یکم اون مراسمِ مختصری که از قبل قصدشُ داشتیم رُ مختصرتر میکنه!
یا خب گرونی و داغونیِ اوضاع َم که پاشُ گذاشته رو گاز و مُدام پیش میره و روز به روز برامون سخت ـترش میکنه
من َم از اونا نیستم که با مراسم نگرفتن کنار بیام و میدونم تا آخرِ عمر تو دلم می ـمونه :دی
چون خیلی چیزا رُ برا روزِ عروسی کنار گذاشته بودم و مشتاقانه گاهی منتظرش بودم
مِن بابِ مثال :دی برای عقدمون هیچ مراسمی نداشتیم و ساده و بیخود رفتیم محضر؛ تا حدی که حتی حلقه دست هم نکردیم!!!!
نه عسلی، نه نُقلی ... دختره ی نقل و عسل ندیده! ها؟؟ :)))
یادم نمیاد تعریف کردم یا نه ولی روز عقدمون جو خیلی سنگین و بدی حاکم بود ...
یجوری که عاقد سریع عینِ فرفره خطبه رُ خوند
حالا نمیدونم حس کرده بود ممکنه چیزی به هم بخوره یا فقط عجله داشت!؟
خلاصه که شد اون ـچیزی که باید می ـشد
ولی خب حسرتِ چیزیُ به دلم راه ندادم که غصه ـشُ بخورم ... به امیدِ روزِ عروسی
امیدوارم که این ـیکی خوب و بابِ دل به خیر و خوشی اتفاق بیفته!
گرچه مامانِ یار یکم زد توی ذوقم و آزرده ـخاطرم کرد ...
داشتم باهاش مشورت میکردم که یه همچین تصمیمی داریم، خوبه به نظرتون؟
گفت باشه اگه دوس دارید بگیرید
بعد میگم "آخه گفتم بیش از این صبر کنیم، بی معنی میشه عروسی گرفتن" می ـخنده میگه "الان َم بی ـمعنیه"
یا یجوری میگه انگار هیچ ـکس حتی خودشون که مادر و پدر یا برادرای داماد هستن َم نمیان :|
حالا اینا هیچی ... روز بعدش دیدم یواشکی داشت به داداش بزرگه میگفت مهرداد اینا میخوان مراسم بگیرن حواست باشه!
اون لحظه خیال کردم داره میگه که مثلاً برای کادو یا مراسم و سفر آماده کنه خودشو
ولی جوابی که موقع خدافظی به حرفم داد؛ بهم فهموند که چقد خوش ـخیالم :|
گفتم پس اگه خواستید، بگید به نزدیکا که دوس داشتن بیان برا مراسم
یهو گفت حالا بذارید ببینیم چی میشه! مشورت کنیم! شاید داداش بزرگه بخواد کاری کنه!
این لحظه دیگه صدای یار دراومد که گفت خب زودتر بگید که ما اون تایم میخوایم مراسم بگیریم!
با این حرف قشنگ یه سفر رفتم به گذشته ...
که رابطه یِ دورادورِ ما رُ روی هوا نگه میداشتن؛ فقط بخاطرِ داداش بزرگه
که صبر کنن اول اونُ ببرن اینور و اونور خاستگاری، یه زن پیدا کنه!
بعد تکلیفِ ما رُ مشخص کنن که حتی همُ نمی ـتونستیم ببینیم!
حالا داداش بزرگه نه اون ـموقع زن ـبگیر بود نه الان!
ولی ما باید صبر کنیم؛ شاید بخواد دقیقاً اون تاریخی که ما میخوایم؛ خاستگاری ای بله برونی چیزی بگیره :|
دیگه ما خیلی به دل و جدی نگرفتیم و این هفته یکم به خریدامون رسیدیم
هفته آینده هم قراره من برم کرمان باقیِ کارا رُ انجام بدم که اگه شد اونجا یه مراسم بگیریم ...
دیگه به امید خدا ... باید ببینیم چی پیش میاد ...
فعلاً که بخوام درموردِ حال این روزام بگم؛ خوبه همه ـچی
این حس و حالِ خریدای عروسی بینمون جو خوبی حاکم کرده
ولی از نظرِ شخصی و خلوتِ تنهاییام اصلاً از خودم راضی نیستم :|
باید به عنوانِ تنبیه "فیلم دیدن" رُ از روزمره ـهام حذف کنم
چون یه مدته شدیداً تنبل شدم و به هیچ کاریم نمیرسم!
حتی ظرفها گاهی یکی دو روز گوشه یِ ظرفشور می ـمونن :|
میشه فیلم رُ تبدیل به جایزه کنم!
مثلاً اگه توی روز چندتا کارِ مفید انجام دادم و به اموری که باید، رسیدم؛ اجازه داشته باشم یه فیلم ببینم ^_^
کتابی که دارم میخونم رُ هم خیلی وقته نمی ـتونم تموم کنم
نمیدونم از حواس ـپرتیمه، بی تمرکزیمه یا چی؟ که یه خط رُ باید چندبار بخونم تا بفهمم چی میگه؟
مخصوصاً این کتاب که تو هر جمله ـش یه معنی و مفهومِ عمیق پنهونه!
حالا اغراق کردم گفتم هر جمله ـش :دی ولی خدایی مفهوم ـهای درونیش زیاده که باید درک شن!
وقتایی که می ـفهمم چی میگه، ساعت ـها و حتی روزها میرم تو فکرِ اون جمله ی عمیقش و مدام فکر میکنم که چه حرف قشنگی زد!!
بعنوانِ یه آماتور تو کتاب ـخونی و برای شروع، زیاد به خودم سخت نمی ـگیرم
مخصوصاً که این "هنر عشق ورزیدن" تازه چهارمین کتابمه از اون روزی که تصمیم به خوندن گرفتم
ولی دوس داشتم سریع ـتر پیش می ـرفتم و جمله به جمله ـشُ توی زندگیم و افکار و احساسم عملی میکردم ...
دیگه تلاشم رُ میکنم ...
راستی از داداش بزرگه یِ یار که حرف زدم، تا یادمه یچیزی َم تعریف کنم
نمیدونم قبلاً چیزی راجب این داستان گفتم یا نه ...
یه دختر خاله دارم، 7 سال از من کوچیکتره ... ولی خب اصلاً به قد و قواره ـش نمیخوره :دی
هم چون من ریزه میزه اَم ... هم اون خوش قد و بالا و درشت اندامه :دی
ماشالا خوش ـبر و رو و سفید خوشگل َم هست ...
این برادرشوهرِ من َم همه میدونن که اصلی ـترین معیارش خوشگلیِ دختره!
واسه همین همون اولین جلسه که مامانش اینا دخترخاله ـمُ توی بله ـبرونِ ما دیدن، سریع پسندیدنش برا داداش بزرگه :دی
ولی خب بخاطرِ کم بودنِ سنش بی ـخیال شدن؛ چون اون ـموقع تازه 18 سالش بود!
دو سال پیش که باز اومدن کرمان، دقیقاً دو سال َم از بله ـبرونِ ما گذشته بود ...
باز اون ـبار َم دخترخاله ی ما رُ می ـبینن و برادرشوهرم خودش انگار داغِ عشقش تازه میشه و پا پیش میذاره ...
ولی بعدِ یه مدت دخترخاله ـم بهش میگه نمیتونم از خونواده ـم دور شم
برادرشوهر َم میگه باشه بازم فکراتونُ کنید و تموم میشه ...
اما ...
چند روز پیش همون دخترخاله ـم زنگ زد بهم، به بهانه ی دلتنگی و احوالپرسی، جویای حال و اوضاع برادرشوهرم شد
فهمیدم که مامانش باهاش صحبت کرده و پشیمونش کرده از اون جواب ردی که 2 سال پیش داده!
برادرشوهرِ من َم بعدِ اون اتفاق یه جا دیگه رفت خاستگاری و اینطور که به گوش من رسیده هنوز با همون دختر در ارتباطه
یعنی خاستگاری سرِ مهریه و اینا خوب پیش نرفت و خودِ برادرشوهرم یهو بعدش گفت من پشیمون شدم، زن نمیخوام!
اما انگار هنوز به هم پیام میدن و اینا ...
از نظرِ مالی َم بخاطرِ این اوضاعِ مملکت و گرونی ـهایِ یهویی، خیلی ضرر کرد و عقب افتاد
اگه اون ـموقع راحت میتونست خونه بخره؛ الان دیگه حتی همون ماشینِ خوبی که داشت و فروختش رُ هم نمی ـتونه بخره ...
از یار که میپرسم داداشت با اون دختر در ارتباطه؟ میگه آره فک کنم، به این َم یکی دو سال پیام میده بعد بی ـخیال میشه :|
البته دخترباز نیست ـها! خیلی پسر با حجب و حیا و معقولیه
فقط زن ـبگیر نیست! یعنی از زن گرفتن و قبولِ مسئولیتش می ـترسه انگار!
اون َم از صدقه سریِ دوست و رفیقای دورشه!!!
خلاصه که من موندم این وسطی که کاری از دستم برنمیاد ...
ولی داشتم با خودم فک میکردم که چه جالب میشه اگه این دو تا قسمتِ هم باشن!
با دخترخاله ـم منظورمه!
مثلاً الانم اگه ما یه مراسم بگیریم و مادرشوهرم اینا بیان کرمان و باز برادرشوهرم ببینتش و دلشُ ببازه، برگرده به حرفش؛ خب دخترخاله ـم این ـبار قبول میکنه
دیگه تمومه :دی
اینجوری میشه قشنگ دو سالی یه بار همُ دیدن و فیل یاد هندستون کردن و بالاخره سهمِ هم شدن!
البته اینا تصورات و حدسیاتِ منه فقط :))
دیگه قطعاً هرچی سرنوشت و قسمت خودشون باشه، اون میشه
ایشالا که تهش برا جفتشون خوشبختی و عشق باشه ^_^
من فعلاً به کار و برنامه ـهای رو هم تلنبار شده یِ خودمون فک کنم
که اگه برم کرمان، کلی کار برا انجام دادن دارم
مامانم اینا هم درگیرِ جابجایی و اسباب کشی اَن
بعد از کلی کلنجار رفتن و دنبال خونه گشتن؛ خواهرم داره میاد بالای خونه یِ مامانم ساکن شه
خب این براشون هم یه خوبی ـهایی داره و هم بدی ـها ...
ولی امیدوارم به خیر و خوشی باشه ^_^
برا من ک خوبه؛ دیگه هرموقع برم کرمان، فسقلیِ خواهرم در دسترس ـترین نقطه ـس ^___^
پا شم که سرگرمِ اینجا شدم و باز کلی از کارام موند
اگه از اینجا رد میشید برا خوب پیش رفتن حالمون و کارامون دعا کنید ^_^