Saturday 19 Tir 00
که نمیدونم اجازه میده این پستی که شروع کردم رُ به ثمر برسونم یا نه؟!
خب من پنجشنبه به محضِ اینکه این دو خط رُ تایپ کردم
و از ترسِ پریدنِ برق، ثبتِ موقت رُ زدم
صدایِ چرخیدنِ کلید توی در اومد
و مهندس رسید خونه
بعدشم جدی جدی برق رفت
طبقِ معمول برای دو ساعت ...
گرچه اگه نمیرفت َم
با اینکه خیلی دلم میخواست بنویسم
ولی به یُمنِ حضورِ مهندس و زود برگشتنش به خونه
بازم پستی در کار نبود
آخه من تا تنها نباشم، احساسِ راحتی و امنیتِ خوبی برا پست گذاشتن ندارم!
یعنی اونجوری که تو تنهایی میتونم با خیال راحت و از روی حوصله بنویسم
با وجودِ یه نفر دیگه کنارم، نمیتونم ...
خلاصه این شد که نوشتنم افتاد واسه امروز
الان َم در حالی دارم دکمه ـهای کیبردُ پشتِ هم به صدا درمیارم
که شکمم به قار و قور افتاده! :دی
بعد نمیدونم منی که این همه غذا خوردنم بد و کم شده!
چطور به طرزِ بی ـسابقه ای وزن اضافه کردم؟!
که هرکی می ـبینتم اولین چیزی که نظرشُ جلب میکنه
چاق شدنمه! :|
امیدوارم بخاطرِ تیروئیدم نباشه
یا چون بیشتر از 7، 8 ماهه قرصشُ نخوردم؛ عود نکرده باشه ...
حالا چاق که میگم، تپلی تصور نکنید ...
همه میگن تازه الان خوب شدی
ولی خودم دلم میخواد یکم برگردم به همون لاغریِ قبل! :(
البته فقط یکم!
جای شکرش باقیه (حالا نمیدونم بخاطرِ ورزش کردنمه یا چی؟) که شکم و پهلو نمیارم اقلاً
وگرنه دق میکردم ...
پوستم َم باز داره به فنا میره ...
کلی جوشِ تازه زده و ریخته بیرون
شاید دلیلش تموم شدنِ داروهایی ـه که از عطاری گرفته بودم
تازه داشت سر حال میومدآ ... حیف شد ...
اینطور که بوش میاد این پست قراره پر از روزمرگی باشه
چندان حرف جدیدی ندارم آخه!
پنجشنبه َم که دلم میخواست بنویسم
بخاطرِ کتابی بود که دارم میخونم
احتمالاً میومدم کلی درموردِ جمله ـهای کتاب حرف میزدم
که خیلی نظرمُ جلب کرده بودن
شاید تو این پست َم یکمی راجع بهش گفتم
آخه مبحثش چالش ـبرانگیز و جذابه ...
بذا همین الان شروع کنم اصن!
میگه شما جای اینکه بگید من درونِ دنیام! باید بگید "دنیا درونِ من است"
این یعنی تمامِ صفت ـهای بد و خوبِ عالم رُ در خودتون دارید!
حالا اگه این وسط صفتی باشه، که سفت و سخت بخواید انکارش کنید
و بگید من به قطع اینُ ندارم!
مشکلِ کار همونجاست دقیقاً ...
هرچقدم که مقاومت و پافشاریِ بیشتری در جهتِ نداشتنش و قبول نکردنش داشته باشید
یعنی اونجای کار بیشتر و بیشتر می ـلنگه!
به عبارتِ دیگه صفتی رُ که خیلی بیشتر از بقیه ازش نفرت دارید
و آدما رُ بخاطرش قضاوت میکنید و "منفور" موردِ خطاب قرار میدید
عیناً در خودتون وجود داره
فقط چون بیش از اندازه سرکوبش کردید، نمیتونید بپذیریدش
وگرنه که همه ی ما به همون اندازه که صداقت داریم، دروغگویی هم داریم
همون قد که زشتیم، زیبا هم هستیم
همونجور که عاقلیم، حماقت هم میکنیم
و این روال درموردِ تمامیِ صفت ـهای بد و خوب، وجود داره
اولش داشتم فکر میکردم این کتاب دیگه زیادی غلو میکنه و جو میده
توی یکی از تمریناش یه صفحه ی کامل صفت بد نوشته بود
و خواسته بود هرکدوم که فشار روانی بهمون وارد میکنن رُ یادداشت کنیم
تقریباً همه ـشونُ تا میخوندم با خودم میگفتم خب من این که نیستم... این َم نیستم... این یکی َم نیستم...
ولی بعدِ چند روز، بخشِ بعدیِ کتابُ که خوندم و برگشتم به صفت ـها نگاه کردم
دیدم دقیقاً همه ـشونُ هستم!!!
نمیتونم ادعا کنم هرگز تو تمامِ عمرم دروغ نگفتم!
هیچ گوشه ای از زندگیم حسود نبودم!
تو تک تکِ ثانیه ـهام پاک زندگی کردم!
کوچیکترین خیانتی نکردم!
ریزترین آزاری به خودم نرسوندم!
تا حالا به کسی کم اهمیت ـترین فحشی ندادم!
ایراد اینجاست که هربار به خودمون میگیم نه "موردِ من" فرق داره
مدام خودمونُ توجیه و تبرئه میکنیم که اون اتهام بهمون وارد نباشه!
وگرنه دروغ، دروغه! کوچیک و بزرگ نداره ...
خیانت، خیانته! ریز و درشت نداره!!
حالا این کتاب میگه که قبول کن هرچقدم کم یا سهوی یا هرچی، اون صفتِ بدُ داری!
وگرنه اگه نپذیریش، خطرناک و غیرقابل کنترل میشه
تا لحظه ای که حسِ مالکیت به صفتی داشته باشی میتونی مهارش کنی و درمواقعِ مفید و خوب ازش استفاده کنی
در غیر اینصورت اون تو رُ کنترل میکنه ...
و تو تبدیل میشی به آدمی لبریز از اون صفت که خودت نمی ـبینیش!
علاوه بر این، باعث میشه مدام آدمایی رُ به خودت جذب کنی، که همون صفتِ بدُ دارن ...
"نیمه ی تاریکِ وجود"
کتابِ جالبیه ...
هرچی بیشتر میخونمش بیشتر حرفاشُ می ـفهمم و برام جذاب ـتر میشه
هنوز نیمی ازش مونده که نخوندم
ولی تا همینجاش به نظرم یه صفتایی رُ در خودم پذیرفتم
که روزگاری اجازه نمیدادم از فرسنگ ـها اونطرف ـترم رد شن!!
به آدمی که ناخوداگاه ازش بدم میومد نگاه کردم
با خودم فکر کردم چطور من میتونم ویژگیهایِ بدِ این آدم رُ داشته باشم؟؟
حالا فهمیدم این کتاب نمیگه شما دقیقاً شبیهِ اون آدمید!
میگه ولی قبول کنید از ویژگیهایی که اون داره، مبرّا نیستید!
خودتونُ تمام و کمال بپذیرید
همین که به این باور برسید
آرامش بهتون برمیگرده
از نفرتتون به طرز عجیبی کم میکنه
که دیگه مجبورتون نکنه دیگرانُ قضاوت کنید
امیدوارم وقتی این کتابُ تموم میکنم
حرفاش تأثیرِ خوبی گذاشته باشن برام
و تا مدت ـها فراموششون نکنم ...
**
راستش بخاطرِ انرژی منفی ای که ساطع میشه
دلم نمیخواد از رابطه ـم حرفی بزنم ...
دوس ندارم مدام بار منفی به اطرافیان و خواننده ـها اضافه کنم
تا اینجا هم مدام دست دست کردم
ولی خب نگفتنش َم تو بی ـخبری و نگرانی گذاشتنه انگار!
با وجودِ اینکه با دلم کنار اومدم و حرف حسابشُ فهمیدم
مغزم هنوز گاهی داره دودوتا میکنه؟!
متقاعدم میکنه این یکی دو ماه رُ برای آخرین بار فرصت بدم
دست و پا نزنم و عجله نکنم!
به حرمتِ ارزشی که این زندگی برام داره ...
گرچه دلم بازم می ـپره وسط و چیزایی رُ یادآوری میکنه
که بدونم انتهای مسیرُ دیدم قبلاً ...
پای این موضوع که میاد وسط
سرم از واژه خالی میشه و دلم از حرف لبریز!!!
و من درمونده از حقِ مطلب رُ ادا کردن!
دارم تقلا میکنم زودتر رفتن به مشاوره رُ اوکی کنم
ولی شرایط مهیا نمیشه
همونُ هم که بهش فک میکنم
تهش به خودم میگم چه فایده؟ چیزی عوض میشه مگه؟!
سخته راهی که بارها تهش به بن ـبست خوردی رُ بخوای از اول بری ...
نمیتونی باور کنی چیزی غیر از ساده ـلوحی و خوش ـخیالی باشه!
که بتونی دل بدی بهش
از یه طرف َم نمیتونی پا بکوبی به زمین و بگی میخوام برم! همین الان!!!
تازه الان فهمیدم تصمیمِ دلم تمامِ این مدت یه چیز بوده ...
تمام شواهد و مدارک و منطق و عقل و تجربه و عدل و درک و فهم و کائنات، یه چیزِ دیگه ...
و من هنوز اینجای مسیر قدرتشُ ندارم برای دلم انتخاب کنم!
تمام و کمال راهُ براش باز کنم و از هیچی نترسم ...
به جمع کردنِ قدرت و انرژیِ بیشتری نیاز دارم ...
ولی از همینجا بهش قول میدم
یه روزی که زیادم دیر نیست راهی رُ میرم که طبقِ میلش باشه!
یا توی همین زندگی عشقُ براش پیدا میکنم!
که خیلی بعید میدونم!
یا هرچقدم دیوونگی و بی عقلی و بچگی کردن باشه، میرم و میذارم نفس بکشه!
فقط الان نمیتونم ... هنوز نمیتونم!
نمیتونم! ولی نمیذارم َم دیر شه!!
...
اشتباهم اینه دارم دلم و راهم رُ توی روزمرگیها گم میکنم!
هی حالا بذار برم کرمان و برگردم این کارُ میکنم
بذار اینطور شه، اونُ انجام میدم ...
از یه طرفم خب به خودم حق میدم!
الان باز سه شنبه راهیِ کرمانم ...
این همه ـش تو رفت و آمد بودنا کارمُ سخت ـتر کرده
کاش کارِ دندونام زودتر تموم شه و برنامه زندگیم دستِ خودم باشه!
دارم هدر میدم لحظه ـهامُ! میدونم!
روزایی که پشتِ هم میگذرن رُ نگاشون میکنم و کاری از دستم برنمیاد!
+ عمیقاً به فکر فرو رفتم از این بندِ آخرِ حرفایِ خودم :| ............