Saturday 25 Ordibehesht 00
یکم نگاش میکنم ...
فکر میکنم ...
و همونطور خالی می ـبندمش و میرم!
باز نطقم از کار افتاده!
نمیدونم چی بگم!
از کجا بگم؟!
کدوم گوشه از ذهنمُ خالی کنم؟!
یا چه حسیـمُ مرور کنم که باز حرف تکراری نزده باشم!؟
باز این روزا فکرم پرِ پره و عملم خالیِ خالی!
هر لحظه دارم ذهنمُ زیر و رو میکنم ...
صبح تا شب، شب تا صبح با خودم حرف میزنم
ولی هیچ ـکاری نمی ـکنم!!
هر لحظه یه تصمیمی می ـگیرم
با این حال قدم از قدم برنمیدارم!
نمیدونم دقیقاً به چه موتیویشنی احتیاج دارم!؟
فعلاً و همچنان تو مرحله یِ کلنجار رفتن با خودم گیر کردم!!
گاهی چند پله میرم جلو و گاهی َم چندتا برمیگردم عقب ...
گفته بودم یکی پسِ ذهنم بود
ولی همون َم یجورایی پاک شد!!
اون که رنگ باخت، یکی تهِ فکرم از خدا خواست ...
یکی دو روز َم داشت رو مخم کار میکرد
که حالا که من هیچ ـکسِ دیگه ایُ دوس ندارم
چرا تلاش نکنم برا به وجود آوردنِ عشق، تو زندگیِ خودم؟!
چرا اونی که اسمش تو شناسنامه ـم حک شده و زندگیشُ باهام شریک شده، نشه همونی که دوسش دارم!؟
تصورش َم قشنگه!
ولی بیشتر که فکر کردم دیدم این دقیقاً یکی از همون نقطه ـهاییه که منُ برمیگردونه سر خط!
سرِ خطِ این دایره یِ گردون و ابدیِ زندگیم!
که دوباره شروع کنم و انرژی بذارم برا چیزی که نمیشه!
برا اتفاقی که بارها و بارها تهشُ دیدم!!
حتی قاطیِ همه وقتایی که منتظرِ سر و سامون گرفتنِ اوضاعِ ارتباطی و گوشیمم
که برم مشاوره!
یهو این سوال از ذهنم میگذره: برم مشاوره که چی بشنوم؟
همه چیزایی که خودم میدونم و تو کتابا خوندم رُ؟؟
اونی که باید بفهمه چی میخواد و تصمیم بگیره منم!!
خودمم که میدونم چی برام درسته و چی غلط؟!
پس چرا باید انقــــدر سرگردون باشم وقتی همه جوابای خودمُ میدونم!؟؟؟
مدت ـهـــــــاست جذبِ دیالوگِ هومن سیدی بودم
اونجا که میگه:
"آدما اشتباه میکنن ... من َم اشتباه کردم! فکر کردم شوخیه وقتی میگی دوسم نداری، داری شوخی میکنی! ... فک کردم اگه تلاش کنم درست میشه ... اشتباه کردم! باید می ـفهمیدم با من خوشحال نیستی دیگه! تلاشِ بیخود داشتم میکردم ..."
میدونستم فیلمشُ قبلاً دیدم
ولی هیچی از داستانش یادم نبود!!
امروز یه بار دیگه برا خودم گذاشتم و دیدمش ...
اصلاً خاطرم نیست دفعه اولی که این فیلمُ دیدم چه حسی داشتم یا برا کی غصه خوردم؟!
اما امروز فقط با گریه های "گلنار" گریه کردم ...
همونی که هومن سیدی این حرفا رُ بهش میزنه!
انگار حالشُ با تمامِ جونم درک میکردم ...
زندگیِ خودمُ تو زندگیش میدیدم ...
با این تفاوت که اون با وجودِ یه بچه، اونقدی جسارتشُ داشت که تصمیم بگیره و بدونه چی میخواد!
تهِ فیلم خاله ـهه داشت درموردِش میگفت "اصرار بیخود میکردیم با سعید بمونه ... اون حتی اگه رفتنی َم نبود، تصمیمشُ گرفته بود! میدونست که با سعید (هومن سیدی) جور نیست ... سعید آدمِ بدی نیست ولی گاهی جور نبودنِ آدما ربطی به خوبی و بدیشون نداره! جور نیستن دیگه ..."
خاطراتمُ زیر و رو کردم ببینم این "جور نبودن" ـه یعنی چی؟؟
به احوال خوبم و لبخندام کنارش نگاه کردم ...
زیاد بوده حال خوبایی که با بودنش بد شدن ...
اما یادم نمیاد حال بدم با وجودش خوب شده باشه ...
نمیدونم خودم نخواستم یا اون نتونست ؟!
نتونست حالمُ خوب کنه ...
نتونستم کنارش خوب باشم و لبخند از لبم نیفته!
لبخنده که از لبم افتاد، هیچ ... اخم َم گره خورد به ابروهام ...
او بد نیست! ولی شاید اونی که من میخواستم َم، نیست!!
به این فکر میکنم که بدترین چیزش برام "بی ـتوجهی ـاش" بود!
شاید هرگز بلد نبود چجوری باید توجه کنه!
من َم معلمِ خوبی نبودم!!
اونقد صبور نبودم که وقتی اولین گلی که براش خریدم رُ بی اهمیت انداخت تو آفتاب؛ دلم نشکنه و یادش بدم این رسمِ هدیه ـداری نیست!
تحمل نداشتم که نشنیده شدنامُ تاب بیارم و باهاش تمرین کنم گوشِ شنوا داشتن رُ ...
بماند که خیلی چیزا َم یاد دادنی نیست!
خواستنیه!
من تو کتم نمیره باید به یکی یاد بدی چجوری برات ارزش بذاره!!
من باور دارم وقتی عشق وجود داشته باشه، تو خواه ناخواه میشی ارزشِ اول!
و هرچیزی که به تو مربوطه میره تو لیستِ مهم ـترینا و ارزش ـدارا ...
مثِ گلی که هدیه میدی! مثِ حرفی که میزنی! مثِ خواسته ای که به زبون میاری! مثِ نگاهی که میندازی ...
از زبونِ خودش شنیدم "مردا به چیزی که دوس دارن و براشون مهمه، دقت می ـکنن"
پس چرا نمیتونه به من دقت کنه؟!
یه بار نشد علایق و خواسته ـهامُ بعدِ دو روز، پس و پیش نکنه!
نشد یادش بمونه چی دوس دارم!
نشد به خاطرش بسپره چی اذیتم میکنه و چی خوشحال!
من َم صبور نیستم!
عاشق نیستم که بمونم و یادش بدم!
اون َم اونقدی عاشق و عاشق ـپیشه نیست!
اونقدی عشق رُ حفظ نیست! بلدش نیست
که اگه بود شاید پای رفتنمُ میتونست ببنده ...
شاید! اون ـموقع میتونست عاشقم کنه!
نه که فقط وقتی بد میشم، خوب شه
تازه وقتی بارمُ می ـبندم برا رفتن، سعی کنه عشق بپاشه به جونم!
حتی همونش َم اونقدی کافی و کامل نباشه که دلیلِ موندنم شه!
که وقتی با چشمِ نرفتن بهش نگاه کنم، ببینم نه! هنوزم عشقش "عشق" نیست!
از خودش پرسیدم: چرا فقط وقتی من بدم، میخوای خوب شی؟
شوخی و جدی جواب داد: بالاخره رابطه باید بالانس شه، یکی مثبت یکی منفی خوبه! وگرنه دو تا مثبت دیگه خیلی میرن تو اوج، خطرناکه!
بهش گفتم: ولی این منفی در مثبت، همیشه تهش منفی ـه ...
و این خطرناکه!!
اونقد این چندین و چند روز فکر کردم
که دیگه مغزم گاهی سوت میکشه ...
برمیگردم به روزایی که احساسِ خوشبختی میکردم
روزایی که همه ـچی به نظرم خوب بود
تو اون روزا دنبالِ خودم و حسم می ـگردم!
اگه اون حالِ خوب صرفاً از هیجان و آدرنالینِ یه شروعِ تازه نبوده باشه، چی؟
نکنه واقعاً عشقی در من وجود داشته که حالا از بین رفته؟
شاید بخاطرِ دونه دونه جمع شدنِ بدیاش رو هم، این شدم!
اون دلشکستگی ـآیِ جزئی! اون زخمای کوچیک ...
انقد رو هم اومدن و تلنبار شدن
که عشقشُ تو دلم کشتن
یه ـجوری که دیگه هیچوقت یادم نیاد یه روزی عاشقش بودم!!!
آخه من میتونم در جوابِ بدیِ آدما و ذره ذره خرد شدنام، بذارمشون و برم!!
مثِ همون دوستِ صمیمیِ دورانِ راهنماییم!!
خیلی دوسِش داشتما !
ولی انقد نادیده گرفت منُ ...
انقد دیگریُ به من ترجیح داد ...
انقد بخاطرِ دوس داشتنش سرخورده و تنها شدم
که یه روز برا همیشه گذاشتمش کنار ...
از زندگیش رفتم و پشت سرمُ هم نگاه نکردم
هیچوقت َم پشیمون نشدم!
نکنه زود از آدما میگذرم؟؟
باز رسیدم به همون نقطه ی "نکنه اشکال از منه؟"
گاهی یکی تو سرم میگه: عاغا اصن باشه! بذار اشکال از من باشه! من نمیخوام جایی که حالم خوب نیست بمونم! حالا چه درست و چه غلط!
شایدم فیلم ـزده شدم :|
جوابِ همه سوالامُ دارم تو فیلما و قصه ـهایِ بزرگ پیدا میکنم!
ولی قاطیِ زندگیای معمولی هرگز!!
امروز به این سوال برخوردم "شده بخوای سفر کنی به دوردست ـها وقتی که باید خودتُ پیدا کنی؟"
و عجیب رفتم تو فکرِ تمامِ این روزایی که دلم میخواد برم یه جایی دور از همه چی و همه ـکس، خودمُ پیدا کنم!!!
همیشه آرزوم بود برم تو فیلم و قصه ـها زندگی کنم
اما انگار هیچوقت شجاعت و جسارتشُ نداشتم!
و من از این لحظه فقط برای خودم "قدرت" آرزو میکنم ...
قدرتِ اعتماد! باور! ایمان! به خودم و تمومِ افکار و آرزوهام ...