Thursday 20 Khordad 00
البته نسبتاً!
مامانم هِی آروم میگیره
ولی باز دوباره می ـشینه فکر میکنه
یا با مهرداد حرف میزنه
و بی ـقراریش شروع میشه
چند شب پیش مثِ قبلنا نشستیم با هم فیلم دیدیم
کلی حرف زدیم
تبادل نظر کردیم
با هم به صلح رسیدیم یه جورایی
تا اینکه دیروز باز زدیم به تیپ و تاپ هم! :|
آخه من چند روز پشتِ هم، این همه توضیح داده بودم خودمُ
یه عالمه حرف زده بودم
تهش صمیمانه گفته بود میدونم چی میگی، می ـفهممت
حق داده بود بهم
حالا دیروز باز نشست پیشم به زدنِ حرفای تکراری و سوالای قدیمی ...
هرچی گفتم مامانِ من، خیلی خسته و کلافه و بی ـحوصله ام برای دوباره شروع کردنِ این بحث ـا؛ فایده نداشت!
تهش میگم اصن این آدم خوبِ عالم َم که بشه، من نمی ـتونم بخوامش!
میگه باید بتونی! :|
خدایی خسته شدم ...
هِی با حوصله می ـشینم حرف میزنم و حرف میزنم
قانع میشه ...
بعد دوباره فرداش میاد میگه منطقم کج و کوله ـس!
یا میگه تا مهرداد حالش خوب نشه، منم سرپا نمیشم
میگه وقتی میتونم شاد باشم که بدونم مهرداد کنار اومده و زندگیش خوبه
میگه اون که گناهی نداره ... دوستت داشته، زندگیشُ دوس داشته
میگه تو عاشق نبودی بفهمی!
میگم منم کم تلاش نکردم
اونم به نوبه ی خودش شاید یه جاهایی کم گذاشته
اگه من اونقد بد و بی تفاوت بودم، اینجوری بی تابی نمیکرد!
اگه من انقدی که شما میگید و تصور میکنید، آدم بده ی رابطه بودم، تا این حد اذیت نمیشد برا فراموش کردنم!
لابد خودش یه چیزایی میدونه که شما ندیدید و نمیدونید ...
درسته من همیشه آدم سرسخت و توداری بودم!
ولی دیگه چرا مامان من باید فک کنه دختر خودش مقصرِ اصلیِ همه ـچیه!؟
تصورش اینه که مهرداد همیشه مثِ پروانه دور من گشته
و من بی احساسِ عالم بوده ام ...
بدیِ من َم اینه که وقتی کسی پیش ـدواریم میکنه
رغبتِ دفاع و تبرئه یِ خودم برا اون آدمُ ندارم!!!
مخصوصاً اگه قبلش یکی دو بار َم حقیقتُ گوشزد کرده باشم!!
حالا خواهرم باز یکمی بیشتر میتونه درکم کنه
بماند که همون َم روز بعدش استوری گذاشته بود "داغونم، مثِ پلیسی که متهمش رفیقشه ..."
و میدونستم متهمش منم!
ولی خب میگه از وقتی به این فکر کردم یه روزی آقامهرداد یه جایی شاده و حالش خوبه، مهلا َم جای دیگه؛ آروم شدم
من َم با این امید حالم خوب میشه
اونی که چنین چیزیُ نمیتونه حتی تصور کنه، مامانمه!
برا مهرداد چرا! خوب میتونه
ولی برا من نه!
بهم میگه تو بدبختیُ هنوز ندیدی و به این زودیام نمی ـبینی
میگه یه سال دیگه بهت میگم!!!
یا یه وقتایی میخواد غیرمستقیم َم که شده بهم بفمونه چقد من خودخواهانه تصمیم گرفتم
و دارم به اتفاقی تن میدم که زندگیِ تمام اطرافیانم، مخصوصاً خواهرمُ تحت شعاع قرار میده
ممکنه تا با شوهرش بحثشون شه، دامادمون این موضوعُ بکوبه تو سر خواهرم و بگه شما همه ـتون سر ناسازگاری دارید ...
و این میشه نقطه ضعفی که من میدم دستِ این و اون برا آزارِ نزدیکترین آدمای زندگیم ...
خلاصه که بعدِ اون صلح، بازم یه سری حرف و بحث ـآ پیش اومد
که منُ مصمم ـتر کرد برا زندگیِ مستقل!
با اینکه خداییش طوری باهام برخورد میکنه که هیچ ـجوره حسِ سربار بودن بهم دست نده
یا وقتی از تنها زندگی کردنم حرف میزنم، از نگرانی و غصه کلافه میشه
ولی خب همون موقع که در صلح بودیم َم من قصدِ موندن نداشتم ...
علاوه بر اینکه نمیدونم چرا یه حسی دارم که انگار یه جورایی اگه به من َم سخت بگذره ، عذاب وجدانم کمتر میشه
یا اگه شریطِ مشابهی با مهندس داشته باشم ... میتونم بگم پس مهندس خودش مقصرِ تنهایی و عذابِ زندگیِ خودشه اگه نتونه خودشُ جمع و جور کنه!
نمیدونم چقدش خیال ـبافی و زیاده ـخواهیه ...
خیلی دارم براش حساب کتاب و پرس و جو میکنم ...
اگه بتونم یه وام بگیرم و از پسِ رهنِ یه خونه کوچیک، اطرافِ تهران بربیام قطعاً به زودی میرم
مامان اوایل که از رفتن حرف میزدم خیلی عصبانی میشد و با طعنه یِ اینکه نترس من خودم به کارام میرسم، تو قرار نیس اینجا پرستار من باشی؛ میخواست منصرفم کنه
ولی تهش گفت تو از بچگی تهش هرکاری خودت خواستی کردی و کسی نتونسته جلوتُ بگیره
برا همین سعی کرد از درِ راهنمایی و کمک وارد شه
پیشنهاد داد برگردم همون تهران و تو خونه با مهندس بمونم
همزمان کار پیدا کنم و پرونده یِ جدایی رُ پیش ببرم
چون دورادور که نمیشه !!
حتی زنگ زد به مهندس و گفت برا مهلا بلیط بگیرم برگرده!
ولی مهندس گفت من الان اعصابم ضعیفه، مهلا َم مدام حرف جدایی میزنه، ممکنه برخورد ناخوشایندی پیش بیاد!!!
گفت فعلاً زمان بدیم هم مهلا تو تنهایی بیشتر فکر کنه، هم من
علاوه بر اینکه مامانم اصرار داشت اینُ هم گفته که اینا معنیش این نیست مهلا رُ دیگه دوس ندارم و اتفاقاً از خدامه برگرده!!
به خودم َم امروز که پیام داده بود، همینُ میگفت
میگفت خیلی دلم تنگ شده ... میخوام برگردونمت ... هرچی فکر کردم دیدم نمیشه بی ـتو زندگی کرد!
راستش من َم دلم برا آرامشِ خودم و راحتیِ تو اون خونه تنگ شده ...
درسته تنها زندگی کردن یه گوشه از این نیازمُ ارضا میکنه
ولی خب این َم میدونم که بارِ همه مسئولیتا میفته گردن خودم!
یا دیگه حامیِ مالی ندارم ...
پس کنارِ خوبیاش، سختیاش َم کم نیست
گاهی َم انقد اطرافیان از مهرداد تعریف میکنن
که تو سرم سوال پیش میاد نکنه سطح توقعم رفته باشه بالا؟
الان اگه مردی به دلم بشینه، انتظار دارم لااقل اندازه ای که مهندس دوسم داره، بخواد منُ!
یا اندازه ای که شخصیت و ادب و اخلاق داره، او َم داشته باشه
و نکنه چنین چیزی همینقد که نزدیکام باور دارن، بعید یا غیر قابل دسترس باشه؟؟
گاهی َم فک میکنم، می ـبینم نه بابا! مهندس کم َم ایراد نداشت!
الانشُ نبین که عینِ عاشقای دل ـسپرده رفتار میکنه ...
تا وقتی کنارش بودم و همه ـچی عادی بود، با دیوارای خونه برام فرقی نداشت ...
عشقش تو دلش بود و کار کردنش ...
نصفِ چیزی َم که من میخواستم، نبود برام !!
یه بار داشتم اینا رُ به مامان میگفتم ...
انگار باز برگردوندمش سر پله یِ اول
که در جواب میگفت خب بهش یاد بده! برید مشاوره! فلان... بهمان...
گفتم مامان حالا یه درد دلی کردم! ولی الان میدونم هیچکدومِ این عیب ـآ رُ هم اگه نداشته باشه، نمیخوامش دیگه! نمیتونم ببینمش و ذوق کنم!!!
میگه مگه دیوِ دو سره؟؟؟؟
یا یه بار دیگه که داشتم از پیش بردنِ کارای جدایی و دنبالِ کار گشتن حرف میزدم
میگفت انگار از دستِ یه دیو فرار کردی که حالا نمیدونی چجوری و با چه سرعتی عجله کنی برا تموم کردنِ همه ـچی! :|
نمیدونم چه انتظاری ازم دارن وقتی تصمیمم رُ گرفتم!!!؟
راستش دلم میخواست برمیگشتم تهران، تو همون خونه ی مهندس
همونجا میرفتم دنبالِ کار
و تا وقتی پرونده پیش میرفت و خاتمه پیدا میکرد
کار میکردم و یکمی پس انداز تو جیبم جمع میشد ...
اما خب حوصله تظاهر برا خونواده ـشُ ندارم
مخصوصاً که قراره همه ـش حرفِ مهمونی و میزبانی باشه ...
یکی از دلایلی که اومدم کرمان َم همین بود
الان َم برگردم باز اوضاع همون میشه
چون مهندس هنوز بهشون چیزی نگفته
اگه برگردم که دیگه عمراً نمیگه!
گاهی َم فک میکنم خب بذارم نگه
نهایت فقط خودمُ دور و سرد نگه دارم
عوضش اونجا بی اطلاع کارا رُ پیش ببریم
تموم که شد بهشون بگه
نمیدونم پیش داوریه یا چی
ولی احساس میکنم وقتی متوجه شن
اگه ببینن راهی نیست و من برگشتنی نیستم
احتمالاً از اون آدما بشن که موش می دوونن و اذیت میکنن
اصن تجربه بهم ثابت کرده هیچ خونواده ای مثِ خونواده خودم نیستن!
مثلاً الان تقریباً همه ـشون یه ـجورایی متوجهِ اوضاع شدن از اونجایی که من تنها موندم کرمان
ابراز نگرانی َم میکنن
ولی میگن وقتی مهلا چیزی به ما نمیگه، یعنی نمیخواد دخالت کنیم!!
به مامانم میگم شاید عمقِ فاجعه رُ نمیدونن
مامانم میگه چرا یه چیزایی فهمیدن ولی نمیتونن چیزی بگن ...
فقط پشیمونن چرا دفعه قبل با حرفاشون ترغیبم کردن به ادامه زندگی
حتی خاله ـم یه بار اومد پیشم تو این چند روز
حدس میزدم که برای حرف زدن اومده
بنده ـخدا غیرمستقیم یه چیزایی گفت ولی چون من سرِ بحثُ باز نکردم، جانبِ ادبُ رعایت کرد و چیزی نپرسید ...
و رفت ...
یا مثلاً بعدِ جدایی ـمون مطمئنم مهرداد همین جایگاهُ براشون داره
و هیچی تغییر نمیکنه
حتی شاید بیشتر دوسش داشته باشن و بیشتر َم تحویلش بگیرن
تازه مهرداد که نه!
بابامُ هم با اون همه خرابکاریاش، بازم بعد جدایی ـشون، از گل نازک ـتر بهش نمیگفتن!
براش دلسوزی میکردن ...
حتی بیشتر از خونواده یِ خودش حمایتش میکردن!
ولی الان درموردِ خونواده یِ مهندس
منتظرم بعدِ رسیدن خبر بهشون
مثِ یه موجِ عظیم بریزن سرِ من!
حتی اگه اجازه یِ بحث و دخالت بهشون ندم!!
یا بعد اگه جدا شم، بشن دشمنِ قسم ـخورده ـم ...
نمیدونم واقعاً چی در انتظارمه ...
مهندس هنوز حتی بهشون نگفته که من کرمان مونده ـم و باش نرفتم تهران ...
احتمالاً فردا بره پیش مامانش اینا
ولی نمیدونم میخواد چیکار کنه؟!
حقیقتُ بگه یا بهانه بیاره؟!