آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


دنیای این روزای مـــن ...

درسته که جرقه ی آدرس عوض کردنم رو حضورِ یه آدمِ فضول زد

ولی با تغییراتِ زندگیم خوب مچ شد و انگار جاش بود حالا که خیلی چیزا یه شکل دیگه ای شده، این آدرس َم نو شه!

ایشالا که از این به بعد قراره اینجا نوشته ـهای خیلی بهتری ثبت شن و

اتفاقات قشنگتری رقم بخورن ...

 

راستش خیلی وقته تو فکرم پست بذارم

ولی حقیقتاً وقت و فرصتش برام مُهیا نیست

دارم روزای سختی رو تنهایی میگذرونم ...

یه سختیِ با حال خوب و امیدوارانه ـس

باور دارم این روزا میگذرن ...

با این حال یه وقتایی َم دلم میگیره برا این تنها بودنا و سختیایی که داره بهم میگذره!

یه روزایی مثل پریروز ...

نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم و از جون مایه میذارم

باز یه گره ـایی وسطِ زندگیمه ... که باز نمیشن!

تو پست قبل یه خلاصه ای تعریف کردم

حقیقت اینه که ماجرا خیلی بیخ ـدارتر و پیچیده ـتر از این حرفاست ...

و من همچنان در حال دوندگی ام ...

گفته بودم یه جا نیمه وقت برا طراحی ناخن قرارداد بستم ...

اون ایامی که رفتم فقط دردسرِ رفت و آمد و سختیِ مسیر رُ کشیدم ...

صبح میرفتم شرکت

ظهر بدو بدو از شرکت میرفتم مترو

قشنگ یک ساعت توی راه بودم تا سالن ...

بعد که میرسیدم باید می ـنشستم ببینم از بین مشتریایی که میان، هیچ کدوم طراحی میخوان یا نه؟!

انگار از شانس من َم حسابی بی رونق شده بود اون مدت ...

درآمدش یه گوشه که هیج! حتی نقطه ای از زندگیمو هم نمی گرفت ...

در فکر چه کنم چه کنم بودم، یهو اون سالن قبلیه که گفته بودم، موقعیت کاریش اوکی شد!

زنگ زدم بهش

گفت سالنشون حساس شده باید پا شم برم مجدد برا همه چی تست بدم ...

از اون طرف شرکت َم بهم گفته بود احتمالاً اواخر خرداد وضعیتشون مشخص میشه و بهم اطلاع میدن که میتونن بهم حقوق تمام وقت بدن یا نه!

گفتم بذا اول برم اونجا تست بدم اگه اوکی بودن باهام، با شرکت صحبت کنم ...

رفتم، تستا رُ دادم، گفت بیا برا قرارداد

با شرکت صحبت کردم ... بهم گفت چند روز صبر کنم تا بهم حقوق قطعی رو بگن ...

دقیقاً وضعیتم شده بود شبیهِ اردیبهشت ...

دوراهی بینِ کار شرکتی و آزاد !

که البته ماهِ پیش از اینجا رونده و از اونجا مونده شد تهش برام!

شرکت گفته بود تمام وقت نمیخواد! همه کارام و برنامه هامو تنظیم کرده بودم برا شروع کارم توی سالن

لحظه آخر سالنه هم یهو گفت نیا! کنسل شده! :|

نگم که چی کشیدم و چقد همه برنامه ـها و کاسه کوزه ـهام بهم ریخت ..

این ماه َم بعدِ چند روز بلاتکلیفی، شرکت بهم اطلاع داد که همچنان می ـتونم فقط نیمه وقت باشم!

از خدا خواسته بودم همه چیو جوری برام پیش ببره که به سمت اونچه برام بهتره حرکت کنم ...

گفتم پس شرکتُ بی ـخیال میشم

چون حقوق نیمه ـوقتش خیلی برام کمه تو این وضعیت ...

رفتم سالن برای قرارداد

باز تست گرفت

و یکمی ترسوندتم!

گفت اگه در خودت می ـبینی که می ـتونی پیشرفت کنی و کار تمیز انجام بدی، بیا!

قرارداد رو هم به تعویق انداخت! خواست به هفته همونجوری نیمه وفت برم تا ببینیم چی میشه

تهِ دلم خالی شد ...

ولی خودمو نباختم و کم نیاوردم !

یه هفته هر روزشو رفتم ...

آخرین بار بهم اوکیِ قطعی رُ داد که قرارداد ببندیم ...

هنوز دلم فرص نیست ...

با اینکه یکشنبه (یعنی فردا) دیگه همه ـچی اوکی میشه

باز گاهی یه نیمچه ترسی از آینده و موندن تو این شرایط رُ دارم ...

راستش خب الان خیلی محتاط و مقتصد باید عمل کنم!

مخارجمُ تا جایی که امکان داره به حداقل برسونم ...

مثلاً اسنپ و تاکسی رُ به کل از گزینه ـهای رفت و آمدم حذف کردم

صبح ـها که پا میشم یه 20 دقیقه باید پیاده روی کنم تا ایستگاه اتوبوسی که می ـرسونتم شرکت

از اونطرف ظهر باز از شرکت یه 10 دقیقه پیاده روی تا مترو

کامل 2 ساعت توی متروام تا برسم نزدیک سالن

مترو تا سالنه هم 20 دقیقه پیاده روی داره

اون َم تو گرمای آفتاب

برگشتن به خونه هم دوباره همون 20 دقیقه پیاده روی و 2 ساعت مترو و یه نیم ساعت دیگه هم پیاده تا خونه!

به معنای واقعی هلاک میشم !

روزی که این خونه رو گرفتم، لوکیشنش خب به این سالن نزدیک بود

چک کردم دیدم با دو تا خط میتونم برم و بیام که نهایت 10 دقیقه پیاده ـروی داره

ولی یه بار که مسیرشُ امتحان کردم متوجه شدم یکی از این خط ـهاش خیلی دیر به دیر میاد

یعنی اون روز من 2 ساعت اینا تو ایستگاه نشستم

آخرش َم مجبور شدم با اسنپ بیام خونه ...

خلاصه که رفت و آمد حیلی برام سخت و خسته کننده شده

حالا قراره فقط تا آخرِ خرداد صبح ـها رُ برم شرکت و عصرها سالن

بعد از اون شرکت حذف میشه

از اولِ تیر تمام وقت میرم سالن

ولی بازم مترو خورش خیلی بد و طولانیه برام ...

درصورتیکه جغرافیایی اونقدی فاصله نداره با خونه ـم ها!

تو فکر بودم دوچرخه بخرم با اون برم و بیام

میشد نیم ساعت رفت، نیم ساعت برگشت ...

ترسیدم اذیتم کنن، کسی بهم گیر بده، بد نگاه کنن، یا نمیدونم مسائل دیگه که برای دخترای سرزمینمون محدودیته ...

الان ذهنم رو اینه یه جوری پول جمع کنم، با یه وامی چیزی بتونم ماشین بخرم ...

واقعاً این روزانه 4 ، 5 ساعت تو راه بودن واسه مسیری که با ماشین یه ربع بیشتر طول نمیکشه، خیلی زور داره ...

امیدوارم خیلی زود بتونم تو این کاره اوکی شم

بتونم یه روزی همه ی این روزا رو برای خودم جبران کنم ...

راستش اون روزی که اینستا پست آخرمُ گذاشتم، خیلی دلم برا خودم سوخت ...

پنجشنبه بود ...

باید وسایل کارمُ از سالن قبلیه جمع میکردم میاوردم خونه ...

روز فبلش بعد از مدت ـها یسری خرید واجب برا خونه انجام داده بودم

که آقا این روزا هیچی ام نخری، میشه 1 تومن :|

حسابم خالی بود ...

با این حال گفتم وسایل سنگینه، گناه دارم، اسنپُ میگیرم ...

هرچی زدم هیچ ماشینی قبول نکرد!

یهو بعدِ نیم ساعت انتظار، قیمت مسیرش دوبرابر شد!

مجبور شدم با اتوبوس برم

مسیرِ 5 دقیقه ای تا اتوبوسُ 10 بار وایسادم استراحت کردم :|

بعد از اون َم باز باید یه خط دیگه رُ سوار میشدم

تا رسیدن به خونه هم یه 10 دقیقه پیاده روی ...

یعنی آخرا دیگه برا خودم بغضم گرفته بود ...

شونه ـها و دستام داشت کنده میشد!

تو ذهنم می ـچرخید که اگه یه پسری َم برا حتی متلک و مزاحمت گفت: خانم کمکتون کنم؟ ، بگم: ممنون میشم ...

ولی دریغ از یه نگاه از سمتِ یه رهگذر اصن :|

دلم شکست ...

ولی خب الان خوبم ...

همینا بزرگ ـترم میکنه

اینکه بدونم و بفهمم و از کسی کوچیکترین انتظاری نداشته باشم ...

«باید رو پای خودم وایسم»

البته اینُ هم نمیگم که هیشکی حتی دستمو نگرفت تموم این مدت!

نه! پول رهنِ این خونه رُ با کمکِ مامانم اینا تونستم جور کنم

یه مقداری بهشون بدهکارم هنوز ...

مابقیشُ با پولی که دست مهندس داشتم برا سرمایه ـگذاری، دادم

البته تمومِ پولی که بهم قول داده بود رُ نتونست برگردونه ...

اما خداییش خیلی سعی کرد کمک کنه ...

دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم!

فقط هفته ی پیش یهو 1 تومن پول ریخت برام!

بهش پیام دادم که چرا این کارُ میکنی؟!

معذب میشم خب!

گفت تو که مهریه نگرفتی، همه چی گرونه الان و کمک خواستی بگو و ...

یا مثلاً وقتی که داشتم از خونه ـش میومدم، همه مرغ و گوشتا رُ به بهانه یِ اینکه فعلاً یخچال نداره، گذاشت برا من!

یه کیسه برنجشُ به زور گذاشت قاطیِ وسایلم ...

از اون ـطرف َم من هرچی طلا و اینا برام گرفته بود این چند سال رُ نیاوردم با خودم!

گرچه من اصن اهلِ این چیزا نبود و نمیذاشتم چیزی بخره

حتی سرویس و حلقه ـهای عروسی نقره بودن

ولی خب همونا رُ با یکی دو تا طلایی که مامانش بهم هدیه داده بود رُ گذاشتم برا خودش

گفتم بالاحره بخواد یه مدت دیگه زن بگیره لازمش میشه :دی

خلاصه که واقعاً ممنونم ازش

درسته اواخر خیلی عصبی شده بود و می ـترسیدم ازش

روزای آخر دیگه تو ماشینش مینشستم یجوری میروند که مطمئن نبودم به مقصد برسیم

ولی خیلی متمدنانه و دوستانه جدا شدیم ... اذیتم نکرد و اذیت نکردیم همُ ...

از صمیمِ قلب امیدوارم خوشبخت شه و یکیُ پیدا کنه که دوسش داشته باشه و کنار هم آروم باشن ...

راستی تعریف نکردم که آخریا مامانش یچیزایی متوجه شده بود!

یعنی دمار از روزگار مامانم درآورده بود انقد که هر روز زنگ میزد بهش و پیام میداد و گریه و زاری و ...

من جوایشُ درست نمیدادم، میرفت سراغ مامانم ...

بعد همش به من پیام میداد که تو دختر مایی، عروس خوبم بودی و چتونه و مشکل از کدومتونه؟

همیشه حسم این بود که محبتاش و الطافش فقط تظاهره و دلی نیست!

خب بالاخره آدم حس میکنه !!

زبونش خیلی چرب و نرم بود آ ...

ولی من قشنگ می ـدیدم پسرش چطور رو سر من جا داره !!!!

این اواخر َم که پیاماش و ابراز احساساتش به برداشتِ من فقط به دو دلیل بود

یک اینکه فک میکرد مشکلِ ما جنسیه، یا بچه ـدار نمیشیم و فلان؛ میخواست مطمئن شه عیب از پسرش نیست که یه وقت جوونش رو دستش نمونه !

دو اینکه می ـترسید بخوام مهریه بگیرم یا چیزی!

آخرین دفعه ـها میگفت به ما سر بزن، با مهرداد بیا کرج

حتی فهمیده بود خونه گرفتم میگفت دوس داشتی آدرس بده بیام پیشت ...

محترمانه تشکر کردم و گفتم امیدوارم درک کنید که فعلاً میخوام تنها باشم تا با شرایطم کنار بیام

بعد از اون َم تا فهمید کار تموم شده و طلاق ... دیگه پیداش نشد!

نه به من پیام داد، نه دیگه به مامانم :)) رفت که رفت

اونوقت مامانِ من!

هنوز برا مهرداد گریه میکنه!

هنوز تا اسمِ مهرداد میاد، اشک تو چشاش جمع میشه ...

از اونطرف زخم زبونای غیر عمدش گاهی دل منُ خراش میده ...

میدونم راهیُ انتخاب کردم که توش قراره خیلی بیشتر از اینا تنها باشم و سختی بکشم

ولی در خودم دیدم و میدونم که می ـتونم ...

میدونم که الان فقط مهلا برام مهمه ...

مهلایی که تو فکرمه در اولین فرصت براش پیانوی مورد علاقه ـشُ بخرم و بفرستمش کلاس تا عطشِ این عشق تو دلش آروم بگیره ...

دستم باز شه می ـبرمش باشگاه 4 تا دوست پیدا کنه ...

براش لباسای مورد علاقه ـشو می ـخرم ...

با اکیپای مختلف می ـبرمش کوه ... دریا ... گردش ...

یه روزی رویاهاشُ دونه دونه براش تیک می ـزنم ...

نه که خونواده ـم یا دیگرانُ بی ـخیال شده باشمآ !

اتفاقاً مثِ قبل و حتی شایدم بیشتر دوسشون دارم

دلم میگیره برا سختیاشون ...

عصه میخورم برا غماشون ...

ولی تمرکز اصلیم رو خودمه دیگه ...

کنارش دلم میسوزه که اونا هم تو روزای سختی ان و انقدر فشار روشونه ...

خواهرم اینا با کلی فرض و قسط و وام یه خونه خریدن

که هنوز نصف پولشُ ندادن و مجبور شدن یه مدت بدن دست مستأجر ...

بعد اسبابشونُ یه تعداد آوردن خونه مامانم، باقیشُ گذاشتن خونه مادرشوهرش ...

دامادمون از وقتی منتقل شد زاهدان، ماهی یه هفته میاد و میره ...

حالا خواهرم و مامانم َم عینِ کارد و خیار میگن؟ چی میگن؟ :| که هستن و با هم نمیسازن

اونوقت الان تو به خونه دارن با هم زندگی می ـکنن!

یعنی بیچاره آبتین این وسط !

مامانم یکی درمیون بحث و بگومگوهاشونُ برا من تعریف میکنه و گریه میکنه، من سعی میکنم آرومش کنم

از اونطرف خواهرم زنگ میزنه گریه میکنه، باز من سعی میکنم آرومش کنم ...

خب مامانم انقد تو زندگیش سختی و عذاب کشیده، که الان واقعاً صبر و تحمل نداره ... حتی شاید گاهاً زبونش خیلی تیز باشه

من همیشه سعی میکنم درکش کنم، چیزی نگم، جوایگویی نکنم ...

خواهرم ولی نمی ـتونه! از بچگی همینجوری بود :دی

نمی ـتونه صبوری کنه، سریع واکنش نشون میده، پرخاش میکنه، جلو زبونشُ نمیگیره ... و جنگ میشه ...

این بچه هم هر روز عصبی ـتر میشه کنارشون :(

داره وسط آشوب و درگیری بزرگ میشه ...

مامانم میگه یه مدت مامان و باباش که با هم بحثشون میشد، میرفت تو صورتشون با لبخند میگفت: سلام!

اون ـموقع تازه یاد گرفته بود سلام کنه!

دلم براش کباب شد ... یعنی می ـگفت تمومش کنید :(

خدایی بچه آوردن خیلی مسئولیت بزرگیه ... کاش آدما می ـفهمیدن ...

حالا همینُ برم به خواهرم بگم می ـشینه زار زار گریه میکنه میگه من چقد آدمِ بدی ام :| ولی متأسفانه نمی ـتونه درستش کنه ...

دلم براش می ـسوزه

اون َم بیچاره زندگیش پر از مشکل و سختیه ...

کاش خدا همه ـچیُ برامون درست کنه ...

الان خوشبخته ـشون منم :دی

البته از نظرِ خودم فقط :)))

عاغا بذا برا حسنِ ختام درمورد کراش زدنام کشفیاتمُ بگم و برم :دی

به تازگی متوجه شدم که من دو مدل کراش میزنم!

یکی از روی چهره و عشق در نگاه اول :))

که خیلی کم اتفاق میفته و نادره!

مثلاً شاید هر 10 سال یه بار پیش بیاد

که یکیُ ببینم ازش خیلی خوشم بیاد

بعد تا یه مدت از فکرم بیرون نمیره و تو دلم می ـمونه تا زمان کمرنگش کنه :دی

یه مدل دیگه ـش با شناخت ـه

که معمولاً رو آدمای شوخ شیطونِ بامزه رُخ میده :))

به طورِ مثال من حامد آهنگیُ از 10 سال پیش و زمان اجراهای کیشش میشناختم و دیده بودم

ازش خوشم میومد ...

همینطور که کلیپا و ویدئوهاش بیشتر شد و پرکارتر شد و من َم همچنان دنبالش میکردم

یهو به خودم اومدم دیدم دارم میگم آخ آخ! حیف این بشر زن داره :| :))))

یا مثال دیگه ـش حسن امیری!

تو پیج علی صبوری دیدم، فالوش کردم، بامزه بود ...

استوریا و کلیپاشُ می ـدیدم و می ـدیدم

تا اینکه یهو متوجه شدم دارم به این فکر میکنم که چه کیسِ خوبیه برا پارتنری :| :))))

خلاصه که این مدل دوم یه چندسالی زمان می ـبره تا رو بشه، ولی از همون ـورم دیرتر از سرم می ـره :)))

خب دیگه تا کشفیات بعدی، خدا یار و نگهدارتون

سلام مهلا جان 

وقتی برای رسیدن به رویاهات داری می‌جنگی، درسته که خسته میشی و گاهی هم ناامیدی میاد سراغت اما همین جنگیدنه باعث میشه وقتی به رویات رسیدی قدرش رو خوب بدونی...

تلاش‌هات قابل تحسینه🌱

سلام عزیزم
ممنونم قربونت...
ایشالا که یه روزِ نزدیک برسم به رویاهام و این تلاش‌ها و جنگیدنا نتیجه بده ...

مررررسی برای آدرس 🙏❤

هوم دلم گرفت،با این هزینه ها واقعا زندگی کردن سخت شده

خونه ت رهن کامله؟ اگه اجاره نمیدی باز خوبه

از کار مهرداد خوشم اومد که برات پول ریخته،معرفت داره همینم باز خوبه

اتفاقا برام سوال بود که آیا مهریه اینا گرفتی یا نه،که گفتی نگرفتی

 

قربون تو برم :*
مرسی از شما که با وجودِ بی ـرونقی اینجا بازم تا پیدام میشه میاید و می ـخونیدم :**

فدای دل مهربونت ...
آره الان زندگی برا همه سخت شده واقعاً ...

نه رهن کامل نتونستم پیدا کنم
قیمتا خیلی خیلی نجومی و فضایی بودن !
الان که دیگه بدتر
چند روز پیش یه خونه 20 متریُ دیدم زده بودن 100 تومن رهن، ماهی 1 تومن :|

آره خداییش خیلی معرفت به خرج داد
حتی برا اسباب کشی َم میخواست بیاد کمک، خودم نذاشتم ...
البته من َم اون یه تومنُ از حسابی که باهاش دارم کم کردم که بدهیش کمتر شه :دی

دیروز خوندم پست ات رو ، حس میکنم نسبت به اتفاقاتی که برات گذشته کم مینویسی ! اما همونطور که گفتم برات خوشحالم !

راجع به کارت بنظرم طراحی صرف بازار زیادی نداره ، دیگه مث قبل نیست که گر و گر مردم ناخون بکارن و ژلیش و فلان ... بکنن هم در حد ساده ! همین بالاشهرش رو میگما ! گرونی باعث شده انقد مردم دیگه جدی نمیگیرن این چیزا رو بنظرم به وضوح میشه تو جامعه دید ! اگر میری تو کارش کامل برو ! + پدیکور و هر قرتی بازی دیگه ای. آدرست رو به ماهم بده :))

بعدشم خوشحالم برنگشتی کرمان . چی ان اون فامیل و خانواده ای که هی بخوان بهت طعنه بزنن و ایراد بگیرن ! همون دوری و دوستی بهتره ! همین دیگه شاد باشی عزیز دلم

آره واقعاً
خیلی اتفاقا افتاده که نمیدپنم چرا اصن حسم و ذهنم نرفت سمتشون برا نوشتن ...

آخه خیلی از کارا الان بی‌رونق شده
همین شرکت ما پارسال اوضاعش خوب بود!
الان با اینکه هی به من میگن نرو، ولی نمی‌تونن حقوقمو تمام‌وقت کنن که بمونم
دیگه نمیدونم واقعاً قراره چی بشه ...
هرچی ما داریم زور می‌زنیم و می‌دوییم، اوضاع َم مدام بدتر میشه...
به شما که اتفاقاً آدرس دادم خانوم ^_^ :دی

خودم راستش گاهی مطمئن نیستم که کار درستی کردم موندم اینجا !
هرچند باور دارم هیچی قدِ موندن اینجا نمی ـتونست قوی و خودساخته ـم کنه ...
اما از حق نگذریم بی ـکسیش خیلی سخته ... اینکه دور و ورت هیچ آدم و دوست و رفیقی نیست ...
یعنی اگه اینجا و شماها رُ نداشتم که اصن می ـتونستم دق کنم !
ولی همین تنهاییش باعث میشه به این فکر کنم یکمی که سر و سامون گرفتم و تونستم گلیم خودمُ از آب بکشم، برگردم پیش خونواده ـم؛ اقلاً 4 تا دور همی می ـتونم برم، بچه خواهرمُ می ـبینم، بالاخره اونجا دو تا دوست و رفیق بیشتر دارم ...
خلاصه که تنهایی یه نیمچه فشاره رُ میاره
ولی تهش پشیمون نیستم از موندنم ... با اینکه خونواده هم اونقدا که تو گفتی َم بد نیستن انصافاً :دی

خیلی کم نوشتی که باز😁

خب خدا رو شکر که اوضاع تقریبا رواله. انشالله وامی چیزی هم بتونی جور کنی برا ماشین و خستگی از رو دوشت برداشته بشه

همیشه خوب باشی🌹

:)) واقعاً ؟؟
انتظارا ازم رفته بالا ... مگه چقد طومارتر از این می ـنوشتم؟ :دی

آره شکر خدا ...
ایشالا ... برا رسیدنِ اون روز حسابی ذوق دارم
ایشالا زودتر از پسش بربیام ...

ممنونم ^_^ شما هم
Sunday 29 Khordad 01 , 16:46 سیمآ حقیقت

عزیزم چه خوب که کارای طلاقت انجام شدو الان از اون زندگی که دوسش نداشتی بیرون اومدی و مستقلی.

پست قبلیت و استقلالت واقعا خوشحالم کرد.

بحث شیرین کراش.🤪❤

من چند روز پیش تو استوری ِ یه دختری کنسرتی که روزبه بمانی تو رشت داشت رو دیدم.داشت آهنگ ِ "اتفاق" رو میخوند.

من تا قبل از این اصلا روزبه بمانی رو کامل نمیشناختم.شاید فقط اسمش رو یکی دو بار شنیده بودم.چهره ش رو ندیده بودم.

اصلا هم نمی دونستم به تازگی خواننده شده.هر چند که شاعره و واسه خیلی از خواننده ها از جمله‌ داریوش شعراشو استفاده کردن.

خلاصه فقط یه آهنگ اتفاق رو دانلود کردم و گوش دادم.

یهو به خودم اومدم دیدم کللللللی repeat داره میخوره این موزیک.

بعد دیدم تو پیج خودش و فن پیجاش میچرخم و کنسرتاشو میبینم.

چند تا موزیکاشم دانلود کردمو با صداش میرم تو خیال😁

چه صدایی داره خدایی😍😍😍

بعد تو کامنتا متوجه شدم گویا از همسرش جدا شده و از اون روز حسم بهش بیشتر شد😁

ما دخترا چه دنیایی داریم خدایی😁❤

آیا افتخارِ آشنایی با یه دوستِ جدیدُ دارم؟ ^_^ :دی

آره واقعاً شکر که به این مرحله رسیدم ...
فراموش نمیکنم همین ـجایی که الان وایسادم یه روزی رویای بزرگی برام بود :)
خودم َم خوشحالم و قدردانِ این روزا و خودم و این رسیدنه ام ...

:)) به به
بابا اونقدرام به تازگی خواننده نشده!
من خیلی وفته آهنگاشُ گوش میدم که!
از حق نگذریم ترانه ـهاش و خوندنش و حسش اینا خیلی قشنگه ... من َم شدیداً دوس دارم آهنگاشُ
آخ آخ! آره دیدی! اولاش خودمون َم نمی ـفهمیم روشون کراش زدیم! :دی
بعد من الان انقد نگران حامد آهنگی ام که آیا زندگیِ خوبی داره؟ زنش دوسش داره؟ قدرشُ میدونه با نه ؟؟ .... :)))
عالمی داریم برا خودمون :دی

سلام مهلایی....

مرسی که برامون نوشتی.

خسته نباشی از همه چیز ، امیدوارم که روز به روز

سبکتر بشی و روی روال بیوفتی.

 

راستی ما رو هم از آدرس جدید بهرمند بفرما😎

سلام عزیزم
:*** قربون تو
خودم َم امیدوارم... ایشالا که همینطور بشه ...

عزیزم :دی آدرس جدید که همینه!
برا شما که وبلاگ بیان دارید و منُ سیو داشتید، خودکار عوض شده و به آدرس جدید تبدیل شده ^_^
Monday 30 Khordad 01 , 01:28 سیما حقیقت

عزیزم ❤من یه پیج تو بیان دارم ولی کلا پست نداره و همینجوری چند تا وب رو گذاشتم تو دنبال کننده و میخونمشون.

وقتی آدرست عوض شد وبت از دنبال کننده هام حذف نشده، برعکس بلاگفا که حذف میشه.

خلاصه از قبل میخونمت.جدید نیستم.کامنت نمیدادم.

آره جدید نیست زیادم.ولی خب نسبت به احسان خواجه امیری و بقیه قدیمی هم محسوب نمیشه.

من تازه کشفش کردم این بشرو❤🤪

راستی خوش به حالت ارتودنسی رو remove کردی، من دو ماهم دارم.خسته شدم واقعا.

تو محل کارم از وقتی ارتودنسی کردم دندونامو، ماسکمو درنیوردم.اصلا اعتماد به نفس ندارم

آها همون!
چون ندیدم آدرس بیان داشته باشی، تعجب کردم که چطور انقد سریع با آدرس جدید دوست پیدا کردم :دی
در هر صورت خیلی خوش‌اومدی دوستِ خاموش عزیزم ^_^

آهان پس با خواجه‌امیری مقایسه میکنی :))
البته فک کنم خیلی قبل‌تر َم میخونده، منتها رو نمیکرده! :دی
خلاصه که آفرین، کشف خوبی کردی ^_^

عزیزم! من البته فعلاً فقط فک بالا رو برداشتم
ولی با ظاهرشون مشکلی نداشتم! اتفاقاً دوس داشتم، بامزه بودن
فقط آخریا بخاطر سختیِ زخم و زیلی شدن دهنم و مدل نخ‌دندون کشیدناش و اینا خسته شده بودم
پلاکی که بعدش باید بذاریم بیشتر اعتماد بنفسمو میگیره بخاطر سختی حرف زدنش، تا اون براکتا :دی
ایشالا زودتر هم مدت درمان تو تموم شه، هم فک پایین من -_- که مُردم از بس هر روز و همیشه زخمیه تو لپام

عه واااا🤭🤭🤭🤭

امان از بی سوادی🤣😋

عزیزم!!! نه بابا نفرمایید!
آدم یه وقتایی حواسش نیست خب :دی

سلام مهلای عزیزم
وقتت بخیر
ممنونم بابت آدرس😘💗 ما هم امیدواریم از این به بعد خاطرات خوب و خوشی رو اینجا ثبت کنی🙏

راستش از وقتی که پست خبر جداییت رو گذاشتی خیلی بیشتر از قبل بهت فکر میکنم
اینکه تنهایی توو یه کلانشهری مثل تهران،توو این گرونیا، با یه حقوق ناچیز،چجوری هم مخارجت رو تامین میکنی هم اجاره خونه پرداخت میکنی
و هزارویک فکر دیگه
هم تحسینت میکنم هم دلم میگیره برات هم نگرانت میشم
خیلی ناراحت شدم و دلم گرفت پستتُ خوندم،
امیدوارم یه روزی برسه هم تو هم من، رویاهاوُ آرزوهامونو تیک بزنیم.. 
واقعیتش اصلا فکر نمیکردم یه همچین مهلای جسور و قوی پشت روحیات لطیفُ صورتی وُ فانتزیت پنهون باشه، اصلا! 
من دخترایی مثل تو رو تحسین میکنم که برا راحتی خودشون آویزون کسی نمیشن، کسی رو تیغ نمیزنن
روی پای خودشونن، باشرافت زندگی میکنن👌💟

( هر وقت خواستی جا بزنی...
به حس خوب بعد از نتیجه گرفتنت، به آخیش گفتن بعد رسیدنت، به برآوردن شدن آرزوهات، به حس رضایت درونت، به خنده‌ی از ته دلت، به اشک شوق مامانت فکر کن و ادامه بده!
فقط ادامه بده♥) 

امیدوارم خیلی زود برسه روزی که دوباره توو شهر و زادگاه خودت کنار عزیزانت باشی با تموم غصه ها دلتون به بودن هم گرم باشه که همین کنار هم بودن کافیه.. 

میبوسمت
در پناه خدا باشی✨

سلام عزیز دلم
قربون تو :*** ایشالا ...

عزیزم! قربون دل مهربونت برم که انقد به یاد منی...
ایشالا همه‌ی این روزا میگذره و بهترش میاد ...
گرچه! همین روزا هم اونقد برا من یکی بد نیست
درسته فشار اقتصادی زیاده
ولی تا وقتی که از درون می‌تونیم شاد و سرپا باشیم، به همه‌ش می‌ارزه ...
واقعاً امیدوارم تک تک جوونا و آدما بتونن سمت رویاهاشون برن و یه روز به هر اونچه که میخوان برسن...

خودم َم شاید هرگز نمی‌تونستم یه روزی چنین مهلایی رو در خودم ببینم
هیچوقت آدم وابسته‌ای نبودم
ولی دیگه این تنهایی زندگی کردن رُ هم نمی‌تونستم تصور کنم ...

فدات شم من ^_^ مرسی از تعریفات
تو لطف داری به من :*

میدونی؟
من حتی وقتی به موقعیت الانم که آرزوی همین دو سه ماه پیشم بود هم فکر میکنم؛ قلبم ذوق ذوقی میشه
وقتی تا اینجاش رسیدم، پس با کمک خدا به از اینجا به بعدش َم میرسم ایشالا و جا نمیزنم ^_^

مرسی از دلگرمیا و انرژی مثبتا و حس خوبی که با حرفا و کامنت قشنگت بهم دادی دوست خوبم
امیدوارم همه آرزوهای قشنگت سهم خودت ام باشه و یه روز بیای برام از رسیدنات بگی و با هم ذوق کنیم ^___^

عزیزم خیلی وقته خبری ازت نیست

خوبی؟ 

آخ آخ آره... یه فصلِ تمام گذشت و نبودم...
چقد دلم میخواد بنویسم...
چقد بی‌مهری کردم به اینجا...
باید بگردم اون حس و مود نوشتنم رو دوباره پیداش کنم و برگردم!

مرسی که بهم آدرس دادی❤️❤️

همش فکر میکردم حالا چی کار میکنی و کجایی....

به نظر من که خیلی خیلی داری موفق میری جلو. پول و شغل و خونه و پیانو میاد بالاخره... مهم اینه که تو این شهر درندشت بتونی گلیم خودتو از آب بیرون بکشی که کشیدی و دمت گرم ❤️

قربونت عزیزم :* ببخشید انقد دیر شد...

مرسی دوست خوبم ^_^
مرسی از انرژی قشنگی که با حرفت بهم دادی ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan