Saturday 15 Ordibehesht 03
فک میکنم اقلاً نصف دلیلش، متوقف شدن جلسات تراپیم باشه...
جیب خالی شده و هزینه ی جلسات هم رفته بالا...
اینه که فعلاً زدم استپ!
خیلی سریع همین اول برگردیم سراغ آخرین موضوعی که پست قبل درموردش حرف زدم...
راستش این روزا به شدت ذهنمو درگیر کرده
و خیلی حیلـــــی بیشتر و جدی ـتر از قبل دارم بهش فکر میکنم!
حتی چند روز پیش خودمو در حالی دیدم که داره دنبال تست گرایش شناسی تو اینترنت میگرده!!
یه چندتایی رو هم به پرسش ـهاشون جواب دادم؛ ولی از این تبلیغ ـطوری ـآ بودن برای جذب مراجع و پاسخ رایگان نداشتن
البته من جوابمو گرفتم!
اونجا که سؤالش جنسیت پارتنر تو رابطه ی ایده آل ذهنی من بود!
کاملاً روشن و واضح بود برام که انتخاب من یه مـرد ایده آله!
اما با این وجود... فکر رابطه ی عاشقانه با این دوستم (که یادم رفت به این نکته اشاره کنم: همکارمه) بدجوری اومده جزو گزینه هام...
به چند دلیل!
اول که فارغ از جنسیتش؛ من شیفته ی سبک عشق ـورزی و این میزان از علاقه و توجهش ـَم ...
خیلی وقتا به این فک میکنم که آب در کوزه و من تشنه لبان می ـگردم ؛ کوزه اینجاست و من ... !
پستی که اینستا گذاشته بودم هم به همین داستان برمیگشت!!
مدتیه حسرتی که با فک کردن به مرگ، میاد توی دلم؛ داشتن تمام و کمالِ این ـچنین معشوق بودنی ـه!! مشخصاً با همین آدمی که پتانسیل ـشو دیدم و شناختم ...
راستش این فکر وقتی پررنگ ـتر شد که توی آخرین جمع خونوادگی (که خیلی َم کلافه کننده بود برام) اکثر زوجا رو در حالت نارضایتی دیدم...
انقد شخصیت پارتنراشون تغییر کرده که الان فقط به نقطه ی تحمل رسیدن!
اون َم بخاطر عقاید و سبک تربیتیِ «سوختن و ساختن» ـشون ...
دقیقاً چیزی که من ازش متنفرم ...
روتین شدن و نبودِ مطلق عشق و علاقه!
یهو عینِ یه نور تو دلم روشن شد که من اگه با این آدم باشم؛ از احساس سرشار خواهم بود!!
اما اگه یه مردُ انتخاب کنم؛ تهش میرسم به جایی شبیهِ همه یِ این آدما!!!
فک کردم «نااُمیدی از جنسِ مرد» دلیلِ اصلی این جرقه باشه!
ولی اونجا که تو محلِ کار، خسته و بی حوصله داشتم کارا رُ پشت هم انجام میدادم؛ یهو دیدمش که از اون ـطرف رد شد... و انگار همین دیدنش به من یه جون تازه و کلی انرژی داد؛ لبخند اومد رو لبم و نصف خستگیم پرید! فهمیدم احساس و دلایل دیگه ای هم وجود داره ... و این انتخاب برام قابل تأمل شد...
همین که حالم انقد باهاش خوبه؟ همین که انقد برام احساس و نشاط میاره؟ همین که جذبش شدم و دلم مُدام تنگش میشه؟ ... نمی ـتونه دلیلِ کافی برای داشتنِ یه چنین شخصی تو زندگیم باشه؟!
گرچه! گاهی حس میکنم با اینکه من بارها براش روشن کرده بودم که نگاهم بهش پارتنری نیست و گرایشم متفاوته؛ انگار از بعدِ رفتنِ محمد و این اواخر، خودمختار نوعِ ارتباطمونو داره طورِ دیگه ای متصور میشه ...
مثلاً وقتی به یکی از همکارامون که تاره نامزد کرده و تو بارون منتظر اسنپ وایساده که بره به مهمونی پاگشاشون برسه؛ به شوخی میگم الان نامزدت خودش باید میومد دنبالت ... یهو واکنشش (همون همکار اصل مطلبم) معترضانه این میشه که عه؟ یعنی همیشه من خودم باید بیام دنبال تو؟!
انگار خودشو پارتنرطوری مقایسه میکنه تو رابطه ـش با من!
ابراز علاقه هاش َم بیشتر شده ...
عجیبیش میدونید کجاس؟
اینکه نگرانیِ من از خودبخود جلو رفتنش و جور دیگه ای فکر کردنش نیست!
نگرانیم از اینه که نکنه الان داره صدشو میذاره؟
یعنی من اگه بهش جواب مثبت بدم و باهاش برم تو رابطه یِ عاشقانه، چیزی با این که الان هست، فرق نکنه!
که من فقط خواب و خیال خوش برا خودم دیده باشم، درحالیکه تهش همینه و چیزی فراتر نیست!!
پاک گیج شدم ... از انتظارت خودم! احساسم! عواطفم! و همینطور انتظارات و احساس و عواطف او ...
مُدام دارم تو ذهنم این درخواستُ بالا و پایین میکنم که بهش بگم «بیا جدی درمورد نوع ارتباطمون حرف بزنیم»
ببینم اون چه تصوری داره الان! چه فکری کرده!؟ چه درخواست و انتظاری ازم داره؟! اصن سبک و مدل رابطه ای که میخاد چیه؟! چه شکلیه؟! چجوریه؟!
آخه با همه ی اینا که گفتم، چیزایی َم هست که بدجور مانع ـه و می ـترسوندم
اولیش ترسِ از دست دادنِ دوستی ـمونه!
که بگم و جلو بریم ولی نشه و نتونیم با هم رابطه ای غیر از دوستی داشته باشیم و همین حال و احوالاتمون هم خراب شه و از بین بره ...
دیگه نتونم کنارم داشته باشمش... حداقل به این اندازه!
مانع اصلی هم که گرایشم ـه ...
حس غیرقابل انکاری که به جنس مردونه دارم برای انتخاب یه پارتنر خوب!
نیاز روحی و جسمی ای که فقط یه عاشقانه ای از جنس مخالف میتونه رفعش کنه ...
و اینکه نمیدونم حسی که به این دوستم دارم دقیقاً از چه جنسیه!؟
درواقع من فقط می ـتونم بُعد عاطفی ـشو بپذیرم!!!
شاید هر دوی اینایی که گفتم عاملش فقط یسری افکار تعصب ـطوری و دیفالتی باشه که باهاش تربیت و بزرگ شدیم و اکتسابیه!
شایدم نه، ولی خیلی برام نامعقول و دور از ذهنه که بخوام چیزی فراترشو با کسی که همجنس خودمه انجام بدم!
منظورم تماس جسمی یا هرچیزی تو این زمینه ـس!!!
حتی نمی ـتونم و نمی ـخوام بهش فک کنم ...
ولی خب قاعدتاً اینا تو طبیعتِ هر رابطه ای هست!!
نمیدونم هیچوقت میتونم با چنین چیزی کنار بیام!؟
یا الان فقط جوگیر شدم دارم زر میزنم!؟
تو این دوره یِ بی عشقی؛ شاید عوارض و بحران عاطفیم باشه ...
فک کنم الان بیشتر از هر تایم دیگه ای نیاز به تراپی و صحبت با تراپیستم داشتم! نه؟؟
نمیدونم ... امیدوارم هرچی که هست بهترین تصمیمُ برا جفتمون بگیرم ...
.
.
.
.
.
.
یکم از محمد بگم؟
متأسفانه یا خوشبختانه؛ هنوز گاهی می ـبینمش ...
خب خونه ـشون خیلی به من نزدیکه
مسیر باشگاه من َم همون وریه ...
سعی میکنم نگاهمُ کنترل کنم و هی برنگردم سرک بکشم ...
البته الان دیگه خیلی کم پیش میاد که بیاد جای باباش تو مغازه وایسه ...
ولی این چندباری که بوده؛ یهو سرمو آوردم بالا دیدم داره بیرون از مغازه راه میره!!
یه بارش که قشنگ چش تو چش شدیم و هیچ کدوم نتونستیم لبخند ناخوداگاهمونو کنترل کنیم!
بعد من شوکه شده بودم از تیپش!
اون موقع ـها همیشه یه شلوار خونگی گل و گشادطور پاش بود که رو زمین کشیده میشد، پایینش َم مدام خاکی بود!
حالا یه شلوار جینِ مرتب پا کرده بود با دمپاییای مُوجَه و بر و روی گل انداخته و اصلاح کرده!
عاغا من چطو تو همچین شرایطی جلوی خودم و نگاهمو بگیرم خب؟؟
تازه یه حسی بهم میگه شاید برا دلبریه این کاراش ...
نمیدونم اینو گفتم یا نه!؟ ولی بعد از اون پیام من؛ باوجود اینکه پذیرفت و گفت دقیقاً اینا حرفای من َم بوده؛ یه چند روز بعدش انگار تو لفافه تلاش کرد ببینه امیدی برای برگردوندن رابطه ـمون هست؟ که من َم تو لفافه گفتم نیست...
یا مثلاً سری پیش که رابطه ـمون برگشت، میگفت وقتی نبودی من حوصله ی هیچیُ نداشتم، ورزش و رژیممُ ول کرده بودم و فلان!
بهش گفتم این چه کاریه! به نظر من وقتی کسی میره، برای اثبات اینکه "چه کیسی رُ از دست داده" هم که شده باید بیشتر از قبل به خودت برسی!
راستش دوس نداشتم با خودش نامهربون باشه ...
حالا ایندفعه که دیدمش یه جــــــــــــوری لاغر و خوشتیپ کرده بود که باورم نمیشد!
از دور که داشتم میومدم دیدم یکی داره تو محدوده ی جلوی مغازه ـشون قدم میزنه!! هی با خودم میگفتم نه بابا این خیلی لاغره! محمد نیست!!
ولی بود!!!
نمیدونم َم از قصد هی بیرون راه میره یا صندلیشو میذاره و جلوی در مغازه می ـشینه؟ اون َم تو تایمی که میدونه ساعت رفت یا برگشت من از باشگاهه؟
هرچی که هست دمش گرم! استایلش خیلی خوب شده ...
یادمه اون موقع که با هم بودیم، اندامش بهانه ـش بود و به قول خودش اعتمادبنفسشو میگرفت ... میگفت چون چاقم دوس ندارم زیاد بیرون برم...
امیدوارم الان حسابی به خودش حس خوب داشته باشه!!!
یکمی َم از مامانم و ارتباط حفظ شده ـش با مهندس بگم ...
چند روز پیش داشتیم حرف میزدیم، رسید به بحث ازدواج دخترِ یه خانم دکتر که باش آشناست!
گفت اگه میدونستم خاستگار خوبی نداره، مهندسُ بهش معرفی میکردم!
من از خداخواسته گفتم چه ایده ی خوبی و فلان :دی
بعد گفت نه! من که دلم نمیاد کسی بیاد جای تو ...
و در ادامه ی صحبتاش فهمیدم که همچنان امید به برگشتن من تو اون زندگی داره! :|
میگفت مهر کسی که به دل تو ننشسته!!
میگم از کجا میدونی مامان؟؟؟
میگه از قیافه آدما معلومه! الان از قیافه تو َم معلومه کسی تو زندگیت نیس! قیافه ـت به کسایی که دوس ـپسر دارن نمیخوره!
تو دلم میگم کجای کاری مادر!؟
دقیقاً همون موقع تو ماشین، کنار همکارم نشسته بودم ... و به تمام احساس و عواطفی فک کردم که از سر گذروندم ... به چیزایی که تو دلم میگذره...
به مهندسی که هیچ کجای افکار و خیالاتم نبوده و نمیاد تا وقتی که مادر و خواهرم ازش حرف نزنن!!
و خب طبیعتاً همون شب خوابِ مهندسُ دیدم که تو حرفاش هی میگفت خونه ـمون ... وسایلمون ... زندگی ـمون!
انگار رو همه چی یه حس مالکیت داشت و فقط به من یه آوانس داده بود که برم و برگردم!!
حالا مونده بودم چطور این افکار و امیدُ از سرش بیرون کنم؟؟!
انقد خیالم راحت شد وقتی بیدار شدم و دیدم فقط یه خواب بوده 🥹