آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


این مـــنِ جدید !

یکی از خواسته ـهام یا میشه گفت رویاهام این بود که یه روز بیام پست بذارم و بگم دارم از خونه یِ خودم به عنوانِ یه دخترِ مجرد براتون گزارش میکنم!!!

و امروز ...

من!

یه آدمِ جدید!

توی یه خونه یِ جدید

که تقریباً همه ـشُ خودم چیدم

درست وسطِ همون شهر شلوغِ تهرون ...

با یه شناسنامه ای که بیشتر از 10 روزه مهر طلاق خورده توش

دارم در کمالِ آسایش و آرامش انگشتامُ رو دکمه ـهای کیبردم رژه می ـبرم

تا یه پست پر از خبر و اتفاقایِ جدید رو ثبت کنم !

...

قرار بود زود برگردم واسه ادامه یِ حرفام و تکمیل کردنِ پست قبل!

چقد حرف داشتم واسه گفتن!!

جالبه که یکی ـشون َم دقیقاً این بود که میخواستم بگم قیدِ تهران موندنُ زدم و دارم به برگشتنِ کرمان فکر میکنم !! :))

ولی خب چرخ فلک یه ـجوری چرخید که الان اینجام!

حسم اینه که تمومِ اتفاقاتِ زندگیم ... حتی اونا که فقط حسرت و پشیمونی برام به جا گذاشته بودن، باید میفتادن و دومینو وار به هم میخوردن

تا من تو این لحظه اینجا باشم و به این مهلا رسیده باشم!

راستش شرایطم هنوز چندان استیبل نیست!

مخصوصاً از نظرِ مالی

با وجودِ دوندگیایِ فراوونم

به طرزِ عجیبی مدام پسرفت کردم ...

کاری که تابستونِ پارسال شروع کردم، حقوقش 5، 6 تومن بود!

زیاد دووم نیاوردم و اومدم توی این شرکت رسوندمش به 4 تومن!

بعد فک کردم شاید کار ناخن کمکم کنه، رفتم صندلی اجاره کردم ...

توی شرکت نیمه وقت شدم و حقوقم نصف شد ...

چند ماه پول از جیب دادم و مجبور شدم دستگاهامُ عوض کنم و مواد بخرم و ...

خلاصه که هرچی بیشتر دست و پا زدم، هی رفتم پایین ـتر!

اردیبهشت که دیگه داغون ـترین ماه شد برام ...

انقد که هربار یه اتفاقِ جدید افتاد و تموم برنامه ـهای منو بهم ریخت و باز بلاتکلیف ـترم کرد ...

سخت گذشت بهم ...

حقوق نیمه وقت برام کم بود ... برا همین دنبال کار دیگه ای بودم!

هیچ کدوم با نیمه وقت بودنم موافقت نمیکردن

مجبور شدم عوض کردنِ کارم رو بیارم جزو گزینه ـهام ...

وقتی خواستم برم برای استعفا صحبت کنم

پیشنهادِ 6 تومن برای تمام وقت بهم دادن ...

باز دنبالِ کار طراحی بودم بخاطرِ آینده ـش !

کنارِ همه یِ اینا دربدر پیِ خونه هم بودم

کلاً زندگیم تو دیوار میگذشت :))

این وسط جابجا شدنِ عید فطر و درگیریای دندونپزشکیم و پروسه ی برداشتنِ براکتام، قوز بالا قوز شد ...

باعث شد به کار خودم تو شرکت بخاطرِ مشخص بودنِ درآمد و تعطیلیا و مرخصی ـش بیشتر فکر کنم!

رفتم صحبت کنم ببینم تهِ پیشنهادشون برا تمام وقت چیه و چقدره!

گفتن فعلاً فقط میتونن همون نیمه وقت نیرو داشته باشن :|

یعنی در نظر بگیرید اینا بعد از چند روز بلاتکلیفی اتفاق میفتاد که مُدام مجبور میشدم باز بخاطرشون برنامه ـهامُ عوض کنم!

یا مثلاً بخاطرِ مشخص نبودن کارم و محل کارم نمیدونستم دقیقاً کجا دنبال خونه بگردم !!!

یه کارِ طراحی پیدا کرده بودم که شرایط و همه ـچیش خوب بود ...

صحبتای اولیه رو کرده بودیم و همه چی اوکی بود

ولی هربار یه اتفاقی میفتاد که شروع کار و قرارداد نوشتنمون به تعویق بیفته!

درست همون روزی که کارام روبراه شد و خواستم برم

یهو پیام داد موقعیت کاریش بهم ریخته و فعلاً نمی ـتونه نیرو بگیره!

من َم دقیقاً روز قبلش رو حسابِ درآمد همین کار و لوکیشنش، خونه قولنامه کرده بودم :|

چقد غصه خوردم و نگران شدم ...

با همه ی اینا داشتم زور میزدم کارای طلاق و جداییمونُ هم پیش ببرم!!

اون َم برا خودش یه عالم درگیری و پیگیری جدا لازم داشت ...

جلسه ـهای مشاوره ـمون که تموم شد و جوابُ دادن

خوردیم به تعطیلات

که من باید میرفتم کرمان!

از اونجا هم بی ـخیال نمیشدم و هر روز با مرکزی که باید پرونده رُ اوکی میکرد تماس میگرفتم

ولی کسی جواب نمیداد ...

درست همون روزی که برگشتم تهران بالاخره موفق شدم باهاشون ارتباط بگیرم!

یهو گفت خانم چرا انقد دیر زنگ زدی!

امروز دقیقاً سه ماهتون تموم میشه!

گفتم یا خدا! اون همه دوندگی به باد رفت و باز روز از نو ...

که گفت فقط میتونی همین امروز بیای نامه ـتو بگیری فردا اول وقت بری ثبت قضایی! وگرنه نامه ـتون باطل میشه و از اول باید اقدام کنید!

خلاصه که سرتونُ درد نیارم ... فقط شانس آوردم تو ثانیه ـهای آخر همه چی انجام شد ...

بعدم یه روز رفتیم دادگاه و به اصرارِ من تو همون روز همه چی رُ تموم کردیم

بالاخره بعد از 8 سال، دقیقاً توی همون اردیبهشتی که شروع کرده بودیم، پایانِ رابطه ـمون سند خورد ...

روز قبلش َم بعد از ماه ـها ناامیدی و خونه ـهای درب و داغون دیدن، تونسته بودم یه جای نسبتاً معقول و خیلی نقلی برا خودم پیدا کنم :)

باز اصرار داشت که برا رفتن تو خونه یِ خودم صبر کنم و حالا چه عجله ایه برا اسباب کشی و ...

ولی من در تنهاترین حالتِ ممکن کارامُ پیش بردم و حتی نذاشتم مامانم بیاد کمکم !

قشنگ یک هفته درگیرِ جابجایی و چیدن وسایلم بودم ...

جمعه ی هفته ی گذشته داشتم اسبابم رُ کارتن کارتن بسته بندی میکردم...

این جمعه به عنوانِ آخرین کارا تابلوهامُ هم زدم به دیوارِ خونه یِ خودم و بالاخره دور و ورم سر و سامون گرفت ...

البته خب بینش مجبور بودم روزا برم دنبال کار و دوندگیام

این شد که انقدر طول کشید ...

مثلاً همین هفته باز رفتم چندجا برا طراحی تست دادم

تهش بعد از کلی فراز و نشیب، توی همون شرکت خودم نیمه وقت موندم و

برا طراحی همین دیروز یه جا قرارداد نوشتم که عصرها مشغول شم ...

میدونم خیلی کمه حقوقم و گاهی دو قلم خرید کردن برا خونه خیلی نگرانم میکنه با این قیمتا ...

ولی امیدوارم که درست میشه ...

میدونید؟ برا زندگیم و حال خودم خوشحالم!

برا این مهلایی که متولد شده!

برا آدمِ جدیدی که ذره ذره دارم با چنگ و دندون میسازمش! خوشحالم!

با وجودِ اینکه مامانم هر روز بهم پیام میده که یادآوری کنه خودمُ بدبخت کردم!

با اینکه مُدام آیه ی یأس میخونه که بالاخره یه روزی پشیمون میشم از گندی که به زندگیم زدم!

که آره اونی که سیاه ـبخت شد تویی و مهرداد لب تر کنه هرکسی از خداشه بهش زن بده

که من نه میتونم کسی رُ جای تو ببینم که با مهرداد خوشبخت میشه

نه دیگه میتونم کسی رُ مثل مهرداد دوس داشته باشم

و هر روز این حرفا و گریه کردنا و غصه خوردناش ادامه داره ...

از همون روزی که یهو بهش خبر دادم کار طلاقمون تموم شد، چون انتظارشُ نداشت به این زودی بتونم کاری کنم، توی شوک موند

البته خب مادره و نگران ... حق میدم بهش!

ولی خدا رُ شکر میکنم که کرمان نرفتم و روزگار همینجا نگهم داشت ...

چون اونجوری قطعاً نمی ـتونستم به این راحتیا در مقابل افکار و حرفاش دووم بیارم وقتی هر روز جلو چشاش بودم ...

خب ... من فعلاً برم سراغِ غذایی که بالاخره بعد از روزها درگیری و بی غذایی و خستگی، یه امروز برا خودم گذاشتم و الان به بار اومده

که حسابی دلم داره ضعف میره و فشارم رو به افتادنه :))

نمیدونم دیگه کِی برگردم برا یه پست دیگه نوشتن!

ولی همچنان خیلی حرف و تعریف کردنی دارم، که فرصت بهشون نرسید ...

یسری اتفاقای دیگه هم برام افتاده، که فعلاً قلم گرفتمشون ...

ولی شاید یه روزی باز اومدم و همه ـشُ گفتم ...

Friday 6 Khordad 01 , 20:07 یه بنده خدا

اینا تازه همش نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شوخی میکنم

من تنبلم و حوصله خوندنم آب رفته متاسفانه😅

:)) بله اینا یه خلاصه‌ی خیلی ریزی از یه قسمتِ اتفاقاتِ اخیرِ زندگی بنده بود...

خیلی برات خوشحالم ^-^

فدات شم من :*

غافلگیرمون کردی مهلا...

آرامش...‌موفقیت و آسایش رو برات آرزو میکنم🧡💚💛

:دی
من که گفته بودم دارم کاراشو انجام میدم!
هیشکی باور نمیکرد! حتی مامانم!!

مرسی عزیز دلم :***
Saturday 7 Khordad 01 , 11:58 یه بنده خدا

موفق باشید:))

مچکرم :)

عزیزدلم💔💓

خوشحالم که از وضعیتت راضی، همین کافیه. 😘

تو خیلی قوی، از پس زندگیت برمیای، شک نکن. 

دوستت دارم

به خدا میسپارمت💘💕

سلام فریده جانم ^_^ خوبی عزیزم؟
مرسی قربونت برم :*
ایشالا که از پسش برمیام...
من َم همینطور فدات شم ♥️

سلام عزیزم
اگر بگم که خوب نیستم، بدم، ناشکریه
ولی دارم تمام تلاشمو میکنم سرپا باشم و قوی😄

 

💓😘💗

 

بعد از اینکه کامنت اولی رو ثبت کردم یادم افتاد که بگم از صمیم قلبم آرزو میکنم توو فصل جدید زندگیت دیگه اون عشقی که همیشه توو رویاهات باهاش زندگی کردی، بیاد توو زندگیت و روزگارت قشنگ تر از چیزی که تصور میکردی، طی بشه♥

عزیزم...
ایشالا که خوب باشی و اتفاقات زندگیت هرچی هست برات خیر و خوش باشه...

فدات شم من :*
مرسی از آرزوی قشنگت فریده جان ♥️

خوشحال شدم 🥰

فکر کنم اولین باره که از جدایی کسی ( دوست،آشنا ) خوشحال میشم

 

عزیزم!!! :))) مرسی ^_^

عه مبارک باشه

شف شفووو:)) من فکر کردم سه چار سالی ام درگیر این داستانی

خیلی خیلی خوشحالم برات. از ته ته دل

حقیقتا دیگه امید نداشتم بیای بنویسی

خوشحالم رو پای خودت وایسادی و نرفتی کرمان که هی رو اعصابت باشن

بسیار مواظب خودت باش

:)))) ممنونم
بابا من خیلی جدی پیگیر بودم
یکم فقط عوامل بیرونی سرعتمو کند کردن

^_^ مچکرم... خودم َم خوشحالم حقیقتاً
آره خیلی خوب شد که نرفتم
امیدوارم دووم بیارم و از پسش بربیام...

راستی روزتم مبارک دختر زشت😀

خیلی ممنونم :))))

عوامل درونی بوده:دی

بیشتر بیا بنویس وقت کردی

از الان زندگیت قشنگه تره و خوندن داره. ما دنبال کننده های چندین و چند سالتو دریاب دختر

نه والا!
مثلاً مدام میخوردیم به تعطیلات
مشاوره‌ها کنسل میشد
جلسه‌هاش عقب میفتاد ...
تموم شدنش َم که گفتم، یه جوری بود اگه یه روز دیرتر زنگ میزدم همه‌چی باطل شده بود و باز باید از اول شروع میکردم ...

دیگه الان خیلی درگیرتر شدم -_-
ایشالا یکم وضع کار و بارم مشخص‌تر شه
سرم خلوت‌تر شه بتونم برا اینجا وقت بذارم
دلم برا وبلاگ خوندن و نوشتن و کامنت گذاشتنا تنگ شده حسابی ...

که اینطور

خب ایشالا که سرت خلوت تر بشه😃

ایشالا ^_^ ...
Sunday 15 Khordad 01 , 09:07 یه بنده خدا

جسارتاً یه غلط املایی وجود داره

شما فرمودین از امروز دختر مجردین اشتباهه ، شما امروز یه "زنِ بیوه" هستین. دختر مجرد با شما خیلی فرق داره !!!

من که میدونم شما کی هستی!
چیزی که فرمودید شاید توی فرهنگ و خونواده‌ی شما درست باشه
ولی فرهنگ من با فرهنگ شما خیلی فرق داره !!!
Tuesday 17 Khordad 01 , 17:41 𝙆𝙃𝘼𝙎𝙃𝘼𝙔𝘼𝙍

رفیق خوبی..؟!

وبت خفنه..! 😍⚘

http://pesariazjensetabiat.blogfa.com

:)) وب من هر صفتی میتونه داشته باشه، جز «خفن»
Thursday 19 Khordad 01 , 22:20 همون بنده خدا که میشناسی
لغت‌نامه دهخدا

بیوه . [ وَ / وِ ] (ص ) غریب . تنها. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || زنی را گویند که شوهرش مرده باشد یا او را طلاق داده باشد.

این فرهنگِ دهخداست !!!

من قصد ناراحت کردنِ شما رو ندارم ، فقط میخواستم اشتباه بچه گانه شما رو تعریفش کنم. شما خوبِ خوب بنده رو میشناسی و منم خلقیات شما رو. انشالله موفق باشین

کاری به معنی لغوی واژه‌ها و بازی با کلمات ندارم
اون حس و منظوری که آدما پشت حرفاشون دارن، مهمه!
افکار و ذهنیتِ شما رو عرض کردم که خیلی با من متفاوته...

فکر کردم یه بار بهتون گفتم نمیخوام هیچ کامنتی از شما ببینم، متوجه حرفم شده باشید
ولی از اونجایی که این اتفاق نیفتاده، لازمه مستقیم‌تر بگم اجازه ندارید نوشته‌های من رو بخونید یا تشریف بیارید اینجا!!!

سلام. :) 

هرچند جدایی نمی‌تونه باعث خوشحالی من بشه اما برات خوشحالم که اون راهی رو که قلباً فکر می‌کردی درسته رفتی و امیدوارم این مسیر رو با موفقیت و آرامش ادامه بدی🌱🌻

سلام عزیزم ...
ممنونم ...
واقعاً بیشترین چیزی که این روزا بهش احتیاج دارم، همین دعاهای خوبه :**

مهلای عزیز سلام . امروز اومدم و از اول پستهای هزار و چهارصد شروع کردم به خوندنت.

عزیزم بهت گغته بودم چقدر قشنگ مینویسی؟

با اینکه چند ماه یه بار نوشته بودی اما اصلا پیوستگی مطالب از دست نرفته بود .

خیلی خوشحالم که این پست رو ازت خوندم.

خیلی خوشحالم که به نسبت راحت جدا شدی . همیشه شکرگزار باش که مهرداد جونتو نگرفت برای طلاق دادن و همگاری کرد برای مشاوره و فلان ها .

 

و خوشحالم که نرفتی کرمان و موندی تهران.

کاش میتونستم همون موقع بخونم . یه ماه دیگه میشه یه سال که این پست رو نوشتی. من اما مثل روز اول برات ذوق کردم .

سلام مهربون جان ^___^
عزیزم!!! و من امروز بالاخره فرصت کردم بشینم برا کامنت‌های قشنگ و پرمهرتون جواب بذارم...

وای واقعاً؟؟؟ 🥹💖
نمیدونی چه ذوقی داشت این تعریفو از زبون تو شنیدن
البته که به پای قشنگیای شما و نوشته‌هاتون که نمیرسم عزیزم 🥰😁
ولی فک نمیکردم پیوستگی نوشته‌هامو رعایت کرده باشم!!
تصورم این بود که یکی بخواد بخونه چقد لابلای این همه فاصله قراره گم و گیج بشه!!

فدات شم من
راستش خودم َم خوشحالم...
هربار سختیای طلاق گرفتن دیگرانو می‌بینم، تهِ دلم بیشتر از قبل ممنونِ مهندس و خدای خوبم میشم...
گرچه برا من سختیش واسه قبلش بود و مراحل اولیه‌ش دمار از روزگارم درآورد...
امیدوارم همسر سابق تو ام واقعاً انقد باعث آزارت نشه و زودتر پروسه جدایی‌تون تکمیل شه

قربونت برم 😁♥️ مرسی از ذوقت
ولی آره از زمان این پست تا حالا خیلی چیزا تغییر کرده...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan