آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


عذابِ بی ـپایان ...

شبیهِ قحطی ـزده ـها شدم!!

لپ ـتاپ داغون!!!

در حدی که جدیداً به 5 دقیقه نرسیده خاموش میشه :|

گوشی قدیمیِ حال ـندار!

اینترنت َم که اصن هیچی نگم!

یه جوریه انگار با دایال آپِ قدیم اومدم بالا!!!

خیلی اوضاعش خرابه :|

قشنگ هر 7، 8 ، 10 دقیقه یه ـبار برا 20 ثانیه سرعتش قابلِ تحمل میشه

بعد باز قطع میشه

دیگه کاملاً قابلِ تصوره چقد برا هرکاری باید وقت بذارم و کلافه شم :|

تماس تصویری ـآیی که هر صبح با مامانم میگرفتم، الان حتی بوق َم نمیخورن!

چه برسه بخوان وصل شن!! :|

دریغ از همون تصویرای یکی درمیون!!

پیامام َم به زور میرن!

دانلود کردن َم که تموم ...

3 روزه میخوام یه قسمت از اون سریال ترسناکی که می ـدیدم رُ دانلود کنم

چون لینک نداره بتونم دست به دامنِ IDM بشم

مجبورم تو تلگرام بازش کنم

حالا یا وسطِ دانلود لپ ـتاپ خاموش میشه

یا اینترنت قطع میشه

و این برمیگرده اولِ خط :| :))

یعنی هنوز بعدِ این سه روز موفق نشدم از پسِ یه فایلِ 500 مگی بربیام :|

دیگه الان دارم میگردم ببینم لینکی چیزی میتونم ازش پیدا کنم یا نه؟

موزیک َم برخلافِ عادتِ همیشه ـم که خروار خروار سیو میکردم

از اولِ تیر هیچ آهنگِ جدیدی به لیستم اضافه نشده :((

این برا منِ عشقِ موزیک خیلیه ـها !!!

دارم دق میکنم از بی نیوآهنگی :دی

وبلاگ ـبازی و خوندنِ دوستام َم یه ـجور دیگه!

مجبورم همه وبا رُ باز کنم

منتظر شم و درست تو اون 20 ثانیه ای که سرعت نتم اوکی میشه

تند و تند همه رُ رفرش کنم، لود شن

بعد بتونم بشینم و دونه دونه پستایی که نبودم رُ بخونم

حالا اونایی که توی ادامه ـمطلب می ـنویسن

باز یه صبرِ جداگانه لازمه برا باز کردنِ هر پستِ دوس ـداشتنی ـشون

اللخصوص اگه "راست کلیکِ" صفحه ـشونُ هم قفل کرده باشن :دی

که نتونم پستا رُ تو یه تبِ جدید باز کنم

و به ازای هر پست باید یه بار دیگه وبلاگشون باز شه

اصلنم منظورم آرزو نیست ـآ :دی

شوخی میکنم

انقد خوندنِ همه ـتونُ دوس دارم و همه ـتون دوستای خوبمید

که به این سختیاش َم می ارزه ^_^

فقط اگه بعدِ این ـهمه وقت که اومدم، بازم کامنت نذاشتم

عذرمُ بپذیرید ...

اصلِ این مشکل از اونجایی شروع شد که ایندفعه اومدم تنوع به خرج بدم

دیدم ایرانسل تخفیف خوبی واسه بسته ـهای یه ماهه ـش گذاشته

بلا نسبتِ همه، خریت کردم

رو خطِ ایرانسلم نت گرفتم

تا وقتی کرمان بودم خوب بودآ !

ولی دیگه از موقعی که اومدیم خونه یِ تهران

با اینترنت ندارها برابری میکنم :|

گمونم با این تفاسیر مجبور شم برم بچسبم به زندگیم و از تکنولوژی فاصله بگیرم :))

بخدا که بهتره! :دی

الان از شنبه که برگشتم اینجا

هیچ کارِ مفیدی انجام ندادم!

همش درگیرِ این اینترنتِ درب و داغونم!

میشینم خودمُ علاف میکنم تا دمِ غروب!

بعد تازه به خودم میام که باید پا شم غذایی چیزی بذارم :|

راضی نیستم از سبکِ زندگیم ...

چند وقته یکی از دوستام اینجا لطف کرده یه پشنهاد کار بهم داده

من انقد پشتِ گوش انداختم و بینش هی مجبور شدم برم کرمان برگردم

که الان دیگه روم نمیشه بهش پیام بدم ...

خونه رُ هم وقتی من رفتم کرمان، مهندس جارو زده و گردگیری کرده :|

تا این حد اوضام خیطه! :دی

نمیدونم چیکار میکنم صبح تا شب که هیچ ـکاری نمیکنم :|

فقط روزای عمرمن که پشت هم خط میخورن و میگذرن

و من با بُهت نگاشون میکنم ...

کِی قراره پا شم یه تکونی به خودم بدم، خدا میدونه!

اینا رُ ولش کن

گمونم تا اینجا به حوصله ـبرترین شکلِ ممکن نُطق کردم!

یکم موضوعِ بحثُ عوض کنم و از تعریفی ـجات بگم ...

حدودِ 10 روز کرمان بودم ...

قسمتِ بولدش برام اونجاس

که واسه یه آزمایش

کنارِ یه گالون خونی که ازم گرفتن

700 تومنِ ناقابل چوب خورد تو گوشم :|

قبلش داشتم با خودم حساب میکردم

گفتم خب 200 و خورده ای تو کارتم دارم

فک نکنم َم از این بیشتر شه ...

نهایتُ روی 150 اینا احتمال گذاشته بودم

خانمه که صدام زد و حد و حدودِ هزینه رُ گفت اصن دهنم باز موند :/

مثِ اون یارو که میگفت "حالا خدا کنه این همه پول دادم، یه قندی، چربی ای سرطانی چیزی ازش دربیاد، لااقل پولِ الکی نداده باشم"

من َم باید همینُ بگم :))

البته که خدا نکنه ^_^

ایشالا همیشه هرچی هست از سلامتی باشه ...

برا همه، نه فقط من!

خلاصه این َم از خرجای حساب نشده و یهویی ای

که درموردِ من فقط انگار دِینمُ بیشتر میکنه

تو این اوضاع!

انقد عذاب ـوجدانشونُ میگیرم که حد نداره -_-

راستش دلم همچنان با زندگیم نیست ...

مهندس دو سه روزِ آخرُ اومد کرمان

تولدِ دوقلوهای داییم بود

که یکی ـشون به شدت کشته مرده یِ مهندس ـه!

قبلنم تعریف کردم! یه ـجوری مهردادُ نگاه میکنه که محبت ازش میباره :))

مثِ این نامزدای عاشق بخدا! :دی

همیشه َم حواسشُ جمع میکنه که زیر چشی و دور از دیدِ من باشه

ولی اگه من دیدم، میاد همون محبتُ به من َم میکنه که حسودی نکنم :))

مثلاً اگه به مهندس گفت من حاضرم به خاطر شما بمیرم

و یهو نگاش افتاد به من که شاهدِ این قضیه بودم

می ـپره میاد من َم بغل میکنه میگه تو رُ هم حیلی دوس دارم :))

فسقلیِ مهربون!!

یه چیزِ جالب این وسط بگم!

من با اینکه زیاد با بچه ـها جور نیستم

ولی نمیدونم چرا براشون آدم بزرگ به حساب نمیام :))

یعنی به کوچیکتر از من میگن خاله!

ولی من همون "مهلا"م براشون! :دی

هرچی َم ماماناشون بهشون تذکر بدن، براشون جا نمیفته ...

خودم َم اینجوری راحت ـترم!

تازه چون عادت کردم به پسرِ خواهرم میگم خاله

اگه از دهنم در بره و به یه بچه دیگه هم بگم، خودم معذب میشم!

یه جوریم میشه! انگار چقد سنم زیاده :))

کلاً تو رده ـبندیِ هم ـسنایِ خودم جا نمیگیرم!

مثلاً یه دخترخاله دارم، 2 سال ازم بزرگتره

همیشه باهاش یه احساسِ غریبگی ای دارم که انگار چقد با من فاصله سنی داره و جزو آدم بزرگاس!

عوضش با دخترخاله ای که 11 سال ازم کوچیکتره، چنان راحتم که اون خودش َم حس میکنه هم ـسنیم :))

از بچگی با بزرگتر از خودم بازی نمیکردم!

فقط کوچیکترا ! :دی

هم ظاهری، هم عقلی و تجربی، از سنم عقب ـترم :))

خب، پرانتزُ ببندم و برگردم به ادامه ی حرفم ...

تولد بود و مهندس َم بخاطرِ همین اومد کرمان

راستش خیلی معذب میشم ...

وقتی تو دلم یه خبر دیگه ـس

ولی ظاهرِ ماجرا اینجوری خوبه!

اولش سعی کردم برا خودم باشم ...

ولی بعد که دیدم مهندس غریب و تنها افتاده

دلم سوخت!

خب خونواده یِ زنداییم َم بودن

مهندس نمیشناختشون و دورافتاده شده بود ...

دیدم گناه داره ...

دیگه یکم کنارش نشستم تا مثلا خونواده یِ خودم بیان پیشش ...

حالا مامانم این وسط هی دلش میخواست ما رُ به هم نزدیک کنه :|

گیر میداد که دستِ مهندسُ بندازه گردنِ من و عکس بگیره!

انگار مثلاً ما با هم قهریم و میخواد آشتی ـمون بده :|

خودش َم میدونه قضیه بیخ ـدارتر از این حرفاس ـآ ...

ولی از این در عجبم

که درست انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

که نذارن من از این رابطه برم بیرون !!!

که هی بهم تلنگر بزنن و سُستم کنن ...

مثلاً خاله ی مامانم (که میشه مامانِ زنداییم و بخاطرِ همین َم تو مهمونیِ تولد بود)

یهو بدونِ دلیل و مقدمه برمیگرده بهم میگه "چقد شوهرت مردِ خوبیه! اصن هرکسی از قیافه ـش معلومه" !!!

مُدام از سمتِ پیر و جوون، دختر و پسر، به گوشم میرسه که گفتن چقد مهرداد خوبه، جذابه، فلانه ...

یا رابطه ـمون بارها به مو رسیده و پاره نشده!!

این روزا خیلی به همه یِ اینا فک میکنم!

که آیا همه ـش نشونه ـس برای نرفتنم؟

به همه تناقضایی که اون مشاور آخریه هم ازشون حرف میزد!

به بغضِ روزِ عروسی که با دیدنِ مهندس زد به گلوم!

دنبالِ دلیلش میگردم!!!

دنبالِ حسِ پشتش ...

چرا حالم خوب بود؟؟

گاهی به این نتیجه میرسم میخواستم چیزی که از نظرِ عالم و آدم خوب بود رُ بپذیرم و خوب ببینم ...

یه وقتایی فک میکنم این شاید بزرگترین و سخت ـترین امتحانِ زندگیمه

که باید بگذرم از چیزی که پر از راحتی و امتیاز و تأیید و خوبیه

چون دلم باهاش نیست ...

و از پسِ این رها کردن و بریدنِ این تیکه از زندگیم

قراره تو سختی و دردِ حجیمش

بزرگ شم و ریشه بزنم و خودمُ پیدا کنم!

و روزایِ روشنمُ بسازم!

اما ...

یه صدایی از سمتِ تخریب ـگرِ درونم میگه تو اگه سازنده بودی، همینجای زندگیتُ میساختی و گیرِ "اما" و "اگر" و احتمالات نمی ـموندی

بهم میگه اینا همش خوش ـخیالی و حماقتِ محضه!

مردی که دنبالشم زیادی آرمانیه !!!

منی که ظاهر برام مهمه، نمیتونم َم فقط بخاطرِ ظاهر یکیُ بخوام!

همیشه توی تصورم َم اونی که میتونم دوسش داشته باشم، مهربونه و پر از ویژگیهای خوب!

اصن بخاطرِ هموناس که عاشقش میشم، نه فقط قیافه ـش!

حتی هم لولِ مهرداد َم نه!

بهتر از اونُ میخوام!

مهربونیِ بی قید و شرط، بی دریغ!

عشقِ پخته و بلد! نه نابلد و گیج!

مشکلِ من اینجاست که آدمِ کم تلاشی ام ...

زود کم میارم شاید ...

زود تأثیر می ـپذیرم از حرفای ناامیدانه و بدبینانه ...

وگرنه خواستنِ چیزای بزرگ به نظرم اشتباه نیست!

گرچه! اونچه که میخواستم، اونقدی َم دست ـنیافتنی و گنده یِ دور از هضم َم نبود ...

ساده بود ...

اما نشد!

شایدم ناشکرم و زیاده ـخواه!

شایدم وقتی خسته ام هرکسِ دیگه ای هم درُ وا کنه بیاد تو، نتونم بهش چندان روی خوشی نشون بدم!

ولی واقعاً اینکه تو حالِ خوبم َم با بودنش شادی تو دلم می ـماسه، دروغ نیست!

دیدنش و ذوق نکردنم دستِ خودم نیست!

بی حوصلگیم ازش و ترجیحم به نبودنش، شوخی نیست!

الان َم هی تو دلم هر روز دارم بدتر و بدتر میشم

و دلزده ـتر ...

از وقتی انکارُ گذاشتم کنار

هی دارم دونه دونه دلایلِ نخواستنشُ پشتِ هم میشمرم

می ـبینم و رو برمیگردونم و سردتر میشم ...

دل ـچرکین ـتر میشم!

و همه ـچی از بیرون، برعکس، خوب ـشدنی و آروم دیده میشه انگار!

این کلافه ـترم میکنه ...

انگار خدا داره هر روز بیشتر کمکم میکنه این رابطه رُ نگه دارم

و دلم هر روز و هر لحظه بلندتر از قبل "نمی ـخوامش" رُ فریاد میزنه تو وجودم ...

امان از من و این تکلیفِ بلاتکلیفم، نه؟

مثِ همیشه خسته ـکننده و تکراری بود، میدونم :|

چه کنم که این َم مسئله ی گریزناپذیرِ زندگیِ من ـه ...

بدیش اینه که من بارها گزینه یِ موندنُ انتخاب کردم

ولی جواب نداده!!!

الان تمامِ حواسم پیِ رفتن ـه!

ولی یه ـجورِ عجیبی، نمیشه !!!

به مو میرسونمش

پاره نمیشه و باز برمیگرده سر جاش ...

عجیبه وصفش ... خیلی عجیبه!

خودم که وسطِ ماجراشم، نمی ـفهممش! درکش نمیکنم! باورم نمیشه

چه برسه به چیزی که از بیرون دیده میشه ...

تمومش کنم این تکراری ـجات رُ

واسه حُسنِ ختام، یه مبحثِ دیگه رُ باز کنم و بعد پستُ به انتها برسونم

که از ساعتِ 10/5 صبح دارم تایپ میکنم

و با حال و اوضاعِ این لپتاپ و اینترنت

الان که ساعت نزدیکِ 3 رسیده هنوز مطمئن نیستم کِی قراره ثبت شه؟

بگذریم!

یه چیزی درموردِ تولدا بگم

چرا آخه کادو داره از میون میره؟ :(

خودِ من هنوز که هنوزه تو جشن تولدا فقط ذوقِ قسمتِ کادو باز کردنا رُ دارم

به نظرم تولدای این روزا که همش کادو شده "پول"، خیلی بی ـمزه ـس :(

الان این دوقلوها!

طفلیا هیچکسِ هیچکس براشون کادو نخریده بود

بلااستثنا همه بهشون پول دادن!

انقد ذوقِ کادوی ما رُ کردن

از اول همش منتظر بودن وقتش برسه و بازشون کنن!

برا هرکدوم یه جعبه 300 تاییِ پازل بود که فروشنده گولمون زد

بعداً دیدیم روشون نوشته +15

درصورتیکه این دوقلوهای ما همش 6 سالشونه :|

آقاهه گفته بود اینا برا بالای 3 ساله

البته شکلِ روشون یجوری کارتونی و ساده بود که ما شک نکردیم داره الکی میگه :دی

یکی یه دونه اسلایم َم براشون گرفته بودیم

که همین امروز خبر شدم باهاشون دست گل آب دادن

یکیشون اسلایما رُ زده به موهاش

بعدم بدون اینکه به مامان باباش بگه که بیان براش بشورنشون

رفته قیچی ورداشته موهاشُ چیده :|

مامانم عکسشُ فرستاد

یعنی به معنای واقعی نصفِ جلوی موهاشُ از ته چیده و خودشُ کچل کرده

قشنگ کچلِ کچل ـآ!!!

تو عکسش َم داره با شدتِ تمام گریه میکنه :))

نمیدونم بخاطر موهاشه؟

دعواش کردن؟

کتک خورده؟

یا چی!

چون اوضاعِ موهاش خیلی وخیمه !

قطعا مامانش با دیدنِ اون صحنه اونقدی شوکه شده که نتونسته هیچی بهش نگه! :دی

امان از دستِ این بچه ها!

😬😄😄 همونجا که گفتی پستشون ادامه مطلبه و قفل راست کلیک فعاله فهمیدم با منی 😄😄 خیلی خوب بود 😀

پس ده روزی کرمان بودی.چطور بود؟خوش گذشت؟الان خانوادت پذیرفتن که تو دیگه اوکی هستی و زندگی با مهرداد رو قبول کردی؟یا که نه میدونن ممکنه دوباره برگردی؟

مهلا من این دست نشونه هایی که میگی رو سر چیزای چرت داشتم و تجربه کردم.وقتی مثلا دلم با اینه که یه کاری رو انجام ندم انگار هی نشونه م میبینم که مطمئن بشم آره کارم درسته نباید انجام بدم در صورتی که عمیقا بهش نگاه میکنم میبینم انگار خودمم که این به اصطلاح نشونه ها رو پررنگ میکنم چون این منم که دوس ندارم اون کارو انجام بدم.در نتیجه مغزم دلم تمام تلاششونو میکنن که این نشونه ها رو بذارن پای اینکه آره نباید این کارو انجام داد

بنظرم زیاد بهشون توجه نکن هرچند میدونم که سخته! 

اگر حمایت مادرتُ داشتی تا الان جدا شده باشی ولی چون کسی حمایتت نمیکنه موندی و هی یجورایی ام نشونه میبینی

ولی مهلا یه سری چیزام عادیه.مثلا ممکنه منم گاهی پیش بیاد حوصله نداشته باشم گاهی دوس داشتنم پررنگ بشه گاهی کمرنگ و ... میخوام بگم هیچ جا کاملا زندگی پرفکت نیس!برای همه پیش میاد.بالاخره بالا پایین داره 

 

:)) عزیزم :***
وای آرزو خیلی دلم میخواست برا یکی دو تا پست آخرت کامنت بذارم
ولی نت و لپتاپم انقد بدقلقی میکنن
که یه وقتا از بس کلافه میشم، جمع میکنم می ـبندمشون و میرم :|
گوشیم دیگه از اونا داغونتر -_-
خلاصه که از همین تریبون عروسیِ داداش کوچیکه ـتُ تبریک میگم ^_^
ایشالا همیشه کنارِ هم عاشق باشن و زندگیشون پر از برکت و آرامش 💖
بخدا امروزم دوباره وبلاگتُ باز کردم زورمُ بزنم کامنت بذارم
انقد قطع و وصل شد... انقد قطع و وصل شد که دیدم واقعاً از دایره صبرِ من خارجه :|
همین جوابِ کامنت گذاشتن َم خیلی وقت و انرژی و حوصله ازم گرفت !!!
باور میکنی چند ساعته معطلشم؟؟
نتِ شما هم احیاناً به مشکل نخورده این چند روز؟؟
گمونم باز دست اندرکاران از پشت صحنه یه کرمی ریختن!!

آره 10 روز کرمان بودم ^_^
خوب بود ... البته نه در حدِ همیشه! :دی
والا اینطور که من میبینم انگار منتظرِ بچه آوردنمون َم هستن! :| :))
انگار نه انگار چیزی از من شنیدن یا در جریانِ حال و احوالم بودن اصن!!

میدونی؟ اون مدل نشونه ـهایی که میگی رُ من واسه رفتنم پیدا میکنم!
مثلاً متنِ روانشناسی ای کتابی چیزی میخونم، میگم خب نگا! این الان قشنگ منظورش اینه که من باید از این زندگی برم!!
نشونه ـهایی که برا جدایی می ـبینم بیشتر به اینکه مغزم میسازتشون شبیهن!
ولی نشونه ـها واسه موندنم خیلی واقعی ـترن! هرچقد َم که انکار کنم!
از استخاره گرفته تا شنیدنِ حرفایِ یهویی و بی قصد و غرض از این و اون!!

حمایت نداشتن از طرفِ مامانم سرِ تفکر و دلیلمه!
یعنی اینکه منطقم رُ حمایت نمیکنه و اتفاقاً کاملاً بر علیهمه، سختش کرده!
وگرنه به قول تو اگه بهم حق میداد، من خیلی وقت پیش با اطمینان تمومش کرده بودم ...
این بهم حق ندادناشون و همه شواهد و نشونه ـهایی که می ـبینم باز یه نمه مرددم میکنه!
والا آدمی َم نیستم که اگه از یکاری اطمینانِ 100 و قطع داشته باشم، بخاطرِ حمایت نشدن و ترس از تنهایی یا چنین چیزایی، پا پس بکشم!

بالا پایین شدنُ قبول دارم ... گاهی حوصله نداشتنُ قبول دارم
قبول دارم که اینا طبیعیه تو هر رابطه ای!
ولی اکثرِ اوقات حوصله ـشُ نداشتن، نه!
تو حالِ بدت، بودنش بیشتر داغونت کنه رُ، نه!
حالِ خوبت کنارش کمرنگ شه رُ، نه !!

با خوندن تکراری هات خسته نمیشم چون جوری تعریف میکنی که کاملا ملموس و درک کردنی میشه...

فقط یه چیزی، اینکه میگی بارها و بارها گزینه موندن رو انتخاب کردم و جواب نداده، دقیق فکر کن ببین چه موندنی رو انتخاب کردی؟

مثل حالتی که فنرِ جمع شده داره؟ یا آزاد و رها...

جوابش البته برای من مهم نیست فقط خواستم خودت بیشتر بهش فکر کنی

روزهای روشنت نزدیک باشه :))

اتفاقاً خیلی وقتا خودم فک میکنم چقد محتویاتِ ذهنم، درهم و پیچیده خالی میشن رو صفحه ی مانیتور! و چقد فهمیدنشون سخته!

اگه واژه ی آزاد و رهای توی این سؤالُ با اونچه که در تصورِ خودمه، تعبیر کنم
که یه ـچیزی شبیهِ سرکشی و بدونِ قید و شرط بودن ـه
باید بگم نه! خیلی چیزا رُ در نظر گرفتم که دست گذاشتم رو موندن ...
ولی خب با اختیار! نه اجبار ...
و هینطور با دلِ صاف! نه چرکین!
سعی کردم بهترینِ خودم باشم و اونچه که دارم رُ بهترین ببینم ...
اما همیشه یه بی ـحسی و سردیِ خاصی تهِ دلم محفوظ و پنهون موند ...

ممنونم عزیزم ...
امیدوارم :**

فدای سرت عزیزم.خودتو برای کامنت گذاشتن اذیت نکن 💗

برای تبریک عروسی ام خیییلی ممنون 🙏😊

ام نه والا اینترنت من همراه اوله مشکلی نداره.اوکیه

کاش یه بسته کوچیک همراه اول میخریدی بلکه اون بهتر باشه و عذاب نکشی

 

:**
قربونت برم عزیزم :* :*

ما هم دیروز که رفتیم کرج، اوکی بود
انگار اینجا اینترنت ـها دچارِ مشکل شدن! فرقی نداره چه خطی باشه ...

مهلا جان سلام.

رسیدن بخیر...

اونقدر قلمت زیبا هست که آدم از خوندنت خسته نشه🙂

و اینکه امیدوارم با خودت به نتیجه برسی و بتونی تصمیم قطعی بگیری و از اینهمه تردید و تضاد رها بشی.

سلام عزیزم :*** ممنونم ...

^___^ مرسی از این تعریف و لطفِ قشنگ
هرگز به زیباییِ قلمِ شما نمیرسه البته!
طبق معمول فقط میتونم بگم امیدوارم ...

مهلا چرا تنهایی خودت نمی مشاوره 

چرا برای حال خودت شروع نمی کنی 

شاید همه این اشوب بهم ریختگی ناشی از خودت باشه نه مهندس 

همه ما پر حفره ایم ..

می دونی به تجربه می گم خیلی کم ان مردهایی که برای زندگی بجنگن

البته قبلاً رفتم بارها
ولی بازم تو فکرش بودم و هستم ...
مهندس هی میگه نه، با هم بریم، زوجی باشه ...
انگار میترسه برم پشت سرش حرف بزنم و یه طرفه تمومش کنم ...
بماند که الان َم مشاورا هی بدقلقی میکنن و مراجع نمی ـپذیرن و سر می ـدوونن ...
تلفنی هم لطف و تأثیرِ حضوری رُ نداره ...

خیلی قبول دارم ...
خودم َم میدونم و حس میکنم کم نیست چاله و چوله ـهای اخلاقیم، یا همون حفره ـها ...

درسته ... :(

من تجربه مشاوره انلاین تصویری را داشتم خ اولش معذب بودم ولی بد هم نبود ...به نظرم امتحان کن ...یه وقت هایی ادم مجبوره به هزینه ای بکنه که یه چیز مهم به دست بیاره ...ته یه چیز مهم داری ...خانواده ...مواظب اش باش ..مواظب خودت بیشتر 

آره من َم تلفنی مشاوره گرفتم یکی دو ماه پیش
بعدِ همون مشاوره هم مصرتر شدم برای جدایی!
که کلاً جمع کردم برم و نشد ...
با این ـحال بازم پیگیرم که حضوری برم و یه مشاور و روانکاو خیلی خوب پیدا کنم!
یکمی بخاطرِ هزینه ـهاش دست دست میکنم فعلاً ...
ولی امیدوارم زودتر هم مشاور خوبه رُ پیدا کنم، هم پولش بیاد دستم ...

ممنونم عزیزم ...

سلام مهلا جان

شب بخیر.

کجاهایی؟ خوبی؟

سلام عزیزم ^_^
وقتی دیدم کامنتِ جدید دارم، اولین حدسی که زدم، شما بودی!
مرسی که انقد به یادمی :***
بد نیستم خدارُشکر ...
خیلی دلم میخواد بنویسم
اما نمیدونم چرا هربار نمیشه!

عزیزم.... من همیشه بیادتم
اما این چند روز درگیر بودم نتونستم کامنت بدم بهت.

هر وقت دلت خواست بنویس🙂♥️

 

 

^_^ مرسی از این همه مهربونی آخه ...
خیلی دلم میخواست بنویسم
ولی مهمون رسید برام
امیدوارم زودتر دست به قلم شه ذهنم و منُ بشونه پای پست گذاشتن که خیلی حرف دارم ...

به جان خودم حالا چند روز دیگه کرمان میری ولی برای ما پست نمیذاری 😒😐😭😭

:))) آره دیدی؟ من یهو غیبم میزنه!
ولی نه!
این ـبار خیلی طولانی ـتر شده موندنم
هنوز دو هفته دیگه مونده به کرمان رفتنم ...

کجایی در چه حالی 

^_^ مرسی از احوالپرسی
خونه بودم و در حالِ مهمون ـداری ...
شمام کم پیدا شده بودی یه مدت!
البته امروز دلیلشُ خوندم تو وب ـتون!!

خداروشکر

سالم باشی

اره مام رفتیم تو لاک تنهایی

مچکرم ...
نوشتن یه بخشیش واسه همین از تنهایی دراومدناس دیگه ...

یکماه از ننوشتنت میگذره ها مهلا🙄

وای چقد دور موندم از اینجا ... شد یک ماه و نیم!!!
امیدوارم همین امروز و فردا بتونم یه پست بذارم ...
بی ـمعرفتیمُ ببخشید :*

کجایی؟چرا یهو میری و اینقدر طولانی از خودت خبر نمیدی؟

عزیزم :*
مرسی که به یادم بودی و سراغمُ گرفتی ...
نمیدونم چه حسیه که یه وقتایی تمامِ تلاششُ میکنه من این ـورا نیام و ننویسم!!!
ولی دیگه حتماً در اولین فرصت میام برای نوشتن ...

بیا بگو ببینیم داری چیکار میکنی تو

هیچی :(
همون شاید چون هیچ ـکاری نکردم، دیگه اینجا هم نیومدم!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan