Friday 6 Khordad 01
و امروز ...
من!
یه آدمِ جدید!
توی یه خونه یِ جدید
که تقریباً همه ـشُ خودم چیدم
درست وسطِ همون شهر شلوغِ تهرون ...
با یه شناسنامه ای که بیشتر از 10 روزه مهر طلاق خورده توش
دارم در کمالِ آسایش و آرامش انگشتامُ رو دکمه ـهای کیبردم رژه می ـبرم
تا یه پست پر از خبر و اتفاقایِ جدید رو ثبت کنم !
...
قرار بود زود برگردم واسه ادامه یِ حرفام و تکمیل کردنِ پست قبل!
چقد حرف داشتم واسه گفتن!!
جالبه که یکی ـشون َم دقیقاً این بود که میخواستم بگم قیدِ تهران موندنُ زدم و دارم به برگشتنِ کرمان فکر میکنم !! :))
ولی خب چرخ فلک یه ـجوری چرخید که الان اینجام!
حسم اینه که تمومِ اتفاقاتِ زندگیم ... حتی اونا که فقط حسرت و پشیمونی برام به جا گذاشته بودن، باید میفتادن و دومینو وار به هم میخوردن
تا من تو این لحظه اینجا باشم و به این مهلا رسیده باشم!
راستش شرایطم هنوز چندان استیبل نیست!
مخصوصاً از نظرِ مالی
با وجودِ دوندگیایِ فراوونم
به طرزِ عجیبی مدام پسرفت کردم ...
کاری که تابستونِ پارسال شروع کردم، حقوقش 5، 6 تومن بود!
زیاد دووم نیاوردم و اومدم توی این شرکت رسوندمش به 4 تومن!
بعد فک کردم شاید کار ناخن کمکم کنه، رفتم صندلی اجاره کردم ...
توی شرکت نیمه وقت شدم و حقوقم نصف شد ...
چند ماه پول از جیب دادم و مجبور شدم دستگاهامُ عوض کنم و مواد بخرم و ...
خلاصه که هرچی بیشتر دست و پا زدم، هی رفتم پایین ـتر!
اردیبهشت که دیگه داغون ـترین ماه شد برام ...
انقد که هربار یه اتفاقِ جدید افتاد و تموم برنامه ـهای منو بهم ریخت و باز بلاتکلیف ـترم کرد ...
سخت گذشت بهم ...
حقوق نیمه وقت برام کم بود ... برا همین دنبال کار دیگه ای بودم!
هیچ کدوم با نیمه وقت بودنم موافقت نمیکردن
مجبور شدم عوض کردنِ کارم رو بیارم جزو گزینه ـهام ...
وقتی خواستم برم برای استعفا صحبت کنم
پیشنهادِ 6 تومن برای تمام وقت بهم دادن ...
باز دنبالِ کار طراحی بودم بخاطرِ آینده ـش !
کنارِ همه یِ اینا دربدر پیِ خونه هم بودم
کلاً زندگیم تو دیوار میگذشت :))
این وسط جابجا شدنِ عید فطر و درگیریای دندونپزشکیم و پروسه ی برداشتنِ براکتام، قوز بالا قوز شد ...
باعث شد به کار خودم تو شرکت بخاطرِ مشخص بودنِ درآمد و تعطیلیا و مرخصی ـش بیشتر فکر کنم!
رفتم صحبت کنم ببینم تهِ پیشنهادشون برا تمام وقت چیه و چقدره!
گفتن فعلاً فقط میتونن همون نیمه وقت نیرو داشته باشن :|
یعنی در نظر بگیرید اینا بعد از چند روز بلاتکلیفی اتفاق میفتاد که مُدام مجبور میشدم باز بخاطرشون برنامه ـهامُ عوض کنم!
یا مثلاً بخاطرِ مشخص نبودن کارم و محل کارم نمیدونستم دقیقاً کجا دنبال خونه بگردم !!!
یه کارِ طراحی پیدا کرده بودم که شرایط و همه ـچیش خوب بود ...
صحبتای اولیه رو کرده بودیم و همه چی اوکی بود
ولی هربار یه اتفاقی میفتاد که شروع کار و قرارداد نوشتنمون به تعویق بیفته!
درست همون روزی که کارام روبراه شد و خواستم برم
یهو پیام داد موقعیت کاریش بهم ریخته و فعلاً نمی ـتونه نیرو بگیره!
من َم دقیقاً روز قبلش رو حسابِ درآمد همین کار و لوکیشنش، خونه قولنامه کرده بودم :|
چقد غصه خوردم و نگران شدم ...
با همه ی اینا داشتم زور میزدم کارای طلاق و جداییمونُ هم پیش ببرم!!
اون َم برا خودش یه عالم درگیری و پیگیری جدا لازم داشت ...
جلسه ـهای مشاوره ـمون که تموم شد و جوابُ دادن
خوردیم به تعطیلات
که من باید میرفتم کرمان!
از اونجا هم بی ـخیال نمیشدم و هر روز با مرکزی که باید پرونده رُ اوکی میکرد تماس میگرفتم
ولی کسی جواب نمیداد ...
درست همون روزی که برگشتم تهران بالاخره موفق شدم باهاشون ارتباط بگیرم!
یهو گفت خانم چرا انقد دیر زنگ زدی!
امروز دقیقاً سه ماهتون تموم میشه!
گفتم یا خدا! اون همه دوندگی به باد رفت و باز روز از نو ...
که گفت فقط میتونی همین امروز بیای نامه ـتو بگیری فردا اول وقت بری ثبت قضایی! وگرنه نامه ـتون باطل میشه و از اول باید اقدام کنید!
خلاصه که سرتونُ درد نیارم ... فقط شانس آوردم تو ثانیه ـهای آخر همه چی انجام شد ...
بعدم یه روز رفتیم دادگاه و به اصرارِ من تو همون روز همه چی رُ تموم کردیم
بالاخره بعد از 8 سال، دقیقاً توی همون اردیبهشتی که شروع کرده بودیم، پایانِ رابطه ـمون سند خورد ...
روز قبلش َم بعد از ماه ـها ناامیدی و خونه ـهای درب و داغون دیدن، تونسته بودم یه جای نسبتاً معقول و خیلی نقلی برا خودم پیدا کنم :)
باز اصرار داشت که برا رفتن تو خونه یِ خودم صبر کنم و حالا چه عجله ایه برا اسباب کشی و ...
ولی من در تنهاترین حالتِ ممکن کارامُ پیش بردم و حتی نذاشتم مامانم بیاد کمکم !
قشنگ یک هفته درگیرِ جابجایی و چیدن وسایلم بودم ...
جمعه ی هفته ی گذشته داشتم اسبابم رُ کارتن کارتن بسته بندی میکردم...
این جمعه به عنوانِ آخرین کارا تابلوهامُ هم زدم به دیوارِ خونه یِ خودم و بالاخره دور و ورم سر و سامون گرفت ...
البته خب بینش مجبور بودم روزا برم دنبال کار و دوندگیام
این شد که انقدر طول کشید ...
مثلاً همین هفته باز رفتم چندجا برا طراحی تست دادم
تهش بعد از کلی فراز و نشیب، توی همون شرکت خودم نیمه وقت موندم و
برا طراحی همین دیروز یه جا قرارداد نوشتم که عصرها مشغول شم ...
میدونم خیلی کمه حقوقم و گاهی دو قلم خرید کردن برا خونه خیلی نگرانم میکنه با این قیمتا ...
ولی امیدوارم که درست میشه ...
میدونید؟ برا زندگیم و حال خودم خوشحالم!
برا این مهلایی که متولد شده!
برا آدمِ جدیدی که ذره ذره دارم با چنگ و دندون میسازمش! خوشحالم!
با وجودِ اینکه مامانم هر روز بهم پیام میده که یادآوری کنه خودمُ بدبخت کردم!
با اینکه مُدام آیه ی یأس میخونه که بالاخره یه روزی پشیمون میشم از گندی که به زندگیم زدم!
که آره اونی که سیاه ـبخت شد تویی و مهرداد لب تر کنه هرکسی از خداشه بهش زن بده
که من نه میتونم کسی رُ جای تو ببینم که با مهرداد خوشبخت میشه
نه دیگه میتونم کسی رُ مثل مهرداد دوس داشته باشم
و هر روز این حرفا و گریه کردنا و غصه خوردناش ادامه داره ...
از همون روزی که یهو بهش خبر دادم کار طلاقمون تموم شد، چون انتظارشُ نداشت به این زودی بتونم کاری کنم، توی شوک موند
البته خب مادره و نگران ... حق میدم بهش!
ولی خدا رُ شکر میکنم که کرمان نرفتم و روزگار همینجا نگهم داشت ...
چون اونجوری قطعاً نمی ـتونستم به این راحتیا در مقابل افکار و حرفاش دووم بیارم وقتی هر روز جلو چشاش بودم ...
خب ... من فعلاً برم سراغِ غذایی که بالاخره بعد از روزها درگیری و بی غذایی و خستگی، یه امروز برا خودم گذاشتم و الان به بار اومده
که حسابی دلم داره ضعف میره و فشارم رو به افتادنه :))
نمیدونم دیگه کِی برگردم برا یه پست دیگه نوشتن!
ولی همچنان خیلی حرف و تعریف کردنی دارم، که فرصت بهشون نرسید ...
یسری اتفاقای دیگه هم برام افتاده، که فعلاً قلم گرفتمشون ...
ولی شاید یه روزی باز اومدم و همه ـشُ گفتم ...