Sunday 16 Khordad 00
از وقتی مهندس رفته
همه یه گوشه یِ خونه دارن گریه میکنن!
خواهرم از اینور داره پشتِ هم اشک میریزه
مامانم از اونور رفته تو اتاقش و حرف نمیزنه و بیرون نمیاد
مهندس از یه طرف دیگه تو قطار حالش بده و گریه ـش تموم نمیشه
منی که سرپا ام و میتونم به شیرین ـکاریا و بامزگیای پسر خواهرم بخندم
اصن همین که لبخند میتونه به ظاهر َم حتی گوشه یِ لبام بیاد
یعنی بی عاطفه ی عالمم
من نمیدونم مامانم چطور با این حجم از حس گناه و حقارتی که بهم میده
انتظار داره قبول کنم و باور کنم که دلش برام کبابه!!!؟ :)
میگه من شرمنده یِ مهردادم ...
میگه اون َم پسرمه، پاره یِ تنمه ...
میگه شرمنده یِ یه خونواده ام
میگه اگه دومادم نبود و طرف حسابش دختر خودم نبود، اگه یه آدم غریبه این اتفاق براش افتاده بود و میومد باهام درد دل کنه، بهش میگفتم آروم باشه که خدا خودش هواشو خواهد داشت و اون زن چوبِ کاراشُ میخوره!
میگه ولی چه کنم که دختر خودم این کارُ کرده!!! نمیتونم این حرفُ بزنم!
حسِ گناه و اشتباه بودن احاطه ـم کرده ...
این همه متفاوت بودن و متفاوت فکر کردن، جرمه!
اگه من میتونم با این جدایی و اشکای مهرداد کنار بیام
اگه میتونم تنهاییشُ ببینم و دلم نسوزه
اگه حاضرم بذارم تنها بره خونه و معلوم نباشه چی سرش میاد
یعنی آدمیزاد نیستم اصلاً ...
خواهرم برا مهرداد زار میزنه و میگه چرا آدمی که انقـــــــدر خوبه باید چنین چیزی سرش بیاد؟؟؟
مامانم بغض و اشک امونشُ می ـبره وقتی میخواد درمورد بی ـپناهیِ مهرداد حرف بزنه!!!
پس ببین چقد من پستم!
که میتونم همه این چیزا رُ ببینم و دووم بیارم!
که این همه اشک و محبت و بغض و آه هم نمیتونه تصمیمم رُ عوض کنه ...
خبر ندارن این چیزا منُ بارها و بارها برگردونده سر نقطه یِ اول ...
نمیدونن حتی این ـبار َم تهِ دلم آشوب میشه
تو مغزم جنگ میشه
باز یکی تو ذهنم میاد میپرسه مهلا داری چیکار میکنی با زندگیت ؟؟؟
نکنه این جماعت راست میگن؟
تو نخواستی که نشده!
تو نذاشتی که بشه!
اعتماد به نفس و ایمان و اطمینان به خودم رُ از دست میدم
مثِ همه دفعه ـهای قبل ...
مهندس می ـپرسه پس چرا روز عروسی انقد از ته دل خوشحال بودی؟؟؟
یه علامت سؤال گنده تو ذهنم درست میشه !!!
من چقد متظاهر و گناهکار و دمدمی ـمزاج بودم!!!
چقد با احساساتِ پسر مردم بازی کردم!!!
چقد سرد و گرمش کردم !!!!
من تو اوجِ سردی با فکر جدایی اومدم کرمان
چی شد که پیشنهادِ مامانمُ برا گرفتنِ عروسی قبول کردم؟؟
فک کردم با یه حالتِ خنثی میتونم کنار بیام!
میتونم دلخوشیامُ معطوف کنم به حواشیِ زندگیم
یا شایدم عقایدِ کوته ـفکرانه تأثیر خودشونُ رو من َم گذاشته بودن ...
همین که با ازدواج و فلان، درست میشه! عشق ریشه میگیره :|
خواهرم با این همه تحصیلات و روانشناسی خوندنا و فرهنگ و شعور
هنوز باورش اینه که ازدواج و اون عاملِ خاص
در بیشتر کردن عشق و شاید به وجود آوردنش تأثیر داره
البته اون خب به زندگی خودش نگاه میکنه ...
ولی به نظرِ من چیزی که خواهرم با عشق اشتباه گرفتتش، "وابستگی" ـه ...
که وقتی این حرفُ بهش میزنم
پوزخند تحویلم میده و میگه تو عشقُ نمی ـفهمی
اعتقاد داره عشق و وابستگی یکی و با همن !!!
میگه من به کسی که دوسش دارم وابسته میشم ...
حرفاش و تلاش کردناش برا اینکه حسِ درونیِ منُ بفهمه یا کمکم کنه نظرمُ عوض کنم
درست مثل وقتی که با مهرداد حرف میزنم
این حسُ بهم منتقل میکنه که من چرا انقد گنگ و نامفهوم و عجیبم ؟؟
تازه خواهرم بینِ همه اطرافیانم، کسیه که بیشتر درکم میکنه و میفهمه حرفامُ ...
میگه میخوام مطمئن شم اگه ته دلت یه ذره َم دوسش نداری، براش دعا کنم فراموشت کنه!
دروغ نگم هنوزم مردد میشم
هنوزم میخوام این راهُ نیومده، برگردم!!
ولی یه جایی ته دلم میدونم درست نیست ...
میدونم بارها رفتمش ...
بارها فک کردم همین که انقدر خوبه و دوسم داره کافیه ...
ولی نتونستم!
دووم نیاوردم!!!
فقط برا مدتِ کوتاهی حالم خوش بوده ...
شاید جوابِ اون سؤال گنده ی خوشحال بودنم تو روز عروسی َم همین باشه!
هرکی ندونه خودم میدونم حتی اون خوشحالی تهش چقد تردید بوده !
پس این موندن و برگشتنم به درد نمیخوره!!
گاهی خودمُ تبرئه میکنم با این باور که برای این روزای سخت و عذاب و گریه ـها، یه انتهایی وجود داره
انتهایی که شاید بعدش طلوعِ دلچسبی رُ هم به ارمغان بیاره ...
شاید اونا که دارن برا مرگِ این رابطه اشک میریزن، زیادی احساساتی ان ...
عذابی که تموم میشه و امیدی که میتونه وجود داشته باشه رُ نمی ـبینن ...
مامان و خواهرم بهم میگن: حرفت اینه چند سال پیش اشتباه کردی که این رابطه رُ شروع کردی! الان مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ که باز چند سال دیگه پشیمون نشی بگی غلط کردم؟؟
ولی من با اینکه میدونم 7 سال پیش چه اشتباه بزرگی کردم
برخلافِ تصورِ همه، خودمُ سرزنش نمیکنم
تو اون موقعیت، اون روز و با اون عقل، بهترین راهی بود که انتخاب کردم!
چه برای خودم و چه برای مهندس!
حداقل خودم اینجوری فکر میکردم
این یکم عذاب وجدانمُ واسه اینکه یه آدمُ بازیچه یِ دستِ احساساتِ خودم کردم، کم میکنه ...
الان َم امید دارم که بهترین تصمیم رُ برا زندگیِ خودم و مهندس گرفتم ...
البته این بین گاهی َم فک میکنم شاید همه راست میگن و دارم سر زندگیم قمار میکنم
و تازه چند سال دیگه قراره بفهمم چه اشتباه بزرگ و غیر قابل جبرانی کردم!!!