Saturday 5 Farvardin 02
و بعد از ماه ـها پیدام شد...
اول که سال نو ِ تک تکتون مبارک
امیدوارم امسال سال آرزوهای همه ـمون باشه
سال امید و آزادیِ ایرانمون ...
شسته شدنِ غمامون ... برکتِ سفره ـهامون
سالِ عشق، سال شادی و سال رسیدن باشه
به گمونم اولین باره که من این موقع از سال اینورا پیدام شده!!
یادم نمیاد هیچوقت انقد زود عیدُ تبریک گفته باشم و پستی ثبت کرده باشم
حتی وقتی وبلاگم نوپا و تازه ـساز بود و کلی ذوق داشتم براش
همیشه بعد از تعطیلات نوروز میومدم واسه نوشتن
اما این بار به جبرانِ سالی که با کمترین و کوتاه ـترین پست ـها تمومش کردم و حتی موفق نشدم یه پست آخر سالی بذارم
اولین تایمِ خالیمُ قاپیدم؛ دستِ نویسنده ی درونمُ گرفتم و نشوندمش، لپ ـتاپُ گذاشتم رو پاش و گفتم بنویس لطفاً :)
بنویس که خیلی بی ـمهری بود تو سالی که بیشترین سوژه واسه نوشتن رو داشتی؛ کمترین پست ـها رو گذاشتی!!
سالی که پر بود از حرف واسه گفتن! احساس واسه بیان کردن، اتفاق واسه تعریف کردن و حتی تایمای تنهایی واسه سپری کردن!!!!
البته بارها عزمِ پست گذاشتن کرده بودم
حتی تا باز کردنِ این صفحه یِ سفید خالی پیش رفته بودم
اما چیزی جز زل زدن به کیبرد و شنیدنِ صدای بیــــــب ممتد افکاری که تا قبلش از سر و کول هم بالا میرفتن برای زودتر به واژه تبدیل شدن، عایدم نشد ...
نمیدونستم از کدوم بگم! از کجا شروع کنم؟ چیو سانسور کنم! چقدش رو بذارم واسه بعد!؟
ولی حالا که اینجام بذارید از ادامه ی پست قبل تعریف کنم!
وقتی که داشتم از تهران و اون استقلال و تنهاییش دل می ـکندم تا یه فصل تازه از زندگیمو ورق بزنم
راستش اونقدی که نگران بودم، سخت نبود
درواقع وقفه ای که ازش می ـترسیدم اصن اتفاق نیفتاد!
یعنی کائنات و خدای زندگیم یجوری اینجای قصه ـمو برام جانانه عوض کردن که خودم هنوز ماتِ معرفتشونم :)
البته دمِ مامانم َم گرم که روزای آخر اومد کمکم و وقتی من میرفتم سر کار یه تنه تمامِ وسایل خونه رو جمع و جور و بسته ـبندی میکرد
نمیگم این قسمتش َم راحت بود!
اتفاقاً سرِ جابجایی و کامیون گرفتن و بار زدن وسایل و تخلیه و جا دادنشون انقد اذیت شدم
که تا مدت ـها این آهنگ تو سرم پلی میشد "خانه ام... برای داشتن تو چه خون دل ـها خوردم..." و با تموم جونم حسش میکردم
حالا شعرش دقیق این نیست :دی یکم مصراعاشو قاطی کردم ... ولی خب کلاً با احوالم جور بود
عوضش وقتی داشتم میومدم، قولنامه ی خونه ـم حاضر بود، کارم جور شده بود و حتی دوس ـپسرم منتظر اومدنم بود!!! :دی
انقد کائنات و خدا همه چیو برام آماده کرده بودن!!! ^_^
ماجرای پیدا کردنِ خونه ـمُ که تعریف کرده بودم
واسه یکی دو روز اومده بودم کرمان به مامانم اینا سر بزنم و اون آقای محترمی که باش آشنا شده بودمو ببینم! (که البته جور نشد دیدارمون و ناکام موندم اون دفعه رو :| )
همزمان گهگاهی تو دیوار یه نگاه مینداختم و دنبال خونه ی اجاره ای هم بودم
ساعتای آخر یهو یه مورد مناسب پیدا کردم، زنگ زدم، رفتم دیدم و بعدش َم مستقیم سوار اتوبوس شدم و راهیِ تهران...
به مامانم اینا سپردم، روز بعد برام قراردادشُ بستن...
باز همچنان به دیوار سر میزدم تفریحی :دی ببینم اوضاع کسب و کار چجوریاس!
برا یکی دو موردشون رزومه فرستادم که دستم بیاد چقد شانس دارم کار موردعلاقمو پیدا کنم!
و جالبه اونی که از همه مناسب ـتر بود و بیشتر چشممو گرفته بود، پیگیرتر از بقیه باهام تماس گرفتن و ازم مراجعه برا مصاحبه خواستن
و باز من یه بار دیگه اومدم کرمان، مصاحبه رو رفتم و از کاره بیشتر خوشم اومد و اونا هم از من بیشتر! :دی
اینجوری شد که دورکاری باهاشون رو شروع کردم و قرار شد به محض ورودم به کرمان از فرداش برم و حضوری مشغول شم
و تا اینجا که از شرکت و همکارام و تایم کاریم خیلی راضی و خوشحال بودم و همه چیو دوس داشتم :)
برگشتم به کار دفتری و گرافیک
صبح تا ظهر میرم، عصرام خالیه، فیلم می ـبینم، باشگاهمو میرم، پیانومو تمرین میکنم و هرازگاهی برا دوست و فامیل کار ناخن انجام میدم و لاکی چیزی میزنم ^_^
همه ـچی خوبه شکر خدا
زندگیم اینجا خیلی لاکچری ـتر از تهرانمه
ماشین مامانم اغلب زیر پامه و غذا َم آماده ...
بزرگترین دغدغه ـم َم اینه که آقای دوس ـپسرمو نمی ـبینم :| :دی
البته شوخی میکنم!
هیچ زندگی ای واقعاً بی دغدغه نیست
فقط من خوبیم اینه که وقتی روحم آزاد باشه، حالم خوبه
اینُ تازه دارم می ـفهمم
الان حالِ روحم خوبه که قسمتای خوبِ زندگیم برام بولدتره و تلخیاشو نمی ـبینم
این کنار اومدنه! خودمو فهمیدنه! اون ایمانی که به خودم پیدا کردم! عشق و اعتمادی که واسه خودم دارم! افکارم! امیدم! ایمانم!
اینا حالمو خوب نگه داشتن!
وقتی میدونم چیکار کردم!
وقتی با خودم سر جنگ ندارم!
وقتی خبری از سرزنش ـها و پشیمونی از خود و خودخوری نیست!
وقتی باور دارم مهلای من هرکاری کرده برا بهتر و خوشبخت ـتر زندگی کردنِ من بوده!
اگه به حرف دیگران اعتماد کرده، چون باور داشته زندگیمو بهتر میکنن!
اگه تو راهی که نباید، جلو رفته و جلو رفته؛ چون بازم باور داشته خوشبختیش در گرو اونه ...
ازش ناراحت نیستم! ندامتش نمیکنم! بیشتر و عمیق ـتر از هرکس دیگه ای برا حال خوب من تلاش کرده
گذشته از همه ی اینا؛ تموم اتفاقاتی که تا به امروز برای من افتاده، منو به این جایی که هستم رسونده
به این مهلایی که حالا بی اندازه عاشقشم!
عاشق صلابتش، قدرتش، جسارتش، افکارش، ایمانش، احساساتش ...
نمیگم بی نقصم ـآ
نقص و ایراد کم نیست
ولی تلاشم، منطقم، انعطافم، پذیرشم، باورم
این که نیازم به تأیید دیگران انقد کمرنگ شده تا جایی که گاهی فک میکنم از بین رفته!
این ارزشی که دیگه با دوس داشته شدن و نشدنم توسط حتی عزیزترین آدمای زندگیم اونقد متزلزل و بالا و پایین نمیشه!
این آسوده خاطری ـها و آرامش خیالی که قسمتِ اعظمش واسه مهم نبودن نظرات دیگرانه...
همه ی اینا یه دنیا برام می ارزن و به شخصیتی که برا خودم قائلم بال و پر میدن...
نمیدونم چون هنوز داغم اینا رو میگم؟ یا عمیق ریشه کردن تو جونم!؟
ولی به مرحله ای رسیدم که اگه عزیزی میخواد دلداریم بده و بگه این مرحله ای که پشت سر گذاشتی، اشکال نداره، اتفاقیه که باید میفتاده و بهش فکر نکن و این حرفا!
تو دلم بهش میگم چرا باید اشکال داشته باشه؟! چرا باید بهش فکر نکنم!؟ یا ازش فرار کنم؟!
یا حتی گاهی این افکارمو بلند به زبون میارم اگه طرف مقابلم گنجایش شنیدنشونو داشته باشه!
میدونید؟ من انگار خیلی با خودم کنار اومدم! با تمام اتفاقاتی که برای خودم رقم زدم!!
شاید یکی بگه باید زودتر از اینا جدا میشدی!
حتی اینو هم قبول ندارم!
چون اون ـموقع این مهلا نمیشدم!!
شاید یه زمانی ناراحت میشدم از اینکه مامانم هنوز فیلمای عروسیمو به پسرخواهرم نشون میده
ولی الان حتی اون َم برام اهمیت نداره!
کاریه که کردم! برا بهتر شدنِ زندگیم! باوری که اون زمان ریسکشو قبول کردم!
هرچی پیش میرم رغبتم برا پنهون کردن اتفاقات زندگیم و سانسور کردنشون کم و کمتر میشه!
چون اعتماد و باورم به خودم بیشتر شده!
مثلاً یه زمانی یه ریزه بهم میریختم اگه کسی می ـفهمید بینی ـمو عمل کردم!
اما دیگه نه!
میخواستم فک کنن چهره طبیعی خودمه :| :)))
خب حالا که نیست! و با این کار زیباتر شدم و ازش خجالت نمیکشم! پس چه لزومی به ترس داشتن از لو رفتنشه؟؟
دیگه برا خودم دغدغه و نگرانی ای واسه رو شدنِ دستم نمی ـبینم!
فقط گاهی سطح درک و شعور طرف مقابل میتونه دلیل حرف نزدن و ترجیح به سکوتم باشه ...
وگرنه که من خودم و سبک زندگیمو هم قبول دارم و هم دوست
بیشتر از قبل یاد گرفتم برای خودم و علایقم زندگی کنم؛ نه برای اطرافیان و تأییدشون
و چقد افسوس میخورم برا دیگرانی که هنوز درگیر عوض کردنِ مثلاً دکور خونه ـشونن واسه تو چشم این و اون کردن!
که هنوز باور نکردن مهم فقط خودتی و لذتی که از چیزی می ـبری!
الان منی که از شلوغی بیزارم و با نگاه کردن به همون یکی دو تا دکوری که تو خلوتی تازه دیده میشن، حض میکنم؛ چرا باید هرچی که دارم و ندارم رو بچینم جلو چشم؟ :|
اینا اثرات مهمونیای این چند روز و دغدغه ـهای فامیله که الان بعنوان مثال برا این مسائلی که گفتم، اومد تو ذهنم :دی
بگذریم از اینا؛ بریم سراغ بحث شیرین دوس ـپسرم که میدونم بعضاً مشتاقانه منتظر شیندنِ این قسمتید :دی
خب ... یادتونه تو پستای قبل یه گوشزدای ریزی به این موضوع میکردم ولی واضح نمیگفتم از چی حرف میزنم؟
همش حرف از «سانسور» و «قضاوت» و «حالا بعداً یه روز تعریف میکنم» بود
بذارید راستشو بگم و بالاخره تعریفش کنم
البته قبلش این َم بگه که الان دیگه تو اون رابطه نیستم!
تهران که بودم شروعش کردم
برام پر از تجربه ی حسای جدید بود!
اینکه " شاید من نمی ـتونم کسی رو دوس داشته باشم" و "عاشق بشم" صراحتاً برام نقض شد!
دوسش داشتم! خیلی واقعی! خیلی عجیب!
می ـتونستم به خودم ترجیحش بدم!
غرورمو براش بشکنم!
نمی ـتونستم باهاش قهر کنم!
نمی ـتونستم ازش عصبانی بمونم!
تو اوج عصبانیت و خشم، بازم حس میکردم عمیقاً دوسش دارم!!!
میتونستم چشامو رو بدیاش ببندم
دروغاشو باور کنم
و تموم نشونه ـهای منفی ای که درموردش وجود داشت رو نادیده بگیرم
حالم کنارش خوب تر از خوب بود!
خودم بودم ... خنده ـهام واقعی بود ... احساسم ... ذوقم ... اشتیاقم ...
باهاش خوشبخت ـترین دختر دنیا بودم ...
ولی ...
به قول دکترم تریاک َم حال آدمُ خوب میکنه! اما آیا می ارزه؟؟
هفته ی دوم دوستی ـمون ازم پول قرض خواست ...
میدونستم کار اشتباهیه و از پرروییش شاکی شدم!
ولی گفتم به امتحانش می ارزه!
من خیلی زود داشتم دلبسته ـش میشدم (نمیدونم بخاطر شرایطم بود یا چی!؟)
با خودم فک کردم ارزش قلبم که دارم میدم دستش خیلی بیشتر از این یکی دو میلیونه!
بذا ببینم چقد سر قول و حرفش می ـمونه!؟
که نموند و هیچ ـوقت دیگه بدهیشو پس نداد :|
هرموقع حرفش میشد، قاطی میکرد میزد به دعوا!!
منم دیگه چیزی نمیگفتم که ناراحتش نکنم و غرورش نشکنه!
عوضش حس بخشندگیمو ازش دریغ کردم و اجازه ندادم بیشتر از این سوءاستفاده کنه!
بعد از اون بازم درخواستای مختلف ازم داشت، ولی دیگه جوابم مثبت نبود و بهش رو ندادم...
با این حالتش میتونستم کنار بیام
با خیلی چیزاش میتونستم کنار بیام
و همچنان به چشمم بهترین بود!!
ولی قسمت دردآورش این بود که میتونست منو ول کنه بره و سراغمو نگیره... براش راحت بود!
مغرور بود... پررو و دروغگو !
جالبه که من َم میدونستم دروغ میگه!!
حتی سر ریزترین و بی اهمیت ـترین مسئله ـها که خیلی وقتا برام سؤال میشد چه لزومی داره آخه؟؟
از نظر مالی َم صفرِ صفر بود! خودش بود و یکی دو دست لباسش! سر کار َم نمیرفت حتی!
البته من با قسمت مالیش َم مشکل نداشتم اگه باقی موارد انقد نابسامان نبود
یا لااقل اگه از خط قرمزایی که خودش روز اول واسه من گذاشته بود رد نمیشد!
یا اصن اینم نه! اگه روزی که یهو بی ـهوا از سرِ ترس و بی ـمسئولیتش همه ـچیُ تموم کرد و منُ توی شوک گذاشت و رفت؛ چند روز بعدش موقع پیدا کردنِ عشقِ جدید، مچشُ نمی ـگرفتم!
حسرتی نمی ـخورم
چون اونی که «از دست داد» من نبودم! اون بود ...
نمیگم امیدوارم دیگه هیچکس مثل من دوسش نداشته باشه! نه!
انقد دوسش داشتم که نمی ـتونم چیزی جز بهترین اتفاقا رو براش آرزو کنم!
اتفاقاً براش امیدوارم اگه یه بار دیگه عشق اومد تو زندگیش قدرشُ بدونه!
که واسه ترس از مسئولیت، به حال خوب خودش پشت پا نزنه !!
وقتی رفت هنوز به برگشتنش امیدوار بودم... هنوز به دوس داشتنش ایمان داشتم... هنوز دلم روشن بود، امید داشتم که همه چیز با صبر درست میشه...
اما تو موقعیتی دیدمش که دنبال جایگزین بود! به سرعت نور!
اینکه تونست ازم بگذره... اینکه تونست بره! برای بار چندم ... و هربار بدتر و دردناکتر از بار قبل!
اینکه بهم ثابت کرد رفتن و شکستن رو بلده...
باعث شد با تموم حس عمیقی که بهش داشتم، قیدشُ بزنم ...
نمیگم خیلی بد بود! نه!
منُ بلد بود ... عاشق ابراز احساساتش بودم ... عاشق خنده ـهاش ... نجابتش ... توجه ـهاش ... حواس جمعش ...
دقت میکرد ببینه چه کاری و چه چیزیُ دوس دارم، همونو انجام بده!
بلد بود برام عاشق ـپیشگی کنه!
شاید نقطه ضعف من َم همین بود ...
واسه همین حتی اگه داشت نقش بازی میکرد هم من باورش کردم!
شاید چون دوس داشتم که باور کنم ...
اما خب وقتی دیدم باید ازش بگذرم، گذشتم...
بخاطر ارزش و عزت نفس خودم ... بهش َم گفتم دیگه برای همیشه واسم تموم شدی
و نفهمید من وقتی اینو بگم یعنی چی!
نفهمید وقتی برم دیگه برگشتنی در کار نیست...
وقتی داشتم بار و بندیلمو جمع میکردم از تهران بیام، یهو زنگ زد!
شماره ـشو نداشتم و انقد گرم کار بودم که حتی صداشو نشناختم!!
بدون اینکه به روی خودش بیاره چه اتفاقایی افتاده و چه با دل من کرده! با همون پرروییِ خاص خودش گفت زنگ زدم ببینم برا تولدم میخای چیکار کنی؟
بعد که دید من اصن اون آدم سابق نیستم و خبری از اون همه عشق و گرما نیست؛ ازم خواست یه فرصت دیگه بهش بدم!
گفتم مث همون آهنگه که میگه «رفتنی میره، تو حالا هی به پاش بسوز و بساز... دل که نداره! ...» تو هم رفتنی ای، برگردی َم باز تهش میری ... برو به سلامت
چند وقت پیش َم پیام داد! گمونم آخرای بهمن بود!
اصرار که منُ ببخش و برگرد! همه چیُ خودم درست میکنم، به خونواده ـم گفتم، جات تو زندگیم خالیه، تو قلبم ...
هنوز باور نکرده بود برا من تموم شده!
که من دیگه حتی تهران َم نیستم!
برخلاف تصورش که شاید فک میکرده همه چی همونجوری و دست ـنخورده منتظرِ برگشتنشه؛ هیچی سر جای سابقش نبود!
و تموم شد...
*** حرفام هنوز ادامه داره!
میخواستم برسم به رابطه ی الانم و از اون تعریف کنم که فعلاً باید ترکِ موقعیت کنم و پا شم برم یه مهمونی و دورهمیِ یهوییِ دیگه :دی
ترجیح دادم جای اینکه تا اینجا رو ثبت موقت کنم و بعدن تکمیلشون کنم و تبدیل به پست؛ همینُ پستش کنم و دفعه بعد یه پست تکمیلیِ جدید بذارم
ببخشید اگه غلط املایی یا انشایی داره، دیگه فرصت نمیشه یه دور بخونم و اصلاح کنم
دلم برا همه ـتون تنگه :*** بهتون نامحسوس سر میزدم این مدت ... ببخشید اگه کامنت نمیذاشتم!
من این بچه رُ ثبتش کنم و برم حاضر شم