آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


رویای پــــروانه شدن!

چند روزه مدام این صفحه یِ "ارسال مطلب جدید" رُ باز میکنم

یکم نگاش میکنم ...

فکر میکنم ...

و همونطور خالی می ـبندمش و میرم!

باز نطقم از کار افتاده!

نمیدونم چی بگم!

از کجا بگم؟!

کدوم گوشه از ذهنمُ خالی کنم؟!

یا چه حسیـمُ مرور کنم که باز حرف تکراری نزده باشم!؟

باز این روزا فکرم پرِ پره و عملم خالیِ خالی!

هر لحظه دارم ذهنمُ زیر و رو میکنم ...

صبح تا شب، شب تا صبح با خودم حرف میزنم

ولی هیچ ـکاری نمی ـکنم!!

هر لحظه یه تصمیمی می ـگیرم

با این حال قدم از قدم برنمیدارم!

نمیدونم دقیقاً به چه موتیویشنی احتیاج دارم!؟

فعلاً و همچنان تو مرحله یِ کلنجار رفتن با خودم گیر کردم!!

گاهی چند پله میرم جلو و گاهی َم چندتا برمیگردم عقب ...

گفته بودم یکی پسِ ذهنم بود

ولی همون َم یجورایی پاک شد!!

اون که رنگ باخت، یکی تهِ فکرم از خدا خواست ...

یکی دو روز َم داشت رو مخم کار میکرد

که حالا که من هیچ ـکسِ دیگه ایُ دوس ندارم

چرا تلاش نکنم برا به وجود آوردنِ عشق، تو زندگیِ خودم؟!

چرا اونی که اسمش تو شناسنامه ـم حک شده و زندگیشُ باهام شریک شده، نشه همونی که دوسش دارم!؟

تصورش َم قشنگه!

ولی بیشتر که فکر کردم دیدم این دقیقاً یکی از همون نقطه ـهاییه که منُ برمیگردونه سر خط!

سرِ خطِ این دایره یِ گردون و ابدیِ زندگیم!

که دوباره شروع کنم و انرژی بذارم برا چیزی که نمیشه!

برا اتفاقی که بارها و بارها تهشُ دیدم!!

حتی قاطیِ همه وقتایی که منتظرِ سر و سامون گرفتنِ اوضاعِ ارتباطی و گوشیمم

که برم مشاوره!

یهو این سوال از ذهنم میگذره: برم مشاوره که چی بشنوم؟

همه چیزایی که خودم میدونم و تو کتابا خوندم رُ؟؟

اونی که باید بفهمه چی میخواد و تصمیم بگیره منم!!

خودمم که میدونم چی برام درسته و چی غلط؟!

پس چرا باید انقــــدر سرگردون باشم وقتی همه جوابای خودمُ میدونم!؟؟؟

مدت ـهـــــــاست جذبِ دیالوگِ هومن سیدی بودم

اونجا که میگه:

"آدما اشتباه میکنن ... من َم اشتباه کردم! فکر کردم شوخیه وقتی میگی دوسم نداری، داری شوخی میکنی! ... فک کردم اگه تلاش کنم درست میشه ... اشتباه کردم! باید می ـفهمیدم با من خوشحال نیستی دیگه! تلاشِ بیخود داشتم میکردم ..."

میدونستم فیلمشُ قبلاً دیدم

ولی هیچی از داستانش یادم نبود!!

امروز یه بار دیگه برا خودم گذاشتم و دیدمش ...

اصلاً خاطرم نیست دفعه اولی که این فیلمُ دیدم چه حسی داشتم یا برا کی غصه خوردم؟!

اما امروز فقط با گریه های "گلنار" گریه کردم ...

همونی که هومن سیدی این حرفا رُ بهش میزنه!

انگار حالشُ با تمامِ جونم درک میکردم ...

زندگیِ خودمُ تو زندگیش میدیدم ...

با این تفاوت که اون با وجودِ یه بچه، اونقدی جسارتشُ داشت که تصمیم بگیره و بدونه چی میخواد!

تهِ فیلم خاله ـهه داشت درموردِش میگفت "اصرار بیخود میکردیم با سعید بمونه ... اون حتی اگه رفتنی َم نبود، تصمیمشُ گرفته بود! میدونست که با سعید (هومن سیدی) جور نیست ... سعید آدمِ بدی نیست ولی گاهی جور نبودنِ آدما ربطی به خوبی و بدیشون نداره! جور نیستن دیگه ..."

خاطراتمُ زیر و رو کردم ببینم این "جور نبودن" ـه یعنی چی؟؟

به احوال خوبم و لبخندام کنارش نگاه کردم ...

زیاد بوده حال خوبایی که با بودنش بد شدن ...

اما یادم نمیاد حال بدم با وجودش خوب شده باشه ...

نمیدونم خودم نخواستم یا اون نتونست ؟!

نتونست حالمُ خوب کنه ...

نتونستم کنارش خوب باشم و لبخند از لبم نیفته!

لبخنده که از لبم افتاد، هیچ ... اخم َم گره خورد به ابروهام ...

او بد نیست! ولی شاید اونی که من میخواستم َم، نیست!!

به این فکر میکنم که بدترین چیزش برام "بی ـتوجهی ـاش" بود!

شاید هرگز بلد نبود چجوری باید توجه کنه!

من َم معلمِ خوبی نبودم!!

اونقد صبور نبودم که وقتی اولین گلی که براش خریدم رُ بی اهمیت انداخت تو آفتاب؛ دلم نشکنه و یادش بدم این رسمِ هدیه ـداری نیست!

تحمل نداشتم که نشنیده شدنامُ تاب بیارم و باهاش تمرین کنم گوشِ شنوا داشتن رُ ...

بماند که خیلی چیزا َم یاد دادنی نیست!

خواستنیه!

من تو کتم نمیره باید به یکی یاد بدی چجوری برات ارزش بذاره!!

من باور دارم وقتی عشق وجود داشته باشه، تو خواه ناخواه میشی ارزشِ اول!

و هرچیزی که به تو مربوطه میره تو لیستِ مهم ـترینا و ارزش ـدارا ...

مثِ گلی که هدیه میدی! مثِ حرفی که میزنی! مثِ خواسته ای که به زبون میاری! مثِ نگاهی که میندازی ...

از زبونِ خودش شنیدم "مردا به چیزی که دوس دارن و براشون مهمه، دقت می ـکنن"

پس چرا نمیتونه به من دقت کنه؟!

یه بار نشد علایق و خواسته ـهامُ بعدِ دو روز، پس و پیش نکنه!

نشد یادش بمونه چی دوس دارم!

نشد به خاطرش بسپره چی اذیتم میکنه و چی خوشحال!

من َم صبور نیستم!

عاشق نیستم که بمونم و یادش بدم!

اون َم اونقدی عاشق و عاشق ـپیشه نیست!

اونقدی عشق رُ حفظ نیست! بلدش نیست

که اگه بود شاید پای رفتنمُ میتونست ببنده ...

شاید! اون ـموقع میتونست عاشقم کنه!

نه که فقط وقتی بد میشم، خوب شه

تازه وقتی بارمُ می ـبندم برا رفتن، سعی کنه عشق بپاشه به جونم!

حتی همونش َم اونقدی کافی و کامل نباشه که دلیلِ موندنم شه!

که وقتی با چشمِ نرفتن بهش نگاه کنم، ببینم نه! هنوزم عشقش "عشق" نیست!

از خودش پرسیدم: چرا فقط وقتی من بدم، میخوای خوب شی؟

شوخی و جدی جواب داد: بالاخره رابطه باید بالانس شه، یکی مثبت یکی منفی خوبه! وگرنه دو تا مثبت دیگه خیلی میرن تو اوج، خطرناکه!

بهش گفتم: ولی این منفی در مثبت، همیشه تهش منفی ـه ...

و این خطرناکه!!

اونقد این چندین و چند روز فکر کردم

که دیگه مغزم گاهی سوت میکشه ...

برمیگردم به روزایی که احساسِ خوشبختی میکردم

روزایی که همه ـچی به نظرم خوب بود

تو اون روزا دنبالِ خودم و حسم می ـگردم!

اگه اون حالِ خوب صرفاً از هیجان و آدرنالینِ یه شروعِ تازه نبوده باشه، چی؟

نکنه واقعاً عشقی در من وجود داشته که حالا از بین رفته؟

شاید بخاطرِ دونه دونه جمع شدنِ بدیاش رو هم، این شدم!

اون دلشکستگی ـآیِ جزئی! اون زخمای کوچیک ...

انقد رو هم اومدن و تلنبار شدن

که عشقشُ تو دلم کشتن

یه ـجوری که دیگه هیچوقت یادم نیاد یه روزی عاشقش بودم!!!

آخه من میتونم در جوابِ بدیِ آدما و ذره ذره خرد شدنام، بذارمشون و برم!!

مثِ همون دوستِ صمیمیِ دورانِ راهنماییم!!

خیلی دوسِش داشتما !

ولی انقد نادیده گرفت منُ ...

انقد دیگریُ به من ترجیح داد ...

انقد بخاطرِ دوس داشتنش سرخورده و تنها شدم

که یه روز برا همیشه گذاشتمش کنار ...

از زندگیش رفتم و پشت سرمُ هم نگاه نکردم

هیچوقت َم پشیمون نشدم!

نکنه زود از آدما میگذرم؟؟

باز رسیدم به همون نقطه ی "نکنه اشکال از منه؟"

گاهی یکی تو سرم میگه: عاغا اصن باشه! بذار اشکال از من باشه! من نمیخوام جایی که حالم خوب نیست بمونم! حالا چه درست و چه غلط!

شایدم فیلم ـزده شدم :|

جوابِ همه سوالامُ دارم تو فیلما و قصه ـهایِ بزرگ پیدا میکنم!

ولی قاطیِ زندگیای معمولی هرگز!!

امروز به این سوال برخوردم "شده بخوای سفر کنی به دوردست ـها وقتی که باید خودتُ پیدا کنی؟"

و عجیب رفتم تو فکرِ تمامِ این روزایی که دلم میخواد برم یه جایی دور از همه چی و همه ـکس، خودمُ پیدا کنم!!!

همیشه آرزوم بود برم تو فیلم و قصه ـها زندگی کنم

اما انگار هیچوقت شجاعت و جسارتشُ نداشتم!

و من از این لحظه فقط برای خودم "قدرت" آرزو میکنم ...

قدرتِ اعتماد! باور! ایمان! به خودم و تمومِ افکار و آرزوهام ...

چقدر از تک تک کلماتت درموندگی و سرگردونی میباره
این تلاش برای درست شدن یه چیزی و پشت هم درجا زدن منم تجربه کردم
خیلی حسِ بدیه..
آخرشم شد رفتن و رها کردن

حالا من برعکس تو ام، از اونام طرف بدترین تحقیرها رو کرده، با نگاهش، رفتارش حتی مستقیم خوردم کرده، یعنی پودرااا!!، ولی باز اون روی خوشم رو دیده
زن و مرد، غریبه وُ آشنا، هر دو رو شامل شده
اتفاقا این روزا خیلی از دست همین اخلاقم حرص خوردم و فحش دادم خودم رو که چرا وقتی که باید حرف میزدی سکوت کردی، چرا وقتی که باید میرفتی، موندی و تحمل کردی که حالا اینجوری احساس حقارت کنی؟! چرا یجوری رفتار کردی که فکر کردن تو همیشه در دسترسی و هروقت که بخوان میتونن روت حساب باز کنند؟! چرا انقدر سادگی کردی؟!! چرا خودتو نادیده گرفتی مبادا یکی ناراحت بشه!! چرا جوری بودی که اونا جرات کردن بزنن تو سرت و سوارت بشن؟! وای که این فکرا نابودم کردن این روزا، آخرشم ختم میشه به گریه وُ داد و فریاد.. به دندون سابیدن بی اختیار تو خواب از شدت خشم و انزجار
این حالِ خرابِ من، تاوان تلاش های بیهوده ام برای اثبات حسن نیتم بود

اینکه بتونی احساساتت رو درست کنترل کنی خودش نعمت بزرگیه! من دیگه از اون ور بوم افتادم..
ولی تصمیم گرفتم امسال سال تغییرات و تحولات اساسی و درست باشه، و اصلاح این اخلاقم تو اولویته تا بیشتر از این ویران نشدم :)

منم معتقدم حسِ عشقِ واقعی و خالص، خود به خود یه چیزایی رو بصورت خودکار به آدم یاد میده، مثلا منی که اونهمه با عزت و احترام رفتار میکردم، یا ایده های قشنگ قشنگ واسه خوشحال سازی طرف مقابلم به ذهنم میومد، سرچشمه اش از کجا بود؟! از حس خالص و صادقانه ای که نسبت بهش داشتم. چون دوست داشتم بمونه برام و خوشحال باشه همیشه
اینجوریه... 

اما تو هرچیزی ممکنه استثنام باشه نمیدونم، شاید همسر تو واقعا راه و رسم دلبری رو بلد نیست،
راستی! چطوره یبار بجا اینکه خودت بری مشاوره (چون خودت که میدونی چته و چی میخوای) بجاش، همسرت بفرستی مشاوره! چون اگر واقعا یه تغییراتی تو خودش به وجود بیاره وُ اون حس ِعشقی که نسبت بهت داره رو تقویتش کنه، احتمالش خیلی بالاست که تو ام دل ببندی بهش!! هوم؟ اصلا تا حالا رفته مشاوره؟ اگر نه حتما بهش فکر کن، تو که اینهمه صبر کردی درست بشه زندگیت، بیا این یه راهم امتحان کن. خدا رو چه دیدی! شاید درست شد!

من میخونمتا ولی شرایطت یجوری حساسِ که نه میشه گفت برو و نه میشه گفت بمون!
امیدوارم تو بتونی یه خلوت واسه خودت پیدا کنی و روحُ روان خسته ات رو بازسازی کنی
من که نتونستم، نهایتا دیروز گرفتم همه اکانتامو از بیخ حذف کردم، که با هیچکس درارتباط نباشم! :) و فقط تلگرام و اینستا گمنام میام استفاده های لازم رو میکنم و میرم
اینجوری یه ذره ذهنم آروم شده ولی نه کامل..

آره واقعاً ...
خسته و درمونده ام از این همه طولانی شدنِ این سردرگمی ...
عزیزم! :(

میدونی من َم خیلی بی ـزبون و سر و ساکتم!
یعنی یه ـجورایی تو دسته ـبندیِ مظلوم ـآ به حساب میام
ولی تا یه جایی رُ تاب میارم
اگه ببینم از یه حدی فراتر میره اذیت شدنام و آزار دیدنام، قیدِ اون آدما رُ میزنم و میزارم میرم!
البته خب اینم خوب نیست ... خیلی وقتا "رفتن" راه حل نیست!!
اما برا منی که دفاع کردن از خودم و دعوا و جوابگویی رُ بلد نیستم، بهتر از موندن و خرد شدنه ...

عزیز دلم ...
همه اینا که گفتی دلیلش داشتنِ قلبِ خیلی مهربونه!
قلبِ تو خیلی بزرگه که می ـتونی بَدی ببینی و ببخشی، باز روی خوش نشون بدی ...
فقط اون آدمایی که باید می ـدیدن، اینُ ندیدن و قدرشُ ندونستن ...
لیاقتشُ نداشتن
پس خودتُ سرزنش نکن !
چون ایراد از تو نیست ... از اوناس!

^_^ چقد اعتقاداتمون درموردِ عشق شبیهِ همه!
خوشم اومد! :دی
ولی به نظرم باید یه زمینه ای َم در آدمش موجود باشه!
که عشق ـه بتونه به ثمر بشینه و رو ناخوداگاهش تأثیر بذاره ...

خب من تا حالا پیشِ 5 تا مشاور رفتم اگه اشتباه نکنم!
سه تاشونُ تک جلسه ای خودم تنها رفتم و تموم شد
ولی اون دوتای دیگه رُ یکم ادامه ـدارتر میرفتم
یار َم یه چند جلسه ای حضور داشت که مشاورا یه بخشیش رُ تنهایی َم باهاش صحبت کردن
علاوه بر اینا پادکست زیاد براش گذاشتم، یا کتاب زیاد خوندم باهاش ...
تهش میتونم بگم یه چیزایی ذاتیه!
حسِ توجه و عشق ـورزی باید تو خونِ آدم باشه ... خواستنیه!!
درسته حواس ـپرتی خصلت مشترکِ اکثرِ مرداس!
ولی بالاخره دوزش بالا پایین میشه
هم به نسبتِ آدمش، هم موضوعش ...
مثلاً چرا یادشون نمیره کدوم ماشین از کدوم برنده و قیمت و اصالت و فلانشون چی و چنده!؟
چون به این بحث علاقه دارن و عاشقِ ماشینن!
یا مثلاً فوتبال!
چطو جزء به جزء دنبالشون میکنن و فراموش نمیکنن کی اومد کی رفت؟
یعنی قد همین فوتبال و ماشین نمی ـتونن عاشقِ ماها باشن ؟!! که بهمون دقت و توجه کنن ؟!!
نمیدونم ... هضمش سخته

حالا من (نمیدونم باید بگم خوشبختانه یا متأسفانه؟) آدمِ پرارتباطی نیستم!
صبح تا شب که تنهام فقط یه مامانم زنگ میزنه و احوالپرسی میکنیم
دیگه باقیش نه من کاری به کسی دارم، نه کسی کاری به من!
ولی نمیدونم چرا از این َم خلوت ـتر میخوام!
به سرم زده یه جا تک و تنها زندگی کنم!
اون َم منی که عمراً حسِ امنیت پیدا کنم تو تنهایی با توجه به همه ـچیزایی که تعریف کردم از شیوه یِ بزرگ شدنم :|
با این حال احساس میکنم عجیب به چنین چیزی احتیاج دارم! لااقل برا یه مدتِ کوتاه ...

ممنونم عزیزدلم❤
امیدوارم من و تو وقتی که باید باشیم، بمونیم و وقتی که نباید تحمل کنیم، رها کنیمُ بریم پی زندگی خودمون.

دقیقا👌! پیش زمینه مهمه. باید تو ژنش باشه وُ بخوادُ ذوقشم باشه
چقدر قشنگ تحلیل میکنی! من عاشق تو وُ شخصیتت و قلمتم مهلا! بی نظیری!
دقیقا همینطوره که تو میگی

اِ مثل منی! منم آدم پرارتباطی نیستم! میفهممت، میدونم چی میگی
امیدوارم اگر نیکِ واسه ت، جور بشه یه مدت با خودت خلوت کنی
منم خیلی دلم میخواد جور بشه برای یه مدت هرچند کوتاه از اینجا کوچ کنم به یه جای بهتر، واقعا نیازه
ولی از من و تو همچین چیزی فکر میکنم فعلا برنمیاد

فدات شم دوستم :*
امیدوارم ...

عاغا من آب شدم از ذوق ^_______^
قربونِ تو برم من! مخصلیم بابا :****

به نظرم تنها زندگی کردن و خلوتش خیلی رشد میده آدمُ!
اصن یه لازمه ـس واسه پیدا کردن و فهمیدنِ خیلی چیزا ...
:)) آره دقیقاً ! حرفشُ میزنیم و لازمش َم داریما ... ولی نمی ـتونیم و نمیشه!

داشتم به یه گزینه فک میکردم فقط

کاش میرفتی مشاور

ادم اول ک میخواد بره مشاور هی و هی صبر میکنه

صبر نکن

برو

قرار نیس دعوات کنه

برو و حرف بزن

اگه قرار نیس ادامه بدی چرا عمرتو هدر میکنی؟؟؟

بَه بَه ببین کی اینجاست!!! ^_^
چطوری خانوم؟ :***

مشاور ...
گاهی دلم میخواد که برم و پیگیرش َم میشم ...
ولی یه وقتایی َم فک میکنم این ـبار َم مثِ همه دفعه ـهای قبل، مشاوره رفتن بیهوده و بی ـثمر خواهد بود
و چیزی رُ تغییر نخواهد داد ...
نمیدونم ...
واقعاً نمیدونم :( ...

این یه رمان قشنگه که آخرش غمگین تموم میشه

نوشته هاتو میگم

نه نه! غمگین تمومش نمی ـکنم ...
نباید غمگین تموم شه!!!

یالا پس یکاری کن!

اینجوری که نمیشه

یا راهتو برو یا برگرد

میدونم ... اینجوری نمیشه ...
ولی نمیدونم کِی قراره یکاری کنم ...

امیدوارم..

ولی اینجوری که بوش میاد اوضاع همینه:دی

:(
شمام دیگه ما رُ شناختی ـآ :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan