Monday 22 Shahrivar 00
باز اینجا رُ ول کرده بودم به امونِ خدا ...
خیلی بی ـمعرفت بودم! میدونم!
اغلب بی سر و صدا میومدم و میخوندم همه رُ
ولی رو مودِ پست گذاشتن و بلاگ ـگردونی نبودم!
در واقع به کل توی فازِ حرف زدن و ارتباط برقرار کردن نبودم انگار
که حتی دستم به کامنت گذاشتن َم نمیرفت ...
حالا یه وقتایی َم چنان مرضِ پست گذاشتن میگیرتم
که مورد داشتیم حتی روزی دو بار نوشتم و ثبت کردم!
یا طومار طومار کامنت گذاشتم اینور و اونور و باز سیر نشدم ...
نتیجه میگیریم تو این مورد به شدت آدمِ مودی ایَم !
البته گمون کنم در هر حال "حرف زدن" و "نوشتن" عواملی هستن
که وابستگیِ قوی ای به داشتنِ مودِ خودشون دارن تا دکمه ـشون فعال شه!
اگه بخوام غیر از این، دنبال دلیلِ دیگه ای واسه نبودنم بگردم
شاید بتونم بازم مورد پیدا کنم
یکیش اینکه خیلی توی سریال دیدن بی ـجنبه ام!
مخصوصاً اگه سریاله جوری جذبم کنه که توی دنیا و شخصیتاش غرق شم!
اونوقته که هرچی اوقات فراغت و تایم خالی پیدا میکنم
میشینم پشتِ هم قسمتاشُ می ـبینم و می ـبینم!
یعنی حتی شده گاهی از کار و زندگیِ نداشته ـم َم میزنم :))
الان َم دارم سریالِ 8 فصلیِ "خاطرات خون ـآشام" رُ می ـبینم
یه ـجوری باهاشون عجین شدم
که شبا تو خواب اکثراً قاطیِ دنیای اونا زندگی میکنم :))
بذار یکی از باحال ـتریناشُ که همین پریروز دیدم تعریف کنم ...
توی داستان دختره با عشقِ سابقش (استفن) بهم زده و رفته با یکی دیگه
حالا من تو خواب داشتم با یه چندتایی ـشون قدم میزدم و تو خودم بودم
هی َم نگاهِ عاشقانه ـم میفتاد به استفن ولی زود می ـدزدیدمش که کسی نبینه :))
نمیدونم این وسط کی ازم چی پرسید که تا خواستم جواب بدم یه ذره دستِ بغضم رو شد!
بعد همون طرف فهمید من یه چیزیم هست!
یکم بعد منُ کشید یه گوشه و ازم پرسید واتز رانگ؟
:))))) بله انقد باکلاسم که تو خواب به زبون خودشون حرف می ـزنم !!!
من َم در حالیکه به شدت از کنترل کردنِ خودم عاجز بودم
با کلی مکث و مِن مِن، بالاخره اعتراف کردم آیم این لاو .......... ویت استفن
و گوله گوله اشکام ریخت :))))))
همونجور در حالِ گریه گفتم ولی نمیخوام حالا که تازه رابطه ـشون بهم خورده، بینشون قرار بگیرم!
دیگه اینجاشُ چون سخت بود فارسی گفتم :)))
خلاصه که وقتی بیدار شدم تو کفِ خوابم و حس و حالش بودم!
یه جوری غیرقابلِ توصیفه اصن اون عشقی که تو دلم بود!
خیلی شیرین و عمیق بود و عجیب!
داشتم می ـمُردم از حجمِ دوس داشتن!
انقد دوس دارم اینجور خوابا رُ
که تا چند روز حال خوب و حس عجیبش تو تنم می ـمونه!!
گمونم یه ناخوداگاهِ فلیم ـنامه نویس َم دارم که خیلی حرفه ایه تو کارش!
آخه بعضی شبا یه خوابایی می ـبینم
خواب که نه! خودِ فیلم سینمایی ان!
با داستان ـها و سکانس ـآی غیرقابل پیش ـبینی و هیجان انگیز!
همین چند روز پیش میخواستم یکیشونُ بنویسم بعد از اینکه بیدار شدم!
انقد که دهنم باز مونده بود از شوکِ قسمتِ پایانیش :))
اینم تهِ سرگرمی و اتفاقاتِ جدیدِ زندگیِ من ـه !
فقط تو خوابام دارم زندگی میکنم ...
اینجای زندگیم دقیقاً همونیه که همیشه ازش میترسیدم
درست همون چیزیه که هیچوقت نمیخواستم ...
چنان راکد و ثابتم که شاید یکی دیگه از دلایل ننوشتنم قاطیِ همین اتفاق، پنهون باشه...
یه ترسِ ناخوداگاهی از گرفتنِ حسِ سرزنش یا قضاوت، در ازای گفتن از خودم و زندگیم ...
درحالیکه شاید هیچوقت پیش نیومده باشه کسی اینجا از درِ تلخِ این مسائل وارد شده باشه
ولی وقنی خودم یکی از همون کسایی ام که در جهتِ قضاوت و سرزنشِ خودم می ـکوشم
نمیتونم از دیگران انتظارِ دیگه ای داشته باشم ...
اینه که خودمُ گم و گور کردم تا وقتی که یه تکونی به خودم داده باشم ...
بلکه ـم یه حرفی واسه گفتن بمونه برام
ولی دریغ ...
نمیدونم َم این رکودِ زندگیمُ گردنِ چی بندازم؟
کرونا؟ مسائلِ مالی؟ یا چی؟
زندگیم شبیهِ یه طنابِ پیچ ـخورده تو هم شده
که هر گرهُ میخوام باز کنم
می ـبینم گیر کرده به یه گرهِ دیگه ...
نمیدونم از کجا و کدوم گره شروع کنم برای سر و سامون دادن به خودم!
نیست که نخوام!
واقعاً چنین آدمی َم نیستم که وقتی چیزی رُ عمیقاً میخوام، دست دست کنم ...
نه، من یهو میرم تو دلِ داستان!
مثلاً الان چنان اشتیاقِ خریدنِ پیانو و شروعِ رسیدن به یکی از بزرگترین خواسته ـهام در من موج میزنه
که بارها به خودم گفتم همین فردا میرم بازار یکی میخرم و تمرینُ شروع میکنم
اگه دو سال پیش بود که کرمان بودم و سر کار میرفتم
واقعاً میکردم این کارُ !
ولی الان هی واسه مسائلِ مالی به بن ـبست میخورم!
وضعیتِ زندگیم َم یه گرهِ دیگه ـس که رو دستم مونده و
بهم اجازه نمیده از مهندس درخواست مالی داشته باشم ...
به این فکر میکنم پا شم برم سرِ کار
این سوال برام پیش میاد که مگه من موندنی ام؟
میگم پس برم مشاوره ببینم با اینجای زندگیم باید چیکار کنم؟
باز به این نتیجه میرسم که پول ندارم! :|
به ذهنم میرسه حداقل موقت برم یه جا مشغول شم
یهو یادِ کرونا میفتم و وضعیتِ سیاهش ...
میگم من این ـهمه صبر کردم! این مدت تا آروم شدنِ نسبیِ اوضاع َم روش ...
هرموقع من خواستم یه حرکتی بزنم و با کرونا کنار بیام
یهو اوج گرفته و وخیم شده ...
ولی هرجوری حساب میکنم، می ـبینم سر کار رفتنم اولین گرهیه که باید باز شه
که باقیِ گره ـها به همین گره خوردن ...
ولی خب یه دلهره ای باعث میشه پشت گوش بندازمش و
به فردایی که نمیدونم کِی قراره برسه موکولش کنم!
با اینکه بعدِ یه سال و نیم خونه ـنشینی
خودم َم واقعاً به این نتیجه رسیدم که
علارغمِ تصورم که فکر میکردم کار کردنُ دوس ندارم
و خونه موندن و خونه ـداری رُ ترجیح میدم!
حالا میدونم خلافشُ میخوام ...
شایدم ناشی از وضعیتِ حال حاضرِ زندگیمه
که به شدت نیاز دارم دستم تو جیبِ خودم باشه و یه منبع درآمدی داشته باشم ...
هم اینکه غیر از این 4 تا دیواری که از اول تا آخرِ هفته می ـبینم
و جمعه ـهایی که خیلی تکراری و روتین، مستقیم میریم کرج، خونه مادر و پدرش
باهاشون یه ناهارِ 4 نفره میخوریم و عصر برمیگریم
و این روالِ تکراری، هر هفته و مُدام به یه شکل از نو شروع و تموم میشه
کار دیگه ای واسه انجام دادن داشته باشم
اینجوری زندگیم پر از خلاء و پوچیه ...
پر از چیزایی ـه که جای داشتنشون تو زندگیم خیلی خالیه!
مثِ یه رفیقِ پایه و صمیمی !
نمیدونم چرا یه مدته شدیداً دلتنگیم واس دخترعمه ـم پررنگ شده ...
شاید دوستای قدیمی ـتر یادشون بیاد که یه زمانی ازش می ـنوشتم ...
خیلی وقتا برام سؤال میشه
که چقد کار درستی بود کنار گذاشتنش؟
صمیمی ـترین رفیقِ زندگیم بود ...
چه شبایی که تا صبح بیدار می ـموندیم و حرف میزدیم ...
میشه گفت تنها کسی بود که باهاش اونقد راحت بودم
که حرفای به هیچ ـکس نگفته ـم رُ بهش بزنم ...
ولی ...
از یه جایی به بعد خیلی دور شدیم از هم ...
دنیاهامون انگار متفاوت شد ...
کم کم فهمیدم بودنای پر از دو رنگی و آدم ـفروشیاش برام خوب نیست ...
خط قرمز کشیدم دورش ...
یه جوری که دیگه حتی از هم خبر نداریم ...
حالا نمیدونم چرا چند وقته پرت شدم تو خاطراتمون ...
دلم براش لک زده ...
دیگه بی ـخیالِ اینکه بفهمه یا نه
میرم استوریایِ پیجِ کاریش که عمومیه رُ چک میکنم از احوالش باخبر شم ...
شاید از بس خوابشُ دیدم هر شب و هر شب، این دو دلی عایدم شد ... نمیدونم
بگذریم ...
خیلی حرف داشتم واسه گفتن و تعریف کردن ...
تو این مدت یه چند روز مهمون از کرمان داشتیم که حسابی خوش گذشت
یه چند روزی هم تنهایی کرمان بودم، که اون َم خیلی مزه داد ...
ولی الان پستم داره طولانی میشه
ادامه رُ موکول کنم به یه پستِ دیگه خیلی بهتره
اقلاً اینُ بتونم ثبتش کنم که وبلاگم از اون حال و هوایِ ثابت و خالی درآد
چون دیگه نمیدونم بخوام ادامه بدم تا کی و کجا طول بکشه ...
زودِ زود برمیگردم که تعریف کنم از اون روزا
یا یکم بیشتر از حال و هوای خودم و احساسم و رابطه ی همچنان بلاتکلیفم بگم ...