آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


یک فهمِ نامفهوم!!

بارها نیت کردم بیام و پست بذارم

اما نتونستم ...

دیگه مثِ قبل حرفام تو سرم نمی ـچرخن ...

روزا با خودم حرف نمیزنم

فکر نمیکنم

دلایل و منطق و ذهنیت ـهامُ زیر و رو نمیکنم ...

مثِ کسی که اولش مدام دست و پا میزنه برای نجات

واسه رفتن به یه راهِ درست

مبارزه با اشتباهِ تکراری

ولی وقتی می ـبینه نمی ـتونه! کم میاره و آروم میگیره

آروم گرفتم ...

چشامُ رو همه چی بستم

انگار که دارم تو خواب راه میرم

و نمیدونم با زندگیم چه میکنم؟؟؟

نمیدونم واقعاً قراره این چند ماهُ به عقب برگردم؟

دوباره یه فرصتُ شروع کنم؟

به قول دوستام

حالا که مجبورم این فرصتُ بدم

و این چند ماهُ بمونم

بازم با همه وجود تلاش کنم؟!

بیهوده نیست ؟؟؟

وقتی تهِ دلم روشن نیست!

وقتی امیدی ندارم!

به شکوفا شدنِ یک عشق!

به جرقه زدنِ یه علاقه ...

خاموشِ خاموشم ...

نمیدونم اینجا که میخوام عاطفه به خرج بدم

چشممُ نبدم رو همه بال بال زدنای طرف مقابلم

به خواسته ـش احترام بذارم

و دیرتر رفتن رُ بپذیرم

چقد بی ـعاطفگیِ بیشتری به حساب میاد؟؟؟

باز داره خونه یِ امیدشُ میسازه

باز از هر 10 ـتا حرفی که میزنه

9 ـتاش امید به آینده و زندگیِ با هم ـمونه !!!

میگه فلان ـچیزُ بخریم؟ فلان ـکارُ انجام بدیم؟

و من خاموش زُل میزنم به آینده ای که نمی ـبینمش!!

به رفتنی که دارم براش امروز و فردا میکنم ...

عادلانه نیست ...

با تمامِ جونش می ـمونه

و من فقط تردیدِ رفتن دارم ...

نگاش میکنم ببینم جوونه ای تو دلم ریشه میزنه؟

نمیزنه!

نمیدونم دارم باهاش چیکار میکنم؟

با خودم چیکار میکنم؟

میدونم هر راهی رُ انتخاب کنم

هم سرزنش میشنوم و هم تحسین ...

از نظرِ یه سریا بهترین کارُ کردم

ولی از نظرِ یه عده ی دیگه، تهِ حماقت و دیوونگی رُ رفتم ...

هیشکی قدِ مهلا نمیدونه من چقد مستأصلم !

اونقد که اینجای حرفام استپ شدم و حتی نمیدونم چی باید بگم؟؟

دور شدم از خودم و راهم و اونچه که میخواستم!

باز انگار یکی پامُ بسته ...

نمیدونم طلسم شده ـم که برم؟!

یا طلسم شده ـم که بمونم؟؟؟

نمیدونم اونموقع که میخواستم برم، داشتم بی ـرحمی میکردم؟

یا الان که با این همه تردید موندم و نمیرم؟؟

مهندس میگفت بذار برا بارِ آخر تلاش کنم

میگفت بذار فکر نکنم کوتاهی از من بود، نگم مهلا بی انصافی کرد!

فقط تمامِ سعیمُ کردم بهش بفهمونم احساسمُ شناختم!

گوشزد کنم که باز با احساساتش بازی نشه!

که من با اینکه میدونم موندنی نیستم! صرفاً به احترامِ عشقش، به رفتن بند نمیکنم!!!

هرچند که شاید همین َم اشتباهِ بزرگیه ...

انقد سردرگمم که رشته یِ حرفامُ گم میکنم ...

ولی میدونم که فعلاً پایِ رفتنم بسته ـس!

داشتم فکر میکردم شاید بهتر باشه دو سه ماه جای دست و پا زدن برای رفتن

در آرامش و صلح یکم با خودم بیشتر کنار بیام ...

شاید کار پیدا کنم ...

دنبالِ خودم بگردم

و قرار به رفتن که شد

مهندس اگه دروغ نگفته باشه، چندماه دیگه راحت ـتر میتونه کنار بیاد، تا الان!

احتمالاً این پست تا اندازه یِ زیادی (مثِ ذهنم موقعِ نوشتنش) نامفهوم و پراکنده ـس

کاش برگردم به همون روالِ یه روز درمیون نوشتن و خودمُ خالی کردنا !

اینجوری انقدر پر میشم که نمیدونم سرِ هر فکرم به کجا میرسه؟؟

راستش برخلافِ تصور مامانم و یسریای دیگه

از وقتی اومدم

هیچ جنجال و اتفاق ناگواری بینمون نبوده ...

در صلح و آرامش پیش میریم

یعنی نمیخوام که بجنگم ...

فقط روحم درد میگیره وقتی محبت میکنه!

وقتی زیادی بهم بها میده و سعی میکنه عاشقانه رفتار کنه!

دلم میسوزه و نمیخوام تنش ایجاد کنم، که هیچی نمیگم!!!

نمیدونم چرا روزای اول حس میکردم داره گزارشِ رفتارامُ به مامانم میده!!!

من خب آدمی ام که کسی نمیتونه ازم حرف بکشه!

حتی مامانم!!!

اینکه چیکار میکنم و در چه حالم رُ برا هیچ ـکسی تشریح نمیکنم!!!

اون هفته با یکی از دوستایِ وبلاگیم قرار گذاشته بودم همُ ببینیم

هرچی َم مهندس میپرسید کجا میری؟

فقط اسمِ خیابونُ میگفتم!

البته از یه طرف َم اصرار که ماشینُ ببر!

ولی قبول نکردم و با مترو رفتم

خلاصه که تا لحظه ی آخر هِی سوال کرد با دوستت قرار داری؟

و من جواب درستی بهش ندادم ...

یه عادتِ بدی که دارم، از بچگی خوشم نمیومد کسی سین جیمم کنه! :|

حالا طرف هرکی میخواست باشه!!!

اگه خودم گفتم که گفتم!

اگه نه، بخوام بگم َم، بپرسن دیگه نمیگم :|

روز بعدش مامانم که زنگ زده بود

هِی می ـپرسید فلان دوستت اومده تهران؟

گفتم نه!

میگفت فلانی َم که کرمانه!

گفتم آره

فهمیدم به گوشش رسیده یه چیزایی!

بعد میگفت نری با دوستای اینترنتیت قرار بذاری!

و توصیه ـهایِ مادرانه ـش شروع شد ...

این زمونه همه گرگن و آدم دوست و دشمنشُ نمیشناسه و دوستا گاهی از دشمنِ آدم بدترن و به حرف کسی گوش ندی و هیشکی قد مادرت صلاحتُ نمیخواد و ...

دیگه از اینا بدتر دوستای نتی ان و اعتماد نکن و تو شهر غریبی میتونن ببرن بلا سرت بیارن و ...

:(

با تمامِ عشق و احترامم بهش، هیچ ـجوره ظرفیتِ شنیدنِ حرفاشُ نداشتم!

اصن قبول! من حرف نمیزنم و افکار و عقایدمُ نمیگم

که کسی بفهمه اونقدرام بچه و نفهم نیستم!!!

ولی دیگه تا این حد؟؟؟

اون َم مادری که همیشه میگفت بهم اعتماد داره و میشناسه منُ ؟؟!!!

اصن به اینا که فک میکنم بیشتر حسِ خستگی تو تنم فرو میره ...

...

این مدت بند کردم به فیلم ترسناک دیدن!

یه سریال ایرانیه به اسمِ "آنها"

هر سری یه داستانِ جدیده!

نمیدونم شاید تو جمع دیدنش مسخره باشه

ولی تنهایی دیدنش باعث شده ترسناک بودنشُ قبول داشته باشم!

یعنی مثلاً اونایی که ترسوان اصلاً نمیتونن و نباید ببیننش ... یکی مثِ خواهرِ من!

به نسبتِ فیلمایِ ایرانی، بدک نیست ...

حالا من ظهرا میشینم سرِ ناهار برا خودم میذارمش

و از دیدنش کِیف میکنم! نمیدونم چرا! :|

همه اتفاقاتش درمورد جن و جن ـزدگی و تسخیر و ایناس که تو شب در جریانه ...

پایانِ همه ـشون َم تلخه

ولی نمیدونم چطور منِ طرفدارِ هَپی اِندینگز، انقد از پایانِ اینا لذت می ـبرم!؟ :|

...

دلم برای پست گذاشتنای اینستا تنگ شده

خیلی پیش اومده که حرف داشتم

ولی از اونجایی که گوشیِ مناسبی برا عکاسی ندارم

پیجِ اینستام َم راکد شده ...

اصن دارم با سیستمای از رده ـخارج سر میکنم

الان دیگه هم لپ ـتاپ، هم گوشی

یه نیمچه فشاری بخوام بهشون بیارم، هنگ می کنن!

لپ ـتاپِ بیچاره ـم خیلی َم مرد بوده

که هنوز بعد از این 11، 12 سال داره حتی با همین صدایِ تراکتوریش َم برام کار میکنه

بیچاره به این حد رسیده که کافیه چندین و چندتا وبسایتُ با هم باز کنم

تا از فرطِ خستگی خاموش بشه!

دیگه از مرحله یِ باز کردنِ یکی دو تا نرم افزار با هم که هیچی! رد شده ...

فعلنم با این اوضاع میدونم که باید با همینا بسازم

چون نه شرایطشُ دارم خودم گوشی بخرم

نه میتونم اجازه بدم مهندس برام بخره!

Saturday 12 Tir 00 , 17:45 مامانی ...

مهلا جان...

عزیزم...

کاملا استیصال از نوشته هات میباره.

قشنگم ، خودت رو بسپار به دستهای پرقدرت و مهربان و امن خداوند.

آروم بگیر. آرومی که درش خودت رو سرزنش نکنی و تحت فشار نگذاری.

بزار ببینیم چی پیش میاد.

آره این پست به شدت نامنسجم و سردرگم بود کلافِ افکارم ...
نمیدونم ...
کاش اونقدر قدرت و ایمانشُ داشتم که از صمیمِ قلب آروم میگرفتم ...
ولی از ساده رد شدن از این موضوع می ـترسم ...

😐😐😐

دقیقا عین بکی از پستای قبل ازدواجته

ایشالا که هرچی خیره همون میشه👌

امان از من و این ـهمه پای رفتن نداشتن ـهام ...
امــــــان ...

ملانصرالدین تو ماه رمضون که میرفته بالا منبر برای اینکه حساب کتاب تعداد روزایی که تا اخر ماه رمضون مونده یادش نره، ۳۰ تا کشمش میذاشته تو جیبش و هر روز بعد افطار یکیشو میخورده. اینطوری با شمردن بقیه کشمشا میدونسته کی ماه رمضون تموم میشه

یروز میره خونه خسته بوده میخوابه زنش برمیداره لباسشو بشوره میبینه تو جیب ملا کشمشه. میگه اخی بمیرم چقد کشمش دوست داره

وقتی لباسش خشک میشه برمیداره یه مشت کشمش میریزه تو جیب ملا

شب ملا میره مسجد بالا منبر، ینفر میپرسه ملا چقد مونده تا عید فطر؟ ملا دست میکنه تو جیبش میبینه کشمشا خیلی زیاده خب، میگه والا اینجور که من میبینم امسال عیدی در پیش نداریم

حکایت توعه دقیقا. با این کارات حقیقتا من عیدی در پیش نمیبینم رفاقتانه..

 

خواستم بگم کی این کشمشا رُ هی میریزه تو جیبِ ما ؟!
بعد فک کردم عاقبتِ اونی که از رو کشمش میخواد حساب کتابِ روزا و زندگیشُ داشته باشه، همین میشه دیگه!

+ حرف حسابه ... نمیدونم دارم چه میکنم !؟ ... باز وایسادم دارم نگاه میکنم ...

خوندمت

موندم چی بگم

یهو یادم افتاد به این دست نوشته استاد ابتهاج عزیز که مدتهاست تو ذهنم با خودم تکرار میکنم

عاشقشم

اینم یکی از اون شعرهاست که بهت گفتم دلم میخواد قابش کنم بزنم به دیوار خونه ام :)

 

تقدیم به تو عزیزم:

https://s4.uupload.ir/files/negar_20200608_145409_blli.png

میگذره به هر سختی

ولی سعی کن حالا که گیر افتادی توی این بحران، ازش پربار بیرون بیای.

همین الان داشتم به خودم یادآوری میکردم که الان بزرگ نشی، الان رشد نکنی، الان خودت رو نسازی، پس کی؟! فریده به نفع خودت از این دوره تلخ استفاده کن و رشد کن.

باااااید.

امیدوارم یادم نره حرفامو💔

 

+❤✨🌙

 

 

عزیزم ... ممنون
شعر خیلی قشنگیه ...
میگذره ...
ولی گاهی اینکه چجوری میگذره هم مهمه !!
امیدوارم یجوری نگذره که بعد برگردم عقب و فقط بگم ای وااای ...

دقیقاً
الان پا نشیم و از دلِ این سختیا، سربلند و دست پر بیرون نیایم، باختیم ...
امیدوارم یادِ من َم نره حرفات ...
:*** ❤️

هووووم قشنگ از نوشته هات مشخصه چقدر مستاصلی.بین دو راهی بزرگی گیر کردی

از یه طرف دوس داری جدا بشی ولی متاسفانه هیچ حمایتی نمیشی و تازه با حرف ها بهت حس عذاب وجدان میدن

از طرفی عقلت و فشار اطرافیان میگه یه فرصت دیگه بده ولی خب آخرش ته ذهنت بفکر جدایی هستی.با این اوصاف و شرایط خیلی سخته کنار مهرداد بودن.کاش اونجا نرفته بودی.نمیدونم

داری پژمرده میشی 😕

بیا خونه ما 💗 بخدا بی تعارف میگم اگر زمانی اونجا بودن باعث عذابت بود و دلت خواست فرار کنی من و خونمون با کمال میل در اختیارت هستیم.کافیه پیامی دایرکتی چیزی بدی با اشکان میایم دنبالت 💗 

هر مدت خواستی بمون پیشمون تا کارات پیش برن.از ته دلم میگم عزیزم 

آی گفتی آرزو ...
کاملاً همینه ...
و اینکه با وجودِ تمومِ اینا، یه جایی پسِ ذهنم، هنوز یه درصد می ـترسم خطر کنم!!

فدات شم من!!! چقد تو ماهی!!!!
اصن اشکِ شوق جمع شد تو چشام از این حجم از محبت :***
یعنی شما دوستام بزرگترین نعمتید برا من
خیلی خیلی با ارزش بود این حرفت برام عزیز دلم ^___^
عشقی تو :****

خب من با اجازت یه مدت نمیام اینجا و اگرهم بیام کامنت نمیذارم

چون فکر میکنم تو یه لوپ گیر افتادی و این چرخه هی تکرار میشه بدون اینکه چیزی بهش اضافه یا کم بشه

و چون از بلاتکلیفی گریزونم حتی خوندن از بلاتکلیفی ام انگار داره منو به هم میریزه. میدونی؟اعصابم خورد میشه

so

نقدا به خدای بزرگ میسپارمت تا خودتو پیدا کنی👏

میدونم چی میگید ... حق َم دارید ...
ولی خب حس میکنم چیزی که من باهاش مواجهم دیگه بلاتکلیفی نیست ... چیزای دیگه ـس ...
کاملاً حق انتخاب دارید برای دنبال کردنِ نوشته ـها
و من نه ناراحت میشم نه اعتراضی وارده!

امیدوارم به اون نقطه ی روشنی که باید، برسم
و دیگه بیش از این باعثِ آزار و ایجاد تنش برای خواننده ـها و مخاطبایی که همراهمن، نشم ...
Thursday 17 Tir 00 , 15:01 مامانی ...

مهلا جان...

خوبی؟

چرا نمینویسی؟؟؟

سلام عزیزم ... خوبم :*
خیلی دلم میخواد امروز یه پست بذارم
نمیدونم برسم یا نه!
Thursday 17 Tir 00 , 16:19 مامانی ...

ان شاالله که میذاری😋😁

:دی امیدوارم ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan