Friday 23 Aban 99
اما حیفم میاد این لحظهها و این روزا ثبت نشن
فعلاً حال روحیم و اوضاع رو مود خوبیه
گرچه زیاد اتفاقای خوبی پشت سرم نبوده
ولی خب فعلاً تونستم از پسِ روبراه کردنِ خودم بربیام!
خب راستش هر روز با یه بحران جدید روبرو بودیم
معنیِ از زمین و آسمون برا آدم باریدن رُ هم به معنای واقعی درک کردم...
مثلاً:
یه روز تالاریه زنگ زد گفت تا ۲۰ آذر هیچ اجازهای برا برگزاری مراسم ندارن
حساب کردم دیدم بعدش َم زمستونه و طبیعتاً با سرما و اوج گرفتنِ بیشترِ کرونا مواجه خواهیم شد...
این شد که گفتیم بریم سراغِ باغ
تو همین گیر و دار، هواشناسی رُ چک کردیم
یهو متوجه شدیم واسه روزِ مورد نظر ما بارندگی پیشبینی شده
و درست از آخرِ هفته، یهو هوا سرد میشه!!
آتلیه گفت نمیتونیم تو روز بارونی فیلمبرداری کنیم...
دیگه هرچی َم زور میزدیم، نمیشد دو روزه مراسم رُ اوکی کرد
به یه دلایلی تا آخرِ هفته آیندهش َم نمیتونستیم صبر کنیم
حالا اینا رُ که من الان به این راحتی و توی چند خط توضیح میدم، برای ما ساعتها توی بلاتکلیفی و آشفتگی دست و پا زدن بود...
خلاصه که بعد از کلی معطلی گوشهی خیابون و فکر رو فکر گذاشتن و مشورت، قرار رو گذاشتیم بر اینکه روز آیندهش مراسم بگیریم
این خودش یه پروسهی زمانبر بود که کلی تماس با اینور و اونور گرفتن لازم داشت...
خلاصه که جابجاش کردیم
و درست فرداش با صدای زنگ تماس آرایشگاه بیدار شدم
گفت تا امروز کار عروسایی که وقت گرفته بودن رُ راه مینداختیم، ولی دیگه اجازه نداریم و باید تعطیل کنیم!!
دوباره من موندم و یه نقطه وسط زمین و هوا!!
باز هم این فکر اومد تو سرم که بعد از این همه این در و اون در زدن و وقت همه کارا رُ اوکی کردن، کنسل کنم همه چیُ ...
البته اینبار کمی عمیقتر و جدیتر فکرشُ دنبال کردم!
زنگ زدم مامانش! معلوم بود شاکیه ولی خب وقتی گفتم خیلی نگران شمام هستم که باید این مسیر رُ تا کرمان بیاید و دید اصراری به برگزاری مراسم ندارم، نرمتر شد!!
گفت مشورت کنید و هر تصمیمی میگیرید به ما اطلاع بدید، چون بلیطشون َم گرفته بودن!!
دیگه من واقعاً پر از بغض بودم
بغضِ بلاتکلیفی و بغضِ هرچی زور زدن و نرسیدن!
به یار که زنگ زدم و از کنسل کردن حرف زدم، یه خوشالی و انرژیای برگشت تو وجودش که هی بهم حرفای مثبت بزنه
حرفایی که بیشتر حالِ منُ بد میکرد
چون هیچ توجهی به علایق و خواستههای من پشتشون نبود ...
با اینحال هرچی تهِ حرفاش میپرسیدم حالا چیکار کنیم؟ میگفت "نمیدونم"
من َم آخرین راهُ امتحان کردم و استخاره گرفتم
حاج آقاهه تا برداشت گفت حالا اینبار براتون میگیرم ولی شبا تماس بگیرید، بعدم گفت "سود خوبی توش داره، انجامش بدید، خدا کمکتون میکنه"
با همین حرف دلم گرم شد و جون برگشت به تنم
باز پیگیرِ کارا شدم و آرایشگاهُ هم اوکی کردم
پا شدم بدو بدو رفتم سراغ دخترخالهم که با هم بریم پیش نامزدش
عضو جدیدِ خونوادهمون کارش تزئینات تولد و جشنا و عروسیاس...
ظهر که خسته و کوفته از چندجا برگشته داشتم نهار میخوردم، پیامای یار بغضمُ ترکوند!!
از صبح التماسش کرده بودم که "من به زور خودمُ سرپا نگه داشتم و جونِ انرژی منفیای تو رُ به دوش کشیدن ندارم، تورُخدا اگه کمک و همراهیم نمیکنی، لااقل باری رو شونههام ننداز و انرژیمُ نگیر"
ولی گوشش شنوا نبود و حسابی اَنگِ خودخواه و قاتل بودن بهم زد ...
دیگه کاری از دستم برنمیومد برا خودم انجام بدم!
اما از شانس خوبم خالهم همون موقع مثِ یه فرشتهی نجات از راه رسید
کلی باهام حرف زد و تکههای له شدهمُ از رو زمین جمع کرد...
بیشتر حالم از این بد بود که بارِ تمامِ مسئولیتِ این مراسم به عهده منه و من هر روز پیِ یه دوندگیام
اونوقت یار هی بعد از این همه زحمت من یهو استُپ میاره، اون َم وقتی قبلش خودش اوکی داده!!
اون َم نه یه بار! بلکه بارهااااا...
آخه خیلی از حرفاش َم از نظر من درست نیست!!
مثلاً میگه داداشم گفته مراسم نگیر و جونِ مامان بابا رُ به خطر ننداز!
بعد همین داداشش همش دنبالِ رفیقاشه، قلیون و غذا از بیرون گرفتناش به راهه ... حاضر َم نیست یه ۸ ساعت جاده رُ تحمل کنه که خطرای تو فرودگاه و هواپیما خونوادهشُ تهدید نکنه
پس از نظرِ من صلاحیتِ همچین توصیهای دادن رُ نداره!
چرا ما آدما فقط بلدیم برا دیگران نسخه بپیچیم؟؟
بخدا من از سر و ته و همه چیِ این مراسم زدم
مامانم بنده خدا تمامِ وظایف و مسئولیتا رُ خودش شخصاً به عهده گرفته و حتی اجازه نداد کارگر بگیریم، که خیالمون از وسایل و تمیزی و ضدعفونی شدنِ همهچیز راحت باشه!
هی برا خودمون قانون و محدودیت گذاشتیم که خدایی نکرده خطری کسی رُ تهدید نکنه
و ما، این خانوادهی ۳۰ و چند نفره، به یسری دلایلی که الان حال و مجال توضیحش نیست، یجوری مستقیم و غیرمستقیم اجباراً با هم در ارتباطیم
توی مراسم َم همون آدماییم
نمیدونم چرا اسم عروسی که میاد روش ترسناک میشه!؟
بگذریم ... اون شب کلی با یار بحث کردیم و برای هم دلیل و منطق آوردیم
خب من میگم اگه قرار به کرونا گرفتنه، من ۸ ساعت با یه غریبه توی یه کوپه تا تهران تنها باشم، نمیگیرم! ولی مامانش که یه ساعت سوار هواپیما میشه میگیره؟!
اون َم تازه خودشون بنده خدا چون خطرناکترین جا، یعنی مطب میرن، میگن من نمیترسم و میدونم چجوری رعایت کنم
ولی یار اصرار داره که حتماً یه اتفاقی این وسط میُفته و اطمینان که "من میدونم آخرش یکی یه طوریش میشه سر مراسم ما"
دیگه این انرژی منفیِ عمیق واقعاً کفرِ منُ درمیاره و از خود بیخودم میکنه!!
انقد صحبتمون طولانی شد و من پرپر شدم و بال و پر زدم که دیگه مامانم طاقت نیاورد و اومد گوشیُ ازم گرفت خودش با یار حرف زد
برای اولین بار طرفِ دامادشُ نگرفت و قانعش کرد!
بعدم یار حسابی مطیع و مهربون شد :| و از برنامههای عروسی حرف زد که چیُ چیکار کنیم؟
و باز هم از فرداش من افتادم دنبالِ پیش بردنِ باقیِ کارا
کنارش حسابی به سر و روی خونهمون و اتاقم دست کشیدیم
با اینحال انرژی منفیای یار و تک و توک نق زدنها و ترس و استرس وارد کردناش َم جای خودشُ حفظ کرده
اما به امید خدا دارن با باباش میان کرمان و قراره تا یه ساعت دیگه برسن
مامانش و داداش بزرگه هم فردا پسفردا با هواپیما میان، ولی جاری و برادرشوهر کوچیکهم نمیان...
تا الان تقریباً خیلی از کارا انجام شده
فقط سفارشات گلفروشی مونده و یسری اعمال دیگه که مختص روز مراسم و روز قبلشن ...
بازم توکل و امید به خدا که به خیر و خوشی پیش بره و اینبار برگزار شه...
دیگه ایندفعه بیشتر جلو رفتیم و دهنمون بیشتر آب افتاده ...
گرچه شاید این اصلاً اون چیزی نبود که انتظارشُ داشتیم!!
با کمتر از نصفِ این دوندگیا و هزینهها میتونستیم یکی از بهترین تالارای کرمان رُ بگیریم اگه شرایط عادی بود!!
یار دلش یه مراسم خیلی پر زرق و برقتر میخواست
یا من دوس داشتم دوستامُ درست و حسابی دعوت کنم و تو روز عروسیم کنارم باشن
ولی خب نشد دیگه ...
به همین َم قانع و راضیام وَ خوشحال
واقعاً امید به خدا دیگه! ایشالا که بخواد
فقط یچی که حرصمُ درمیاره، صاحبباغان!
که این وسط به شدت دارن از آب گلآلود ماهی میگیرن
قیمتایی برا اجاره میگن که اصلاً نمیارزه
ولی خب چارهای نیست، ما هم میخوایم زودتر کارمون راه بیفته و دیگه واقعاً امیدی به درست شدنِ اوضاع ندارم، اون َم به این زودیا!!
دلم َم نمیخواست بدونِ هیچ مراسمی و خشک و خالی زندگیمُ شروع کنم
حوصلهی حرف شنیدنا و مسخره شدنا رُ دیگه بیش از این نداشتم
بازم امید و توکلم به خداس و ملتمسِ دعای دوستام
وای خدایا این بار ناامیدمون نکنی دیگه ... بذار دلخوشیمون برا این یه شب به خیر و خوشی خاطرهی خوب شه ❤️
امیدوارم دفعه بعدی که میام پست بذارم یه حالِ عالی پسزمینهی خبرای خوب و خوشم باشه براتون
همین الان که دارم پست رُ میبندم یار به همراه باباش سفرشون تموم شده و رسیدن دم در خونهمون
پا شم که باید برم به استقبالشون ^_^
البته حالا بعد از یکی دو ساعت تازه دارم نوشتههامُ از تلگرام منتقل میکنم به اینجا که دکمهی ثبتشُ بزنم