آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


زنــدگیِ راکــــــــد ...

خب! بالاخره آفتاب از یه طرفی دراومد که من اینورا آفتابی شم ...

باز اینجا رُ ول کرده بودم به امونِ خدا ...

خیلی بی ـمعرفت بودم! میدونم!

اغلب بی سر و صدا میومدم و میخوندم همه رُ

ولی رو مودِ پست گذاشتن و بلاگ ـگردونی نبودم!

در واقع به کل توی فازِ حرف زدن و ارتباط برقرار کردن نبودم انگار

که حتی دستم به کامنت گذاشتن َم نمیرفت ...

حالا یه وقتایی َم چنان مرضِ پست گذاشتن میگیرتم

که مورد داشتیم حتی روزی دو بار نوشتم و ثبت کردم!

یا طومار طومار کامنت گذاشتم اینور و اونور و باز سیر نشدم ...

نتیجه میگیریم تو این مورد به شدت آدمِ مودی ایَم !

البته گمون کنم در هر حال "حرف زدن" و "نوشتن" عواملی هستن

که وابستگیِ قوی ای به داشتنِ مودِ خودشون دارن تا دکمه ـشون فعال شه!

اگه بخوام غیر از این، دنبال دلیلِ دیگه ای واسه نبودنم بگردم

شاید بتونم بازم مورد پیدا کنم

یکیش اینکه خیلی توی سریال دیدن بی ـجنبه ام!

مخصوصاً اگه سریاله جوری جذبم کنه که توی دنیا و شخصیتاش غرق شم!

اونوقته که هرچی اوقات فراغت و تایم خالی پیدا میکنم

میشینم پشتِ هم قسمتاشُ می ـبینم و می ـبینم!

یعنی حتی شده گاهی از کار و زندگیِ نداشته ـم َم میزنم :))

الان َم دارم سریالِ 8 فصلیِ "خاطرات خون ـآشام" رُ می ـبینم

یه ـجوری باهاشون عجین شدم

که شبا تو خواب اکثراً قاطیِ دنیای اونا زندگی میکنم :))

بذار یکی از باحال ـتریناشُ که همین پریروز دیدم تعریف کنم ...

توی داستان دختره با عشقِ سابقش (استفن) بهم زده و رفته با یکی دیگه

حالا من تو خواب داشتم با یه چندتایی ـشون قدم میزدم و تو خودم بودم

هی َم نگاهِ عاشقانه ـم میفتاد به استفن ولی زود می ـدزدیدمش که کسی نبینه :))

نمیدونم این وسط کی ازم چی پرسید که تا خواستم جواب بدم یه ذره دستِ بغضم رو شد!

بعد همون طرف فهمید من یه چیزیم هست!

یکم بعد منُ کشید یه گوشه و ازم پرسید واتز رانگ؟

:))))) بله انقد باکلاسم که تو خواب به زبون خودشون حرف می ـزنم !!!

من َم در حالیکه به شدت از کنترل کردنِ خودم عاجز بودم

با کلی مکث و مِن مِن، بالاخره اعتراف کردم آیم این لاو .......... ویت استفن

و گوله گوله اشکام ریخت :))))))

همونجور در حالِ گریه گفتم ولی نمیخوام حالا که تازه رابطه ـشون بهم خورده، بینشون قرار بگیرم!

دیگه اینجاشُ چون سخت بود فارسی گفتم :)))

خلاصه که وقتی بیدار شدم تو کفِ خوابم و حس و حالش بودم!

یه جوری غیرقابلِ توصیفه اصن اون عشقی که تو دلم بود!

خیلی شیرین و عمیق بود و عجیب!

داشتم می ـمُردم از حجمِ دوس داشتن!

انقد دوس دارم اینجور خوابا رُ

که تا چند روز حال خوب و حس عجیبش تو تنم می ـمونه!!

گمونم یه ناخوداگاهِ فلیم ـنامه نویس َم دارم که خیلی حرفه ایه تو کارش!

آخه بعضی شبا یه خوابایی می ـبینم

خواب که نه! خودِ فیلم سینمایی ان!

با داستان ـها و سکانس ـآی غیرقابل پیش ـبینی و هیجان انگیز!

همین چند روز پیش میخواستم یکیشونُ بنویسم بعد از اینکه بیدار شدم!

انقد که دهنم باز مونده بود از شوکِ قسمتِ پایانیش :))

اینم تهِ سرگرمی و اتفاقاتِ جدیدِ زندگیِ من ـه !

فقط تو خوابام دارم زندگی میکنم ...

اینجای زندگیم دقیقاً همونیه که همیشه ازش میترسیدم

درست همون چیزیه که هیچوقت نمیخواستم ...

چنان راکد و ثابتم که شاید یکی دیگه از دلایل ننوشتنم قاطیِ همین اتفاق، پنهون باشه...

یه ترسِ ناخوداگاهی از گرفتنِ حسِ سرزنش یا قضاوت، در ازای گفتن از خودم و زندگیم ...

درحالیکه شاید هیچوقت پیش نیومده باشه کسی اینجا از درِ تلخِ این مسائل وارد شده باشه

ولی وقنی خودم یکی از همون کسایی ام که در جهتِ قضاوت و سرزنشِ خودم می ـکوشم

نمیتونم از دیگران انتظارِ دیگه ای داشته باشم ...

اینه که خودمُ گم و گور کردم تا وقتی که یه تکونی به خودم داده باشم ...

بلکه ـم یه حرفی واسه گفتن بمونه برام

ولی دریغ ...

نمیدونم َم این رکودِ زندگیمُ گردنِ چی بندازم؟

کرونا؟ مسائلِ مالی؟ یا چی؟

زندگیم شبیهِ یه طنابِ پیچ ـخورده تو هم شده

که هر گرهُ میخوام باز کنم

می ـبینم گیر کرده به یه گرهِ دیگه ...

نمیدونم از کجا و کدوم گره شروع کنم برای سر و سامون دادن به خودم!

نیست که نخوام!

واقعاً چنین آدمی َم نیستم که وقتی چیزی رُ عمیقاً میخوام، دست دست کنم ...

نه، من یهو میرم تو دلِ داستان!

مثلاً الان چنان اشتیاقِ خریدنِ پیانو و شروعِ رسیدن به یکی از بزرگترین خواسته ـهام در من موج میزنه

که بارها به خودم گفتم همین فردا میرم بازار یکی میخرم و تمرینُ شروع میکنم

اگه دو سال پیش بود که کرمان بودم و سر کار میرفتم

واقعاً میکردم این کارُ !

ولی الان هی واسه مسائلِ مالی به بن ـبست میخورم!

وضعیتِ زندگیم َم یه گرهِ دیگه ـس که رو دستم مونده و

بهم اجازه نمیده از مهندس درخواست مالی داشته باشم ...

به این فکر میکنم پا شم برم سرِ کار

این سوال برام پیش میاد که مگه من موندنی ام؟

میگم پس برم مشاوره ببینم با اینجای زندگیم باید چیکار کنم؟

باز به این نتیجه میرسم که پول ندارم! :|

به ذهنم میرسه حداقل موقت برم یه جا مشغول شم

یهو یادِ کرونا میفتم و وضعیتِ سیاهش ...

میگم من این ـهمه صبر کردم! این مدت تا آروم شدنِ نسبیِ اوضاع َم روش ...

هرموقع من خواستم یه حرکتی بزنم و با کرونا کنار بیام

یهو اوج گرفته و وخیم شده ...

ولی هرجوری حساب میکنم، می ـبینم سر کار رفتنم اولین گرهیه که باید باز شه

که باقیِ گره ـها به همین گره خوردن ...

ولی خب یه دلهره ای باعث میشه پشت گوش بندازمش و

به فردایی که نمیدونم کِی قراره برسه موکولش کنم!

با اینکه بعدِ یه سال و نیم خونه ـنشینی

خودم َم واقعاً به این نتیجه رسیدم که

علارغمِ تصورم که فکر میکردم کار کردنُ دوس ندارم

و خونه موندن و خونه ـداری رُ ترجیح میدم!

حالا میدونم خلافشُ میخوام ...

شایدم ناشی از وضعیتِ حال حاضرِ زندگیمه

که به شدت نیاز دارم دستم تو جیبِ خودم باشه و یه منبع درآمدی داشته باشم ...

هم اینکه غیر از این 4 تا دیواری که از اول تا آخرِ هفته می ـبینم

و جمعه ـهایی که خیلی تکراری و روتین، مستقیم میریم کرج، خونه مادر و پدرش

باهاشون یه ناهارِ 4 نفره میخوریم و عصر برمیگریم

و این روالِ تکراری، هر هفته و مُدام به یه شکل از نو شروع و تموم میشه

کار دیگه ای واسه انجام دادن داشته باشم

اینجوری زندگیم پر از خلاء و پوچیه ...

پر از چیزایی ـه که جای داشتنشون تو زندگیم خیلی خالیه!

مثِ یه رفیقِ پایه و صمیمی !

نمیدونم چرا یه مدته شدیداً دلتنگیم واس دخترعمه ـم پررنگ شده ...

شاید دوستای قدیمی ـتر یادشون بیاد که یه زمانی ازش می ـنوشتم ...

خیلی وقتا برام سؤال میشه

که چقد کار درستی بود کنار گذاشتنش؟

صمیمی ـترین رفیقِ زندگیم بود ...

چه شبایی که تا صبح بیدار می ـموندیم و حرف میزدیم ...

میشه گفت تنها کسی بود که باهاش اونقد راحت بودم

که حرفای به هیچ ـکس نگفته ـم رُ بهش بزنم ...

ولی ...

از یه جایی به بعد خیلی دور شدیم از هم ...

دنیاهامون انگار متفاوت شد ...

کم کم فهمیدم بودنای پر از دو رنگی و آدم ـفروشیاش برام خوب نیست ...

خط قرمز کشیدم دورش ...

یه جوری که دیگه حتی از هم خبر نداریم ...

حالا نمیدونم چرا چند وقته پرت شدم تو خاطراتمون ...

دلم براش لک زده ...

دیگه بی ـخیالِ اینکه بفهمه یا نه

میرم استوریایِ پیجِ کاریش که عمومیه رُ چک میکنم از احوالش باخبر شم ...

شاید از بس خوابشُ دیدم هر شب و هر شب، این دو دلی عایدم شد ... نمیدونم

بگذریم ...

خیلی حرف داشتم واسه گفتن و تعریف کردن ...

تو این مدت یه چند روز مهمون از کرمان داشتیم که حسابی خوش گذشت

یه چند روزی هم تنهایی کرمان بودم، که اون َم خیلی مزه داد ...

ولی الان پستم داره طولانی میشه

ادامه رُ موکول کنم به یه پستِ دیگه خیلی بهتره

اقلاً اینُ بتونم ثبتش کنم که وبلاگم از اون حال و هوایِ ثابت و خالی درآد

چون دیگه نمیدونم بخوام ادامه بدم تا کی و کجا طول بکشه ...

زودِ زود برمیگردم که تعریف کنم از اون روزا

یا یکم بیشتر از حال و هوای خودم و احساسم و رابطه ی همچنان بلاتکلیفم بگم ...

من هم توی خواب و رویاهام زندگی میکنم. اون عشقی که میگی رو منم با رویاهام تجربه میکنم. یه جا خوندم که بعد از سه سال زندگی مشترک خسته کننده میشه. حالا اگه مرد بودیم اینو میکردیم پیرهن عثمون و شیطنتامون توجیه داشت.

ولی چون زنیم باید واسه همین رویاها هم عذاب وجدان داشته باشیم:(

 

یکی از تلخ ـترین حس ـها وقتیه که بیدار میشم و می ـبینم اون حالِ خوب و شیرین فقط یه خواب بوده و بس ...
و من قراره باز برگردم به همون واقعیتِ تاریکِ زندگیم!

اگه از دوستای جدیدید باید بگم حس و رابطه ی من یکمی پیچیده ـس ...
چیزی نیست که ناشی از شروعِ زندگیِ مشترک باشه !
وگرنه من از اونام که همیشه اعتقاد داشتم و دارم این خود ماییم که باید جلوی تکراری شدنِ زندگیِ مشترکُ بگیریم و نذاریم همه چیز برامون تبدیل به عادت بشه!

آره واقعاً همینطوره ...
گناهِ آقایون همیشه توجیه داره و همه راحت ـتر کنار میان
ولی ما خانما اگه کاری جز سوختن و ساختن انجام بدیم، آدم بَده ایم ...

سلام..

چه عجب دختر...

عزیزم خوشحالم دوباره پست گذاشتی آخه کلی:*

نگم برات از خوابآی عشقولانم...

یعنی من شاید ماهی یه بار یا دو ماه یه بار همچین خوابآی لاو طور ببینم و همه ی وجودم غرق ِ حس خوب شه...

من رو دو نفر کراش دارم (روم به دیوا😁)

هر دو هم تو محیط کاریمم...

اولی رو معمولا هر روز تایم ِ پایانی موقع ِ خداحافظی فقط میتونم ببینم..

دومی رو شاید ماهی یک بار فقط...

کاش موقعیت اجازه میداد سمتشونو بگم...

حالا اولی رو شک دارم مجرد باشه ولی دومی رو کاملا مطمئنم.

بعد هر از گاهی خوابشونو که می بینم یعنی صبحش نیشم همش باززززه😁خوبه حالا ماسک میزنیم نمی بینن همکارا ذوقم رو...

بعد نمی تونم اصلا یکی رو به دیگری ترجیح بدم...

یعنی دلم واسه هر دوشون میره همش.

خدا به قلبم حیا و عقل عنایت کنه فقط😁😁😁

سلام عزیزم ^_^
فدات شم :*** ببخشید که انقد منتظر و بی ـخبرتون گذاشتم ...

:)) خیلی خوبن این خوابا!
حالا من از اونجایی که هیچی آدم دور و ورم نمی ـبینم
مخاطبِ خوابای عاشقانه ـم یا بازیگران، یا این اینستایی ـآ که دنبالشون میکنم :))
از رو خوابام می ـفهمم از کی خوشم اومده!!
یعنی خوابامن که بهم نشون میدن دلم برای کی تنگ شده
یا کی به دلم نشسته
از کی خوشم نمیاد و کی رو اعصابمه!
مثلاً خواب می ـبینم بالاخره جوابِ فلانی رُ دادم و تو روش دراومدم و هی به خودم میگم آفرین! دلم خنک شد :))
خلاصه که دنیای خوابا خیلی وقتا حسابی قشنگتر از واقعیت ـه ...

عزیزم!
من َم دقیقاً همینجوری ام!
اون ذوقُ هم تا چند روز بعد از دیدنِ خوابم دارم
هم وقتِ دیدنِ اون بازیگرا :))
دفعه بعدی که تو فیلم یا هرچی می ـبینمشون انقد سرخ و سفید میشم و تهِ دلم قیلی ویلی میره و نیشم باز میشه
که خودم خنده ـم میگیره میگم خدایا من پاک خل و چل شدم رفت :))))

:))) انتخاب سخته دیگه!
من َم نمی ـتونم به راحتی بینشون انتخاب کنم :)))
خدا این خوشیا رُ از ما نگیره :دی

معلومه همچنان تو رکود هستی توی زندگی. امیدوارم زودتر اوکی بشه اوضاع

عرض به حضورت که خاطرات خوناشام عجب چیزی بود😍

من اون زمانی میدیدم که هفته به هفته ساعت ۵-۵:۳۰ صبح قسمت جدیدش منتشر میشد. شب تا صبح بیدار مینشستم همین که اپلود میشد تو نت سریع دانلود میکردم بدون زیرنویس میدیدم و میخوابیدم و فرداش زیرنویس فارسی دانلود میکردم و دوباره با زیرنویس فارسی میدیدم(چون به محض انتشار ترجمه نمیشد، زمان میبرد که زیرنویس فارسی اوکی کنن)

و همچنین اسم وبم هم نشات گرفته از همین سریاله

a vampire diaries

a gentleman diaries

😎

منتها نمیدونم فصل چندش بود وقتی که اون اتفاق افتاد برای یکی از بازیگرا، احساس کردم مزه سریال رفته و ارزشش رو از دست داده. و ندیدم تا تهشو

رکودِ مطلق! :(
افکارم ... احساسم ... رفتارم ... همه چی راکد و همونجوری که بوده، مونده!
دیگه وقتشه "امیدوارم..." و ایشالا ماشالا گفتنا رُ تموم کنم و یه تکونی به خودم بدم ... میدونم

وای خیلی خوبه! خیلی!!! ^____^
من انقد مقاومت میکنم که تند و تند نرم سراغِ قسمتِ بعدی! ولی نمی ـتونم :|
اتفاقاً همش به این فکر میکنم دنبال کننده ـهایی که زمانِ پخشش می ـدیدنش چه صبری داشتن!!!
خصوصاً وقتِ پایانش که فصل تموم میشه و باید تا سالِ بعد انتظار میکشیدن ...
اون صحنه ـهای انتهاییش خیلی کنجکاو میکنه آدمُ آخه
عاغا نصفِ رکودِ من تقصیرِ این سریاله اصن!! :))

بله بله!
کاملاً دقت کرده بودم به این قضیه :دی
اصن اسمِ سریالُ می ـبینم بلافاصله یادِ وبلاگ شما میفتم! :دی

یعنی یه اتفاق توی دنیای واقعی برا یکی ـشون افتاد؟
یا تو فیلم و مربوط به داستانه؟
اگه مربوط به داستان و اسپویل میشه که هیچی! :دی
من فعلاً اوایلِ فصلِ 6 ـَم ...
هنوز اتفاقی نیفتاده که بزنه تو ذوقم و بی ـمزه شه برام
نمی ـتونم َم یه سریالُ نصفه نیمه ول کنم!
حتی اگه از سریاله خوشم نیاد!
نمیدونم اصن یه "باید تا تهشُ ببینم" ِ عجیبی در وجودم ریشه داره :دی

سلام

صبح بخیر...

رسیدن هم بخیر.

کلی اینجا منتظرت بودیم💜💜💜

سلام عزیزم
مرسی واقعاً از این همه محبت و همراهی ^_^
دیگه داشتم به خودم میگفتم "پاشو جمع کن خودتو، بخاطرِ پیگیریای "مامانی" َم که شده باید بنویسی" :دی

😅😅😅😅😅

💜💜💜💜💜

:دی
:****

خیلی وقت پیش می بایست همچین کاری میکردی ولی خب. بگذریم

عرض به حضورت که نه اسپویل نمیشه پس. من وقتی رو میگم که الینا خوناشام شد

چون تصورم این نبود که یه ادم عادی تو این بازیا خوناشام بشه و حس کردم مزه سریال رفت که رفت و از ادامه دادنش منصرف شدم

حس خیلی بدی بود صبر کردن برای اکران فصلای بعدیش. خیییییلی دوران زیبایی بود ولی

یاد باد آن روزگاران یاد باد😞

اون که بله ... حسابی عذاب وجدانشُ دارم ...

آها اونجا؟؟؟
پس با این حساب فقط 3 فصل ازش دیدید!!
درسته اتفاقِ ناخوشایندی بود!
مخصوصاً که مرگِ بابای واقعیش برا نجاتِ جونِ دخترش، خیلی زود هدر رفت!
ولی من تقریباً از همون اولِ سریال انتظارِ یه همچین چیزی رُ داشتم ...
به نظرِ من خیلی ضربه یِ سنگینی به داستان نخورد
ادامه ـشُ هم می ـدیدید، ضرر نمیکردید :دی
10، 11 سال گذشته از اون دوران!
اگه مثِ من باشید می ـتونید الان باز از اول سریالشُ شروع کنید و اصلنم اتفاقاش واضح و جزئی یادتون نیاد :دی

فک کنم اولین باره برات کامنت میذارم پس سلام های گرم منو پذیرا باش ✋😂

عزیزم در رابطه با بلاتکلیفی بایدبگم که ، هرچقدر بشینی و تلقین های منفی بکنی که آره من هیچی نیستم من نمی‌دونم چیکارکنم نمیدونم از کجا شروع کنم و .. برداشتن قدم اول برات سخت تر میشه ولی همین که شروع کنی و کم کم و ذره ذره بری جلو تبدیل به یه انگیزه خیلی بزرگتر و یه موفقیت بزرگ می‌شه ، من خودمم تازه عکاسی رو شروع کردم اوایل هی میگفتم وای مشتری ندارم وای من بلد نیستم فلان بهمان حتما کارمو دوست ندارن که نمیان و.. ولی به مرور زمان دیدم انگار واقعا قدم های کوچیک خیلی تاثیر گذارن ، حداقل برای من که اینطور بود❤️ برات بهترین ها رو میخوام دختر قشنگ🥰

به به! خیلی خوش اومدی عزیز دلم ^___^
سلام های گرم به روی ماهت :دی

اون که آره...
باید آهسته و پیوسته رفت ...

ممنونم مهربون :***
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan