Wednesday 25 Tir 99
تا چشم به هم میزنم اول هفته میشه آخرِ هفته!
الان قشنگ 5، 6 روزه میخوام بنویسم؛ فرصت کم میارم و میذارم برا فردا!
و به همین زودی رسیدم به چهارشنبه!
حالا یه دل َم میگه برم "دل" ببینم، یه دلِ دیگه ـم میگه بشینم بنویسم :دی
رشته یِ کلام َم که هنوز سردرگمه و نیومده دستم...
تا دارم دنبالش میگردم، یکم درموردِ حرفای پستِ قبل بگم
چند روزی بیشتر به حسادت و آدما و حس ـهام فِک کردم
فهمیدم که زیادم نباید به خودم افتخار کنم!
این حسِ عجیب منُ هم با خودش همراه میکنه گاهی!
شاید بهتر باشه با یه مثال واضح ـتر توضیحش بدم:
جمعه برای اولین بار رفتیم خونه یِ بردارشوهرم
چیدنِ وسایلشونُ تازه تموم کرده بودن که زندگیِ مشترکشونُ بدونِ جشن گرفتن شروع کنن
البته این "بدونِ جشن" فقط یه حرفه!
چون خودِ جاریم که یه بار داشت برام توضیح میداد؛ گفت فقط لباس عروس میپوشم، آرایشگاه میرم، آتلیه، فلان ...
فهمیدم دقیقاً همه کارایی که ما میخوایم انجام بدیم تو برنامه ـشونه!
ولی خب اسمشُ گذاشتن "عروسی نمیگیریم"! :دی
خلاصه که خونه ـشونُ کامل چیده بودن و مامان باباش َم اومده بودن
به نظرم همه چی خوب و برخوردا گرم بود
فقط یه ساعتی نشستیم و نزدیکِ خدافظی گفتن ما رسم داریم وسایلُ نشون بدیم!
من َم اصلاً از این آداب و رسوم خوشم نمیاد :|
خیلی صبر و حوصله میخواد یکیُ صدا بزنی بیاد تو سوراخ سُمبه ـهای کمدا و کابینتا و وسایلِ خونه ـت سرک بکشه!
خدارُشکر مادرشوهر َم از این اخلاقا نداره و سرسری نگاه میکرد و میگفت مبارک باشه
بعد که از خونه ـشون اومدیم بیرون نمیدونم چرا مادرشوهرم مُدام قربون صدقه ـم میرفت، سرمُ می ـبوسید، میگفت خونه یِ شما یه صفایِ معنویِ دیگه ای داره! :|
دعا میکرد یکی مثِ من قسمتِ بردارشوهر بزرگه یِ مجردم شه!
من َم گیج، مگفتم ایشالا :))
حالا میخوام اینُ بگم که مثلاً چنین برخوردی از مادرشوهرم که کم َم اتفاق نمیفته، این برتر دونسته شدن ـهام، حسِ خوبی بهم میده!
انگار یکی تهِ دلم خوشحال شه و بهش احساسِ امنیتِ بیشتری داده شه!
دقت که کردم دیدم یار َم همینُ میگفت که اگه یه همکارش بیاد پایین ـتر، ناخوادآگاه تهِ دلش یه ذره خوشحال میشه!
دارم به این فک میکنم چرا باید این تأیید شدن از طرفِ دیگران انقد حسِ خوبی به آدم بده؟
که بعد در عوضش محتاط شی بخاطرِ ترس از قضاوتِ همین دیگران!
با اینکه میدونم دوست داشته شدن ـهام همیشه نتیجه ی "خودم بودن" ـها بوده!
بازم بعدِ این حسِ خوب گرفتنا با احتیاط رفتار میکنم که نکنه این "تأیید" از بین بره!
با این حال نه هیچوقت نقش بازی کردم و نه خواستم یا بلد بودم خودمُ برا کسی عزیز کنم!
اصولاً هم تو جمعِ بزرگترا و رسمیا آدمِ گرم و صمیمی ای نیستم!
واسه همین اون روز بعدِ این برخورد گیج شده بودم!
وقتی مادرشوهر پیاده شد رفت، به یار گفتم چی شد مگه که مامانت اینجوری گفت؟ :/
میگه دوسِت داره دیگه!
میگم من که خیلی آدمِ نچسب و خشکی ام :/
میگه همینت باحاله خب!
اصن خودم تو دلیلِ اینجوری عزیز بودنم برا دیگران می ـمونم!
ولی با همه یِ اینا نمیتونم اونجوری که باید، به خودم اطمینان و اعتماد کنم!
چراشُ نمیدونم!
انگار همیشه فِک میکنم بقیه خیلی بهتر از من میـفهمن و بیشتر از من می دونن!
یادمه تو مدرسه و دانشگاه َم هیچوقت نه سوالی میپرسیدم، نه جوابِ چیزیُ میدادم!
شاید فِک میکردم جوابم یا سؤالم خیلی ضایع باشه و مسخره شم!
حالا اکثرِ اوقات اگه کسی جوابی که تو ذهنِ من َم بود رُ میگفت، تشویق میشدآ!
یا خیلی وقتا حتی اگه مطمئن بودم جوابم درسته هم باز خودمُ نشون نمیدادم!!
یه ترم تو دانشگاه بعد از اولین امتحانِ ریاضی، نمره ـها که اومد، استاد تازه انگار برا اولین بار منُ دید!
میگفت تو کجا بودی من هربار هِی میپرسیدم "کسی جوابِ این مسأله رُ میدونه؟؟ اصن کیف کردم وقتی داشتم برگه ـتُ صحیح میکردم"
یادم نیس امتحان ـه رُ 20 گرفته بودم یا 19.5 و 75 اینا!
ولی فاصله یِ نمره ـم با دومین نمره یِ برترِ کلاس 5، 6 نمره بود!
بعد همون 12، 13 ـها همیشه داوطلب بودن برا حلِ مسئله ـها، من تو کورترین نقطه قایم بودم :|
هنوزم اگه کسی ازم نظری بپرسه، چون مطمئن نیستم پیشنهادم خوب یا درست باشه، معمولاً حرفی نمیزنم!
توی صمیمی ـترین مکالمه ـها هم بیشتر شنونده اَم !
قشنگ انگار مهلایِ درونمُ حبس کرده باشم توی یه گوشه و مدام بهش بگم هیس تو هیچی نگو! تو درست نمیدونی!
همیشه بهش گفتم دیگران برتر از اونن!
الان یه لحظه دلم براش سوخت!
اِنقد نذاشتم خودشُ نشون بده و نظراتش رُ محترم بدونه که دیگه رویِ عمیق ـترین اعتقادا و باورهاش َم نمیتونه پافشاری کنه و بمونه!
البته الان که دارم بهتر و بیشتر میشناسمش، تلاشم َم برای کمک بهش و باور کردنش بیشتر شده
مثلاً همین که تو پستِ قبل درموردِ فال و این مسائل گفتم، برام یه پیشرفت بود!
میدونستم ممکنه "بی دانشی" ، "بی کلاسی" یا چنین مواردی به حساب بیاد، ولی من باور داشتم و دوسِش داشتم و انکارش نکردم!
همین که از اینجا، که دنیایِ کوچیکِ منه، شروع کنم، خودش یه جرقه یِ حسابیه!
اصن مسائل وقتی قابلِ حل میشن که ریشه و دلیلشونُ پیدا کنی!
الان این که میدونم دلیلِ مهمِ بی اعتماد بنفسیام، سرکوب کردن و کم دونستنِ خودمه؛ خیلی کمکِ بزرگیه!
واسه همین تو مسئله یِ رابطه ـمون وقتی دلیلُ پیدا نمیکنم، بیشتر کلافه میشم!
بعضی وقتا فک میکنم اگه یکی هیپنوتیزمم کنه و از ناخوداگاهم بپرسه، اون میدونه!!
خودم فقط به این نتیجه رسیدم که قدرتِ افکارم خیلی زیاده!!
احساس میکنم از یه جایی یا یه چیزی ترسیدم و فِک کردم "دوسش نداشته باشم، امن ـترم"!
و این فکرمُ باور کردم!!
بعد باور کردم دوسِش ندارم!
حالا کِی قراره یه فکرِ قوی ـتر از پسِ این باور بربیاد، نمیدونم!
همیشه وقتی از خودم شروع میکنم موفق ـترم!
مثِ همین الان که تونستم یه حجمی از انرژی و حس ـهایِ خوبمُ به خودم برگردونم و در نتیجه دنیا و اتفاقا و حتی آدما برام خوشایندتر شدن!
درصورتیکه همه همونایی هستن که بودن!
فقط این منم که حالم بهتر شده و سرپاتر شدم و زیباتر می بینم!
یه روزی یار بهم میگفت هرچیزیُ که تویِ آدما یا تویِ دنیا برای خودت پررنگ کنی و هِی نگاهشون کنی، کم کم واقعاً اون چیز اونقد برات پررنگ میشه که دیگه غیرشُ نمیتونی ببینی ...
به حرفش که بیشتر فک کردم دیدم راست میگه!
من مدام داشتم به بدی ـها، تلخی ـها و ترس ـها نگاه میکردم و هِی برا خودم پررنگ ـترشون میکردم!
فهمیدم دیگه باید دست بکشم از این کار
باید چشمامُ بیشتر باز کنم ... رو همه ـچی باز کنم!
الان بهبودِ حالم باید تو همین از "او" به "یار" برگشتنش مشهود باشه دیگه!
شاید یکی از دلایلش تأثیرِ همون مکالمه یِ طولانیِ از جنگ به صلح ختم شدنه!
واقعاً باور کردم حرف زدن و گفت و گو چقد مفید و تأثیرگزاره!
حتی اگه شروعش سخت و طاقت ـفرسا و ناامیدکننده باشه!!
همیشه یکی ـمون ناامید میشد از حرف زدن و کنار میکشید و همه ـچی نصفه نیمه می ـموند!
ولی این بار فهمیدم چقد به شب ـبیداریا و بحث ـآیِ ناتمومِ شبونه محتاجیم!
چقد حالمونُ خوب مبکنن!
چقد به هم نزدیک ـترمون میکنن!
تو اوجِ ناامیدی و بداخلاقیم، با همین حرف زدن کم کم اخمام باز شد و برگشتم سمتش!
متوجه شدم حالا شاید نه درموردِ همه، ولی درموردِ من چقد احساسم تأثیر میگیره!
از افکار ... اتفاق ـها ... حرف ـها ... آدم ـها ... حتی یه آهنگ!
یادمه تو نوجوونیم هرموقع آهنگایِ مجید خراطها رُ پشتِ هم برا خودم پلی میکردم؛ بعدش قشنگ یه احساسی داشتم شبیهِ کسی که عشقش بهش خیانت کرده و ولش کرده رفته :))
با این ـحال هنوزم موزیک و آهنگ گوش دادن یه جزءِ جدا نشدنی از زندگیمه!
گاهی باهاشون عاشق ـتر میشم، گاهی شادتر و گاهی غمگین ـتر ...
حالا َم نمیدونم چقد این احساسم پایدار و حقیقیه ولی این ـبار برا هیچی زود و سرسری تصمیم نمیگیرم!
اول همه تلاشمُ میکنم واسه راهی که دارم میرم ...
بعد خوب و بدِ خودم و حالمُ می ـسنجم و ادامه یِ مسیرمُ مشخص میکنم ...
مامانم َم که همچنان اصرار داره که خوب میشی و زندگی و شوهرتُ دو دستی بچسب، دنیا و آدما الان گرگن و فلان :دی
آخه خواهرم بیچاره یکمی الان تویِ درگیری و مشکلاته و دلم خیلی پیشش مونده ...
و این ناخوداگاه باعث میشه مامانم مقایسه کنه ...
چند شب پیش َم یه عقرب دیده بود خواهرم
عزیزم! میگفت یهو احساس کردم یچی باد آورده رو پام، زدمش کنار، چراغُ روشن کردم دیدم یه عقربِ سیاهه :((
بعد حالا بیچاره خواب به چشاش نمیومد از ترس
شوهرش َم حالش بد بود، از ترسِ اینکه کرونا داشته باشه نذاشته بود خواهرم بره کنارش و تو هال برا خودش خوابش برده بود!
تازه بعد از کشتنِ عقرب ـه کلی التماس کرده بود که شوهرش تو حیاط نخوابه و بیاد تو خونه :(
دیگه این روزا بچه ـم زیاد حال و روزِ خوبی نداره و فقط عشق و دلخوشیش اون کوچولوی تو زندگیشونه
که البته عشق و دلخوشیِ همه ـمونه همین یه نیم وجبی ^_^
ولی فک میکنم اگه من جای خواهرم بودم خیلی سلیطه بازی درمیاوردم ...
اون خیلی احساسی ـتر و مظلوم ـتر از منه!
البته مظلومیتامون با هم متفاوته؛ من َم دارم ولی تو این زمینه نیس! :دی
پ.ن: عاغا من یکی دیگه رسماً دارم دق میکنم؛ چرا این کرونا تموم ـشدنی نیس؟؟ :(((