آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


کی کیُ عاشـــق کرده؟؟

خدای من هم عجیبه!

بارها منُ جایی نشونده

که قبل از این، دیدن دیگران تو همون ـجا

برام پر از سؤال و شاید قضاوت بوده ...

انگار می ـشونتم همونجا بعد با یه لبخندِ پیروزمندانه زُل میزنه بهم

میگه خب؟؟ چیا میگفتی ار بیرونِ گود؟؟ باشه! الان لنگش کن دیگه! لنگش کن!!!!


قلبم نوکِ قله ی قــافه ...

زندگی عجیبه ...

گاهی تا خود رسیدن به آرزوهات، جلو می ـبردت

واقعی شدنشونُ بهت نشون میده

میذاره طعم رسیدن رو با تمام وجود تصور کنی ...

و بعد توی یه چشم به هم زدن درا رو می ـبنده

فقط میخواد بگه هست ... ولی مال تو نمیشه!!!


«مـــن» ِ در مـن !!!

گاهی هرچی بیشتر زور میزنی که بشه!

به همون اندازه، بیشتر «نمیشه» !!!


پــر و بالِ شکســـ ــته ...

آرامش

وقتی ظهور میکنه

که سرزنش رو بذاریم کنار!

باور کنیم بهترینِ خودمون بودیم ...

یا لااقل تلاش میکردیم که باشیم...


مثلِ یک غروبِ دلــــگیر...

هر آدمی به سبک و روش خودش عاشق میشه...

یکی آروم و ساکت...

یکی پر شر و شور و با اشتیاق!

درست و غلطی وجود نداره...

شاید حتی عاشق و عاشق ـتری هم در کار نباشه!

مهم فقط اینه که باعثِ آزار معشوق نشیم...

اونوقته که میتونیم بگیم سبکِ عاشقیمون درسته یا غلط؟؟؟


کجای کار می ـلنگه؟؟

حس میکنم خسته ـتر از اونیَم که توانِ دوباره جنگیدن داشته باشم!

که بجنگم واسه دوس داشته شدن!

واسه توجه گرفتن!

واسه خودمُ فهموندن!!!

انگار همین دیروز از جنگِ چندساله ـم با یه لشکر آدم برگشتم

من تازه با کلی ترس و حس و عذاب و فکر و توهم و سرزنش و گناه و اشک و آه و تأسف جنگیدم

هنوز زخمام تازه ان...

جاشون درد میکنه!


جایی ابتدایِ جاده یِ خوشبختی ...

اینجای زندگیم بالاخره یاد گرفتم که «حسرت» واسه نشده ـهاست!

کارای نکرده! حرفای نزده! احساسات بیان نشده!

نه اتفاقای افتاده و آبای از سر گذشته...


ناگفته ‍های گفتنی...

مثِ وقتایی که از خستگیِ زیاد خوابت نمی‌بره

یه وقتایی َم از گفتنی ‍های زیاد، حرفت نمیاد!!


دنیای این روزای مـــن ...

اون ایمانی که درست وسطِ سختی ـها

میون قلبت نشسته و

هرچقدم آب تو دلت تکون بخوره

نمیتونه بشوره و ببرتش

خودش تهِ خوشبختیه ...


این مـــنِ جدید !

خدایا؟

هربار فکر کردم دیگه فراموشم کردی

یه جایی ... یه جوری دستمو گرفتی

که مطمئن شم حتی بیشتر از قبل دوسم داری ...

چجوری شکر کنم این همه معرفتت رو؟ 


دویِ درجــــــــا ...

زندگیم شبیهِ تردمیل شده!

چه بدوم ... چه راه برم ... چه بشینم ...

در هر صورت همچنان همونجایی هستم که بودم!

و همونجایی میرم که هستم!!!


لبِ مرز...

رو دلاتون زیاد پا نذارید!

دلی که مدام لگدمال بشه

دیگه براتون دل نمیشه...


جای خالی ...

تنهایی خوبه

بزرگت میکنه ... محکمت میکنه ...

ولی تنهایی سخته!!!

خوردت میکنه ... شکننده ت میکنه ...


گــــرهِ اول !

برای به دست آوردن

ابتدا باید از دست بدهی !!!


زنــدگیِ راکــــــــد ...

یه جاهایی دیگه نوشتن برام "دوا" نیست ...

درده !


عذابِ بی ـپایان ...

عزمِ رفتن کرده ام!

اما تمامِ عالم "نرو" ـگویان به نظاره ام نشسته اند ...

هر دری که می گشایم برای عبور

با زوزه ی باد، بسته میشود!

دلِ ماندن هم که ندارم!

چه کنم غیرِ تماشا؟


دلِ بخارگرفته ...

عجیب ترین ناشناخته های دنیا

فضایی ها نیستن!

خودِ ماییم!!!

روزی که من خودم را بشناسم و پیدایش کنم

بزرگترین کشف تاریخ خودم خواهد بود ...


ماهـــیِ مرده!

میگن فقط یه ماهیِ مرده در جهتِ آب شنا میکنه!

ولی اون ماهی شاید فقط خسته ـس!

نمیشه؟!


یک فهمِ نامفهوم!!

اینجای راه را نمیدانم!

باید بجنگم یا آرام بگیرم؟؟

در پسِ کدام یک، آرامشِ امنِ من نهفته ؟؟


مـــجروح ...

جنگیده ام!

شمشیر زده ام!!

افراد و نفراتِ زیادی را شکست داده ام!

اما انگار سپاهِ روبرویم همه از جنسِ "جانِ بی ـنهایت" ـَن!

دوباره سرپا میشوند!

و می ایستند برای شکست دادنِ من!

گویی که با هیچ کدامشان تا به حال نجنگیده ام!

فقط منم که زخمی ام ...

که خسته ام  ... که بی جانم ...


به ســـویِ نبرد!

نوشته بود:

"ما انتخاب میکنیم که از یاد ببریم کیستیم

بعد فراموش میکنیم که از یاد برده بودیم"!

و من خودِ از یاد برده ام را دیدم

که فراموش کرده بود چه چیز را از یاد برده ؟؟


دردِ یک گـــــناه!

گاهی به این فک میکنم

نه من اونقدی بدم که دیگران تصور میکنن!

نه خودشون اونقدی خوبن که توهمشُ دارن ...


تمامِ راه درجا زده ام!!

آنقدر نگاهم به انتهای جاده بود

که متوجه نشده بودم سوار بر یک ماشینِ خاموش

سر جای خودم ایستاده ام!

و قدم از قدم حرکت نکرده ام ...

گمان میکردم اقلاً میانه ی راه باشم!

اما هنوز و همچنان ...

درست سرِ همان نقطه یِ شروع ...

جا مانده ام!!!


ارتــــشِ تــــک نفــره ام!

گاهی نمیدونم معنیِ

"پای یه انتخاب وایسادن"

چیه دقیقاً ؟؟

اینکه بمونی و عذاب بکشی ولی عذاب ندی؟؟؟

یا با رفتن خودتُ رها کنی، عوضش سختیاشُ با گوشت و جونت حس کنی؟


به وقتِ تاریکـــی ...

ترسِ اینکه "باورت"

فقط یک خوش ـخیالیِ پوچ و باطل باشه!

میتونه جونُ از زندگی و دنیات بگیره

و روزایِ رنگیتُ

خاکستریِ خاکستری کنه ...


... مـــنِ معلــق ...

پیش ـبینی

خیلی وقتا جواب نمیده!!!

فقط باید مواجه شی ...

یا هیچ چیز اونجوری که فکر میکردی، سخت نخواهد بود

یا مثلِ امروزِ من:

خیلـــــی سخت ـتر و جان ـگیرتر از چیزی خواهد بود که یه روزی فکر میکردی!!


تنهایـــیِ مطلق همینجاســت!!

تنهایی فقط نبودنِ آدم ـها دورت نیست!!!

"تنهاییِ عمیق" وقتیه که حرف بزنی و

نگاهای عجیب تحویل بگیری!

از آینده بگی و

با سرایی که از تأسف برات تکون داده میشن، روبرو شی ...

اون وقته که حس میکنی متعلق به اینجا نیستی!

حس میکنی تو جمعِ نزدیکترین آدمایِ زندگیت َم چقد غریبی!!!


گل یا پــــــوچ ؟؟

نوشته بود باید خطر کنی!

گاهی باید خودتُ در معرض آسیب قرار بدی

تا بزرگ شی و قدرت پیدا کنی ...

تا وقتی که خودتُ توی یه پوشش محافظت شده نگه داری

نه آسیب می ـبینی!

و نه چیزی به دست میاری ...


مثلِ یک دندونِ لق!!

یا باید برای خودت زندگی کنی

و بشی یه آدمِ خودخواهِ خودسر و بی عقل!

یا طبقِ منطق و نظرِ دیگران زندگیتُ پیش ببری ...

از بیرون خوشبخت به نظر بیای و از درون بسوزی!!!


آرامشِ قبل از طـــــــوفان...

روزی که عکسِ دستامون توی عروسی رُ گذاشتم پروفایل

زیرش نوشتم:

"از اینجا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه؟!؟!"

میگه این یعنی حتی همون موقع هم به آینده ی رابطه ـمون خوشبین نبودی ...

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan