آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


ماهـــیِ مرده!

امان از این اوضاعِ برق و بی ـبرقی

که نمیدونم اجازه میده این پستی که شروع کردم رُ به ثمر برسونم یا نه؟!

خب من پنجشنبه به محضِ اینکه این دو خط رُ تایپ کردم

و از ترسِ پریدنِ برق، ثبتِ موقت رُ زدم

صدایِ چرخیدنِ کلید توی در اومد

و مهندس رسید خونه

بعدشم جدی جدی برق رفت

طبقِ معمول برای دو ساعت ...

گرچه اگه نمیرفت َم

با اینکه خیلی دلم میخواست بنویسم

ولی به یُمنِ حضورِ مهندس و زود برگشتنش به خونه

بازم پستی در کار نبود

آخه من تا تنها نباشم، احساسِ راحتی و امنیتِ خوبی برا پست گذاشتن ندارم!

یعنی اونجوری که تو تنهایی میتونم با خیال راحت و از روی حوصله بنویسم

با وجودِ یه نفر دیگه کنارم، نمیتونم ...

خلاصه این شد که نوشتنم افتاد واسه امروز

الان َم در حالی دارم دکمه ـهای کیبردُ پشتِ هم به صدا درمیارم

که شکمم به قار و قور افتاده! :دی

بعد نمیدونم منی که این همه غذا خوردنم بد و کم شده!

چطور به طرزِ بی ـسابقه ای وزن اضافه کردم؟!

که هرکی می ـبینتم اولین چیزی که نظرشُ جلب میکنه

چاق شدنمه! :|

امیدوارم بخاطرِ تیروئیدم نباشه

یا چون بیشتر از 7، 8 ماهه قرصشُ نخوردم؛ عود نکرده باشه ...

حالا چاق که میگم، تپلی تصور نکنید ...

همه میگن تازه الان خوب شدی

ولی خودم دلم میخواد یکم برگردم به همون لاغریِ قبل! :(

البته فقط یکم!

جای شکرش باقیه (حالا نمیدونم بخاطرِ ورزش کردنمه یا چی؟) که شکم و پهلو نمیارم اقلاً

وگرنه دق میکردم ...

پوستم َم باز داره به فنا میره ...

کلی جوشِ تازه زده و ریخته بیرون

شاید دلیلش تموم شدنِ داروهایی ـه که از عطاری گرفته بودم

تازه داشت سر حال میومدآ ... حیف شد ...

اینطور که بوش میاد این پست قراره پر از روزمرگی باشه

چندان حرف جدیدی ندارم آخه!

پنجشنبه َم که دلم میخواست بنویسم

بخاطرِ کتابی بود که دارم میخونم

احتمالاً میومدم کلی درموردِ جمله ـهای کتاب حرف میزدم

که خیلی نظرمُ جلب کرده بودن

شاید تو این پست َم یکمی راجع بهش گفتم

آخه مبحثش چالش ـبرانگیز و جذابه ...

بذا همین الان شروع کنم اصن!

میگه شما جای اینکه بگید من درونِ دنیام! باید بگید "دنیا درونِ من است"

این یعنی تمامِ صفت ـهای بد و خوبِ عالم رُ در خودتون دارید!

حالا اگه این وسط صفتی باشه، که سفت و سخت بخواید انکارش کنید

و بگید من به قطع اینُ ندارم!

مشکلِ کار همونجاست دقیقاً ...

هرچقدم که مقاومت و پافشاریِ بیشتری در جهتِ نداشتنش و قبول نکردنش داشته باشید

یعنی اونجای کار بیشتر و بیشتر می ـلنگه!

به عبارتِ دیگه صفتی رُ که خیلی بیشتر از بقیه ازش نفرت دارید

و آدما رُ بخاطرش قضاوت میکنید و "منفور" موردِ خطاب قرار میدید

عیناً در خودتون وجود داره

فقط چون بیش از اندازه سرکوبش کردید، نمیتونید بپذیریدش

وگرنه که همه ی ما به همون اندازه که صداقت داریم، دروغگویی هم داریم

همون قد که زشتیم، زیبا هم هستیم

همونجور که عاقلیم، حماقت هم میکنیم

و این روال درموردِ تمامیِ صفت ـهای بد و خوب، وجود داره

اولش داشتم فکر میکردم این کتاب دیگه زیادی غلو میکنه و جو میده

توی یکی از تمریناش یه صفحه ی کامل صفت بد نوشته بود

و خواسته بود هرکدوم که فشار روانی بهمون وارد میکنن رُ یادداشت کنیم

تقریباً همه ـشونُ تا میخوندم با خودم میگفتم خب من این که نیستم... این َم نیستم... این یکی َم نیستم...

ولی بعدِ چند روز، بخشِ بعدیِ کتابُ که خوندم و برگشتم به صفت ـها نگاه کردم

دیدم دقیقاً همه ـشونُ هستم!!!

نمیتونم ادعا کنم هرگز تو تمامِ عمرم دروغ نگفتم!

هیچ گوشه ای از زندگیم حسود نبودم!

تو تک تکِ ثانیه ـهام پاک زندگی کردم!

کوچیکترین خیانتی نکردم!

ریزترین آزاری به خودم نرسوندم!

تا حالا به کسی کم اهمیت ـترین فحشی ندادم!

ایراد اینجاست که هربار به خودمون میگیم نه "موردِ من" فرق داره

مدام خودمونُ توجیه و تبرئه میکنیم که اون اتهام بهمون وارد نباشه!

وگرنه دروغ، دروغه! کوچیک و بزرگ نداره ...

خیانت، خیانته! ریز و درشت نداره!!

حالا این کتاب میگه که قبول کن هرچقدم کم یا سهوی یا هرچی، اون صفتِ بدُ داری!

وگرنه اگه نپذیریش، خطرناک و غیرقابل کنترل میشه

تا لحظه ای که حسِ مالکیت به صفتی داشته باشی میتونی مهارش کنی و درمواقعِ مفید و خوب ازش استفاده کنی

در غیر اینصورت اون تو رُ کنترل میکنه ...

و تو تبدیل میشی به آدمی لبریز از اون صفت که خودت نمی ـبینیش!

علاوه بر این، باعث میشه مدام آدمایی رُ به خودت جذب کنی، که همون صفتِ بدُ دارن ...

"نیمه ی تاریکِ وجود"

کتابِ جالبیه ...

هرچی بیشتر میخونمش بیشتر حرفاشُ می ـفهمم و برام جذاب ـتر میشه

هنوز نیمی ازش مونده که نخوندم

ولی تا همینجاش به نظرم یه صفتایی رُ در خودم پذیرفتم

که روزگاری اجازه نمیدادم از فرسنگ ـها اونطرف ـترم رد شن!!

به آدمی که ناخوداگاه ازش بدم میومد نگاه کردم

با خودم فکر کردم چطور من میتونم ویژگیهایِ بدِ این آدم رُ داشته باشم؟؟

حالا فهمیدم این کتاب نمیگه شما دقیقاً شبیهِ اون آدمید!

میگه ولی قبول کنید از ویژگیهایی که اون داره، مبرّا نیستید!

خودتونُ تمام و کمال بپذیرید

همین که به این باور برسید

آرامش بهتون برمیگرده

از نفرتتون به طرز عجیبی کم میکنه

که دیگه مجبورتون نکنه دیگرانُ قضاوت کنید

امیدوارم وقتی این کتابُ تموم میکنم

حرفاش تأثیرِ خوبی گذاشته باشن برام

و تا مدت ـها فراموششون نکنم ...

**

راستش بخاطرِ انرژی منفی ای که ساطع میشه

دلم نمیخواد از رابطه ـم حرفی بزنم ...

دوس ندارم مدام بار منفی به اطرافیان و خواننده ـها اضافه کنم

تا اینجا هم مدام دست دست کردم

ولی خب نگفتنش َم تو بی ـخبری و نگرانی گذاشتنه انگار!

با وجودِ اینکه با دلم کنار اومدم و حرف حسابشُ فهمیدم

مغزم هنوز گاهی داره دودوتا میکنه؟!

متقاعدم میکنه این یکی دو ماه رُ برای آخرین بار فرصت بدم

دست و پا نزنم و عجله نکنم!

به حرمتِ ارزشی که این زندگی برام داره ...

گرچه دلم بازم می ـپره وسط و چیزایی رُ یادآوری میکنه

که بدونم انتهای مسیرُ دیدم قبلاً ...

پای این موضوع که میاد وسط

سرم از واژه خالی میشه و دلم از حرف لبریز!!!

و من درمونده از حقِ مطلب رُ ادا کردن!

دارم تقلا میکنم زودتر رفتن به مشاوره رُ اوکی کنم

ولی شرایط مهیا نمیشه

همونُ هم که بهش فک میکنم

تهش به خودم میگم چه فایده؟ چیزی عوض میشه مگه؟!

سخته راهی که بارها تهش به بن ـبست خوردی رُ بخوای از اول بری ...

نمیتونی باور کنی چیزی غیر از ساده ـلوحی و خوش ـخیالی باشه!

که بتونی دل بدی بهش

از یه طرف َم نمیتونی پا بکوبی به زمین و بگی میخوام برم! همین الان!!!

تازه الان فهمیدم تصمیمِ دلم تمامِ این مدت یه چیز بوده ...

تمام شواهد و مدارک و منطق و عقل و تجربه و عدل و درک و فهم و کائنات، یه چیزِ دیگه ...

و من هنوز اینجای مسیر قدرتشُ ندارم برای دلم انتخاب کنم!

تمام و کمال راهُ براش باز کنم و از هیچی نترسم ...

به جمع کردنِ قدرت و انرژیِ بیشتری نیاز دارم ...

ولی از همینجا بهش قول میدم

یه روزی که زیادم دیر نیست راهی رُ میرم که طبقِ میلش باشه!

یا توی همین زندگی عشقُ براش پیدا میکنم!

که خیلی بعید میدونم!

یا هرچقدم دیوونگی و بی عقلی و بچگی کردن باشه، میرم و میذارم نفس بکشه!

فقط الان نمیتونم ... هنوز نمیتونم!

نمیتونم! ولی نمیذارم َم دیر شه!!

...

اشتباهم اینه دارم دلم و راهم رُ توی روزمرگیها گم میکنم!

هی حالا بذار برم کرمان و برگردم این کارُ میکنم

بذار اینطور شه، اونُ انجام میدم ...

از یه طرفم خب به خودم حق میدم!

الان باز سه شنبه راهیِ کرمانم ...

این همه ـش تو رفت و آمد بودنا کارمُ سخت ـتر کرده

کاش کارِ دندونام زودتر تموم شه و برنامه زندگیم دستِ خودم باشه!

دارم هدر میدم لحظه ـهامُ! میدونم!

روزایی که پشتِ هم میگذرن رُ نگاشون میکنم و کاری از دستم برنمیاد!

 

+ عمیقاً به فکر فرو رفتم از این بندِ آخرِ حرفایِ خودم :| ............

Saturday 19 Tir 00 , 16:37 مامانی ...

چه خوبه که کتاب میخونی مهلا جان...

بازم بخون....

بیشتر و بیشتر.

آدمها توی فشارها و سختیها ساخته میشن و بدون هر جایی که عرصه بهت تنگ میشه وقت تغییر جدیده.

 

این کتاب رو من هم خوندم😊

امیدوارم که اون تاثیری که انتظارش رو داری روت بگذاره.

 

خوبه که فرصت دادی به خودت و زندگیت.

اینطوری اگر بنا به رفتن باشه با دل و خاطری محکم میری.

و اگر هم بنا به موندن،  با دل و خاطری گرمتر میمونی.

 

ممنون ک نوشتی♥️❤️♥️

آره از وقتی کتاب میخونم بهتر میتونم خودمُ پیدا کنم و باهاش کنار بیام ...
فقط خیلی کُند پیش میرم تو خوندن
کاش به قولِ شما بیشتر و بیشتر بخونم ...

امیدوارم اگه الان وقتِ سختیه، بلد باشم و از پسِ ساختن بربیام
وگرنه بازنده بیرون اومدم ...

کاش این فرصت دادنه همه ـچیُ برام راحت ـتر کنه! نه پیچیده ـتر ...

مرسی که همراهمید :* ❤️

مهلا من هنوزم پستاتُ دوس دارم هرچند تلخ و غمگین باشه اما عاشق وبلاگتم 💜 

خوب کردی نوشتی و از اون بهتر خوب کردی در مورد رابطتون نوشتی.چون نمی نوشتی مجبور بودیم خودمون ازت بپرسیم! بیخیال انرژی منفی و ... تو بنویس 💙

دو فصل نیمه ی تاریک وجود رو صوتی گوش دادم اما ادامه ندادم.حسش نبود خخخ

 

عزیزِ مهربونم ^______^
مرسی که به پستایِ منفی و تلخم َم ابرازِ علاقه میکنی ^_^

امیدوارم زودتر این انرژی منفی ـه بارشُ ببنده ...
حرفایِ مثبت بزنم و حالِ خوب تقسیم کنم!

وای من اصن عذاب وجدان میگیرم یچیزیُ نصفه رها کنم!
مخصوصاً فیلم یا کتاب :دی
مسخره ـترین فیلمُ هم که دیدم، نتونستم نصفه خاموشش کنم!
لااقل تا آخرشُ تیکه تیکه زدم جلو که ندیده ازش نگذشته باشم :))

منم خیلی دلم میخواد این کتابُ بخونم ولی فعلا دستم بهش نمیرسه

با این جمله هایی که به نقل از این کتابه گفتی موافقم . من همه عیب و ایرادامو میپذیرم و قبول دارم که اونجوری ام ولی وقتی قرار باشه بخاطرشون بازخواست بشم یا نصیحت بشنوم میزنم زیرش میگم اصلنم اینجوری نیستم :/

 

عزیزم!
اگه دوس داشتی میتونم تمومش که کردم و اومدم کرمان بیام بهت امانت بدمش بخونی ^_^

خودِ کتاب َم میگه ایراد دقیقاً از اونجایی شروع میشه که بخاطرِ آدمِ خوب و دوس ـداشتنی ای بودن، مجبوریم صفت بدا رُ انکار و سرکوب کنیم !!
درست اونجا که بخاطرِ داشتنشون تحقیر و سرزنش میشیم ...

برای رفتن همیشه وقت هست ..با یکی دوماه این طرف اون طرف هیچی تغییر نمی کنه ..بزار با دلی بری که مطمنه ...زمان بده ..کی میدونه چی میشه 

راست میگی ...
من هرزمان برا رفتن عجله میکنم همه ـش انگار دلیلش حرفِ دیگران و افکار و تصوراتِ اوناس!
که بعداً نگن میخواستی بری اون 4 ماهُ چیکار کردی؟ اون 3 ماهُ چرا موندی؟ انقد از عروسیتون گذشته بود! اونقد زیرِ سقف موندید ...
درصورتیکه مهم خودمم و آدمی که زندگیشُ خرجِ من کرده ...

امیدوارم زمان حالمُ بهتر کنه و تصمیمم رُ روشن ـتر ...
ممنون عزیزم :*

دوماه زمان کوتاهیه ! میگذره زود ...
تو کافه ام گفتم مهم اینه هر تصمیمی میگیری توش قاطع باشی "نمیدونم" نباشی !
مثال اینکه اوکی دیگران حمایت نمیکنن میخوام برای سلامت روان خودم 6 ماه یک سال یا 5 سال دیگه هم تو این زندگی بمونم ولی بمونی
یا تصمیم رو گرفتم میخوام جدا شم و نمیذارم افکار دیگران و حرفاشون اثر منفی روی روح و جسم و زندگیم بذاره کارمو به انتها میرسونم بری کرمان و کاراتو تموم کنی !

این نمیدونم ـآ خیلی عواقب داره هم برای تو هم مهرداد ...یکم قاطع تر باش دوستم :*

آره ... الان عینِ برق و باد، تیر َم تموم شد!
و یه ماه از اون 3 ماهی که میخواستیم فرصت بدیم، گذشت!!

امان از این "نمیدونم" ...
من اصولاً سر هر چیزی قاطع تصمیم میگیرم!
اینجای زندگیم و این دوراهیه خیلی داغون کرده شخصیتمُ ...
پیچیده و درهم و مبهم ـه اوضاع ...
هنگ میکنم واقعاً ...
ولی کاش بتونم این حرفِ تو رُ عملی کنم!
هیچی قدِ یه تصمیمِ قاطع نمیتونه از این وضعیت نجاتم بده ...

منم که بارها بهت گفتم چقدر خودت رو و قلمت رو دوست دارم

حتی اگر محتوای وبلاگت غم آلود باشه بازم میخونمت

 

عزیزم بهترین راه همینه که انتخاب کردی

بدون عجله با جریان زندگی پیش بری و به قول راسینال، مهم اینه که هر تصمیمی گرفتی قاطع باشی. حالا سه ماه دیرترم بری...

 

پس، فردا عازم کرمانی؟ بسلامتی❤ مراقب خودت باش کلی❤✨

 

+منم کتاب خوندنُ دوست دارم اما تو خوندنش خیلی تنبلم

عوضش پادکست دوست دارم :) پلی میکنی و همزمان به کارات میرسی 😋😊

عزیز یا محبت من ^__^
تو همیشه به من لطف داشتی و داری :* مرسی ...

کاش اینبار از پسش بربیام ...
باید تمام توانمو جمع کنم!
از دعاهاتون محرومم نکنید که بیشتر از همیشه بهشون احتیاچ دارم...

آره عزیزم
الان که دارم برا کامنتت جواب میذارم توی قطارم ^_^

+ کتاب خیلی خوبه اصن
من قبلا هی با کتاب و کتاب خوندن سر دشمنی داشتم
الان که آشتی کردم باهاش خیلی راضی ام از خودم
آره پادکست ام خوبه!
جدیدا خیلی تو فکرم خوباشو پیدا کنم و گوش کنم
ولی فقط تو اینستا از اون گذری ها گوش کردم
تو از کجا دانلود میکنی؟

من فایل های صوتی استاد شجاعی رو گوش میکنم عزیزم

عضو کانال تلگرامشون هستم

هر سری درباره یه موضوعی صحبت میکنند

مثلا الان موضوع راجع به ارتباط موفق هست

تحصیلات حوزوی دارن اما صحبتاشون واقعا منطقیه

از اون افراطی های خشک مذهب نیستند

اتفاقا راجع به موضوع نماز هم قبلا صحبت کردند، که هشتگ تمام موضوعات پین شده به کانال، اگر دوست داشتی گوش کن خالی از لطف نیست😘😊

 

اینم آیدی کانال: ostad_shojae

 

یه چیز میگم شاید باورت نشه، اما من خیلی از صداش و کلامش آرامش میگیرم، اینو وقتایی که عصبیم به وضوح حس کردم❤

عزیز دلم
مرسی از راهنمایی و معرفیت
دکتر شیری رُ که خیلی دنبال میکنم و ممنونتم بخاطرش
این استاد َم حتماً خوبه و میرم تو کانالش همین امروز
فدای محبتت :**

ای جونم😍😊

خوشحالم مفید بوده واست😋

آره واقعاً مفید بود و خیلی گوش دادم و لذت بردم
مرسی عزیز دلم :**
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan