Tuesday 28 Ordibehesht 00
به دنبالِ راه فرار میگشتم ...
پی بردم که "فرار" چاره نیست!
باید ایستاد و جنگید!
جسارتِ جنگیدن را پیدا کرده ام!
اما جسارتِ کشیدنِ زهِ اولین کمان را ... نه!
شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...
به دنبالِ راه فرار میگشتم ...
پی بردم که "فرار" چاره نیست!
باید ایستاد و جنگید!
جسارتِ جنگیدن را پیدا کرده ام!
اما جسارتِ کشیدنِ زهِ اولین کمان را ... نه!
ترس ـهای بزرگ ... دردهای بزرگ ... زخم ـهای بزرگ ...
دقیقاً مقابله با همیناس که برا رسیدن به خواسته ـهای بزرگ لازمـه !
گاهی حتی خودت َم اگه از بیرونِ زندگیت بهش نگاه کنی
دردشُ نمی ـفهمی!!
باید از همون ـجایی که هستی!
همون ـجایی که وایسادی ...
درست همون چیزی که می ـبینی رُ ببینی!
تا بفهمی خودتُ !!!
گاهی باید رها کنی تا به دست بیاری!!
ولی ...
رها کردن سخته!
سخت ـترش وقتیه که میدونی چقدر درد داره ...
اما نمیدونی واقعاً در ازاش قراره چیزی به دست بیاری یا نه؟؟؟
خواهرم راست میگه!
خاطره ـها چه قدرتِ عجیبی دارن!!
می ـتونن توی یک لحظه!
همزمان هم اشک بیارن به چشمات، هم خنده روی لبات ...
"هم داغونت می ـکنن هم دلشاد"
میگن اگه تو انتخاب چیزی مرددی، شیر یا خط بنداز!
مهم نیس شیر میاد یا خط!
مهم اینه اونلحظهای که سکه رُ میندازی بالا
ببینی دلت میخواد شیر بیاد یا خط ...
ولی من! گاهی حتی وقتی سکه رُ انداختم بالا، هنوز تردید دارم که دوس دارم شیر بیاد یا خط ؟؟