Friday 21 Aban 00
الان درحالیکه تو ماشین نشستم و
یه نم بارون ریزی داره به شیشه میزنه
و قلبم از تماشای زیبایی درختای رنگارنگ تو مسیر به تالاپ تولوپ افتاده
دارم برا شروع یه پست تازه دست به گوشی میشم ...
جمعه س و ساعت هنوز 12 نشده
دیگه خدا میدونه چند ساعت یا حتی چند روز بعد
این نوشته به مرحله ی ثبت برسه!!
اینو فهمیدم که دو چیز خیلی برا من سنگین و آزاردهنده س
یکی نداشتن پول توی جیبم و استقلال مالی
و دیگری هم نداشتن اوقات فراغت و تایم آزاد برا خودم
یعنی قشنگ یکیشون نباشه من پژمرده میشم!
مخصوصا فراغت ...
بدیش اینه که نمیتونم دوتاشو به وفور کنار هم داشته باشم!
حالا که تا حدودی قسمت مالی اوکی شده
جای خالی اون تایم نداشتنه داره حس میشه و اذیت میکنه :|
روزام اینجوریه که تا 6، 7 عصر درگیر شرکتم
بعدم میام باید فکر شام و غذای فردا باشم
تا یچی بذارم و بخوریم و جمع کنیم، وقت خواب میشه ...
منم که از خوابم نمیتونم بزنم :))
8، 9 ساعتو باید حتما بخوابم :دی
وگرنه روز بعدش فقط خمیازه و بیحالی برام می مونه...
اصن تو تمام عمرم غیر از بازی و تفریح برا چیزی بیدار نموندم :دی
مثلا امتحانا!
اگه کل کتاب ام نخونده بودم باز شب به 11، 12 که میرسید فقط لالا :دی
خلاصه که نمیتونم زیاد به خودم و کار دیگه ای برسم
جمعه هام انگار قانون مطلقه که باید بریم کرج :|
خونه هپلی شده ...
کتابم مونده یه گوشه ...
فرصت ورزش ندارم :(
ادامه سریال ومپایرمو خیلی وقته ندیدم...
پست گذاشتنام با خفت و ذلت شده
حتی برا کامنت خوندن و تایید کردنشون ام وقت کم میارم :|
فک کنم از جوابام کامل مشهود بود که هرکدوم رو یه روز گذاشته بودم!
گفتم همه رو همزمان تایید نکنم شاید سوءتفاهمی چیزی پیش بیاد
وگرنه مثلا کامنت اول چند روز پیش آماده ی تایید بود :دی
حالا از این به بعد احتمالا به نوبت ظهور دونه دونه هر زمان که تونستم جواب بدم، تایید میکنم
راستی تو کامنتا هم گفتم که بالاخره اولین جلسه ی مشاوره رو رفتم
یکی از دوستای اینجا هم لطف کرده بود مشاور خودشو بهم معرفی کرده بود
رو هیچکدوم زیاد گیر نشدم
گفتم بذا ببینم کدوم قسمت میشه! :دی
آخه معرف جفتشون بهم اطمینان داده بودن که کارشون خوبه
به مشاور دوستم ام پیام دادم ببینم کی میتونم برم
بنده خدا دکتره کلی ام پیگیر شد که برم پیشش
ولی اون تایمی که میتونست برام فیکس کنه رو من جای دیگه کار داشتم
بعد از اون ام درگیر همایش و اینا میشد
یهو این بین همون مشاوری که خودم پیدا کرده بودم اوکی شد و گفت بیا
البته مشاور نیست و روانکاوه
چهارشنبه رفتم پیشش
راضی ام بودم واقعا
اولا همونطور که خودم ام گفتم، خواست انتظار نداشته باشم بهم بگه چیکار کنم!
گفت فقط کمکم میکنه اصل مشکل به قول خودش این بلاتصمیمی طولانی مدت رو پیدا کنیم ...
دوما پولکی نبود اصلا !
یعنی خودش ازم پرسید چقد درآمد دارم
و بدون اینکه خواهشی کنم، گفت بخوای درازمدت بیای سختت میشه
منشیشو یواشی صدا کرد بهم تخفیف بده ^_^
خیلی خوشم اومد از این کارش!
ضمن اینکه به نظرم میشه جلسات امیدوارکننده ای باهاش داشت ...
این بار رو بیشتر من حرف زدم
زیاد فرصت نشد ولی بازم یه چند مورد کوچیک و جالب رو از لابلای حرفام پیدا کرد و بیرون کشید!
یکیش که خیلی به فکر فرو بردتم
این بود که چرا فک میکنم نجابتم و پاکیم دست خورده شده
اگه از یه رابطه بیام بیرون واویلاس و احساسم دیگه بکر نیست ...
گمونم اینجا هم بهم گفته بودید اینو...
سخت میگیرم
مدام تو مرز و محدوده زندگی میکنم!
داشتم به اینم فکر میکردم که ناخواسته هیچوقت حق "دوس نداشتن" رو قائل نمیشدم
نه برا خودم! نه دیگری!!
طرف میگفت فلانی خیلی میخوادم و اوکیه و فلان، ولی به دلم نمیشینه
و من تعجب میکردم چطور یکیو صرفا بخاطر اینکه به دلش ننشسته رد میکنه !!!
انگار تو ناخوداگاهم چنین حق طبیعی ای اصن تعریف نشده بود...
که اگه کسی پیدا شه همه چیش تا حد زیاد و نرمالی اوکی باشه
این آپشن وجود داشته باشه برامون که نخوایمش !!
توی ذهنم ثبت شده بود که این ابدا دلیل موجهی نیست
چون حل شدنی و رفع شدنیه!!
اینجوری یاد گرفته بودم...
چقد همه چی به گذشته ی آدم برمیگرده!!
به چیزایی رو انقد دور و برت دیدی و اتفاق افتاده
که باهات اخت گرفته
و برات شده یه قانون و اصل نانوشته
درست مثل معیارایی که تو پست قبل ازشون حرف زدم...
وقتی عمیقتر بهشون فکر میکنم
میبینم خیلیاش شاید از تعصبات تربیتی سرچشمه میگیرن!!
یادمه همون سال 93 اولین روزایی که رفتم سر کار
رئیسمون مدام بهم گیر میداد و شوخی و جدی میگفت کی بیام خاستگاری؟
از کنار حرفاش میگذشتم و جدی نمیگرفتم
برا مامانم که تعریف کردم
گفت خب این همه میگه لابد واقعا قصدشو داره!
گفتم سیگار میکشه!
مامانم گفت عه پس هیچی اصن :|
تو ذهن خودم ام همین بودا
که اگه کسی سیگار میکشه ابدا و مطلقا نباید باش ازدواج کرد :|
حالا خودم خوب حس میکنم که چقد تعصبی بوده افکارم
درسته از دود سیگار بدم میاد و ضرر داره و اینها...
ولی دیگه اونقدرام تعصب لازم نبود!
یا به قول راسینال خیلی از معیارام اصن معیار نیست! دلیل انسان بودنه!
نه حتما یه خطکش برا سنجیدن خوبی و بدی!!
من اونقدی مرد بد دورم دیده بودم
که اینا برام شده بود معیار...
اگه کسی خیانت نکنه، قطعا مرد زندگیه و نباید از دستش داد
چون تو این دوره زمونه همه خائنن ...
کاش بیشتر وقت داشتم
که کتاب بخونم
"نیمه تاریک وجود"ی که میخوندم
چند صفحه بیشتر ازش نمونده
ولی هنوز نتونستم تمومش کنم...
اصن این کتاب انگار برا حال منه!
هرموقع میگیرمش دستم و دو خط ازش میخونم
بهم قدرت میده
پر از نشونه س برام!
میگه انجامش بده! انقد نترس ...
شاید برا همینه که دلم نمیاد تمومش کنم و بذارمش کنار...
فعلا که دارم مث آدم معمولیا یه زندگی بیخودو کش میدم
تا موقعش برسه و شرایطم فراهم شه
شاید سوءاستفاده از مهندس باشه
ولی فعلا نمیتونم برم ...
گاهی فک میکنم مهندس بیشتر از من به تراپی احتیاج داره!
نمیدونم چرا با من مونده و بی خیال این زندگی نمیشه!
فقط میدونم داره اشتباه میکنه
بی انصافیه ولی نمیتونم پای دوست داشتنش بذارم!
لااقل همه شو نمیتونم!
اقلا نصفش از سر ترس و عادته ...
ترس از دست دادن یسری چیزا
و ترس خاطره ها و چیزایی که رو دستش می مونن ...
وگرنه اونقدی که ادعای عاشقی میکنه
تو باور من نمیگنجه ...
نه دلیلی برا درک احساسش می بینم!
نه مدرک درست و حسابی برا اثبات حرفش!!
غیر از باج دادن و به زور نگه داشتنم کار خاصی نمیکنه!
شب حرفمون میشه
میگه واقعا میخوای جدا شی؟
میگم آره به وقتش ...
دیگه سرد و ساکت میشه، حرف نمیزنه
فرداش یهو 180 درجه میچرخه
مهربون میشه
پول میریزه به حسابم !!
یه مدت حلقه دستش نمیکرد
با خودم گفتم حالا سهوا یا عمدا، شاید دیگه داره بیخیال این رابطه میشه!
ولی انگار یادش رفته بوده بردارتش
وگرنه الان باز دستشه ...
...
یه چیز جالب!
این لحظه دقیق شبیه وقتیه که پستمو شروع کردم
آسمون ابری و هوای پاییز و رنگ دلبر درختا
و ما تو ماشین روی جاده ی خیس داریم برمیگردیم خونه...
کرج بودیم و من تمام مدت سرم تو گوشی بود داشتم مینوشتم :|
حس بد اینه که هربار موقع سلام و خدافظی مامانش کلی قربون من میره
میگه تو با همه فرق داری، اصن برا ما یچیز دیگه ای، عین دختر خودمونی، تو رو خیلی خیلی دوست داریم، همه جوره خوبی و ...
من فقط با یه لبخند تلخ نگا میکنم و تو دلم از خودم و کارم شرم میکنم!!! :(
به این فک میکنم تهش قراره دل چندتا آدم بشکنه؟؟
یه عالم دوست و دشمن توی شوک بمونن ...
خیلی وقتا کمترین چیزی که بهش فک میکنم یا بخاطرش عذاب وجدان میگیرم دل بی گناه و مظلوم خودمه...
دلی که انقد سربه سلاح و ضعیفه
هربار دست رو یکی گذاشته
تا بهش گفتم این بده و اخه
ساکت شده، رفته تو خودش و بیخیال شده ...
و هربار مث یه موجود تنها و غمگین، گوشه گیرتر و خسته تر شده
قدرت و شجاعتشو از دست داده ...
هیچوقت باهام نجنگیده!
برا همینه که میترسم زور دوس داشتنو نداشته باشه
من نذارم!!!
مغزم نذاره ...
راستش دیگه از مهتدس و رابطه مون حرف زدن برام غریب شده!!
حس میکنم چرا باید درموردش بنویسم؟؟!!
همه چی مبرهن و تموم شده س که!
اصن همین که باید بگم دوتایی تو یه ماشین رفتیم کرج و برگشتیم، برام یه جوریه!!!
بگذریم
میخواستم یچی درمورد شرکت قبلیه بگم
خودم به خودم تشر زدم که تو مگه نگفتی من آدم پشیمون شدن نیستم!
پس چطور هنوز انقد به اونجا فکر میکنی؟
:دی ولی خب حالا میگم
به نظرم خوبی دیگه ای که اونجا داشت
میتونستم دوست و هم صحبت پیدا کنم!
گرچه یکم ام بعید بود
آخه لابلای اون همه دختر متفاوتی که من یک سوم جسارت و راحتی هیچکدومشونو هم نداشتم
چطور انتظار وجود یه آدم با حرفا و حسای مشترک میرفت؟؟
ولی خب اقلا میتونستم ازشون بپرسم شلوار از کجا بخرم، لوازم آرایشی خوب کجا پیدا کنم
یا بفهمم چی مد شده و چی جدید اومده! :دی
اینجا که میرم فقط دو تا آقا همکارمن
که عوضش صدبرابر باادب تر از اون دختران
مجبور نیستم مدام عرق شرم بریزم با شنیدن حرفا و گفتگوهاشون :دی
خب فضای حاکم ام محترمانه س
به صمیمیت اونجا نیست ...
ولی کم کم دارن هی مسئولیتامو زیاد میکنن :|
اونقدی وقت سر خاروندن ام ندارم
که پیامای مامانمو دو تا درمیون جواب میدم
یا دو سه روزی یه بار میتونم باش حرف بزنم ...
خواهرم که اصلا
هم اون مشغوله هم من
دیگه پاک هیچ تماسی بینمون نیست ...
یادم نیست اینجا قبلا گفتم یا نه!
ولی بیچاره تا تونست با ضرب و زور انتقالیشو بگیره بیاد کرمان و
تا خواست یه نفس آسوده بکشه
شوهرش منتقل شد زاهدان!!!
طفلکیا هنوز نشده یه زندگی راحت و منظم داشته باشن!
بچه هم که ...
عاغا کی گفته بچه عشق میاره تو زندگی؟
این نیم وجبی جون همه مونه ها
نفسمون براش میره
ولی انصافا از وقتی پای بچه به زندگی خواهرم باز شده
عشقه جاشو به دعوا و بحث داده ...
یعنی خیلی جاها من اینو دیدم
بچه بیشر عامل دعواس انگار!
هی زن و شوهر سر بچه با هم دعواشون میشه و به هم می پرن!!
دلم برا زندگی خواهرم میسوزه ...
روز به روز شوهرش داره بی مسئولیتتر و خودش عصبی تر و غرغروتر میشه ... :(
خدا به همه زندگیا عشق بده و راه ابرازشو هم کاش نشون بده به آدماش...
عاغا من باز چاق شدم :(((
حسابی ناراحتم!
خیلیا میگن الان تازه خوب شدی و صورتت پر شده
ولی من یکم لاغرترمو دوس داشتم
فک کنم تقصیر یه قرصیه که بخاطر جوشای صورتم میخورم
ولی وزنم به طرز عجیبی اضافه شده :(
همش به خودم میگم "مهلا که چاق میگرفتی همه را ... دیدی که چگونه چاق مهلا گرفت؟" :|