آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


جایی ابتدایِ جاده یِ خوشبختی ...

خب! من بالاخره بر سندروم وبلاگ گریزیِ بی ـقرارم (به قول راسینال) غلبه کردم :دی

و بعد از ماه ـها پیدام شد...

اول که سال نو ِ تک تکتون مبارک

امیدوارم امسال سال آرزوهای همه ـمون باشه

سال امید و آزادیِ ایرانمون ...

شسته شدنِ غمامون ... برکتِ سفره ـهامون

سالِ عشق، سال شادی و سال رسیدن باشه

به گمونم اولین باره که من این موقع از سال اینورا پیدام شده!!

یادم نمیاد هیچوقت انقد زود عیدُ تبریک گفته باشم و پستی ثبت کرده باشم

حتی وقتی وبلاگم نوپا و تازه ـساز بود و کلی ذوق داشتم براش

همیشه بعد از تعطیلات نوروز میومدم واسه نوشتن

اما این بار به جبرانِ سالی که با کمترین و کوتاه ـترین پست ـها تمومش کردم و حتی موفق نشدم یه پست آخر سالی بذارم

اولین تایمِ خالیمُ قاپیدم؛ دستِ نویسنده ی درونمُ گرفتم و نشوندمش، لپ ـتاپُ گذاشتم رو پاش و گفتم بنویس لطفاً :)

بنویس که خیلی بی ـمهری بود تو سالی که بیشترین سوژه واسه نوشتن رو داشتی؛ کمترین پست ـها رو گذاشتی!!

سالی که پر بود از حرف واسه گفتن! احساس واسه بیان کردن، اتفاق واسه تعریف کردن و حتی تایمای تنهایی واسه سپری کردن!!!!

البته بارها عزمِ پست گذاشتن کرده بودم

حتی تا باز کردنِ این صفحه یِ سفید خالی پیش رفته بودم

اما چیزی جز زل زدن به کیبرد و شنیدنِ صدای بیــــــب ممتد افکاری که تا قبلش از سر و کول هم بالا میرفتن برای زودتر به واژه تبدیل شدن، عایدم نشد ...

نمیدونستم از کدوم بگم! از کجا شروع کنم؟ چیو سانسور کنم! چقدش رو بذارم واسه بعد!؟

ولی حالا که اینجام بذارید از ادامه ی پست قبل تعریف کنم!

وقتی که داشتم از تهران و اون استقلال و تنهاییش دل می ـکندم تا یه فصل تازه از زندگیمو ورق بزنم

راستش اونقدی که نگران بودم، سخت نبود

درواقع وقفه ای که ازش می ـترسیدم اصن اتفاق نیفتاد!

یعنی کائنات و خدای زندگیم یجوری اینجای قصه ـمو برام جانانه عوض کردن که خودم هنوز ماتِ معرفتشونم :)

البته دمِ مامانم َم گرم که روزای آخر اومد کمکم و وقتی من میرفتم سر کار یه تنه تمامِ وسایل خونه رو جمع و جور و بسته ـبندی میکرد

نمیگم این قسمتش َم راحت بود!

اتفاقاً سرِ جابجایی و کامیون گرفتن و بار زدن وسایل و تخلیه و جا دادنشون انقد اذیت شدم

که تا مدت ـها این آهنگ تو سرم پلی میشد "خانه ام... برای داشتن تو چه خون دل ـها خوردم..." و با تموم جونم حسش میکردم

حالا شعرش دقیق این نیست :دی یکم مصراعاشو قاطی کردم ... ولی خب کلاً با احوالم جور بود

عوضش وقتی داشتم میومدم، قولنامه ی خونه ـم حاضر بود، کارم جور شده بود و حتی دوس ـپسرم منتظر اومدنم بود!!! :دی

انقد کائنات و خدا همه چیو برام آماده کرده بودن!!! ^_^

ماجرای پیدا کردنِ خونه ـمُ که تعریف کرده بودم

واسه یکی دو روز اومده بودم کرمان به مامانم اینا سر بزنم و اون آقای محترمی که باش آشنا شده بودمو ببینم! (که البته جور نشد دیدارمون و ناکام موندم اون دفعه رو :| )

همزمان گهگاهی تو دیوار یه نگاه مینداختم و دنبال خونه ی اجاره ای هم بودم

ساعتای آخر یهو یه مورد مناسب پیدا کردم، زنگ زدم، رفتم دیدم و بعدش َم مستقیم سوار اتوبوس شدم و راهیِ تهران...

به مامانم اینا سپردم، روز بعد برام قراردادشُ بستن...

باز همچنان به دیوار سر میزدم تفریحی :دی ببینم اوضاع کسب و کار چجوریاس!

برا یکی دو موردشون رزومه فرستادم که دستم بیاد چقد شانس دارم کار موردعلاقمو پیدا کنم!

و جالبه اونی که از همه مناسب ـتر بود و بیشتر چشممو گرفته بود، پیگیرتر از بقیه باهام تماس گرفتن و ازم مراجعه برا مصاحبه خواستن

و باز من یه بار دیگه اومدم کرمان، مصاحبه رو رفتم و از کاره بیشتر خوشم اومد و اونا هم از من بیشتر! :دی

اینجوری شد که دورکاری باهاشون رو شروع کردم و قرار شد به محض ورودم به کرمان از فرداش برم و حضوری مشغول شم

و تا اینجا که از شرکت و همکارام و تایم کاریم خیلی راضی و خوشحال بودم و همه چیو دوس داشتم :)

برگشتم به کار دفتری و گرافیک

صبح تا ظهر میرم، عصرام خالیه، فیلم می ـبینم، باشگاهمو میرم، پیانومو تمرین میکنم و هرازگاهی برا دوست و فامیل کار ناخن انجام میدم و لاکی چیزی میزنم ^_^

همه ـچی خوبه شکر خدا

زندگیم اینجا خیلی لاکچری ـتر از تهرانمه

ماشین مامانم اغلب زیر پامه و غذا َم آماده ...

بزرگترین دغدغه ـم َم اینه که آقای دوس ـپسرمو نمی ـبینم :| :دی

البته شوخی میکنم!

هیچ زندگی ای واقعاً بی دغدغه نیست

فقط من خوبیم اینه که وقتی روحم آزاد باشه، حالم خوبه

اینُ تازه دارم می ـفهمم

الان حالِ روحم خوبه که قسمتای خوبِ زندگیم برام بولدتره و تلخیاشو نمی ـبینم

این کنار اومدنه! خودمو فهمیدنه! اون ایمانی که به خودم پیدا کردم! عشق و اعتمادی که واسه خودم دارم! افکارم! امیدم! ایمانم!

اینا حالمو خوب نگه داشتن!

وقتی میدونم چیکار کردم!

وقتی با خودم سر جنگ ندارم!

وقتی خبری از سرزنش ـها و پشیمونی از خود و خودخوری نیست!

وقتی باور دارم مهلای من هرکاری کرده برا بهتر و خوشبخت ـتر زندگی کردنِ من بوده!

اگه به حرف دیگران اعتماد کرده، چون باور داشته زندگیمو بهتر میکنن!

اگه تو راهی که نباید، جلو رفته و جلو رفته؛ چون بازم باور داشته خوشبختیش در گرو اونه ...

ازش ناراحت نیستم! ندامتش نمیکنم! بیشتر و عمیق ـتر از هرکس دیگه ای برا حال خوب من تلاش کرده

گذشته از همه ی اینا؛ تموم اتفاقاتی که تا به امروز برای من افتاده، منو به این جایی که هستم رسونده

به این مهلایی که حالا بی اندازه عاشقشم!

عاشق صلابتش، قدرتش، جسارتش، افکارش، ایمانش، احساساتش ...

نمیگم بی نقصم ـآ

نقص و ایراد کم نیست

ولی تلاشم، منطقم، انعطافم، پذیرشم، باورم

این که نیازم به تأیید دیگران انقد کمرنگ شده تا جایی که گاهی فک میکنم از بین رفته!

این ارزشی که دیگه با دوس داشته شدن و نشدنم توسط حتی عزیزترین آدمای زندگیم اونقد متزلزل و بالا و پایین نمیشه!

این آسوده خاطری ـها و آرامش خیالی که قسمتِ اعظمش واسه مهم نبودن نظرات دیگرانه...

همه ی اینا یه دنیا برام می ارزن و به شخصیتی که برا خودم قائلم بال و پر میدن...

نمیدونم چون هنوز داغم اینا رو میگم؟ یا عمیق ریشه کردن تو جونم!؟

ولی به مرحله ای رسیدم که اگه عزیزی میخواد دلداریم بده و بگه این مرحله ای که پشت سر گذاشتی، اشکال نداره، اتفاقیه که باید میفتاده و بهش فکر نکن و این حرفا!

تو دلم بهش میگم چرا باید اشکال داشته باشه؟! چرا باید بهش فکر نکنم!؟ یا ازش فرار کنم؟!

یا حتی گاهی این افکارمو بلند به زبون میارم اگه طرف مقابلم گنجایش شنیدنشونو داشته باشه!

میدونید؟ من انگار خیلی با خودم کنار اومدم! با تمام اتفاقاتی که برای خودم رقم زدم!!

شاید یکی بگه باید زودتر از اینا جدا میشدی!

حتی اینو هم قبول ندارم!

چون اون ـموقع این مهلا نمیشدم!!

شاید یه زمانی ناراحت میشدم از اینکه مامانم هنوز فیلمای عروسیمو به پسرخواهرم نشون میده

ولی الان حتی اون َم برام اهمیت نداره!

کاریه که کردم! برا بهتر شدنِ زندگیم! باوری که اون زمان ریسکشو قبول کردم!

هرچی پیش میرم رغبتم برا پنهون کردن اتفاقات زندگیم و سانسور کردنشون کم و کمتر میشه!

چون اعتماد و باورم به خودم بیشتر شده!

مثلاً یه زمانی یه ریزه بهم میریختم اگه کسی می ـفهمید بینی ـمو عمل کردم!

اما دیگه نه!

میخواستم فک کنن چهره طبیعی خودمه :| :)))

خب حالا که نیست! و با این کار زیباتر شدم و ازش خجالت نمیکشم! پس چه لزومی به ترس داشتن از لو رفتنشه؟؟

دیگه برا خودم دغدغه و نگرانی ای واسه رو شدنِ دستم نمی ـبینم!

فقط گاهی سطح درک و شعور طرف مقابل میتونه دلیل حرف نزدن و ترجیح به سکوتم باشه ...

وگرنه که من خودم و سبک زندگیمو هم قبول دارم و هم دوست

بیشتر از قبل یاد گرفتم برای خودم و علایقم زندگی کنم؛ نه برای اطرافیان و تأییدشون

و چقد افسوس میخورم برا دیگرانی که هنوز درگیر عوض کردنِ مثلاً دکور خونه ـشونن واسه تو چشم این و اون کردن!

که هنوز باور نکردن مهم فقط خودتی و لذتی که از چیزی می ـبری!

الان منی که از شلوغی بیزارم و با نگاه کردن به همون یکی دو تا دکوری که تو خلوتی تازه دیده میشن، حض میکنم؛ چرا باید هرچی که دارم و ندارم رو بچینم جلو چشم؟ :|

اینا اثرات مهمونیای این چند روز و دغدغه ـهای فامیله که الان بعنوان مثال برا این مسائلی که گفتم، اومد تو ذهنم :دی

بگذریم از اینا؛ بریم سراغ بحث شیرین دوس ـپسرم که میدونم بعضاً مشتاقانه منتظر شیندنِ این قسمتید :دی

خب ... یادتونه تو پستای قبل یه گوشزدای ریزی به این موضوع میکردم ولی واضح نمیگفتم از چی حرف میزنم؟

همش حرف از «سانسور» و «قضاوت» و «حالا بعداً یه روز تعریف میکنم» بود

بذارید راستشو بگم و بالاخره تعریفش کنم

البته قبلش این َم بگه که الان دیگه تو اون رابطه نیستم!

تهران که بودم شروعش کردم

برام پر از تجربه ی حسای جدید بود!

اینکه " شاید من نمی ـتونم کسی رو دوس داشته باشم" و "عاشق بشم" صراحتاً برام نقض شد!

دوسش داشتم! خیلی واقعی! خیلی عجیب!

می ـتونستم به خودم ترجیحش بدم!

غرورمو براش بشکنم!

نمی ـتونستم باهاش قهر کنم!

نمی ـتونستم ازش عصبانی بمونم!

تو اوج عصبانیت و خشم، بازم حس میکردم عمیقاً دوسش دارم!!!

میتونستم چشامو رو بدیاش ببندم

دروغاشو باور کنم

و تموم نشونه ـهای منفی ای که درموردش وجود داشت رو نادیده بگیرم

حالم کنارش خوب تر از خوب بود!

خودم بودم ... خنده ـهام واقعی بود ... احساسم ... ذوقم ... اشتیاقم ...

باهاش خوشبخت ـترین دختر دنیا بودم ...

ولی ...

به قول دکترم تریاک َم حال آدمُ خوب میکنه! اما آیا می ارزه؟؟

هفته ی دوم دوستی ـمون ازم پول قرض خواست ...

میدونستم کار اشتباهیه و از پرروییش شاکی شدم!

ولی گفتم به امتحانش می ارزه!

من خیلی زود داشتم دلبسته ـش میشدم (نمیدونم بخاطر شرایطم بود یا چی!؟)

با خودم فک کردم ارزش قلبم که دارم میدم دستش خیلی بیشتر از این یکی دو میلیونه!

بذا ببینم چقد سر قول و حرفش می ـمونه!؟

که نموند و هیچ ـوقت دیگه بدهیشو پس نداد :|

هرموقع حرفش میشد، قاطی میکرد میزد به دعوا!!

منم دیگه چیزی نمیگفتم که ناراحتش نکنم و غرورش نشکنه!

عوضش حس بخشندگیمو ازش دریغ کردم و اجازه ندادم بیشتر از این سوءاستفاده کنه!

بعد از اون بازم درخواستای مختلف ازم داشت، ولی دیگه جوابم مثبت نبود و بهش رو ندادم...

با این حالتش میتونستم کنار بیام

با خیلی چیزاش میتونستم کنار بیام

و همچنان به چشمم بهترین بود!!

ولی قسمت دردآورش این بود که میتونست منو ول کنه بره و سراغمو نگیره... براش راحت بود!

مغرور بود... پررو و دروغگو !

جالبه که من َم میدونستم دروغ میگه!!

حتی سر ریزترین و بی اهمیت ـترین مسئله ـها که خیلی وقتا برام سؤال میشد چه لزومی داره آخه؟؟

از نظر مالی َم صفرِ صفر بود! خودش بود و یکی دو دست لباسش! سر کار َم نمیرفت حتی!

البته من با قسمت مالیش َم مشکل نداشتم اگه باقی موارد انقد نابسامان نبود

یا لااقل اگه از خط قرمزایی که خودش روز اول واسه من گذاشته بود رد نمیشد!

یا اصن اینم نه! اگه روزی که یهو بی ـهوا از سرِ ترس و بی ـمسئولیتش همه ـچیُ تموم کرد و منُ توی شوک گذاشت و رفت؛ چند روز بعدش موقع پیدا کردنِ عشقِ جدید، مچشُ نمی ـگرفتم!

حسرتی نمی ـخورم

چون اونی که «از دست داد» من نبودم! اون بود ...

نمیگم امیدوارم دیگه هیچکس مثل من دوسش نداشته باشه! نه!

انقد دوسش داشتم که نمی ـتونم چیزی جز بهترین اتفاقا رو براش آرزو کنم!

اتفاقاً براش امیدوارم اگه یه بار دیگه عشق اومد تو زندگیش قدرشُ بدونه!

که واسه ترس از مسئولیت، به حال خوب خودش پشت پا نزنه !!

وقتی رفت هنوز به برگشتنش امیدوار بودم... هنوز به دوس داشتنش ایمان داشتم... هنوز دلم روشن بود، امید داشتم که همه چیز با صبر درست میشه...

اما تو موقعیتی دیدمش که دنبال جایگزین بود! به سرعت نور!

اینکه تونست ازم بگذره... اینکه تونست بره! برای بار چندم ... و هربار بدتر و دردناکتر از بار قبل!

اینکه بهم ثابت کرد رفتن و شکستن رو بلده...

باعث شد با تموم حس عمیقی که بهش داشتم، قیدشُ بزنم ...

نمیگم خیلی بد بود! نه!

منُ بلد بود ... عاشق ابراز احساساتش بودم ... عاشق خنده ـهاش ... نجابتش ... توجه ـهاش ... حواس جمعش ...

دقت میکرد ببینه چه کاری و چه چیزیُ دوس دارم، همونو انجام بده!

بلد بود برام عاشق ـپیشگی کنه!

شاید نقطه ضعف من َم همین بود ...

واسه همین حتی اگه داشت نقش بازی میکرد هم من باورش کردم!

شاید چون دوس داشتم که باور کنم ...

اما خب وقتی دیدم باید ازش بگذرم، گذشتم...

بخاطر ارزش و عزت نفس خودم ... بهش َم گفتم دیگه برای همیشه واسم تموم شدی

و نفهمید من وقتی اینو بگم یعنی چی!

نفهمید وقتی برم دیگه برگشتنی در کار نیست...

وقتی داشتم بار و بندیلمو جمع میکردم از تهران بیام، یهو زنگ زد!

شماره ـشو نداشتم و انقد گرم کار بودم که حتی صداشو نشناختم!!

بدون اینکه به روی خودش بیاره چه اتفاقایی افتاده و چه با دل من کرده! با همون پرروییِ خاص خودش گفت زنگ زدم ببینم برا تولدم میخای چیکار کنی؟

بعد که دید من اصن اون آدم سابق نیستم و خبری از اون همه عشق و گرما نیست؛ ازم خواست یه فرصت دیگه بهش بدم!

گفتم مث همون آهنگه که میگه «رفتنی میره، تو حالا هی به پاش بسوز و بساز... دل که نداره! ...» تو هم رفتنی ای، برگردی َم باز تهش میری ... برو به سلامت

چند وقت پیش َم پیام داد! گمونم آخرای بهمن بود!

اصرار که منُ ببخش و برگرد! همه چیُ خودم درست میکنم، به خونواده ـم گفتم، جات تو زندگیم خالیه، تو قلبم ...

هنوز باور نکرده بود برا من تموم شده!

که من دیگه حتی تهران َم نیستم!

برخلاف تصورش که شاید فک میکرده همه چی همونجوری و دست ـنخورده منتظرِ برگشتنشه؛ هیچی سر جای سابقش نبود!

و تموم شد...

 

*** حرفام هنوز ادامه داره!

میخواستم برسم به رابطه ی الانم و از اون تعریف کنم که فعلاً باید ترکِ موقعیت کنم و پا شم برم یه مهمونی و دورهمیِ یهوییِ دیگه :دی

ترجیح دادم جای اینکه تا اینجا رو ثبت موقت کنم و بعدن تکمیلشون کنم و تبدیل به پست؛ همینُ پستش کنم و دفعه بعد یه پست تکمیلیِ جدید بذارم

ببخشید اگه غلط املایی یا انشایی داره، دیگه فرصت نمیشه یه دور بخونم و اصلاح کنم

دلم برا همه ـتون تنگه :*** بهتون نامحسوس سر میزدم این مدت ... ببخشید اگه کامنت نمیذاشتم!

من این بچه رُ ثبتش کنم و برم حاضر شم

مهلا جانم سلام .

زیبا سال نوت مبارک 

 

قشنگم من پستت رو تا نصفش خوندم و فکر کردم دیگه تنها زندگی میکنی . نخوندم تا آخرش گفتم بذار برم از چند تا پست قبل تر بخونم ببینم اوت تغییر اساسی که میخواستی اتفاق افتاده یعنی ؟؟ 

فقط گفتم یه سلامی بهت بدم .

میبوسمت زیبا ❤️

سلام عزیزم ^___^
سال نوی خودت َم مبارک
چقد دلم تنگ شده برات :***
خیلی وقته نخوندمت و از احوالاتت خبر ندارم :(
ایشالا که سلامت باشی و روزگار بر وفق مرادت
به زودی حتماً میام وبلاگت

آره عزیزم خیلی وقته تنها زندگی میکنم ^_^
قربون تو دوست خوشگلم
بوس به قلب نازنینت ♥️

سلام مهلا جونم
سال نو ت مبارک عزیزم
خوشحال شدم دیدم پست گذاشتی و اون بخش مربوط به دوست پسر خیلی جذاب بود😁
یه جاهاییش خنده ام گرفت از پررویی اون و سینه چاک بودن تو
تو روحت، ما خواننده های وبلاگت تا حالا اینجوری عاشق و شیدا ندیده بودیمت😁😂
خوب میگی خودش بوده و لباس تنش،پس حتما خوش سیما و خوشتیپ بوده که تونسته دلتو ببره
ولی خوشحالم که تمومش کردی! اصلا گزینه ی مناسبی برای هیچ دختری نبوده! وگرنه یه دورم واسه التیام زخمی که از رابطه با این میخوردی،باید میرفتی تراپی! عزت نفست،اعتماد به نفست نابود میشد، خوب کردی! 

مهلا خیلی خوشحالم که انقدر دیدت تغییر پیدا کرده،به این سطح از خودمراقبتی رسیدی
حقیقتا لذت بردم،جمله به جمله این پستت برای من تلنگر بود
امیدوارم رابطه ی جدیدی که درش هستی،ایده ال ت باشه و پایدار باقی بمونه😘

میگم مهلا، تراپی رو هنوزم انجام میدی؟چطور تونستی با هزینه هاش کنار بیای؟😖 من نمیدونم دکتر تو هر جلسه چقدر هزینه میگرفته،ولی چون خودم مدتیه دنبال اینم از یه تراپیست کاربلد نوبت بگیرم،دیدم که چقدر هزینه هاشون نجومیه! مهلا من حتی یه میلیونم شنیدممم!!! باورت نمیشه!! ولی ارهههه!!!
کمترینش جلسه ای 180 بود که تا گرفتن شماره کارتش برا واریز هزینه اولین جلسه پیش رفتم، که پیچوندم!!! میدونم کارم زشت بود،بخاطر پولش نبود ولی حتی حوصله حرف زدنم نداشتم!
خوشبختانه از مرحله انکار رد شدم و پذیرفتم اینو که برای درمان عزت نفس و اعتماد بنفس اسیب دیده نیاز هست کمک تخصصی بگیرم.

حالا نمیدونم بجای این کار، دوره مربوط به دکتر شیری رو بگیرم یا نه،مستقیما با تراپیست صحبت کنم،راه کار بگیرم
شایدم هردوش. 
سوالم اینه این تراپی ها، واقعا چقدر موثره؟ می ارزه فشار مالی تحمل کنی؟ ممنون میشم تا جایی که ممکنه راهنمایی کنی😘

+یادم رفت بگم اینو که:جمله کوتاه اول پستت خیلی قابل تامل بود.👍✨

سلام عزیز دلم
سال نوی تو هم مبارک :***

والا بخدا خودم َم ندیده بودم و نمیدونستم چنین قابلیتی در من وجود داره :)) اون َم با این حجم!!!
خوشتیپِ اونجوری که خیلی خوش‌هیکل و خوش قد و بالا باشه که نه! معمولی بود
ولی چهره‌شُ دوس داشتم
بیشترین چیزی که جذبم کرده بود، توجه ‍هاش بود...
اینکه بلد بود چجوری عاشقی کنه!
یا شایدم اداشُ دربیاره...

میدونی؟ خیلی احساسم بهش عمیق بود
ولی بازم مراقب خودم بودم که آسیب نبینم و اجازه ندم بهم آسیب بزنه...
واسه همین وقتی دیدم اون ارزشی که باید رو برام قائل نیست، نتونستم رو شخصیت خودم پا بذارم!

فدات شم عزیز من
حالا حتماً تو پست بعدی درمورد حال حاضرم و رابطه‌م هم حرف میزنم ^_^

خیلی منظم و همیشگی که نه! نمیرم!
اوایل هر هفته میرفتم
بعد که دیدم سختمه و از نظر مالی اوضاعم خیط شد، فاصله بین جلسه‌هامو بیشتر کردم
الان َم سعی میکنم ماهی یک جلسه رو اقلاً تماس بگیرم و حالا که اومدم کرمان، آنلاین مشاوره‌مو بگیرم
دکتر خوبیه
هزینه‌شو از من جلسه‌ای ۲۰۰ میگیره
ولی فک کنم نرخ اصلیش ۳۰۰ باشه
البته نمیدونم تو سال جدید چقد افزایش هزینه داشته باشه 🤦🏻‍♀️
چرا باورم نشه؟ اتفاقاً میدونم و دیدم چقد هزینه‌های تراپی و اینا سرسام‌آوره -_-
میدونی خب جفتش خوبه!
هم پادکستای تو این زمینه عِلمت و دیدت نسبت به خودت رو بالا می‌برن، هم مستقیم تراپی رفتن (اگر که دکتر خوبی باشه)
من خب حقیقتاً راضی‌ام
اوایلش من َم مثل تو هم از شروع به حرف زدن و خودمو شرح دادن واهمه داشتم و دقیقاً حس میکردم حوصله‌شو ندارم!
و هم از هزینه‌ش فرار میکردم...
ولی به نظرم ارزشش رو داشت
هم هزینه کردنه و هم وقت گذاشتنه...
قطعاً بی‌تأثیر نبوده و من بدون کمک و حرفای تراپیستم شاید به این مرحله نمی‌رسیدم
حالا مدل این دکتر اینه که خیلی نمیگه چیکار کن و چیکار نکن! یا چی درسته و چی غلط! مگر اینکه خودم بپرسم «الان باید چیکار کنم؟» ... وگرنه فقط سعی میکنه باگ‌های رفتاریمو پیدا کنه و بگه کجا و چرا چاله چوله دارم...
که فک میکنم برای من این بهترین روشه!!
حالا بازم سؤالی داشتی حتماً ازم بپرس عزیزم

+فدات شم ^_^ مرسی که انقد توجه کردی و دقیق خوندی 🥹♥️

قربونت برم❤

حتما اگر سوالی پیش اومد بازم بهت زحمت میدم😘❤

خدا نکنه 💕
عزیزم چه زحمتی؟! ☺️💓 حتماً بپرس

آقا من به این پست رسیدم و خوندمش...

 

خیلی خوشحالم مهلا .

تو خیلی دوست داشتنی شدی اصلا. من نمیدونم چند سالته الان ولی یادمه یکی دو سال پیش که میخوندمت خیلی بچه بودنت رو مخم میرفت :ذی

الان هم تو داری بزرگ میشی و نوشته هات برام دوست داشتنی شدن و تحلیل هات به دلم میشینه هم من دارم بزرگ میشم و اون بخش فانتزی تو توی عشق برام قابل درک شده .

خوبه که کرمان رفتن انقدر خوب بوده برات .

اون رابطه ای هم که داشتی طبیعی بوده . چند وقت پیش توی تجربیات بعد از حداییم داشتم مینوشتم که ما زن ها وقتی جدا میشیم خیلی در معرض شروع ارتباطات غلط قرار میگیریم و فکر میکنیم اینی که الان اومده دیگه حتما نیمه ی گور به گور شدمونه :)

ولی یه کم زمان و خلوت آروم آروم نظرمون و سطح توقعمونو عوض میکنه .

برم پست آخرتم بخونم .

عزیزم!!! 🥹💖 واقعاً؟؟
چقد این کامنتت قشنگ بود...
راستش تغییراتمو خودم هم خیلی واضح دارم حس میکنم
اما همچنان یه قسمتایی از عواطف و افکارم رو می‌بینم که رشد نکردن و هنوز ترسو و محتاط باقی موندن...
کاش از پس اونا هم بربیام...
انگار همه‌مون اینجا کنار هم داریم قد میکشیم و بزرگ میشیم ♥️

آره اتفاقاً وقتی داشتم میخوندمت به این قسمت َم رسیدم و حس کردم چقد درست میگی...
انگار وقتی از یه رابطه میایم بیرون، نواقصی که بوده رو انقد با خودمون پررنگ حمل می‌کنیم
که وقتی یکی پیدا میشه و میتونه گوشه‌های این نواقصو پر کنه، یهو به قول تو بعنوان نیمه‌ی گمشده‌ی سوار بر اسب سپیدش برامون شناسایی میشه 🥹
اما درواقع همون زمان و خلوت بیشترین چیزیه که بهش احتیاج داریم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan