Saturday 12 Tir 00
اما نتونستم ...
دیگه مثِ قبل حرفام تو سرم نمی ـچرخن ...
روزا با خودم حرف نمیزنم
فکر نمیکنم
دلایل و منطق و ذهنیت ـهامُ زیر و رو نمیکنم ...
مثِ کسی که اولش مدام دست و پا میزنه برای نجات
واسه رفتن به یه راهِ درست
مبارزه با اشتباهِ تکراری
ولی وقتی می ـبینه نمی ـتونه! کم میاره و آروم میگیره
آروم گرفتم ...
چشامُ رو همه چی بستم
انگار که دارم تو خواب راه میرم
و نمیدونم با زندگیم چه میکنم؟؟؟
نمیدونم واقعاً قراره این چند ماهُ به عقب برگردم؟
دوباره یه فرصتُ شروع کنم؟
به قول دوستام
حالا که مجبورم این فرصتُ بدم
و این چند ماهُ بمونم
بازم با همه وجود تلاش کنم؟!
بیهوده نیست ؟؟؟
وقتی تهِ دلم روشن نیست!
وقتی امیدی ندارم!
به شکوفا شدنِ یک عشق!
به جرقه زدنِ یه علاقه ...
خاموشِ خاموشم ...
نمیدونم اینجا که میخوام عاطفه به خرج بدم
چشممُ نبدم رو همه بال بال زدنای طرف مقابلم
به خواسته ـش احترام بذارم
و دیرتر رفتن رُ بپذیرم
چقد بی ـعاطفگیِ بیشتری به حساب میاد؟؟؟
باز داره خونه یِ امیدشُ میسازه
باز از هر 10 ـتا حرفی که میزنه
9 ـتاش امید به آینده و زندگیِ با هم ـمونه !!!
میگه فلان ـچیزُ بخریم؟ فلان ـکارُ انجام بدیم؟
و من خاموش زُل میزنم به آینده ای که نمی ـبینمش!!
به رفتنی که دارم براش امروز و فردا میکنم ...
عادلانه نیست ...
با تمامِ جونش می ـمونه
و من فقط تردیدِ رفتن دارم ...
نگاش میکنم ببینم جوونه ای تو دلم ریشه میزنه؟
نمیزنه!
نمیدونم دارم باهاش چیکار میکنم؟
با خودم چیکار میکنم؟
میدونم هر راهی رُ انتخاب کنم
هم سرزنش میشنوم و هم تحسین ...
از نظرِ یه سریا بهترین کارُ کردم
ولی از نظرِ یه عده ی دیگه، تهِ حماقت و دیوونگی رُ رفتم ...
هیشکی قدِ مهلا نمیدونه من چقد مستأصلم !
اونقد که اینجای حرفام استپ شدم و حتی نمیدونم چی باید بگم؟؟
دور شدم از خودم و راهم و اونچه که میخواستم!
باز انگار یکی پامُ بسته ...
نمیدونم طلسم شده ـم که برم؟!
یا طلسم شده ـم که بمونم؟؟؟
نمیدونم اونموقع که میخواستم برم، داشتم بی ـرحمی میکردم؟
یا الان که با این همه تردید موندم و نمیرم؟؟
مهندس میگفت بذار برا بارِ آخر تلاش کنم
میگفت بذار فکر نکنم کوتاهی از من بود، نگم مهلا بی انصافی کرد!
فقط تمامِ سعیمُ کردم بهش بفهمونم احساسمُ شناختم!
گوشزد کنم که باز با احساساتش بازی نشه!
که من با اینکه میدونم موندنی نیستم! صرفاً به احترامِ عشقش، به رفتن بند نمیکنم!!!
هرچند که شاید همین َم اشتباهِ بزرگیه ...
انقد سردرگمم که رشته یِ حرفامُ گم میکنم ...
ولی میدونم که فعلاً پایِ رفتنم بسته ـس!
داشتم فکر میکردم شاید بهتر باشه دو سه ماه جای دست و پا زدن برای رفتن
در آرامش و صلح یکم با خودم بیشتر کنار بیام ...
شاید کار پیدا کنم ...
دنبالِ خودم بگردم
و قرار به رفتن که شد
مهندس اگه دروغ نگفته باشه، چندماه دیگه راحت ـتر میتونه کنار بیاد، تا الان!
احتمالاً این پست تا اندازه یِ زیادی (مثِ ذهنم موقعِ نوشتنش) نامفهوم و پراکنده ـس
کاش برگردم به همون روالِ یه روز درمیون نوشتن و خودمُ خالی کردنا !
اینجوری انقدر پر میشم که نمیدونم سرِ هر فکرم به کجا میرسه؟؟
راستش برخلافِ تصور مامانم و یسریای دیگه
از وقتی اومدم
هیچ جنجال و اتفاق ناگواری بینمون نبوده ...
در صلح و آرامش پیش میریم
یعنی نمیخوام که بجنگم ...
فقط روحم درد میگیره وقتی محبت میکنه!
وقتی زیادی بهم بها میده و سعی میکنه عاشقانه رفتار کنه!
دلم میسوزه و نمیخوام تنش ایجاد کنم، که هیچی نمیگم!!!
نمیدونم چرا روزای اول حس میکردم داره گزارشِ رفتارامُ به مامانم میده!!!
من خب آدمی ام که کسی نمیتونه ازم حرف بکشه!
حتی مامانم!!!
اینکه چیکار میکنم و در چه حالم رُ برا هیچ ـکسی تشریح نمیکنم!!!
اون هفته با یکی از دوستایِ وبلاگیم قرار گذاشته بودم همُ ببینیم
هرچی َم مهندس میپرسید کجا میری؟
فقط اسمِ خیابونُ میگفتم!
البته از یه طرف َم اصرار که ماشینُ ببر!
ولی قبول نکردم و با مترو رفتم
خلاصه که تا لحظه ی آخر هِی سوال کرد با دوستت قرار داری؟
و من جواب درستی بهش ندادم ...
یه عادتِ بدی که دارم، از بچگی خوشم نمیومد کسی سین جیمم کنه! :|
حالا طرف هرکی میخواست باشه!!!
اگه خودم گفتم که گفتم!
اگه نه، بخوام بگم َم، بپرسن دیگه نمیگم :|
روز بعدش مامانم که زنگ زده بود
هِی می ـپرسید فلان دوستت اومده تهران؟
گفتم نه!
میگفت فلانی َم که کرمانه!
گفتم آره
فهمیدم به گوشش رسیده یه چیزایی!
بعد میگفت نری با دوستای اینترنتیت قرار بذاری!
و توصیه ـهایِ مادرانه ـش شروع شد ...
این زمونه همه گرگن و آدم دوست و دشمنشُ نمیشناسه و دوستا گاهی از دشمنِ آدم بدترن و به حرف کسی گوش ندی و هیشکی قد مادرت صلاحتُ نمیخواد و ...
دیگه از اینا بدتر دوستای نتی ان و اعتماد نکن و تو شهر غریبی میتونن ببرن بلا سرت بیارن و ...
:(
با تمامِ عشق و احترامم بهش، هیچ ـجوره ظرفیتِ شنیدنِ حرفاشُ نداشتم!
اصن قبول! من حرف نمیزنم و افکار و عقایدمُ نمیگم
که کسی بفهمه اونقدرام بچه و نفهم نیستم!!!
ولی دیگه تا این حد؟؟؟
اون َم مادری که همیشه میگفت بهم اعتماد داره و میشناسه منُ ؟؟!!!
اصن به اینا که فک میکنم بیشتر حسِ خستگی تو تنم فرو میره ...
...
این مدت بند کردم به فیلم ترسناک دیدن!
یه سریال ایرانیه به اسمِ "آنها"
هر سری یه داستانِ جدیده!
نمیدونم شاید تو جمع دیدنش مسخره باشه
ولی تنهایی دیدنش باعث شده ترسناک بودنشُ قبول داشته باشم!
یعنی مثلاً اونایی که ترسوان اصلاً نمیتونن و نباید ببیننش ... یکی مثِ خواهرِ من!
به نسبتِ فیلمایِ ایرانی، بدک نیست ...
حالا من ظهرا میشینم سرِ ناهار برا خودم میذارمش
و از دیدنش کِیف میکنم! نمیدونم چرا! :|
همه اتفاقاتش درمورد جن و جن ـزدگی و تسخیر و ایناس که تو شب در جریانه ...
پایانِ همه ـشون َم تلخه
ولی نمیدونم چطور منِ طرفدارِ هَپی اِندینگز، انقد از پایانِ اینا لذت می ـبرم!؟ :|
...
دلم برای پست گذاشتنای اینستا تنگ شده
خیلی پیش اومده که حرف داشتم
ولی از اونجایی که گوشیِ مناسبی برا عکاسی ندارم
پیجِ اینستام َم راکد شده ...
اصن دارم با سیستمای از رده ـخارج سر میکنم
الان دیگه هم لپ ـتاپ، هم گوشی
یه نیمچه فشاری بخوام بهشون بیارم، هنگ می کنن!
لپ ـتاپِ بیچاره ـم خیلی َم مرد بوده
که هنوز بعد از این 11، 12 سال داره حتی با همین صدایِ تراکتوریش َم برام کار میکنه
بیچاره به این حد رسیده که کافیه چندین و چندتا وبسایتُ با هم باز کنم
تا از فرطِ خستگی خاموش بشه!
دیگه از مرحله یِ باز کردنِ یکی دو تا نرم افزار با هم که هیچی! رد شده ...
فعلنم با این اوضاع میدونم که باید با همینا بسازم
چون نه شرایطشُ دارم خودم گوشی بخرم
نه میتونم اجازه بدم مهندس برام بخره!