آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


به وقتِ تاریکـــی ...

حسِ یه گناهکارِ سنگدل و بی ـرحم رُ دارم!!!

از وقتی مهندس رفته

همه یه گوشه یِ خونه دارن گریه میکنن!

خواهرم از اینور داره پشتِ هم اشک میریزه

مامانم از اونور رفته تو اتاقش و حرف نمیزنه و بیرون نمیاد

مهندس از یه طرف دیگه تو قطار حالش بده و گریه ـش تموم نمیشه

منی که سرپا ام و میتونم به شیرین ـکاریا و بامزگیای پسر خواهرم بخندم

اصن همین که لبخند میتونه به ظاهر َم حتی گوشه یِ لبام بیاد

یعنی بی عاطفه ی عالمم

من نمیدونم مامانم چطور با این حجم از حس گناه و حقارتی که بهم میده

انتظار داره قبول کنم و باور کنم که دلش برام کبابه!!!؟ :)

میگه من شرمنده یِ مهردادم ...

میگه اون َم پسرمه، پاره یِ تنمه ...

میگه شرمنده یِ یه خونواده ام

میگه اگه دومادم نبود و طرف حسابش دختر خودم نبود، اگه یه آدم غریبه این اتفاق براش افتاده بود و میومد باهام درد دل کنه، بهش میگفتم آروم باشه که خدا خودش هواشو خواهد داشت و اون زن چوبِ کاراشُ میخوره!

میگه ولی چه کنم که دختر خودم این کارُ کرده!!! نمیتونم این حرفُ بزنم!

حسِ گناه و اشتباه بودن احاطه ـم کرده ...

این همه متفاوت بودن و متفاوت فکر کردن، جرمه!

اگه من میتونم با این جدایی و اشکای مهرداد کنار بیام

اگه میتونم تنهاییشُ ببینم و دلم نسوزه

اگه حاضرم بذارم تنها بره خونه و معلوم نباشه چی سرش میاد

یعنی آدمیزاد نیستم اصلاً ...

خواهرم برا مهرداد زار میزنه و میگه چرا آدمی که انقـــــــدر خوبه باید چنین چیزی سرش بیاد؟؟؟

مامانم بغض و اشک امونشُ می ـبره وقتی میخواد درمورد بی ـپناهیِ مهرداد حرف بزنه!!!

پس ببین چقد من پستم!

که میتونم همه این چیزا رُ ببینم و دووم بیارم!

که این همه اشک و محبت و بغض و آه هم نمیتونه تصمیمم رُ عوض کنه ...

خبر ندارن این چیزا منُ بارها و بارها برگردونده سر نقطه یِ اول ...

نمیدونن حتی این ـبار َم تهِ دلم آشوب میشه

تو مغزم جنگ میشه

باز یکی تو ذهنم میاد میپرسه مهلا داری چیکار میکنی با زندگیت ؟؟؟

نکنه این جماعت راست میگن؟

تو نخواستی که نشده!

تو نذاشتی که بشه!

اعتماد به نفس و ایمان و اطمینان به خودم رُ از دست میدم

مثِ همه دفعه ـهای قبل ...

مهندس می ـپرسه پس چرا روز عروسی انقد از ته دل خوشحال بودی؟؟؟

یه علامت سؤال گنده تو ذهنم درست میشه !!!

من چقد متظاهر و گناهکار و دمدمی ـمزاج بودم!!!

چقد با احساساتِ پسر مردم بازی کردم!!!

چقد سرد و گرمش کردم !!!!

من تو اوجِ سردی با فکر جدایی اومدم کرمان

چی شد که پیشنهادِ مامانمُ برا گرفتنِ عروسی قبول کردم؟؟

فک کردم با یه حالتِ خنثی میتونم کنار بیام!

میتونم دلخوشیامُ معطوف کنم به حواشیِ زندگیم

یا شایدم عقایدِ کوته ـفکرانه تأثیر خودشونُ رو من َم گذاشته بودن ...

همین که با ازدواج و فلان، درست میشه! عشق ریشه میگیره :|

خواهرم با این همه تحصیلات و روانشناسی خوندنا و فرهنگ و شعور

هنوز باورش اینه که ازدواج و اون عاملِ خاص

در بیشتر کردن عشق و شاید به وجود آوردنش تأثیر داره

البته اون خب به زندگی خودش نگاه میکنه ...

ولی به نظرِ من چیزی که خواهرم با عشق اشتباه گرفتتش، "وابستگی" ـه ...

که وقتی این حرفُ بهش میزنم

پوزخند تحویلم میده و میگه تو عشقُ نمی ـفهمی

اعتقاد داره عشق و وابستگی یکی و با همن !!!

میگه من به کسی که دوسش دارم وابسته میشم ...

حرفاش و تلاش کردناش برا اینکه حسِ درونیِ منُ بفهمه یا کمکم کنه نظرمُ عوض کنم

درست مثل وقتی که با مهرداد حرف میزنم

این حسُ بهم منتقل میکنه که من چرا انقد گنگ و نامفهوم و عجیبم ؟؟

تازه خواهرم بینِ همه اطرافیانم، کسیه که بیشتر درکم میکنه و میفهمه حرفامُ ...

میگه میخوام مطمئن شم اگه ته دلت یه ذره َم دوسش نداری، براش دعا کنم فراموشت کنه!

دروغ نگم هنوزم مردد میشم

هنوزم میخوام این راهُ نیومده، برگردم!!

ولی یه جایی ته دلم میدونم درست نیست ...

میدونم بارها رفتمش ...

بارها فک کردم همین که انقدر خوبه و دوسم داره کافیه ...

ولی نتونستم!

دووم نیاوردم!!!

فقط برا مدتِ کوتاهی حالم خوش بوده ...

شاید جوابِ اون سؤال گنده ی خوشحال بودنم تو روز عروسی َم همین باشه!

هرکی ندونه خودم میدونم حتی اون خوشحالی تهش چقد تردید بوده !

پس این موندن و برگشتنم به درد نمیخوره!!

گاهی خودمُ تبرئه میکنم با این باور که برای این روزای سخت و عذاب و گریه ـها، یه انتهایی وجود داره

انتهایی که شاید بعدش طلوعِ دلچسبی رُ هم به ارمغان بیاره ...

شاید اونا که دارن برا مرگِ این رابطه اشک میریزن، زیادی احساساتی ان ...

عذابی که تموم میشه و امیدی که میتونه وجود داشته باشه رُ نمی ـبینن ...

مامان و خواهرم بهم میگن: حرفت اینه چند سال پیش اشتباه کردی که این رابطه رُ شروع کردی! الان مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ که باز چند سال دیگه پشیمون نشی بگی غلط کردم؟؟

ولی من با اینکه میدونم 7 سال پیش چه اشتباه بزرگی کردم

برخلافِ تصورِ همه، خودمُ سرزنش نمیکنم

تو اون موقعیت، اون روز و با اون عقل، بهترین راهی بود که انتخاب کردم!

چه برای خودم و چه برای مهندس!

حداقل خودم اینجوری فکر میکردم

این یکم عذاب وجدانمُ واسه اینکه یه آدمُ بازیچه یِ دستِ احساساتِ خودم کردم، کم میکنه ...

الان َم امید دارم که بهترین تصمیم رُ برا زندگیِ خودم و مهندس گرفتم ...

البته این بین گاهی َم فک میکنم شاید همه راست میگن و دارم سر زندگیم قمار میکنم

و تازه چند سال دیگه قراره بفهمم چه اشتباه بزرگ و غیر قابل جبرانی کردم!!!

جون من بیا و بگو در برابر این حرفاشون سکوت نمیکنی و فقط نگاه کنی !
بگو که جواب میدی و وقتی تحقیر میکنن دوتا میذاری روشو پس میدی ! فقط ساکت نباش مهلا هیچکس حق نداره به کسی اینطوری توهین کنه ولو خانواده اش باشه ! دارم حرص میخورماااا ، دلم به هم میپیچه !

امون از فرهنگ ایرانی ... ازین همه ظلم و بی حمایتی خانوما دلم میگیره ... 

مهلا نذار طولانی شه ، اگر تصمیمت رو گرفتی برا جدایی اقدام کن، هی لفتش نده که بیشتر آزار ببینی ، خود این پروسه 3 الی 6 ماه طول میکشه حتی توافقیش . دفترش رو ببند و برو سراغ پروژه های بعدی زندگیت .. این حق تو نیست واقعا >.<

حرفاشــونُ نگاه میکنم که هیچ
گاهی تأثیرشونُ هم می ـپذیرم و باور میکنم ...
بعد باید کلی تو خلوتم با خودم کلنجار برم و بجنگم و روزا و لحظه ـها و افکار و احساسمُ زیر و رو کنم، تا خلافشُ ثابت کنم به خودم ...

میدونی؟
وقتی منطقِ من از نظرشون پوچ و ناقصه
هزاری َم اگه طول و دراز براشون تفسیر کنم، فایده نداره
در هر صورت حتی وقتی هیچی َم نگن، نگاه ـهاشون پر از تأسفه ...

جداً ؟؟؟ :| انقد طول میکشه؟؟
نمیدونم ... فعلاً به مراحل قانونیش فکر نکردم ... ولی به قول تو باید زودتر یه کاریش کنم ...

:*** فدات شم که انقد به فکرمی
نگران نباش ... تهِ تهش بالاخره یجوری از پس خودم برمیام :دی

من فکر میکنم بجای اینکه دنبال این باشی یکی تورو اروم کنه دنبال کسی باشی که بیاد اینارو اروم کنه:)) چه وضعیه اخه

به خواهرت بگو ادمی که خوبه همچین چیزی سرش میاد که مسیر زندگیش عوض بشه. شاید یه جای راهشو اشتباه رفته باشه و دست تقدیر کمکش کرده باشه به این طریق راهشو پیدا کنه. شاید قانع بشه:دی

پست دشمناتن. اتفاقا این نشون میده چقدر قوی هستی و مصمم. تو دنیای خودتی و هنوزم شاید کوچیکترین چیزا تورو به وجد میارن. چون لبخند یه بچه اصلا چیز خاصی نیست که سال به سال اتفاق بیفته یا هرکسی توی هر وضعیتی ازین لبخند خوشش بیاد

شاید حسرت بخورن بگن خوش بحال این بچه که از دنیا بیخبره و میخنده ولی ذوق نیست

خواهرت اشتباه فکر میکنه. چون وابستگی به کسی که دوستش داری یه نقطه ضعف بزرگه. و خودش متوجه این نقطه ضعف نیست. یادمه که گفته بودی به مادرت وابستس و اگه اون نباشه کاراشو به سختی انجام میده و این چیزا

اینا نشونه خوبی نیست حقیقتا. چون اگه یروز مجبور به مهاجرت بشن به یه شهر دیگه قطعا افسرده میشه

و اونی که عشقو میفهمه در واقع تویی. چون تو فرق یه زندگی روزمره و روتین و بی روح رو با یه زندگی عاشقانه میفهمی. چون تو از عادت فراری هستی و اوج عشق رو میبینی

ضمن اینکه از نظر منی که تقریبا از اول خوندمت میدونم که چقدر احساساتت نسبت به همه چیز زیباست. و چقدر عشق رو قشنگ میبینی و قشنگ حس میکنی. قبلا هم گفتم که یه غمی تو نوشته هات هست(فکر کنم) ولی فوق العاده با احساس و عاشقانه مینویسی (تا وقتی من بدون اون -اینجا بدون او بودی)

من قشنگترین حس های یه دختر رو توی این وب خوندم، واقعا میگم

پس، ایرادی متوجه تو نیست. عیبی نداره که ادما باهم فرق داشته باشن

تو تا روز قبل عروسیت از ته دل خوشحال نبودی رفیق. نوشته هات هست کامنتای منم هست. برگرد مرور کن

تا یکی دوروز مونده به عروسیت یه روز مادرشوهرت بازی در میاورد یروز شوهرت. من میفهمیدم و حس میکردم که مردد و دو دلی.میگن دوست بهت میگه، گفتم ولی دشمن میگه میخاستم بگم. تا جایی که تونستم(هرچند که به من مربوط نبود) بهت گفتم که این مسیرو نرو، همه چیز مشخصه چرا داری جلوتر میری؟ تو که کارای اینو میبینی کارای اونو میبینی احساستو میبینی؟ نکن اینکارو... ولی در کمال تعجب کردی. شاخ در اوردم.. نمیدونم جو گرفته بودت یا ذوق سر خونه زندگی رفتن داشتی یا ذوق مراسم. بهرحال شد و گذشت

صحبت اینه که اونروز هم خوشحال نبودی. یادت رفته

خلاصه روزای تلخ و شیرین همه میگذرن. همیشه تو سربالایی نیستیم و یروزم اونطرف کوه رو میبینیم. پس از شادیهای کوچیکت لذت ببر و نذار دیگران چه نزدیک و چه دور حال قشنگتو خراب کنن. یروز اوناهم میفهمن که اشتباه میکردن..

:)) دقیقاً !
دیشب بهشون گفتم بابا جای اینکه شما به من دلداری بدید
الان این منم که باید شما رُ آروم کنم، دلداریتون بدم بگم نگران نباشید، درست میشه ... فقط زمان لازم داره!!
نه بابا! این حرفای من هیچ ـکدومشونُ قانع نمیکنه!!

شاید حرف شما درست باشه ولی خیلی وقتا که کنار مامانم اینا هستم و برخوردِ اونا رُ نسبت به موقعیت ـها می ـبینم
تنها حسی که بهم القا میشه
اینه که چقد بی ـعاطفه و سنگم !!!

من َم اعتقاد دارم طرز فکرش اشتباهه ...
ولی حتی مامانم َم فک میکنه وابستگی همون عشقه!
بعد وقتی من این موضوعُ براشون می ـبرم زیرِ سؤال
میگه یعنی همه یِ آدما دارن اشتباه زندگی میکنن و فقط تو درست میگی؟
میگم آره! :دی
و مجبورم تهش تمسخر تحویل بگیرم و برم خودمُ تو افق محو کنم :))
قطعاً خواهرم اصن قبلِ اینکه بخواد مهاجرت کنه، خودشُ تو اشک و گریه غرق میکنه ...

وای ^___^ چقد تعریف ... من ذوق! :دی
(اینجا بدونِ عشق)
شما که لطف دارید ...
ولی از بیرون اصن جور دیگه ای دیده میشم انگار
اونقدی که گاهی خودم َم شک میکنم شاید افکارم نتونستن رفتارمُ تحت تأثیر قرار بدن حقیقتاً !!
آره ... یادمه ... تلخیا و دو دلیامُ یادمه ... حرفای شما رُ یادمه ...
و یادمه که تا همین چند هفته پیش زندگیمُ یه راهِ رفته یِ غیرقابلِ برگشت میدونستم ...
واسه همین بود که هرموقع َم شما میگفتی جلوتر نرو!
درمونده میگفتم رفته ام دیگه ...
نمی ـتونستم و قدرتِ برگشت ازشُ نداشتم ...
همین الانش َم هِی احساسِ ضعف میکنم و به زور خودمُ سرپا نگه میدارم ...

به علاوه ی اینکه فک میکردم میتونم با تمرکز کردن رو خوبیاش و حواشیِ زندگیم، سرخوش و دلخوش زندگی کنم ...
نمیدونستم نمیشه ...

امیدوارم ... امیدوارم تهش اونی که میفهمه اشتباه کرده، اونا باشن ... نه من -_-

مهلا من الان حس کردم تو باز سکوت پیشه کردی و حرف نمیزنی!

همون کاری که چند سال پیش با خودت و مهرداد میکردی.به جای اینکه حرف بزنی دلخوریاتُ بگی هی سکوت پیشه کردی ما میگفتیم مهلا حرف بزن چرا حرف نمیزنی؟؟ میگفتی نمیتونم اهل حرف زدن نیستم خودش باید بفهمه و ... نهایتا دلخوریا رو هم تلمبار شد و این شد

حالا باز در مقابل خانوادت سکوت پیشه کردی؟ حرف بزن عزیزم.نه حرفای معمولی.همینایی که اینجا مینویسی رو به مامانت بگو بلکه حالتُ درک کنه و همراهت بشه.براش دلیل بیار بگو خیلی تلاش کردی و نشد.همرو بگو عزیزم حرف بزن لطفا

 

چون درک نمیشم، زیاد چیزی نمیگم ...
ولی با این ـحال وقتی خوب و آروم باشم و بغض نداشته باشم
سعی میکنم حرف بزنم و منطقمُ بفهمونم ...
البته دیگه اونجوری َم نیست که به هیچ ـوجه نتونن بهم حق بدن ...
میگن تو َم حق داری!
ولی دلشون برا مهرداد میسوزه و نگرانشن به شدت و بخاطرش احساس مسئولیت و شرمندگی میکنن ...

آخه مامانم خودش خیلی چیزا رُ میدونه ...
دیگه وقتی بازم تهِ تهش نظرش اینه من گناهکارم حتی اگه ناخواسته کاری کرده باشم و مهرداد قربانی؛ چیکار میتونم انجام بدم ؟ ...

چند ماه پیش بود که اومدم وبتون یکی از پستاتونو تا تهش خوندم . گفتم چ باحال چ رابطه قشنگی دارن . ینی میشه منم وقتی ازدواج کردم همچین عشقی رو تجربه کنم؟؟

راستش الان یه کم جا خوردم :/

 

جداً ؟؟
آخه تو این دو سه سال اخیر دیگه زیاد انرژی مثبت ننوشتم و دیدم به رابطه ـم خوب نبوده!
مخصوصاً از وقتی بدونِ رمز می ـنویسم که سر جمع اگه یکی یا دو تا از پستام با حسِ خوب بودن!
شمام درست همونا رُ خوندی لابد! :دی

در کل، آره ... میخواستم رابطه ـمُ دوس داشته باشم ...
ولی نشد!

آرام باش عزیز من،
آرام باش حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم، چشم‌هایمان را می‌بندیم، همه جا تاریکی است،
آرام باش عزیز من، آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع میشود.

#شمس_لنگرودی

(این شعر یکی از اون شعرهاست که خیلی دوستش دارم و بهم حس خوب میده، قول دادم به خودم یه روزی قابش کنم بزنم به دیوار خونه ام :) )

تقدیم به تو دوست خوبم...❤
میگذره این روزام عزیزم

فدات شم عزیزم... ممنون...
آره آرامش خیلی قشنگی تو این شعر نهفته ـس
مرسی ازت 

مهلا جان...

الهی زودتر این روزهات تموم بشه و مسیرت هموارتر بشه.

جز این چیزی نمیتونم بگم😔

ممنونم مهربون ...
امیدوارم ... توکل به خدا...
:***

اره اینجا بدون عشق.. 

یادش بخیر. چه حسای قشنگی رو میخوندیم. حتی وقتی اینجا بدون عشق بود

پرفکت بود واقعا..

بعضی وقتا دلم برا اون وب و اون حال و هوا تنگ میشه خداییش:)

اصلا مهم نیست از بیرون ادما چطور دیده میشن. مهم درون ادماس که باطن تو خوبه

فرقی نداره دیگران چطور قضاوت کنن

let it go👌

عه؟ :دی
یه تینیجر خوش ـخیال و در جستجوی عشق بودم :دی

آخی آره! منم!!!

^_^ چه دلگرمیِ قشنگی ...
امیدوارم باطنم حقیقتاً خوب باشه ...
بازم ممنون

مهلا بیا از واکنش خانواده مهردادم بگو

هنوز خبر ندارن ...

سلام...

کجایی مهلا

کاش بنویسی برامون

سلام عزیزم ...
ممنون که پیگیرِ حالمید :**
اتفاقاً به قصد نوشتن اومدم ...
ایشالا که تا چند ساعت دیگه وبلاگم یه پست جدید داره ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan