Saturday 28 Khordad 01
ولی با تغییراتِ زندگیم خوب مچ شد و انگار جاش بود حالا که خیلی چیزا یه شکل دیگه ای شده، این آدرس َم نو شه!
ایشالا که از این به بعد قراره اینجا نوشته ـهای خیلی بهتری ثبت شن و
اتفاقات قشنگتری رقم بخورن ...
راستش خیلی وقته تو فکرم پست بذارم
ولی حقیقتاً وقت و فرصتش برام مُهیا نیست
دارم روزای سختی رو تنهایی میگذرونم ...
یه سختیِ با حال خوب و امیدوارانه ـس
باور دارم این روزا میگذرن ...
با این حال یه وقتایی َم دلم میگیره برا این تنها بودنا و سختیایی که داره بهم میگذره!
یه روزایی مثل پریروز ...
نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم و از جون مایه میذارم
باز یه گره ـایی وسطِ زندگیمه ... که باز نمیشن!
تو پست قبل یه خلاصه ای تعریف کردم
حقیقت اینه که ماجرا خیلی بیخ ـدارتر و پیچیده ـتر از این حرفاست ...
و من همچنان در حال دوندگی ام ...
گفته بودم یه جا نیمه وقت برا طراحی ناخن قرارداد بستم ...
اون ایامی که رفتم فقط دردسرِ رفت و آمد و سختیِ مسیر رُ کشیدم ...
صبح میرفتم شرکت
ظهر بدو بدو از شرکت میرفتم مترو
قشنگ یک ساعت توی راه بودم تا سالن ...
بعد که میرسیدم باید می ـنشستم ببینم از بین مشتریایی که میان، هیچ کدوم طراحی میخوان یا نه؟!
انگار از شانس من َم حسابی بی رونق شده بود اون مدت ...
درآمدش یه گوشه که هیج! حتی نقطه ای از زندگیمو هم نمی گرفت ...
در فکر چه کنم چه کنم بودم، یهو اون سالن قبلیه که گفته بودم، موقعیت کاریش اوکی شد!
زنگ زدم بهش
گفت سالنشون حساس شده باید پا شم برم مجدد برا همه چی تست بدم ...
از اون طرف شرکت َم بهم گفته بود احتمالاً اواخر خرداد وضعیتشون مشخص میشه و بهم اطلاع میدن که میتونن بهم حقوق تمام وقت بدن یا نه!
گفتم بذا اول برم اونجا تست بدم اگه اوکی بودن باهام، با شرکت صحبت کنم ...
رفتم، تستا رُ دادم، گفت بیا برا قرارداد
با شرکت صحبت کردم ... بهم گفت چند روز صبر کنم تا بهم حقوق قطعی رو بگن ...
دقیقاً وضعیتم شده بود شبیهِ اردیبهشت ...
دوراهی بینِ کار شرکتی و آزاد !
که البته ماهِ پیش از اینجا رونده و از اونجا مونده شد تهش برام!
شرکت گفته بود تمام وقت نمیخواد! همه کارام و برنامه هامو تنظیم کرده بودم برا شروع کارم توی سالن
لحظه آخر سالنه هم یهو گفت نیا! کنسل شده! :|
نگم که چی کشیدم و چقد همه برنامه ـها و کاسه کوزه ـهام بهم ریخت ..
این ماه َم بعدِ چند روز بلاتکلیفی، شرکت بهم اطلاع داد که همچنان می ـتونم فقط نیمه وقت باشم!
از خدا خواسته بودم همه چیو جوری برام پیش ببره که به سمت اونچه برام بهتره حرکت کنم ...
گفتم پس شرکتُ بی ـخیال میشم
چون حقوق نیمه ـوقتش خیلی برام کمه تو این وضعیت ...
رفتم سالن برای قرارداد
باز تست گرفت
و یکمی ترسوندتم!
گفت اگه در خودت می ـبینی که می ـتونی پیشرفت کنی و کار تمیز انجام بدی، بیا!
قرارداد رو هم به تعویق انداخت! خواست به هفته همونجوری نیمه وفت برم تا ببینیم چی میشه
تهِ دلم خالی شد ...
ولی خودمو نباختم و کم نیاوردم !
یه هفته هر روزشو رفتم ...
آخرین بار بهم اوکیِ قطعی رُ داد که قرارداد ببندیم ...
هنوز دلم فرص نیست ...
با اینکه یکشنبه (یعنی فردا) دیگه همه ـچی اوکی میشه
باز گاهی یه نیمچه ترسی از آینده و موندن تو این شرایط رُ دارم ...
راستش خب الان خیلی محتاط و مقتصد باید عمل کنم!
مخارجمُ تا جایی که امکان داره به حداقل برسونم ...
مثلاً اسنپ و تاکسی رُ به کل از گزینه ـهای رفت و آمدم حذف کردم
صبح ـها که پا میشم یه 20 دقیقه باید پیاده روی کنم تا ایستگاه اتوبوسی که می ـرسونتم شرکت
از اونطرف ظهر باز از شرکت یه 10 دقیقه پیاده روی تا مترو
کامل 2 ساعت توی متروام تا برسم نزدیک سالن
مترو تا سالنه هم 20 دقیقه پیاده روی داره
اون َم تو گرمای آفتاب
برگشتن به خونه هم دوباره همون 20 دقیقه پیاده روی و 2 ساعت مترو و یه نیم ساعت دیگه هم پیاده تا خونه!
به معنای واقعی هلاک میشم !
روزی که این خونه رو گرفتم، لوکیشنش خب به این سالن نزدیک بود
چک کردم دیدم با دو تا خط میتونم برم و بیام که نهایت 10 دقیقه پیاده ـروی داره
ولی یه بار که مسیرشُ امتحان کردم متوجه شدم یکی از این خط ـهاش خیلی دیر به دیر میاد
یعنی اون روز من 2 ساعت اینا تو ایستگاه نشستم
آخرش َم مجبور شدم با اسنپ بیام خونه ...
خلاصه که رفت و آمد حیلی برام سخت و خسته کننده شده
حالا قراره فقط تا آخرِ خرداد صبح ـها رُ برم شرکت و عصرها سالن
بعد از اون شرکت حذف میشه
از اولِ تیر تمام وقت میرم سالن
ولی بازم مترو خورش خیلی بد و طولانیه برام ...
درصورتیکه جغرافیایی اونقدی فاصله نداره با خونه ـم ها!
تو فکر بودم دوچرخه بخرم با اون برم و بیام
میشد نیم ساعت رفت، نیم ساعت برگشت ...
ترسیدم اذیتم کنن، کسی بهم گیر بده، بد نگاه کنن، یا نمیدونم مسائل دیگه که برای دخترای سرزمینمون محدودیته ...
الان ذهنم رو اینه یه جوری پول جمع کنم، با یه وامی چیزی بتونم ماشین بخرم ...
واقعاً این روزانه 4 ، 5 ساعت تو راه بودن واسه مسیری که با ماشین یه ربع بیشتر طول نمیکشه، خیلی زور داره ...
امیدوارم خیلی زود بتونم تو این کاره اوکی شم
بتونم یه روزی همه ی این روزا رو برای خودم جبران کنم ...
راستش اون روزی که اینستا پست آخرمُ گذاشتم، خیلی دلم برا خودم سوخت ...
پنجشنبه بود ...
باید وسایل کارمُ از سالن قبلیه جمع میکردم میاوردم خونه ...
روز فبلش بعد از مدت ـها یسری خرید واجب برا خونه انجام داده بودم
که آقا این روزا هیچی ام نخری، میشه 1 تومن :|
حسابم خالی بود ...
با این حال گفتم وسایل سنگینه، گناه دارم، اسنپُ میگیرم ...
هرچی زدم هیچ ماشینی قبول نکرد!
یهو بعدِ نیم ساعت انتظار، قیمت مسیرش دوبرابر شد!
مجبور شدم با اتوبوس برم
مسیرِ 5 دقیقه ای تا اتوبوسُ 10 بار وایسادم استراحت کردم :|
بعد از اون َم باز باید یه خط دیگه رُ سوار میشدم
تا رسیدن به خونه هم یه 10 دقیقه پیاده روی ...
یعنی آخرا دیگه برا خودم بغضم گرفته بود ...
شونه ـها و دستام داشت کنده میشد!
تو ذهنم می ـچرخید که اگه یه پسری َم برا حتی متلک و مزاحمت گفت: خانم کمکتون کنم؟ ، بگم: ممنون میشم ...
ولی دریغ از یه نگاه از سمتِ یه رهگذر اصن :|
دلم شکست ...
ولی خب الان خوبم ...
همینا بزرگ ـترم میکنه
اینکه بدونم و بفهمم و از کسی کوچیکترین انتظاری نداشته باشم ...
«باید رو پای خودم وایسم»
البته اینُ هم نمیگم که هیشکی حتی دستمو نگرفت تموم این مدت!
نه! پول رهنِ این خونه رُ با کمکِ مامانم اینا تونستم جور کنم
یه مقداری بهشون بدهکارم هنوز ...
مابقیشُ با پولی که دست مهندس داشتم برا سرمایه ـگذاری، دادم
البته تمومِ پولی که بهم قول داده بود رُ نتونست برگردونه ...
اما خداییش خیلی سعی کرد کمک کنه ...
دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم!
فقط هفته ی پیش یهو 1 تومن پول ریخت برام!
بهش پیام دادم که چرا این کارُ میکنی؟!
معذب میشم خب!
گفت تو که مهریه نگرفتی، همه چی گرونه الان و کمک خواستی بگو و ...
یا مثلاً وقتی که داشتم از خونه ـش میومدم، همه مرغ و گوشتا رُ به بهانه یِ اینکه فعلاً یخچال نداره، گذاشت برا من!
یه کیسه برنجشُ به زور گذاشت قاطیِ وسایلم ...
از اون ـطرف َم من هرچی طلا و اینا برام گرفته بود این چند سال رُ نیاوردم با خودم!
گرچه من اصن اهلِ این چیزا نبود و نمیذاشتم چیزی بخره
حتی سرویس و حلقه ـهای عروسی نقره بودن
ولی خب همونا رُ با یکی دو تا طلایی که مامانش بهم هدیه داده بود رُ گذاشتم برا خودش
گفتم بالاحره بخواد یه مدت دیگه زن بگیره لازمش میشه :دی
خلاصه که واقعاً ممنونم ازش
درسته اواخر خیلی عصبی شده بود و می ـترسیدم ازش
روزای آخر دیگه تو ماشینش مینشستم یجوری میروند که مطمئن نبودم به مقصد برسیم
ولی خیلی متمدنانه و دوستانه جدا شدیم ... اذیتم نکرد و اذیت نکردیم همُ ...
از صمیمِ قلب امیدوارم خوشبخت شه و یکیُ پیدا کنه که دوسش داشته باشه و کنار هم آروم باشن ...
راستی تعریف نکردم که آخریا مامانش یچیزایی متوجه شده بود!
یعنی دمار از روزگار مامانم درآورده بود انقد که هر روز زنگ میزد بهش و پیام میداد و گریه و زاری و ...
من جوایشُ درست نمیدادم، میرفت سراغ مامانم ...
بعد همش به من پیام میداد که تو دختر مایی، عروس خوبم بودی و چتونه و مشکل از کدومتونه؟
همیشه حسم این بود که محبتاش و الطافش فقط تظاهره و دلی نیست!
خب بالاخره آدم حس میکنه !!
زبونش خیلی چرب و نرم بود آ ...
ولی من قشنگ می ـدیدم پسرش چطور رو سر من جا داره !!!!
این اواخر َم که پیاماش و ابراز احساساتش به برداشتِ من فقط به دو دلیل بود
یک اینکه فک میکرد مشکلِ ما جنسیه، یا بچه ـدار نمیشیم و فلان؛ میخواست مطمئن شه عیب از پسرش نیست که یه وقت جوونش رو دستش نمونه !
دو اینکه می ـترسید بخوام مهریه بگیرم یا چیزی!
آخرین دفعه ـها میگفت به ما سر بزن، با مهرداد بیا کرج
حتی فهمیده بود خونه گرفتم میگفت دوس داشتی آدرس بده بیام پیشت ...
محترمانه تشکر کردم و گفتم امیدوارم درک کنید که فعلاً میخوام تنها باشم تا با شرایطم کنار بیام
بعد از اون َم تا فهمید کار تموم شده و طلاق ... دیگه پیداش نشد!
نه به من پیام داد، نه دیگه به مامانم :)) رفت که رفت
اونوقت مامانِ من!
هنوز برا مهرداد گریه میکنه!
هنوز تا اسمِ مهرداد میاد، اشک تو چشاش جمع میشه ...
از اونطرف زخم زبونای غیر عمدش گاهی دل منُ خراش میده ...
میدونم راهیُ انتخاب کردم که توش قراره خیلی بیشتر از اینا تنها باشم و سختی بکشم
ولی در خودم دیدم و میدونم که می ـتونم ...
میدونم که الان فقط مهلا برام مهمه ...
مهلایی که تو فکرمه در اولین فرصت براش پیانوی مورد علاقه ـشُ بخرم و بفرستمش کلاس تا عطشِ این عشق تو دلش آروم بگیره ...
دستم باز شه می ـبرمش باشگاه 4 تا دوست پیدا کنه ...
براش لباسای مورد علاقه ـشو می ـخرم ...
با اکیپای مختلف می ـبرمش کوه ... دریا ... گردش ...
یه روزی رویاهاشُ دونه دونه براش تیک می ـزنم ...
نه که خونواده ـم یا دیگرانُ بی ـخیال شده باشمآ !
اتفاقاً مثِ قبل و حتی شایدم بیشتر دوسشون دارم
دلم میگیره برا سختیاشون ...
عصه میخورم برا غماشون ...
ولی تمرکز اصلیم رو خودمه دیگه ...
کنارش دلم میسوزه که اونا هم تو روزای سختی ان و انقدر فشار روشونه ...
خواهرم اینا با کلی فرض و قسط و وام یه خونه خریدن
که هنوز نصف پولشُ ندادن و مجبور شدن یه مدت بدن دست مستأجر ...
بعد اسبابشونُ یه تعداد آوردن خونه مامانم، باقیشُ گذاشتن خونه مادرشوهرش ...
دامادمون از وقتی منتقل شد زاهدان، ماهی یه هفته میاد و میره ...
حالا خواهرم و مامانم َم عینِ کارد و خیار میگن؟ چی میگن؟ :| که هستن و با هم نمیسازن
اونوقت الان تو به خونه دارن با هم زندگی می ـکنن!
یعنی بیچاره آبتین این وسط !
مامانم یکی درمیون بحث و بگومگوهاشونُ برا من تعریف میکنه و گریه میکنه، من سعی میکنم آرومش کنم
از اونطرف خواهرم زنگ میزنه گریه میکنه، باز من سعی میکنم آرومش کنم ...
خب مامانم انقد تو زندگیش سختی و عذاب کشیده، که الان واقعاً صبر و تحمل نداره ... حتی شاید گاهاً زبونش خیلی تیز باشه
من همیشه سعی میکنم درکش کنم، چیزی نگم، جوایگویی نکنم ...
خواهرم ولی نمی ـتونه! از بچگی همینجوری بود :دی
نمی ـتونه صبوری کنه، سریع واکنش نشون میده، پرخاش میکنه، جلو زبونشُ نمیگیره ... و جنگ میشه ...
این بچه هم هر روز عصبی ـتر میشه کنارشون :(
داره وسط آشوب و درگیری بزرگ میشه ...
مامانم میگه یه مدت مامان و باباش که با هم بحثشون میشد، میرفت تو صورتشون با لبخند میگفت: سلام!
اون ـموقع تازه یاد گرفته بود سلام کنه!
دلم براش کباب شد ... یعنی می ـگفت تمومش کنید :(
خدایی بچه آوردن خیلی مسئولیت بزرگیه ... کاش آدما می ـفهمیدن ...
حالا همینُ برم به خواهرم بگم می ـشینه زار زار گریه میکنه میگه من چقد آدمِ بدی ام :| ولی متأسفانه نمی ـتونه درستش کنه ...
دلم براش می ـسوزه
اون َم بیچاره زندگیش پر از مشکل و سختیه ...
کاش خدا همه ـچیُ برامون درست کنه ...
الان خوشبخته ـشون منم :دی
البته از نظرِ خودم فقط :)))
عاغا بذا برا حسنِ ختام درمورد کراش زدنام کشفیاتمُ بگم و برم :دی
به تازگی متوجه شدم که من دو مدل کراش میزنم!
یکی از روی چهره و عشق در نگاه اول :))
که خیلی کم اتفاق میفته و نادره!
مثلاً شاید هر 10 سال یه بار پیش بیاد
که یکیُ ببینم ازش خیلی خوشم بیاد
بعد تا یه مدت از فکرم بیرون نمیره و تو دلم می ـمونه تا زمان کمرنگش کنه :دی
یه مدل دیگه ـش با شناخت ـه
که معمولاً رو آدمای شوخ شیطونِ بامزه رُخ میده :))
به طورِ مثال من حامد آهنگیُ از 10 سال پیش و زمان اجراهای کیشش میشناختم و دیده بودم
ازش خوشم میومد ...
همینطور که کلیپا و ویدئوهاش بیشتر شد و پرکارتر شد و من َم همچنان دنبالش میکردم
یهو به خودم اومدم دیدم دارم میگم آخ آخ! حیف این بشر زن داره :| :))))
یا مثال دیگه ـش حسن امیری!
تو پیج علی صبوری دیدم، فالوش کردم، بامزه بود ...
استوریا و کلیپاشُ می ـدیدم و می ـدیدم
تا اینکه یهو متوجه شدم دارم به این فکر میکنم که چه کیسِ خوبیه برا پارتنری :| :))))
خلاصه که این مدل دوم یه چندسالی زمان می ـبره تا رو بشه، ولی از همون ـورم دیرتر از سرم می ـره :)))
خب دیگه تا کشفیات بعدی، خدا یار و نگهدارتون