Friday 17 Mordad 99
حالا سخته و حوصله میخواد با گوشی تایپ کردن آ...
ولی گفتم تا بیکارم یه پستی َم اینجا بذارم
راستش یکی از دردسرای سفر به کرمان برام شده جواب پس دادن به مادرشوهر!
چرا داری میری؟ کِی میری؟ چند روز میمونی؟ کِی برمیگردی؟ چرا تنها میری؟ چرا صبر نمیکنی تو فلان تعطیلاتِ ماهِ بعد برید؟ مهرداد تنها چیکار کنه؟ و ...
یعنی هفت خانِ رستمن!
هر سوالُ که جواب میدی، پشتش یکی دیگه هست!
صبور جواب دادنِ من َم ارتباطِ مستقیم داره با وضعیتِ رابطهم با یار!
اوندفعه که اوضاع طوفانی بود، یجوری سرد و ناشکیبا پاسخگو بودم که بندهخدا گاهی سکوتُ انتخاب میکرد!
البته این ناشکیبا که میگم در این حده که در جوابِ "مهرداد تنهایی چیکار کنه پس؟" میگفتم "نگران نباشبد، از خداش َم هست! من نباشم بیشتر بهش خوش میگذره"
ایندفعه فقط یه قهر ملایم بودم و درنتیجه آرومتر برخورد کردم!
این َم رابطهی ماس دیگه...
همهش طوفان و برف و باد و سیل و زلزله!
وقتایی َم که آرومه فقط آرامشِ بعد از ویرونیه!
شایدم بیانصافیه که رابطهمونُ اینجوری تصور و توصیف میکنم!
ولی در حالِ حاضر همین در نظرم صدق میکنه و بس!
فک میکنم "او" کسیه که حالِ خوبمُ بد میکنه...
حتماً قرار نیست عمدی باشه ... غیرعمد و ناخوداگاه مدام حالم بده ازش...
حالِ بدمُ هم نمیتونه و بلد نیست خوب کنه...
در نهایت من بد میمونم تا اینکه خودم برا خودم یکاری کنم!
اگه اینطور باشه پس تمامِ این مدت من چی دیدم و چرا موندم؟
به نظر میاد حقیقت این نیست و من صرفاً توی یه مقاطعی از زندگیم حافظهم رُ از دست میدم که خوبیا و مثبتا یادم نمیاد!
گرچه این مثبتا میتونن فقط مسائلِ منطقی بوده باشن؛ نه احساسی!
اینجاست که باز من سرِ دوراهیِ همیشگی و جداییناپذیرِ زندگیم قرار میگیرم
همش َم منتظرم یه نفر دیگه بهم قطعی بگه چیکار کنم و چی درسته؟
خودم نمیتونم فکر کنم و به منطق و افکارِ خودم تکیه کنم!
میترسم...
از اونجایی که هیچوقت تا حالا رو تصمیمم تو این زمینه ثابت قدم نبودم، پس نمیشه رو حرفم حساب کرد!
دیگران َم خب احساس و زندگیِ منُ ندارن که نظرِ قطعِ به یقینی ازشون بربیاد!
باز خودم میمونم و حوضم!
اما با توجه به اشارهای که قبلاً هم به اعتقادم درموردِ فال و اینا کرده بودم؛ باید بگم دلم میخواد یکی توی فال بهم بگه دوسش دارم یا نه؟
اگه واقعاً دوسش ندارم که یه فکرِ اساسی برا خودم و این زندگی کنم!
اگه هم دوسِش دارم که باز یکی کمکم کنه عشقمُ پیدا کنم...
از دستِ خودم کاری برنمیاد!
امتحانمُ بد پس دادم و بارها از خودم نااُمید شدم!
الان َم میدونم این باز همون سیرِ تکراریِ زندگیمه و دارم حرفای همیشگیمُ میزنم... حواسم هست
ولی واقعاً دیگه نمیدونم با خودم چیکار کنم؟!
چجوری بفهممش؟؟
چجوری بسازمش؟؟
+ اگه این پست ثبت شده فقط بخاطرِ صبوریمه! :دی چون یه دور کلاً پرید ... ولی باز من از اول همه رُ نوشتم .. اون َم با این شرایط! فقط خدارُشکر که اصلاً به بلندیِ همیشگی نبود ^_^