آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


سردرگمیِ بی تَه ...

باز من تو قطارم و کرمِ پست گذاشتنم گرفته! :دی

حالا سخته و حوصله میخواد با گوشی تایپ کردن آ...

ولی گفتم تا بیکارم یه پستی َم اینجا بذارم

راستش یکی از دردسرای سفر به کرمان برام شده جواب پس دادن به مادرشوهر!

چرا داری میری؟ کِی میری؟ چند روز می‌مونی؟ کِی برمیگردی؟ چرا تنها میری؟ چرا صبر نمیکنی تو فلان تعطیلاتِ ماهِ بعد برید؟ مهرداد تنها چیکار کنه؟ و ...

یعنی هفت خانِ رستمن!

هر سوالُ که جواب میدی، پشتش یکی دیگه هست!

صبور جواب دادنِ من َم ارتباطِ مستقیم داره با وضعیتِ رابطه‌م با یار!

اوندفعه که اوضاع طوفانی بود، یجوری سرد و ناشکیبا پاسخگو بودم که بنده‌خدا گاهی سکوتُ انتخاب میکرد!

البته این ناشکیبا که میگم در این حده که در جوابِ "مهرداد تنهایی چیکار کنه پس؟" میگفتم "نگران نباشبد، از خداش َم هست! من نباشم بیشتر بهش خوش میگذره"

ایندفعه فقط یه قهر ملایم بودم و درنتیجه آرومتر برخورد کردم!

این َم رابطه‌ی ماس دیگه...

همه‌ش طوفان و برف و باد و سیل و زلزله!

وقتایی َم که آرومه فقط آرامشِ بعد از ویرونیه!

شایدم بی‌انصافیه که رابطه‌مونُ اینجوری تصور و توصیف میکنم!

ولی در حالِ حاضر همین در نظرم صدق میکنه و بس!

فک میکنم "او" کسیه که حالِ خوبمُ بد میکنه...

حتماً قرار نیست عمدی باشه ... غیرعمد و ناخوداگاه مدام حالم بده ازش...

حالِ بدمُ هم نمی‌تونه و بلد نیست خوب کنه...

در نهایت من بد می‌مونم تا اینکه خودم برا خودم یکاری کنم!

اگه اینطور باشه پس تمامِ این مدت من چی دیدم و چرا موندم؟

به نظر میاد حقیقت این نیست و من صرفاً توی یه مقاطعی از زندگیم حافظه‌م رُ از دست میدم که خوبیا و مثبتا یادم نمیاد!

گرچه این مثبتا می‌تونن فقط مسائلِ منطقی بوده باشن؛ نه احساسی!

اینجاست که باز من سرِ دوراهیِ همیشگی و جدایی‌ناپذیرِ زندگیم قرار میگیرم

همش َم منتظرم یه نفر دیگه بهم قطعی بگه چیکار کنم و چی درسته؟

خودم نمیتونم فکر کنم و به منطق و افکارِ خودم تکیه کنم!

می‌ترسم...

از اونجایی که هیچوقت تا حالا رو تصمیمم تو این زمینه ثابت قدم نبودم، پس نمیشه رو حرفم حساب کرد!

دیگران َم خب احساس و زندگیِ منُ ندارن که نظرِ قطعِ به یقینی ازشون بربیاد!

باز خودم می‌مونم و حوضم!

اما با توجه به اشاره‌ای که قبلاً هم به اعتقادم درموردِ فال و اینا کرده بودم؛ باید بگم دلم میخواد یکی توی فال بهم بگه دوسش دارم یا نه؟

اگه واقعاً دوسش ندارم که یه فکرِ اساسی برا خودم و این زندگی کنم!

اگه هم دوسِش دارم که باز یکی کمکم کنه عشقمُ پیدا کنم...

از دستِ خودم کاری برنمیاد!

امتحانمُ بد پس دادم و بارها از خودم نااُمید شدم!

الان َم میدونم این باز همون سیرِ تکراریِ زندگیمه و دارم حرفای همیشگیمُ میزنم... حواسم هست

ولی واقعاً دیگه نمیدونم با خودم چیکار کنم؟!

چجوری بفهممش؟؟

چجوری بسازمش؟؟

 

+ اگه این پست ثبت شده فقط بخاطرِ صبوریمه! :دی چون یه دور کلاً پرید ... ولی باز من از اول همه رُ نوشتم .. اون َم با این شرایط! فقط خدارُشکر که اصلاً به بلندیِ همیشگی نبود ^_^

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

طرف ما ام همین شکلی بود. حال منم بد میموند و میموند و میموند تا خودم یه فکری کنم بحالش

وقتی ام که نمیشد فکری براش کرد و دوباره بعد چند روز مطرح میکردم میگفتن بابا وووول کن، من اصن یادمم نیست. چقد مته به خشخاش میذاری و ازین قبیل

و این دوباره بدترم میکرد😁

انقد ناز نکن من همه پستامو با گوشی میذارم هرچند کوتاه

+** ****** **** ******* ** *****

+ من و تو پیر میشیم. باعصا میایم پست بذاریم، تو میگی من تو راه کرمانم و همونجور همیشگی ام و نمیدونم چیکار کنم و کاش یکی بم بگه اینکارو بکن و اینا

منم پستای مهم میذارم میگم قسط مهریه تموم نشده و میخام برم اعتراض بزنم و درس عبرت بشون بدم و اینا😆😆😆

و این خیلی سخته...
حالا طرفِ من نه که نخواد، نمی‌تونه کاری کنه و بلد نیست منُ...
گاهی حتی تلاش َم میکنه ولی موفق نمیشه و دیگه نااُمید دست برمیداره!

بنده خدا چقد شبیهِ مَردا بوده کاراش :دی
دقیقاً من َم اگه بعدِ چند روز بتونم دهن باز کنم به حرف زدن، دو تا حالت داره!
یا تعجب میکنه که من هنوز گیرم رو اون قضیه و چقد بزرگش کردم برا خودم و به قولِ طرفِ شما ول کنم بابا!
یا اینکه طفره می‌ره و هِی بحثُ عوض میکنه که مثلاً جنجالی پیش نیاد !!
من َم عینِ شما کاملاً بدتر میشم... حالا یا ساکت‌تر میشم یا عصبانی‌تر...

:دی ... آخه با لپ‌تاپ اصن یه راحتی و مزه‌ی دیگه‌ای داره

+ :)))))) وای این خیلی خوب بود!!
خدا مشکلاتمونُ رفع کنه و به اون روز نیفتیم صلواااات :))
Saturday 18 Mordad 99 , 21:44 بلاگر کبیر ^_^

مهلا من که غریبه ام به چشمم میاد که بعنوان یه تازه عروس تند تند تنهایی میری کرمان. اونم با علم به اینکه هزینه های سفرهات زیادن.

به نظر خودت چرا مهلا خجالت میکشه بگه شامپو میخوام،ولی چنین هزینه ای رو به یار و رابطه تحمیل میکنه؟؟؟ چرا اینو حق مسلم میدونه برای خودش ولی اون که حق مسلم تریه یه موردی میشه برای اشاره کردن بهش تو تنهایی هاش؟

چرا میخوای دلت برای خودت بسوزه انگار مهلا؟ 

مثلاچی باعث میشه فکر کنی اون یا یار یا دیگری یا بنده خدا هر اسمی که روش میذاری مسئولیت خوب کردن حال تو رو داره. بلد نیست بعد تو مجبور میشی حال خودتو خوب کنی؟ خوب این که یه باید تو همه ی روابط انسانیه.تو مگه حالشو خوب میکنی مهلا؟ 

 

جواب این سوالا ربطی به من ندارن و من صرفا تا یه جایی میخونمت و گاهی سعی میکنم یه دیدگاهی بهت بدم که عمیق تر به خودت و رابطه ات و مهرداد نگاه کنی. ولی تو باید از خودت بازخواست کنی و باید جواب بدی. 

یعنی واقعا تو فال اگه یکی بهت بگه تو عاشقشی احساس میکنی عاشقی،اگه بگن نیستی میگی خوب نیستم و باید یه فکری بکنم؟ مگه خودت قلب و حس نداری دختر؟ 

یعنی کلا دیگه نهایت توهینو به خودت کردی که :/ 

هر مساله ای رو یا باید همون وقت یا تا قبل خواب یا تو اولین فرصتِ خیلی زود حرف بزنید و حل کنید. یا اصلا حل نکنید و حرفشو بزنید بحثتونو کنید. اینکه انجام نمیدید بعد چند روز دیگه پیش میکشی اون جریانو که من حالم بد بود این مدت و فلان،معلومه که اسمش کش دادن بحثه جانم. 

:(
خب ... ما که هنوز عروس و داماد و زن و شوهر اینا نیستیم و جزوِ این مورد محسوب نمیشم
از نظرِ خودم لطف داشتم :دی که وقتی کرونا و این شرایط، بلاتکلیفترمون کرد، پا شدم رفتم تهران که کمک بدم وسایل باز شن و چیدم و باقی رو خریدیم... با اینکه همه چی هم خلافِ میلِ باطنی و برنامه‌هام بود...
الان َم بخاطرِ همون کرونا رعایت میکنم و زیاد رفت و آمد نمیکنم! وگرنه که توافق کردیم دو هفته تهران بمونم، یه هفته بیام کرمان...
البته اگه تازه عروس و اینام بودم باز چیزی عوض نمیشد :دی
خب این شرایطی بوده که یار تقبل کرده و پیِ این چیزا رُ به تنش مالیده که از یه شهرِ دیگه دختر گرفته...
از اولش َم دید و میدونست خونواده‌ی من چقد دور هم و به هم نزدیکن و من چقد به کنارشون بودن دلبسته‌ام
هر بار َم بهش گفته بودم میخوام کرمان زندگی کنم، گفته بود حداقل ماهی یه بار میارمت اینجا دیگه!
تازه من دارم به خودم کلی احسنت میگم که هر دفعه ۳۰، ۴۰ روز رُ طاقت میارم ... اون َم با وجود هیچوقت دور نبودن از خونواده‌م تا به الان! ... با وجود روحیه و افکاری که بلاتکلیفم میکنن از اینکه ارتباطِ ما بالاخره به ازدواج ختم میشه یا جدایی ... و ظرفیتِ کمی که روحم برای تحملِ دوری از خونواده و جمعِ فامیلمُ داره
دلیلِ تنها اومدنم هم فقط خودشه! چون هربار حسابی دست روی دلم میذارم و تاریخِ سفرم رو جوری تنطیم میکنم که به تعطیلی بخوره و بتونیم با هم بیایم، حتی ازش میپرسم که فلان تاریخ چطوره و اوکی میده، ولی لحظه آخر میزنه زیرش و نمیاد!
من َم دیگه واقعاً بیشتر از یه ماه رُ نمی‌تونم تحمل کنم چون میشه گفت تنها چیزی َم که تو تهران دلمُ بهش خوش کردم، تنهاییا و خلوت کردن با خودم و وقت گذروندن برای خودمه... وگرنه که اوقاتِ دونفره‌مون اکثراً تلخه!
و این تلخیا وقتی که من دلتنگ و بهانه‌گیر میشم هم بیشتر و بدتر میشه، چون همونطور که گفتم از پسِ آروم کردنِ من برنمیاد و فقط آشوبمُ بیشتر میکنه... و من دیگه انرژیِ چندانی برای خوب کردنِ حالم و خودم ندارم ... در نتیجه اوضاع رفته‌رفته وخیم‌تر هم میشه...
حالا من چرا واسه همون یه خطِ اولِ این کامنت، یه طومار توجیه و تفسیر نوشتم!؟
چون دیشب که خوندمش حالم گرفته شد و تقریباً جزوِ معدود دفعاتی بود که بعد از خوندنِ کامنت جواب نذاشتم و حسابی منُ به فکر فرو برد ...
همونطور که همون ابتدایِ خوندن َم بهش فکر کرده بودم، در انتها به این نتیجه رسیدم که این برای مهلایی که من هستم انتظارِ زیادیه و ظالمانه‌س!
شاید واسه خیلیای دیگه این "یه ماه" خیلی ناچیز و خنده‌دار باشه و حتی به حد "قابلِ تحمل" هم نرسه براشون
اما برای من اینطور نیست ... همونطور که هیچوقت خودمُ قاطیِ آدم بزرگا حساب نکردم، اینجا هم باید بگم متفاوتم و یه ماه دیگه نهایتِ زور و تهِ خانومیمه!!!
علاوه بر اون، من تقریباً تمامِ دلخوشیام اینجاست!
اصن میخوام ببینم همین مادرشوهری که اینطور میگه؛ اگه جاهامون عوض میشد بازم همین افکارُ داشت؟!
اگه کرمان زندگی میکردیم و نمیتونست پسرش رُ ببینه، بازم بعدِ یه ماه و ۴۰ روز میگفت چرا دارید میاید؟!! نه!
چون دیدم که حتی یکی دو هفته هم طاقت نمیاره و با اینکه خیلی وضعیتش (از نظرِ تنهایی و دست کمک داشتن) بهتر از مامانِ منه؛ هربار کلی ناله میکنه و گریه که تنهام و دلتنگم و پس چرا نیومدید و ...
یعنی یه هفته اگه آخرِ هفته نتونیم یا نخوایم بریم کرج، خودشون پا میشن میان تهران که دق نکنن :/

حالا من در کنارِ همه‌ی این دلایلِ طومارطوری که حق رُ به خودم میدن :دی بازم خویشتن‌داری میکنم و رعایت میکنم ... که اگه پول برای بلیط و اقساطم میده، من توقعمُ برای مسائل و خواسته‌های دیگه‌م به شدت کم میکنم، تا حدی که اگه دیدم حسابش خالیه، حتی به زبون نیارم!
دیگه چون خودش قبول کرده بوده یا قولی بوده که داده؛ یا اون اقساطی که میگم، دسته گلای خودش بوده که بعد مجبوری تقصیر و هزینه‌هاشُ گردن گرفته! همه‌ی اینا رُ کنار نمیزنم که بدونِ در نظر گرفتنشون، توقعم برای خواسته‌های دیگه‌م به راه و ردیف باشه ...

در موردِ خوب کردنِ حالِ هم فک میکنم این باید یکی ازخصلتایِ یه رابطه‌ی نرمال باشه ...
مگه عشق غیر از اینه که حالت باهاش خوب باشه؟
حالا با کسی که حالتُ بد میکنه و خوبت کردن رُ بلد نیس باید چه کرد؟
خودم که الان با وجودِ سردرگمیای احساسیم اصلاً نمیتونم چیزی رُ بااطمینان و آگاهانه بگم ولی اون زمانی که بهتر به احساس و وظایفم واقف بودم، آره، این کارُ میکردم ... و اعترافاتش بهم میگه که موفق هم بوده‌ام...
حتی همین حالِ حاضر هم بارها ازش شنیدم که فقط دیدنم و بودنم حالشُ خوب میکنه
اما درموردِ اون چنین چیزی برای من صدق نمیکنه و میشه گفت برعکسه :(
منظورِ من َم همین موارد بود...

اتفاقاً از چالش برانگیزترین سوالا بودن :دی که نمیدونم جواب‌هام بهشون چقد جبهه‌گیرانه یا منطقی به نطر رسیدن!

برای فال هم آره واقعاً :( چون جداً نمیتونم از خودم و احساسم سر در بیارم...
درواقع تمام شواهد بهم میگن که پای عشق و احساسی در من وسط نیست! اما نمیتونم به حتم و قطعی بودنِ این قضیه اعتماد کنم، شاید تاثیر افکار و عواملِ بیرونی باشه و شاید درونی که میگن این برداشت درست نیست...
علاوه بر اون، فالایی که متحدالقول بهم میگن یکی برای سرد شدنت از "او" کاری کرده!!
پس می‌ترسم که به برداشت خودم تکیه کنم و جوری جلو برم که مطمئن نیستم تهش پشیمون میشم یا نه...

حلِ مسائل تو لحظه‌ی درست و به موقع، بهترین راهه ...
ولی گاهی خشم و عصبانیتِ اون لحظه‌م بهم اجازه‌ی منطقی صحبت کردن، توضیح دادن و دفاع کردن رُ نمیده...
بعد از اون َم میرم توی خودم ...
و در موردِ من اینطوره که خودم َم به زور میتونم خودمُ به حرف بیارم...
مثلاً یه جمله رُ برای شروع یه گفتگو، هزار بار تو ذهنم مرور و بالا پایین میکنم و اکثرِ وقتا در نهایت نمیتونم و نمیگمش!
بعد حالا فک کن اون معدود بارهایی هم که موفق میشم به زبون بیارم، وقتی با سکوت، جوابِ طفره‌گونه گرفتن یا بحث عوض کردن مواجه میشم، دیگه چی میشه و چقد سرخورده‌تر میشم...

مهلا من همیشه با گوشی پست میذارم.عکس اینام با گوشی میذارم برای همینه میگم از عکسام سریع رد نشین خخخ

اوایل خیلی سختم بود اما الان بهش عادت کردم و اوکی ام

به به راهی دیار شدی.چند روز میمونی؟؟ امیدوارم حسابی بهت خوش بگذره عزیزم

وای مهلا اگر مادرشوهر من انقدر هرسری سوال پیچم میکرد رفتنم کوفتم میشد.چقدر بد که اینجوری هی ازت سوال میپرسن 😕 منم همیشه برای اصفهان رفتن استرس میگیرم که یهو نگن چقدر زیاد میری 

کلا درکت میکنم در این زمینه

چیزی که بنظر میاد اینه که خودت دوس داری جدا بشی اونم با کمال میل اما منتظری یکی ام به سمت جدایی هولت بده.که بدونی کارت درسته و اطمینان خاطر پیدا کنی

یکی مثل مامانت که بهت نزدیکه

 

جدی؟؟؟؟ دمت گرم!!!
دیگه خدایی عکس گذاشتن با گوشی، اوجِ حوصله و متانته :دی دستت درد نکنه واقعاً :*
اصن ازتون خجالت کشیدم که انقد برا پست گذاشتن با گوشی غر زدم 😅

قربونت برم عزیزم :* کاش توام الان اصفهان بودی...
نمیدونم، یار یه برنامه‌هایی داره که احتمالاً بخاطرشون دو سه هفته بمونم...

آره خیلی بده :( بعضی وقتام هِی میگه چرا مامانت نمیاد؟؟؟
مامان من بیچاره یه سر داره و هزار سودا...
اصن خوشم نمیاد از من انتطار داره نرم، یا انتطار داره مامانم بیاد!
خیلی خوبه که با شرایطِ مشابه تو این زمینه خوب میتونیم همُ درک کنیم ...
به نطرِ تو َم یه ماه یه ماه رفتن خیلی زود به زوده ؟ :(

یه بار مشاور َم همینُ گفت ... گفت تو انگار اومدی اینجا که فقط از من یه تایید بگیری برا جدایی :|
انصافاً هم بیشتر به سمتِ جدایی سوق داده میشم ... بخاطرِ افکار و احساساتم...
ولی تمامِ آدم نزدیکام و اونایی که قبولشون دارم، باهام مخالفن ...
پس باور کردم که جدایی اشتباهه ... واسه همین دیگه نمیدونم چیکار کنم!
همش حس میکنم با منطقم می‌مونم، نه با احساسم!!
از یه طرف َم به قولِ تو مطمئن نیستم که رفتن درست باشه
منتظرم درست یکی مثلِ همونی که تو میگی، بهم این اطمینان رُ بده انگار :( ...

بلاگرم خودش دور از خانواده بوده.ساوه زندگی میکرده و خانوادش شمال بودن.یادمه گهگاهی میرفت شمال اما نمیدونم چه مدت یکبار میرفت.یعنی میخوام بگم اونم شرایطش عین ما بوده 

دقیقا منم مثل تو در مورد میزان اصفهان رفتن توافق کردیم! ما هم دوران دوستی و حتی خواستگاری برای بار چندم بهش گفتم من دوس دارم تا وقتی پدر مادرم هستن زود زود ببینمشون و اونم برای بار چندم قول داد که میذاره ماهی یکبار اصفهان برم.که خداییشم اوکیه و مشکلی نداره

همونطور که اونا دوس دارن خانوادشونو ببینن ماهم دوس داریم ببینیم

همونطور که پدر مادر اون ها دلشون برای بچه هاشون تنگ میشه پدر مادر ما هم دلشون تنگ میشه

من خودم شخصا اگر با خانوادم تو یه شهر زندگی میکردم هفته ای دو بارو پیششون میرفتم.که در ماه میشه 8 9 بار

الانم ماهی یکبار میرم 5 روزی میمونم و میام ( قبل کرونا منظورمه ) پس زیاد نیست و اوکیه 

بعضیا که هر روز خونه پدر مادرشونن یا یک روز در میون مثل الهام ( دوستمون )

هزینه رفت و آمد تو چقدره؟؟ من بلیط رفت و برگشتم چون با اتوبوسه حدودا 100 تومن در میاد

 

بلاگرُ من خیلی دوس دارم و به نظرم حسابی قوی و پخته و خانمه ...
بارها به خودش َم گفتم که من درمقابلش حس میکنم خیلی بچه و خامم 😅
الان َم نه که برای ثابت کردن به بلاگرِ عزیزم از تو پرسیده باشم!
نه، فقط خواستم ببینم چقدش از لوسیِ منه؟ :دی
جغرافیم َم خوب نیس، ولی فک کنم ساوه به شمال نزدیک باشه و اگه همین ماهی یه بار َم رفت و آمد میکرده، خیلی منطقی‌تر از این سفرای کرمان به تهرانِ من به نظر بیاد...

حالا من تقریباً چیزی نگذشت که پشیمون شدم از موافقتِ زندگی تو تهران!
ظرفیتِ خودمُ که دیدم، بارها به یار گفتم بیایم کرمان برا زندگی، ولی قبول نکرد!
همه‌ش گفت ماهی یکی دو بار میارمت خب!
ولی الان چیزی که خیلی اوضاع رو برام سخت‌تر هم کرده، این احساسِ پوچی و بی‌عشقیه‌س!

آره دقیقاً ... حالا یار َم چیزی نمیگه که مخالفت کنه نَرَم
ولی گاهی غیر مستقیم متوجه میشم که انگار خودشُ جای من نمیذاره و درحالیکه خودش دلش میخواد مادر پدرش رُ بیشتر ببینه، شاید انتطار داره من کمتر برم!
خب دخترا احساسی‌ترن و دلتنگیشون بیشتره معمولاً...
من َم مثِ تو، اگه کرمان بودم هفته ای یکی دو بار می‌دیدمشون!
تو خونواده‌مون تقریباً همه همینن ... یعنی تازه این یکی دو بار در هفته واسه پرمشغله‌ها و منطقیاس، وگرنه که برا بقیه هر روز و یه روز در میونه :دی

الان بلیط قطار ۴ نفره میگیریم بخاطر کرونا، مثلاً این‌بار با تخفیف ۱۴۰ تومن بود! قیمتِ اصلیش ۱۸۰ تومنه ... البته من هربار تاریخشو یجوری گرفتم که تخفیف داشته باشه و اوندفعه مثلاً ۱۲۰ تومن شد، البته فقط بلیطِ رفت!
خودم تنها یه بار بخوام برم و بیام معمولاً ۳۰۰ تومن اینا میشه ...
قبلِ کرونا رفت و برگشتم میشد ۱۶۰ تومن این حدودا :( ...

والا من اصن فکری ام، چطور میشه یه موضوع تموم نشده رو نصفه کاره ولش کرد و اصلا متوجهش نبود؟

مثل این میمونه که معلم یا استاد بیاد سر کلاس بعد مشتق رو درس بده ساعت کلاس تموم بشه

اونوقت جلسه بعدش بیاد بحث مشتقو تموم نکنه شروع کنه انتگرال گفتن

خب عزیز من اخه مشتق تموم نشده که بخای بری یه مبحث دیگه

و مثلا بعداز ۴ ماه بفهمی که عه اگه مشتق رو گفته بود انتگرال راحتت تر قابل هضم بود چون برعکس مشتقه

 

حالا اینو به خودشون بگی قبول نمیکنن میگن داری کش میدی و فلان میکنی

در صورتی که کش دادن یعنی یک موضوعو ۱۰۰ بار بگی حتی وقتی حل شده و گذشته

هیچوقت یادت نره فقط یه ماهی مرده موافق جریان اب حرکت میکنه

😎😎

از نظرِ اونا احتمالاً موضوعِ مهم و قابل بحثی نیست که براش وقت بذارن!!
و دقیقاً همونطور که شما گفتید، نمیدونن حل و رفعِ این موضوع چقد برای موضوعای بعدی می‌تونه مفید باشه
انگار میخوان فقط در لحظه از زیرِ بارِ سختیِ حلِ اون مسئله فرار کنن...
مثِ بچه‌هایی که از ترسِ یه درس و امتحانش غایب می‌شدن؛ غافل از اینکه بالاخره یه روزی باید باهاش روبرو شن ... و اون روز احتمالاً این درس سخت‌تر و مفصل‌تر هم شده!

من مثِ این ماهیای خسته، هی میام شنا کنم، هِی آب با خودش می‌بردَم ... :(

سلام بانو

چقد احساسات متناقصی داری و چقدر خکب که با این تناقض اینقدر منطقی برخورد میکنی و تصمیم نمیگیری

من ۱۰ ساله ازدواج کردم

خیلی حس اون وختای خودم که تازه ازدواج کرده بودم برام زنده شد با نوشته هات

میدونی یه سری چیزا تو زندگی با تجربه به دست میاد

با هم حرف بزنین خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد

نه گله گزاری ها

با هم حرف بزنین مثه دو تا دوست

 

سلام خانوم
فک کنم اولین کسی هستید که بهم میگید دارم منطقی برخورد میکنم...
نمی‌تونم با اطمینانِ کامل تصمیم بگیرم آخه!

جدی؟
بی‌تجربگی ... یعنی می‌تونه دلیلِ بی‌احساسیم َم همین بوده باشه؟؟

آره حرف زدن خیلی خوبه ...
وقتایی که موفق می‌شیم و حرفامون به جنگ ختم نمیشه، تاثیرِ خوبِ بعدش کاملاً محسوسه...
ولی اکثراً از پسش برنمیایم :(

میدونی دوران عقد یا اوایل ازدواج همیشه همینجوریه تا وختی ادما به یه ثبات رفتاری برسن تو زندگی مشترک و زبون همو بفهمن

اصن گاهی ادم خودشم نمیدونه چی میخاد

هر چی کشش احساسی بین طرفین بیشتر باشه اون گاهی نمیدونه چی میخاده کمرنگ تر و اون بحثا و دلخوریا بیشتر میشه

میدونی ما رو برای دختر خونه بودن و نه برای خانوم خونه بودن و همسر بودن تربیت میکنن تو اکثر خونواده ها ما تا روز اخر دختر خونه ایم حتی گاهی وختی ازدواج میکنیمم همین طوریم

من خودم تا چند سال اوایل وختی میخواستیم بریم خونه مامانم میگفتم بریم خونمون خخخ بعدش تازه احساس اینکه خودمم خونه زندگی مستقل دارم و اونجا خونه مامانمیناست رو درک کردم در این حد یعنی!!!!!

ینی هیچ چیزی در همسرت هیچ وخت نبوده که احساس خوبی بهش داشته باشی از روز اول؟؟؟؟؟

حتما ویژگیای خوبی داشتن که انتخابشون کردی دیگه اونا رو مرور کن با خودت

اون وخت سبک سنگین میتونی بکنی

آی گفتی!
ما الان قشنگ تو این سطحیم که هیچ‌جوره زبون همُ نمی‌فهمیم!!

دقیقاً :))
من هنوز به اتاقم تو خونه‌ی مامانم خیلی حس مالکیتِ بیشتری دارم تا خونه‌ای که توش با یار زندگی میکنم!!!

خب چرا ...
همین حالا می‌تونم چندتا از رفتاراشُ که جزو خصلتای خوب و قابلِ تحسینه برام، ردیف کنم...
اما فک میکنم چیزی که به احساسم مربوط باشه و بی‌دلیل از درونم بهم حس و حالِ خوب منتقل کنه رُ ندارم!
گاهی نتیجه میگیرم که فقط دلایل و مسائلِ منطقی منُ وسط این زندگی نگه داشته، نه احساسم!!

سلام مهلا جونی ! خوبی ؟! دوست نداشتم این پستت رو سرسری رها کنم و یه کامنت کوچیک بذارم واسه همین یه کوچولو دیر شد !

راستش انقدی که تو جواب بلاگر حرفای مفید زدی تو خود پستت نبود ! پس اگه اجازه بدی نظرمو راجع به اونا میگم !
میدونی من کاری ندارم هرکسی چطور سبک زندگیش رو میسازه چقدر پدر مادرش رو میبینه و فلان ! اما عاقلانه اش و چیزی که از زندگی مشترک بیرون میاد اینه که ما رفته رفته سنمون که بالا میره با درس خوندن شاغل شدن ازدواج کردن داریم مستقل میشیم!

بعد اون کسی که هروز هفته یا هر هفته خونه مادرپدرشه چه استقلالی داره ؟! وقتی تو هر تعطیلاتت رو بذاری برای پدرمادر چه جای تفریح و رشدی میذاری برای خودت و همسرت؟! پس یه تعادلی باید باشه! 
میدونی ؟! عروس ما ۲۲ سالش بود که ازدواج کرد خوب سنش کمتر بود و بیشتر به پدرمادرش نیاز داشت ... اوائل هر ۳ ماه یا ۶ ماه میرفت میدیدشون ! بعدنا هم همین چند ماه یبار یا اونا میومدن یا خودش میرفت ولی مثلا همون ۶ ماه !
هر یه ماه واقعا کمه ! برای کسی که تو یه شهرن نه ها زیاد نیست ! اصن شاید همون هفته ای یبار هم منطقی باشه ! اما برای کسی که به راه دور ازدواج کرده نه خوب طبیعی نیست !
و این وااااااقعا غلطه که تو میگی مهرداد دختر از شهر دیگه گرفته باید پیه این چیزا رو به تنش بماله ! این یعنی اون اومده تو رو به زور گرفته ؟! تو نمیخواستی ؟! رابطه ۵۰-۵۰ ه ! اگر اون میخواسته تو هم میخواستی ، تو هم دیدی که این پسر اهل کرمان نیست. اونجا زندگی نمیکنه پس پذیرفتی که اونجا زندگی کنی ! زندگی هم یه هفته اینجا دو هفته اونجا نمیشه ! تو انگار هنوز داری تو ذهنت تو کرمان پیش خانوادت زندگی میکنی !

ولی واقعیت نیست . واقعیت اینه که شما الان زن و شوهرین حتی اگر عروسی نگرفته باشین ! شما باید های زندگی مشترک که یه عقدنامه و سقف بالا سر و لوازم خونه است رو دارین ... پس اگر دلت این زندگی رو میخواد قشنگ بشین سرش !

یه سری حرفات اصن شوک میکنه آدم رو :)))))) دختر تو لطف نکردی که وسایل بردی تهران و باز کردیشون ! تو هم به خودت ظلم کردی هم مهرداد ! به خودت برای اینکه برخلاف میلت کاری رو میکنی که آزارت بده ، زمینه ای رو فراهم میکنی که عصبی و درمونده شی و از علاقه مندی هات دور بمونی و به مهراد ظلم کردی چون داری بهش فضای زندگی میدی با کسی که دوستش نداره ! با کسی که باهاش آینده مشخصی نداره و ممکنه هر آن شرایطی که بهش تکیه کرده رو متزلزل کنه ! اصطلاحا داری عادتش میدی به چیزی که براش رفتنیه ! از اون طرف مامانت رو تو دردسر انداختی برای خرید لوازم زندگی ای که بهش مطمئن نیستی! یعنی من بودم تو این شرایطط عذاب وجدان میگرفتم قطعا!

بعد بدتر از همه میگی من میدونم دوسش ندارم فقط میخوام یکی تأییدم کنه :| what ؟! اصلا مگر ازدواج و زندگی مشترک جز تصمیم شخصیه فرد هست ؟! اصلا مگر دوست داشتن و نداشتن تو رو باید فالگیر و مادر و خواهر و فامیل بنا کنن ؟! من قاطی کردم این قسمت رو !

بازم حرف داشتم که بزنم اما میدونی مهلا ... بنظرم اول و آخرش اینه که تو با خودت رو راست باشی و اعتماد بنفس داشته باشی و خودتو دوست داشته باشی ! اونوقت که تصمیم گرفتی بمونی و بسازی یا بری و از نو بسازی تازه گره های ذهنیت باز میشن ! ولی تو تصمیم گرفتن رو پشت گوش میندازی و همین کارت رو سخت تر و سخت تر میکنه ! البته با این حرف تو که میگی دوسش نداری ... خوب عملا فقط تصمیم به جدایی میمونه ! 

ولی اینکارو بکن ! یعنی چیزی که مغزت فرمان میده رو انجام بده هیشکی برای تو نمیتونه تصمیم بگیره !

آره، جوابم به بلاگر خیلی مفصل بود و خودش یه پستِ مستقله :))

خب میدونی من بحثم اصلاً و ابداً نیاز و احتیاج و وابستگی نیس، که استقلال و این حرفا رُ زیر سوال ببرم!
اما از نظرِ عاطفی واقعاً اینجا خوشحال‌ترم و بیشتر بهم خوش می‌گذره!
اونجا، همونطور که گفتم دلخوشیم خودمم و خلوتم!
یعنی الان حتی برا وسایلِ خونه و دکورِ اتاقم خیلی بیشتر ذوق و اشتیاق دارم تا بودنِ یار!!
اون روزِ اول َم اگه تهران زندگی کردن برام اوکی بود، چون به حداقل ماهی یه بار دیدار فِک میکردم و هیچوقت ۳ماه یا ۶ماه از ذهنم َم رد نشد :|
نه که نتونم! نمیخوام انقد از خونواده‌م و حس‌های خوبم دور باشم!!
خیلی زود فهمیدم که حتی همینقدر رُ هم نمیخوام و زندگی تو کرمان برام خیلی خوشایندتره!

اتفاقاً تو این قضیه دیگه به خودم عذاب وجدان نمیدم
چون تقریباً بقیه هولم دادن به سمتِ این کار...
با جمله‌های "تو بخاطر عقد طولانی مدت سرد شدی" ... "برید زیرِ یه سقف حالت خوب میشه" ... "نصف مشکلاتت بخاطر دوریه" ... و ...
خیلیا، حتی یه مشاور بهم گفت برو یه مدت کنارش باش، بعد بهتر میتونی تصمیم بگیری و بعداً حسرت و پشیمونی‌ای نداشته باشی!
و خب هیچ جورِ دیگه‌ای این امکانِ کنارِ هم بودن نمی‌تونست برامون فراهم شه...

اگه میدونستم دوسِش ندارم و از این بابت اطمینان داشتم، که خوب بود...
مشکلم اینه که شواهد میگن دوسِش ندارم ولی باز یچیزی (که گفتم نمیدونم تاثیرِ عواملِ بیرونیه یا درونی؟) بهم میگه نه اشتباه میکنم !!
خودم َم میدونم و قشنگ متوجه شدم دیگه که مشکلم با خودمه...
تمومِ سردرگمیم درونیه که نه میتونم مطمئن باشم دوسش ندارم و نه مطمئن شم که دارم!!

شاید باورت نشه ولی من الان حتی نمیدونم کدوم حرفِ مغزمه و کدوم حرفِ دلم؟؟؟!!!
دلم میگه کنارش تنهام یا مغزم همه دلیل و اتفاقا رُ کنار هم می‌چینه و به این نتیجه میرسه؟؟؟!
مغزم میگه جدایی تصمیم درست‌تریه یا دلم؟؟!! ...

همه اون جملاتی که گفتی اطرافیان میگن یه معنی میده اونم جنسیه ! تو رابطه وقتی از علاقه تبدیل میشه به عشق بُعد جنسیش هم لازمه ... عشق و سکس مکمل همن ! عشق همون دلبستگیه و سکس نیازی که اون طرف برآورده میکنه و وابستگی میاره ! و جفتش باعث میشه تو کنار یه نفر طولانی مدت بتونی خوشآل و هپی بمونی ! ولی هرکدوم بدون اون یکی میسر نیست ... اون اطرافیان منظورشون از سرد شدن این بوده که تو اون وابستگیه رو نداری!
یعنی حتی تو زندگی با یه آدم وقتی رابطه جنسی باشه ولی عشق نباشه تو پابند نمیمونی! اینا توجیح های علمی داره ها من از خودم نمیگم !

و در رابطه با دوست داشتن ...
دوست داشتن و نداشتن چیزی نیست که آدم توش سردرگم بشه ! تو وقتی کسی رو دوست داری میدونی که دوسش داری ! بهش جاذبه داری ، براش هرکاری میکنی ، فداکاری میکنی ، گذشت میکنی ، کمکش میکنی ... از جونت میدی تا جون بگیره !

با چندتا سوال ساده میشه فهمید که کسی رو دوست داری یا نه !

پس اوضاع خیلی بدتر از اونه که فکرشُ می‌کردم!!!

اینجوری باشه من شرایطِ دوست داشتنُ ندارم هیچ‌جوره ...
بهش جاذبه ندارم، براش هرکاری نمی‌کنم، فداکاری نمی‌کنم، گذشت نمی‌کنم، کمکش نمی‌کنم ... از جونم َم که اصلاً نمی‌دم تا جون بگیره...
فک میکنم دلیلِ کارام چیزی جز ترحم، دلسوزی، عذاب وجدان یا حسِ انسانیت نیست!!
درواقع هرچی‌َم که هست فقط بخاطرِ خودمه!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan