Saturday 15 Khordad 00
ولی از اون ـجایی که کلی دوستِ با محبت دارم
که پیگیرِ حالمن و نگرانم میشن
به خودم اجازه ندادم بیش از این نگرانشون کنم
و استارتِ یه شرحِ حالِ مختصرُ زدم
داشتم به نقطه ای میرسیدم
که عمقِ دردم، حسِ نوشتنم رُ سرکوب میکرد ...
میخواستم از نوشتن فاصله بگیرم
آخه زمانی که رنجِ درونیِ آدم از یه حدی فراتر میره
که دیگه کلمات قدرتِ توصیف حال و حست رُ ندارن ...
سکوت درد کمتری داره
چون نوشتن دیگه چاره یِ دردات نیس
وقتی نمیتونی بگی چته!
وقتی نمیشه غما رُ فهموند
وقتی نمیشه خالی شد!!
البته الان خیلی بهترم!
اینایی که میگم برا روزِ بعد از رسیدنمون ـه ...
لحظه ـهایی که داشتم یه جو شدیداً متشنج و غمگین رُ تحمل میکردم
پر از قهر و بی ـمحلی
در عینِ حال انگار آدمای اطرافم با سوگِ عظیمی روبرو بودن ...
خیلی بهم سخت گذشت ...
قضاوتا و حرفایی که از نزدیکترین و عزیزترین آدمای زندگیم شنیدم
پشتِ هم بغضمُ میشکوند و چشامُ خیس میکرد
و من برای مهارِ این ضعف با تمام وجود تلاش میکردم ...
با اینکه بهشون حق میدادم
ولی عمیقاً دلگیر شده بودم ...
بیشتر از همه مامانم دلمُ سوزونده بود ...
میگفت تو ناقصی! احساساتت ناقصه! نمی ـتونی کسیُ دوس داشته باشی ...
منُ با بابام یکی میدوسنت (و میدونه)
بابایی که هربار خیانت میکرد
بعد پشیمون میشد
میرفت واسطه میاورد که برگرده به زندگیمون
دست به دامن هرکسی میشد و هزار تا قول میداد
ولی باز میزد زیرش و همون بساطُ بعدِ یه مدت دوباره درست میکرد ...
حالا من بابامم ... مهرداد َم درست مثلِ مامانم، قربانیِ این زندگیه ...
میگه مشاورا که به آدم نمیگن مشکل از تو ـه !!!
میگم چرا نگن؟؟؟ یعنی کسی به بابا نمیگفت شما باید اصلاح شی؟
میگه نه! ازش می ـترسیدن!
میگم گیریم که از بابا میترسیدن و چیزی نگفتن! از من چی؟؟؟؟ از من َم میترسن؟؟؟؟!!!!
اعتقاد داشت (و داره) که انقد کار من گناه بزرگیه که قطعاً چوبشُ میخوریم و زندگیمون تو آتیش میسوزه
اینکه با احساساتِ پسرِ مردم بازی کردم و دلشُ شکوندم ...
خودم عذابشُ داشتم و همه ـچی دو چندان شد برام ...
از درون متهم بودم، از بیرون متهم ـتر ...
مُدام دعا میکرد خدایا یا مهلا خوب شه بره سر زندگیش، یا مرگِ منُ برسون!!!
میگفت نمیگم به زور بری ها! خوب شی واقعاً! یا به من مرگ بده، راحت شم ...
انقد هضمِ این قضیه براش سخته
که کنار اومدنش اینه بگه من از این خونه میرم، بعد از اینکه تو جدا شی و بیای اینجا!
وسطِ حرفاش احساس کردم از جانبِ من به مهرداد قولِ موندن داده قبلاً !!!!
حالا عوضِ همه اون واسطه ـهایی که بابا رُ براش ضمانت میکردن و تهش شرمنده یِ مامانم میشدن، احساسِ مسئولیت میکنه!!
در صورتیکه از اون ـطرف خودش اون ـهمه تردید و بی قراریِ منُ دیده بود!!!
گفته بود برو فرصت بده به خودت! من وسایلتُ هم میفرستم ولی هیچی مهم نیست ... اگه دیدی نمی ـتونی، برگرد، تهش فقط احساسِ تو مهمه! بچه یِ من تویی!!!
حالا زل میزنه تو چشام میگه تو مثِ باباتی!!!!
نمیگه من نه قولی به کسی دادم وقتی حسم دچارِ تردید شد!
نه واسطه آوردم!
نه دیگه حتی زبونی "دوسِت دارم" گفتم!
نه خیلی چیزای دیگه که واقعاً حوصله ـشُ ندارم تک تک ردیف کنم ...
دلم برا خودم می ـسوخت ...
حمایت از کسی نمیخواستم ...
کاش لااقل بی ـرحمانه قضاوتم نمیکردن!!!
انتظارِ مرهم بودن ازشون نداشتم ...
ولی اینکه نمکِ رو زخمام بشنُ هم نمی ـتونستم ببینم ...
خواهرم با گریه میگفت چقد برنامه ریخته بودیم بریم بیرون، چقد خوشحال بودم ...
گفتم من که نمیخوام بمیرم! خب هستم، میریم ...
میگه نه! تنها باشی مزه نمیده! اون ـموقع کامل بودی ... بدونِ ازدواج آدم کامل نیست!!!
لبریز از حس تنهایی و غربت بودم ...
فقط واسه اینکه حرف نمیزنم!!!
عادت دارم وقتی آدما نمی ـفهمنم، بیشتر تو خودم میریزم ...
بعد چون من می ـتونستم خودمُ سرپا نگه دارم
ولی مهندس، داغونی و سکوت و دل ـمردگیش به وضوح دیده میشد
پس گناهکار و تقصیرکار اصلی من بودم ...
به قولِ خواهرم آدما همش واسه ضعیفا دل می ـسوزونن
و اگه کسی خودش قوی باشه، پشتشُ نمی ـگیرن ...
راهِ طول و دراز عجیبی رُ در پیش دارم
هنوز شروع نکرده و همین اولِ راه؛ گاهی میخوام برگردم!!!
حس میکنم تابشُ ندارم ...
تمامِ اسطوره ـهای زندگیم و اونایی که قبولشون داشتم
معتقدن اشتباه میکنم!!
این یکی دو روز که با خونواده بودیم
دیگه تظاهر نکردم
واسه همین همه متوجهِ یه چیزایی شده بودن ...
داییام اومدن در گوشم گفتن: دعوا کردید؟ آخه شما که انقد ساکت و کم ـحرفید مگه دعواتون َم میشه؟
یا شوهر خاله ـم که خیلی آدم خوبیه به مامانم گفته: من هیچوقت نخواستم دخالت کنم، ولی به مهلا بگید داره اشتباه میکنه
هنوز کاملاً اون موجِ عظیمی که قراره به سیل تبدیل شه، راه نیفتاده ...
برا همین می ـترسم ازش ...
همیشه این ـجایِ راه کم آوردم!
با اینکه به هزار و یک دلیل، در منطقی ـترین و عاقلانه ـترین حالتِ ممکن انتخاب کردم
ولی پام لرزیده و قدم برنداشتم!!!
هنوزم پاهام میلرزه ...
هنوزم از درست دراومدنِ پیش بینیِ آدمای اطرافم هراس دارم!
میخوام بگم آرامش زندگیمُ خودم خراب کردم
یادم میاد آرامشِ درونی ای در کار نبود
همین آروم ـتر و مصمم ـترم میکنه ...
همین که نگاش میکنم، می ـبینم هیچ حسی در من تغییر نکرده
دلیل این همه تردیدم ... هنوزم ترسه! هنوزم دِینـه! هنوزم دلسوزیه! هنوزم ضعفه ...
یه بار ازم پرسید: اگه خیلی پولدار بودم، باهام می ـموندی؟؟؟
دلم برا همه یِ اینا میسوزه ...
ولی میخوام بهش بگم اگه یه روزی َم من خواستم برگردم، تو نذار! چون قطعاً بخاطر خودت نیست ...
هرموقع عکسامونُ نگاه میکنم و خاطراتمون برام مرور میشه
پشت همه ـشون دلخوریا و حسِ تلخ خودم یادم میاد ...
بار سنگینی که داشتم تحمل میکردم ...
و این بلااستثنا توی همه ـشون هست ...
همه جاهایی که رفته بودیم، من داشتم به نبودنش فکر میکردم، سرد بودم و مهندس دلخور!
اینا مطمئنم میکنن که اشتباه نمیکنم و پشیمونی ای در کار نیست ...
ولی کِی مردد میشم؟؟
وقتی حالِ بدِ مادرمُ می ـبینم
که اینجوری با فکر و خیال خودشُ نابود کرده!!!
سنی نداره ولی یهو وسطِ مهمونی قلبش میگیره و از دست ـدرد بی ـحال میشه
همه میریزن دورش تا به حالتِ طبیعی برگردوننش
وقتی خواهرم میشینه تک تکِ عیبایِ شوهرشُ میشمره و میگه همه مردا همینن
میگه هرکس دیگه ای جای مهرداد بود، باهات تا اینجا نمیومد، اصن تو روت نگا نمیکرد، جواب سلامتُ نمیداد ...
وقتی از چپ و راست بهم میگن تو زیادی ایده آل گرایی
وقتی عالم و آدم معتقدن که این منم که ایراد دارم!!
الانم اگه مامان و خواهرم آروم ـترن چون شاید خیال میکنن قراره پشیمون شم ...
خواهرم هر شب میاد سوال میکنه: پشیمون نشدی ؟؟
و باز تلاش میکنه برای عوض کردنِ نظرم!
هزاری َم توضیح بدم، هرگز درکش نمی ـکنن با چه سختی و جون کندنی تونستم با خودم کنار بیام که این انتخابُ کنم!
و حالا همه یِ این اصرار و تکرارا فقط زخمامُ تازه میکنه و روحمُ بیشتر خراش میده ...
داشتم پوچ و خنثی زندگی میکردم ...
میگفتم من هر روز به حدایی فکر میکنم، ولی میدونم انجامش نمیدم!
چون همین چیزا رُ میدیدم!
همین برخوردا رُ !!!
همین بی ـقراریا و آشوب ـها رُ ...
الان تک تک اونایی که دوسم دارن قراره به محضِ باخبر شدنشون
بیان برای آگاهی دادن بهم تلاش کنن
چیزی که خودشون فکر میکنن چقد برام بهتره و به صلاحمه!
شاید چون همه تصورشون اینه جدایی برای من تضمینِ بدبختیه به حتم!
ولی خب مگه من چقد جون دارم؟؟؟
چقد هر روز هر روز حرفای ناامید کننده و توهین و تحقیر بشنوم و باز بتونم رو حرف و تصمیمم وایسم ؟
منم آدمم ... این همه تهدید و پیش ـبینیِ بد، آخرش یه جا از پا درم میاره ...
یه جا بالاخره و مثلِ همیشه باور میکنم که آدمِ اشتباهی منم!!!
از همه یِ اینا بدتر، مامانمه که جلو چشام داره آب میشه ...
هرچی باهاش حرف میزنم، فایده نداره
بهش میگم مامانِ من؟ مگه خوشحالیِ من برات مهم نیس آخه؟؟ اینجوری باشی که من نمی ـتونم سرپا شم!
میگم وقتی میدونم یه جایی مطلقاً حالم خوب نیس، ولی جای دیگه شاید خوب باشم، کدوم بهتره؟
میگه الان دیگه تو چه برگردی سر زندگیت و چه برنگردی، من غصه ـتُ میخورم!
با هر چیزی می ـتونستم کنار بیام! الا این ...
بلیطِ مهندس برا فرداس ...
هنوز مالِ منُ کنسل نکرده!
نمیدونم شاید او َم هنوز تهِ دلش امید داره برگردم ...