آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


... مـــنِ معلــق ...

راستش زیاد حس و حال نوشتنم نیست

ولی از اون ـجایی که کلی دوستِ با محبت دارم

که پیگیرِ حالمن و نگرانم میشن

به خودم اجازه ندادم بیش از این نگرانشون کنم

و استارتِ یه شرحِ حالِ مختصرُ زدم

داشتم به نقطه ای میرسیدم

که عمقِ دردم، حسِ نوشتنم رُ سرکوب میکرد ...

میخواستم از نوشتن فاصله بگیرم

آخه زمانی که رنجِ درونیِ آدم از یه حدی فراتر میره

که دیگه کلمات قدرتِ توصیف حال و حست رُ ندارن ...

سکوت درد کمتری داره

چون نوشتن دیگه چاره یِ دردات نیس

وقتی نمیتونی بگی چته!

وقتی نمیشه غما رُ فهموند

وقتی نمیشه خالی شد!!

البته الان خیلی بهترم!

اینایی که میگم برا روزِ بعد از رسیدنمون ـه ...

لحظه ـهایی که داشتم یه جو شدیداً متشنج و غمگین رُ تحمل میکردم

پر از قهر و بی ـمحلی

در عینِ حال انگار آدمای اطرافم با سوگِ عظیمی روبرو بودن ...

خیلی بهم سخت گذشت ...

قضاوتا و حرفایی که از نزدیکترین و عزیزترین آدمای زندگیم شنیدم

پشتِ هم بغضمُ میشکوند و چشامُ خیس میکرد

و من برای مهارِ این ضعف با تمام وجود تلاش میکردم ...

با اینکه بهشون حق میدادم

ولی عمیقاً دلگیر شده بودم ...

بیشتر از همه مامانم دلمُ سوزونده بود ...

میگفت تو ناقصی! احساساتت ناقصه! نمی ـتونی کسیُ دوس داشته باشی ...

منُ با بابام یکی میدوسنت (و میدونه)

بابایی که هربار خیانت میکرد

بعد پشیمون میشد

میرفت واسطه میاورد که برگرده به زندگیمون

دست به دامن هرکسی میشد و هزار تا قول میداد

ولی باز میزد زیرش و همون بساطُ بعدِ یه مدت دوباره درست میکرد ...

حالا من بابامم ... مهرداد َم درست مثلِ مامانم، قربانیِ این زندگیه ...

میگه مشاورا که به آدم نمیگن مشکل از تو ـه !!!

میگم چرا نگن؟؟؟ یعنی کسی به بابا نمیگفت شما باید اصلاح شی؟

میگه نه! ازش می ـترسیدن!

میگم گیریم که از بابا میترسیدن و چیزی نگفتن! از من چی؟؟؟؟ از من َم میترسن؟؟؟؟!!!!

اعتقاد داشت (و داره) که انقد کار من گناه بزرگیه که قطعاً چوبشُ میخوریم و زندگیمون تو آتیش میسوزه

اینکه با احساساتِ پسرِ مردم بازی کردم و دلشُ شکوندم ...

خودم عذابشُ داشتم و همه ـچی دو چندان شد برام ...

از درون متهم بودم، از بیرون متهم ـتر ...

مُدام دعا میکرد خدایا یا مهلا خوب شه بره سر زندگیش، یا مرگِ منُ برسون!!!

میگفت نمیگم به زور بری ها! خوب شی واقعاً! یا به من مرگ بده، راحت شم ...

انقد هضمِ این قضیه براش سخته

که کنار اومدنش اینه بگه من از این خونه میرم، بعد از اینکه تو جدا شی و بیای اینجا!

وسطِ حرفاش احساس کردم از جانبِ من به مهرداد قولِ موندن داده قبلاً !!!!

حالا عوضِ همه اون واسطه ـهایی که بابا رُ براش ضمانت میکردن و تهش شرمنده یِ مامانم میشدن، احساسِ مسئولیت میکنه!!

در صورتیکه از اون ـطرف خودش اون ـهمه تردید و بی قراریِ منُ دیده بود!!!

گفته بود برو فرصت بده به خودت! من وسایلتُ هم میفرستم ولی هیچی مهم نیست ... اگه دیدی نمی ـتونی، برگرد، تهش فقط احساسِ تو مهمه! بچه یِ من تویی!!!

حالا زل میزنه تو چشام میگه تو مثِ باباتی!!!!

نمیگه من نه قولی به کسی دادم وقتی حسم دچارِ تردید شد!

نه واسطه آوردم!

نه دیگه حتی زبونی "دوسِت دارم" گفتم!

نه خیلی چیزای دیگه که واقعاً حوصله ـشُ ندارم تک تک ردیف کنم ...

دلم برا خودم می ـسوخت ...

حمایت از کسی نمیخواستم ...

کاش لااقل بی ـرحمانه قضاوتم نمیکردن!!!

انتظارِ مرهم بودن ازشون نداشتم ...

ولی اینکه نمکِ رو زخمام بشنُ هم نمی ـتونستم ببینم ...

خواهرم با گریه میگفت چقد برنامه ریخته بودیم بریم بیرون، چقد خوشحال بودم ...

گفتم من که نمیخوام بمیرم! خب هستم، میریم ...

میگه نه! تنها باشی مزه نمیده! اون ـموقع کامل بودی ... بدونِ ازدواج آدم کامل نیست!!!

لبریز از حس تنهایی و غربت بودم ...

فقط واسه اینکه حرف نمیزنم!!!

عادت دارم وقتی آدما نمی ـفهمنم، بیشتر تو خودم میریزم ...

بعد چون من می ـتونستم خودمُ سرپا نگه دارم

ولی مهندس، داغونی و سکوت و دل ـمردگیش به وضوح دیده میشد

پس گناهکار و تقصیرکار اصلی من بودم ...

به قولِ خواهرم آدما همش واسه ضعیفا دل می ـسوزونن

و اگه کسی خودش قوی باشه، پشتشُ نمی ـگیرن ...

راهِ طول و دراز عجیبی رُ در پیش دارم

هنوز شروع نکرده و همین اولِ راه؛ گاهی میخوام برگردم!!!

حس میکنم تابشُ ندارم ...

تمامِ اسطوره ـهای زندگیم و اونایی که قبولشون داشتم

معتقدن اشتباه میکنم!!

این یکی دو روز که با خونواده بودیم

دیگه تظاهر نکردم

واسه همین همه متوجهِ یه چیزایی شده بودن ...

داییام اومدن در گوشم گفتن: دعوا کردید؟ آخه شما که انقد ساکت و کم ـحرفید مگه دعواتون َم میشه؟

یا شوهر خاله ـم که خیلی آدم خوبیه به مامانم گفته: من هیچوقت نخواستم دخالت کنم، ولی به مهلا بگید داره اشتباه میکنه

هنوز کاملاً اون موجِ عظیمی که قراره به سیل تبدیل شه، راه نیفتاده ...

برا همین می ـترسم ازش ...

همیشه این ـجایِ راه کم آوردم!

با اینکه به هزار و یک دلیل، در منطقی ـترین و عاقلانه ـترین حالتِ ممکن انتخاب کردم

ولی پام لرزیده و قدم برنداشتم!!!

هنوزم پاهام میلرزه ...

هنوزم از درست دراومدنِ پیش بینیِ آدمای اطرافم هراس دارم!

میخوام بگم آرامش زندگیمُ خودم خراب کردم

یادم میاد آرامشِ درونی ای در کار نبود

همین آروم ـتر و مصمم ـترم میکنه ...

همین که نگاش میکنم، می ـبینم هیچ حسی در من تغییر نکرده

دلیل این همه تردیدم ... هنوزم ترسه! هنوزم دِینـه! هنوزم دلسوزیه! هنوزم ضعفه ...

یه بار ازم پرسید: اگه خیلی پولدار بودم، باهام می ـموندی؟؟؟

دلم برا همه یِ اینا میسوزه ...

ولی میخوام بهش بگم اگه یه روزی َم من خواستم برگردم، تو نذار! چون قطعاً بخاطر خودت نیست ...

هرموقع عکسامونُ نگاه میکنم و خاطراتمون برام مرور میشه

پشت همه ـشون دلخوریا و حسِ تلخ خودم یادم میاد ...

بار سنگینی که داشتم تحمل میکردم ...

و این بلااستثنا توی همه ـشون هست ...

همه جاهایی که رفته بودیم، من داشتم به نبودنش فکر میکردم، سرد بودم و مهندس دلخور!

اینا مطمئنم میکنن که اشتباه نمیکنم و پشیمونی ای در کار نیست ...

ولی کِی مردد میشم؟؟

وقتی حالِ بدِ مادرمُ می ـبینم

که اینجوری با فکر و خیال خودشُ نابود کرده!!!

سنی نداره ولی یهو وسطِ مهمونی قلبش میگیره و از دست ـدرد بی ـحال میشه

همه میریزن دورش تا به حالتِ طبیعی برگردوننش

وقتی خواهرم میشینه تک تکِ عیبایِ شوهرشُ میشمره و میگه همه مردا همینن

میگه هرکس دیگه ای جای مهرداد بود، باهات تا اینجا نمیومد، اصن تو روت نگا نمیکرد، جواب سلامتُ نمیداد ...

وقتی از چپ و راست بهم میگن تو زیادی ایده آل گرایی

وقتی عالم و آدم معتقدن که این منم که ایراد دارم!!

الانم اگه مامان و خواهرم آروم ـترن چون شاید خیال میکنن قراره پشیمون شم ...

خواهرم هر شب میاد سوال میکنه: پشیمون نشدی ؟؟

و باز تلاش میکنه برای عوض کردنِ نظرم!

هزاری َم توضیح بدم، هرگز درکش نمی ـکنن با چه سختی و جون کندنی تونستم با خودم کنار بیام که این انتخابُ کنم!

و حالا همه یِ این اصرار و تکرارا فقط زخمامُ تازه میکنه و روحمُ بیشتر خراش میده ...

داشتم پوچ و خنثی زندگی میکردم ...

میگفتم من هر روز به حدایی فکر میکنم، ولی میدونم انجامش نمیدم!

چون همین چیزا رُ میدیدم!

همین برخوردا رُ !!!

همین بی ـقراریا و آشوب ـها رُ ...

الان تک تک اونایی که دوسم دارن قراره به محضِ باخبر شدنشون

بیان برای آگاهی دادن بهم تلاش کنن

چیزی که خودشون فکر میکنن چقد برام بهتره و به صلاحمه!

شاید چون همه تصورشون اینه جدایی برای من تضمینِ بدبختیه به حتم!

ولی خب مگه من چقد جون دارم؟؟؟

چقد هر روز هر روز حرفای ناامید کننده و توهین و تحقیر بشنوم و باز بتونم رو حرف و تصمیمم وایسم ؟

منم آدمم ... این همه تهدید و پیش ـبینیِ بد، آخرش یه جا از پا درم میاره ...

یه جا بالاخره و مثلِ همیشه باور میکنم که آدمِ اشتباهی منم!!!

از همه یِ اینا بدتر، مامانمه که جلو چشام داره آب میشه ...

هرچی باهاش حرف میزنم، فایده نداره

بهش میگم مامانِ من؟ مگه خوشحالیِ من برات مهم نیس آخه؟؟ اینجوری باشی که من نمی ـتونم سرپا شم!

میگم وقتی میدونم یه جایی مطلقاً حالم خوب نیس، ولی جای دیگه شاید خوب باشم، کدوم بهتره؟

میگه الان دیگه تو چه برگردی سر زندگیت و چه برنگردی، من غصه ـتُ میخورم!

با هر چیزی می ـتونستم کنار بیام! الا این ...

بلیطِ مهندس برا فرداس ...

هنوز مالِ منُ کنسل نکرده!

نمیدونم شاید او َم هنوز تهِ دلش امید داره برگردم ...

مهلا جانم...

دوست جدیدم ، ممنونم که نوشتی،لطف کردی.

 

شرایط سختیه ، ان شاالله خدا کمکت کنه و راه رو برات باز کنه.

میدونی چیه؟ حرفاتو ک میخونم یاد یکی از اقواممون می افتم ک اونم داره جدا میشه و اطرافیان دارن به همه طرف چنگ میزنن ک این اتفاق نیوفته.

خب ظاهر زندگیشون ایده آله اما خدا میدونه اون تو چه خبره و چی باعث شده ک قید بچشون رو بزنن.

البته که متقاضی جدایی مثل شما ، خانومه ست.

داشتم فکر میکردم شاید اینهمه اصرار بیهوده و رنج آور باشه وقتی رنج شما رو میبینم.

کاش راحتتون و راحتشون بگذارن.

 

مهلا جان

امید و توکلت فقط به خدا باشه و ازش کمک بخواه.

از ته ته دلت.

مطمئنم کمکت میکنه.

راهت روشن ، دوستم❤️

:** ممنونم که میخونید و تنهام نمیذارید
(یادِ این برنامه یِ "زوجی نو" افتادم :دی)

نمیدونم ...
مامانم که معتقده با این کارم دیگه خدا بهم پشت میکنه
و من هرگز طعمِ رحمت و مهربونیشُ نخواهم چشید ...

این خیلی موضوع پیچیده ایه ...
قبول دارم که جدایی هرگز راه حل خوبی نیست ...
در واقع اصن راه حل نیست!
چون چیزی حل نمیشه !!!
و اونایی که از بیرون میخوان کمک کنن، قصدشون خیره ... در این شکی نیست ...
ولی واسه کسی که خودش به هزار در زده ...
با رنج و عذاب و بدبختی رفتنُ انتخاب کرده ...
معقول، با صبر و تأمل ... نه از سرِ عصبانیت و عجولانه
آره تکرار و اصرار فقط رنجُ افزون میکنه ...
امیدوارم برا اون فامیلتون َم هرچی که خیر و صلاحشونه و تهش خوشبختی براشون داره، اتفاق بیفته ...

من صمیمانه از همه یِ شما ممنونم
که انقد باعث دلگرمی و امید میشید برام
:** خدا هزار برابرِ این انرژیای خوبُ بهتون برگرده

خب یذره زیادی دارن پیاز داغشو زیاد میکنن مامانت اینا بنظرم

شایدم یه شناختی ازت دارن از یسری حالتای رفتاریت، که تا بخای یکاری رو انجام بدی انگ مثل خدا بیامرز بابات هستی و غیره

مثلا اگه ادم صبوری باشی و عموت صبور باشه میگن مثل عموتی. حالا اگه یه خصوصیت بد هم داشته باشی به همون عمو بسطش میدن مخصوصا اگه اونم همین خصوصیت رو داشته باشه

بخاطر همین میگم شایدم بخاطر یه شناخت قبلیه که ازت دارن وقتی اینا رو میگن. چیزی رو که ما نمیدونیم. البته این قضاوت نیست، نظر منه 

اینکه هرکسی که ادمو دوست داره و از بیرون یه شادی یا حالت ریلکسی ازش میبینه، تو این مواقع سعی میکنه بهش بقبولونه که اون وضعیت بهتر بود. و نباید از دستش بدی. در صورتی که همونطور که قبلنم گفتم هیچکس در موقعیت تو نیست که بخاد بجای تو نظر بده. یا خوب و بد که تو دیدی و میبینی رو مثل تو ببینه. نه مادرت و نه خواهرت. عمو و عمه و خاله و دایی که فکر میکنن بیشتر میفهمن و سعی میکنن ادمو از کاری که میخاد انجام بده منصرف کنن. اینا اگه بهتر بلد بودن زندگی خودشون این شکلی نبود. خوب یا بد، داریم تو فامیل میبینیم دیگه.. 

و در نهایت زندگی ادم فقط به خودش مربوطه. 

ولی عادی میشه کم کم. یذره تحمل کن و مصمم باش

تو هیچی رو خراب نکردی فقط یه انتخاب کردی که میدونی درسته و مثل هیچکس نیستی. حتی اگه بگن مث باباتی و ...

تو مثل خودتی و یه مهلایی و اثر انگشت و طرز فکرت با همه ادمای دنیا فرق داره. پس نگران نباش

هیچ عیبی نداره. خدا باهاته🙏

خب من خیلی چیزای ظاهری و اخلاقی از بابام به ارث بردم ...
از چش و ابرو و مدل انگشتای پام گرفته
تا استعدادِ نقاشی و رانندگی و نظم و ترتیب ...
ولی بعضی تشبیه ـهای ناعادلانه دیگه خیلی درد دارن ...
نمیدونم مامانی که خودش اعتقاد داره وقتی به یکی هر روز بگی "دزد" باورش میشه و میره دزدی
چه قصدی داره از هر بار گفتنِ "تو عینِ باباتی" با لحنِ سرزنش ـگرانه و تحقیر (تو این موقعیت ـها) به من؟!
میخواد بترسونتم؟ تلنگر بزنه؟؟ دقیقاً چی ؟؟؟

دردِ عذاب وجدان خیلی بده!
مورد اتهامِ همه بودن خیلی سخته!
اینکه هرچی میدونی و بهشون معتقدی رُ، مورد اعتمادترین آدمای زندگیت ببرن زیر سؤال، خیلی آشفتگی داره ...
پریشونم واسه هرچی که می ـبینم و هرچی که میدونم!!!

:( کاش خدا باهام باشه !!!
باورم شده که حتی خدا رُ ناامید کردم و قراره ازم رو برگردونه ...

وای مهلا ... چه آشوبی !!! قطعا تو اینارو دیدی که انقدر تردید داشتی و اذیت شدی ... ولی نکن ! برنگرد ، بقول خودت این برگشتن هیچ ربطی به زندگیت نداره ، بخاطر حرف دیگرانه !

بعدشم نمیدونم چرا انقدر خانواده ات مهرداد رو ایده آل میدونن ! یه کارمند با درآمد ثابت که بتونه خونه اجاره کنه یعنی انقدر دور از دسترسه ؟! یا مثلا دیگه پسر مودب و با خانواده ای وجود نداره که دلش بخواد با تو ازدواج کنه ؟!

یه چیزی بگم ؟! من کرمان نبودم اما فامیلامون شهرستانن ، میدونم محیط بسته یعنی چی زن مطلقه یعنی چی میدونم چقدر جامعه اذیت میکنه واسه همین غیرکارشناسانه ترین و بی پرواترین نصیحتی که از ته دلم میاد اینه که فرار کن مهلا ! بخدا همون جامعه همون فامیلای بگو بخند میشن دشمن جونت و هی قضاوتت میکنن و نمک به زخمت میزنن ! تو تا الانشم خیلی رشد کردی و قد کشیدی ! نذار سه پله بری عقب و بخوان دوباره بهت بگن جادو شدی چمیدونم بدبخت میشی طلاق گناهه و ... 

میدونم سخته اما تمرکزت رو بذار رو خودت که هر جور شده مستقل شی ! جیگرم خون شد واقعا ! مگه کسی که داره طلاق میگیره خودش کم از درون داغونه که بقیه ام بیشتر خون به دلت میکنن ؟! بگو مامان جون الان کار شما ثواب داره که اینطوری داری بیشتر و بیشتر آشفته ام میکنی ؟! خدایی نکرده یه مشکل روحی برام پیش بیاد اونوقت خودتو میبخشی ؟! به جای این حرفا پشتم باش ... نمیتونی ام نباش فقط کنار بکش !

بهترینا رو برات میخوام ! 
به تجربه هم میگم در دهن فامیل رو نمیشه بست ، فقط دوری کن ! یعنی اگر اومدن شده برو تو اتاق درو ببند اما یه مدت نشنو . شاید اونا نفهمن که چه آسیبی به روح تو میزنن با حرفاشون اما خودت که میدونی دوری کن تا وقتش برسه و آروم شی ...

نباید بذاری این مسیر از پا درت بیاره ! هنوز یه عااااالم راه هست جلوی پات ... موفق باشی :*

سخته دووم آوردن بینِ این حرفا :(

خب زیاد از جنبه یِ مادی نگاه نمیکنن!
ولی آره اعتقادشون اینه من دیگه هرگز، ابداً و مطلقاً مردی به خوبیِ مهرداد پیدا نمیکنم!
انقد بااخلاق و باشخصیت و عاشق ـپیشه ...
و این متفق القول بودنشون منُ میترسونه ... خیلی!
یکاری میکنن باز انگشت اتهامم بره سمتِ خودم و بگم نکنه واقعاً من خام و کوته ـفکر و زیادی ایده آل ـگرام؟؟؟

تازه من همیشه ادعام این بوده فامیلمون به شدت روشن فکرن و از فرهنگ بالایی برخوردارن
سرشون تو زندگیِ این و اون نیست
الان َم از سرِ خیرخواهی و عشق و علاقه ـشون به منه اگه نمیخوان بذارن به خیال اونا زندگیمُ خراب کنم ...
ولی چه کنم که منطقِ من از نظرِ همه ـشون بی عقلیه و زیاده ـخواهی !!!

باید همین ـکارُ کنم ...
به محض اینکه بتونم خودمُ دور میکنم ...
اینجا فقط سرخورده میشم و شخصیتم میره زیر سوال!!

میدونی؟ افکار مامان من خیلی پیچیده ـس ...
الان نه میتونه پشتم باشه، نه کنار بکشه!
میگه بچه ـمی، جیگرم میسوزه که دو دستی داری خودت و زندگیتُ میندازی تو آتیش ...
برا مهرداد گریه میکنه ... برا من گریه میکنه ...
داره خودشُ داغون میکنه
و این منُ عذاب میده!
کاش هیچ ـکاری نمیکرد! ولی غصه َم نمیخورد ...

میدونی حالا غیر از مامانم کسی اینجوری منُ متهم نمیکنه ...
ولی خب از سرِ دلسوزی مطمئنم که قراره خیلیاشون بیان و باهام حرف بزنن
بگن افکار و اعتقاداتم اشتباهه، منطقم می ـلنگه و عقلم خامه ...

کاش بتونم ...
ممنونم ازت عزیز دلم :****

وای چقدر ناراحت شدم واسه حالتون 😔

فقط آرزو میکنم خدا یه آرامشی به قلب مامانیت بده بلکم بتونن بپذیرن واقعیت رو و باهات راه بیان 💔

واسه خودتم خیلی ناراحتم.. 

نه دلخوشی داری برگردی نه اینجا درکت میکنند.. 

💔

تو ناقص نیستی عزیزم، احساساتت ناقص نیست

ما میفهمیمت

کلی انرژی مثبت میفرستم سمتت❤

مراقب خودت باش

عزیزم :***
امیدوارم ...

:( بخدا اینجا حس میکنم نسبت به اون خونه که از صبح تا شب هیجکس پیشم نبود، تنهاترم!!!

فدات شم دوستِ مهربون :***
چقد داشتنِ اینجا خوبه ...
شماها گوشه یِ امنِ زندگیِ منید
که به معنای واقعی میشه پیشتون پناه آورد
مرســـــــی واسه وجود تک تکتون :*****

تاحالا چندبار میخواستم واست کامنت بذارم مهلا...

من باعشق ازدواج کردم عشقی پرحرارت...بعد از 4سال دوستی و ...

9 ساله عقد کردیم 7ساله زیر ی سقفیم تا چندسال عشقی رو بهش داشتم که هیچ عیبی درش نمیدیدم

بعد ازون نمیدونم چیشد چندبار دروغ ازش شنیدم یا چی که ازون حرارت خیلی کم شد و چشم من باز شد رو شریک زندگیم و عیب هاشو میدیدم و میبینم ..درصورتی که اون هنوز همون آدمه و حتی خیلی بهتر ازون اوایل

عشق همیشه هیجان نداره هر تصمیمی که میخوای بگیر ولی فکر نکن که ازداوجی میکنی که تا آخر عمرت رویایی و پروانه ای هستین

همسرمن دنیایی با من تفاوت داره تو خصوصیلتاخلاقی علایق سرگرمی ها و ...

من میتونستم رهاش کنم و باآدمی زندگی کنم که شبیه تر به خودمه ولی ایمان داشتم که عشق و هیجان در پیچ و خم زندگی رنگ میبازه و در آخر باید با اونی موند که بهت حس امنیت میده و مطمینی که یک روزی اگر توی دنیا تنهای تنها شدی اون آدمیه که میشه بهش تکیه کرد و اعتماد کرد

مرسی از به اشتراک گذاشتنِ تجربه ـتون برام :**
من خودم َم میدونم که زیادی رویایی ام
زندگی رُ پروانه ای و صورتی میخوام ...
با این حال اینُ هم میدونم که همه ـچی بالا پایین داره ...
اما دیگه اینکه بالای بالاش تازه بشه "خنثی" رُ من آدمش نیستم ...
حالا اطرافیانم دارن بهم می ـقبولونن حتی داشتنِ مردی که با دیدنش ذوق کنم، در عینِ حال بتونم خوشبخت باشم کنارش هم بیش از حد رویاییه !!!

به نظر من این امنیت و تکیه و اعتماد، اگه تهِ تهش هیچ عشقی نباشه ... حس پوچی داره آخه :(

اخه هرچقدرم شبیه باشی بازم گفتن این حرف اشتباس

این درد و رنجا به مرور عادی میشن. به احتمال خیلی زیاد برای خاطرخواهیته که این حرفا رو میزنن و میخان برگردوننت

میدونی، تعجب کردن. شوکه شدن که چیشد یهویی زندگی به این خوبی رو ول کرده برگشته دختره ی سر به هوا

عیبی نداره شوک از سرشون بپره عادی میشه

ممرضا، رفیق گرمابه و گلستان من همین یکی دوماه پیش بعد گذشت تقریبا یک سال و نیم ازین آشفته بازی ما، برگشته بهم میگه نمیخای برگردی؟ بری سر خونه زندگیت؟ میگم ممرضا دیوونه ای؟ ...خلی؟؟ اگه ازین ادم طلا بریزه رو زمین من نمیخامش. واقعا تو خاستگاری ام حسم همین بود نمیدونم چیشد خر شدم البته...

ینی میخام بگم درین حد بعضیا خوبی ادمو میخان که دوس دارن روال زندگی ادم درست بشه. خودش که تازه عقد کرده بود بهم میگفت مجتبی بیا برو ببخشش برو زندگی کن و فلان

شمام اینا رو به دل نگیر

آره ... و این حرفِ اشتباه تأثیرایِ بد و مخربی هم داره ...

دقیقاً از دوست داشتنشونه ... میدونم
چون براشون مهمم، میخوان که بهترین زندگی رُ داشته باشم ...
ولی خب بهترینِ من با بهترینِ اونا یکی نیست ...

شاید رفیق شمام تصورش اینه همین که درگیر دادگاه و مهریه دادن و دعوا و آشوب نباشید،
و سر خونه زندگی بمونید
یعنی آرامش داشتن
حالا هرچقد َم که سرد و خنثی و روتین باشه اون زندگی!!

ممنون واسه این همه همدردی ^_^

مهلا سلام 

سکوت کردم و هی میخونمت و فکر می کنم 

اول از همه بگم اون کامنت قبلی با عنوان " من " من نبودم 

می دونی واقعا ادم سر در گم میشه 

ولی از دید مادرا یه زندگی فقط ارامش میخواد و یه مرد خوب و بس 

مثلا مامان من اعتقاد داره عشق و ذوق مال زیر ۲۵ ساله و بعدش باید با ادم خوب ازدواج کنی و بس 

ارامش داشته باشی و رفاه و خودتو رشد بدی و زندگی اروم داشته باشی 

لرزش قلب و اون عشق و امنیت رو میگه الکیه 

از اون ور دوستم بعد ۱۰ سال زندگی داره جدا میشه بره دنبال عشق 

راستش من ارامش رو الان ترجیح میدم چون بدی خیلللی دیدم ولی بدون عشق هم انگار سیر هستی ولی بدنت یه ضعفی داره 

میفهممت مهلا خوب میفهممت ببین کاملا درکت می کنم چون یه دفعه با کسی در ارتباط بودم که فکر می کردم ادم خوبیه ولی حالم ازش به هم میخورد البته بهم محبت نمی کرد صرفا طرز فکرم این بود ادم خوبی بود!! البته که بعدا فهمیدم بسیار عوضیه ولی خب راحت کنار گذاشتمش

 

از مامانت ناراحت نشو حق داره براش ناراحت کننده ست مهردادم مثل پسرشه برای هر دوتون ناراحته این حرف ها هم از عمق ناراحتیشه و مسئولیت پذیریش

تو بارها تردید داشتی سعیتو کردی ولی نتونستی،  ولی از دید بقیه تو باید زود به خودت میومدی و قاطعانه جدا میشدی ولی نتونستی و تقصیرها افتاده گردن تو 

اما تو هم بلد نبودی، تو هم نتونستی، تو هم نتونستی نه بگی تو هم همیشه خواسته ها و حرف های دیگران رو به خواسته هات ترجیح دادی و خواستی بقیه ناراحت نشن ! اینم ضعف توئه اینم تویی که چند سال هست فقط در فکر و خیال و تردیدی به جای خوش گذروندن با همسرت

اتفاقا الان که به اینجا رسیده به نفع مهردادم هست جدا شید چون اونم زندگیش و احساسش مختل شده اونم بعد هی مدام استرس میکشه 

تو که نمیتونی تو دلت عشق بجوشونی پس کاری نمی تونی بکنی اونجوری اخرش جفتتون ازار میبینید نه اون گرمی میبینه نه تو خوشحال میشی 

از دید بقیه مثل این هست که تو غذای گرم و خوشمزه تو دستته و بگی دوسش ندارم و میخوای بری دنبال رستوران بگردی که معلوم نیست پیدا کنی یا نکنی، غذاش خوب باشه یا نه، بهت میگن این غذا که خوبه اماده تو دستته   

 

مهلا دعا می کنم ارامش برقرار بشه انشالله و دل همتون اروم شه 

یادت باشه این طوفان ها برای همه هست تو زندگیشون و هر کی یه جور تجربه ش می کنه 

قوی باش 

سلام عزیزم ...
آره تقریباً متوجه شدم که شما نیستی و یه "من"ِ جدیده ...

میشه گفت همه آدم بزرگا و پخته باتجربه ـها همین اعتقادُ دارن ...
که ذوق و عشق بالاخره کم ـجون و ته ـنشین میشه
و اون چیزی که باقی می ـمونه و مهمه، همون آرامش و امنیت ـه ...
ولی من میگم عشق مثِ قند و شکرِ تو چاییه ...
یه چایی هرچقدم گرم و خوش ـطعم باشه
اگه بدونِ قند خورده بشه، تلخیش میتونه ناخوشایندش کنه ...
بماند که یکی مثِ من اصن چایی دوس نداره! :دی

کاملاً درسته ...
میدونم و بهش حق میدم ...
حقیقتش اینه که فقط بخاطر حرف دیگران نبوده!
یا کسی نبودم که "قدرتِ نه گفتن" رُ نداشته باشم! نه!
ولی حرفاشون رو تصمیمم تأثیر میذاشت ...
میشنیدم و مردد میشدم و فکر میکردم برگشتن و موندنم بهتره و خودم تصمیم میگرفتم که قیدِ جداییُ بزنم ...
هنوزم گاهی یکی تهِ ذهنم میگه شاید خوبیا و عشقش میتونه کافی باشه برام!
ولی هرچی فکر میکنم، یادآوری میکنم، شخم میزنم ... می ـبینم نشده!!!
پس اگه برگردم بازم زورِ بیخود زدم برا چیزی که نشدنیه ...
و دوباره تو این مرداب بیشتر و بیشتر فرو میریم هر دو!
حتی همین کامنت تو َم باز منُ فکری کرد ...
اونجا که گفتی یه غذای گرم تو دستته، ولی اونُ نمیخوای و فک میکنی بهتره بری یه رستوران، خوشمزه ـترشُ پیدا کنی !!
دقیقاً دیدِ اطرافیان همینه ...
دفعه ـهای پیش همین افکار منُ سست میکرد واسه رفتن!
این ـبار َم سست میکنه ... ولی اونقدی تجربه و تکرارش فراوونه ...
که دیگه میدونم این باور، فقط و فقط گول زدنِ خودمه!

ممنونم دوست خوبم :***
کاملاً همینطوره ...
حتی قشنگترین زندگیا بدونِ طوفان و گردباد نیستن ...
مرسی که همراهمی :****
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan