Sunday 6 Tir 00
مثلِ کسی که فرســـنگ ـها دویده!
ولی ذره ای از جاش تکون نخورده!!
مثِ وقتی که توی خواب با تمامِ توان میخوایم حرکت کنیم! فرار کنیم!
اما حتی یه قدم جلو نمیریم!!!
مثِ دختری که می ـجنگید! زخمی میشُد! دردِ مُردنُ میکشید
صبح که پا میشد میدید توی رخت ـخوابشه و باید برای بارِ هزارم از اول همون روزُ زندگی کنه !
عصبی ام!
واسه همه زورایی که زدم و نتیجه ـهایی که بهشون نرسیدم!
واسه همه آدمایی که نه خودمُ جدی میگیرن! نه حرفامُ !! نه تصمیمامُ !!!
از فهمیده نشدن ـآ کلافه ام!
نمیدونم باید خوشحال باشم که تمومش نمیکنه؟
که هربار راهِ برگشتُ برام باز نگه میداره؟؟
که فرصتِ شروعِ دوباره میده؟؟
یا ناراحت باشم از اینکه مجبورم بارها و بارها دردِ این جون کندنُ از اول بکشم!
هِی زیرِ بارِ فشارِ این تصمیم و سختیش، استخونام بشکنه
فک کنم دیگه تموم شد و انتخابمُ کردم!
اما چشم باز کنم و ببینم هـــنوز همون ـجایی ام که بودم!!!
تمامِ جونم درد میکنه ...
هرچی می دوم نمی ـرسم ...
نفسم بریده دیگه!
فردایِ روزی که رسیدم، رفتیم مرکزِ مداخله!
گفت مشکلتونُ شرح بدید ...
از اول و برای هزارمین بار همه ـچی رُ مرور کردم
تنهایی باهاش حرف زدم و یواشکیا رُ هم گفتم!
از این مشاور آبکی ـآ بود!!
گفت بابا درست میشه!!!!
گفت من خودم َم شوهرمُ دوس نداشتم
گفت به خاطرِ خونواده و اجبارِ اونا ازدواج کردم!
گفت فک کردم بچه بیاریم بهتر میشه، بهترم شد!!!
گفت نمیگم الان عاشقشما! ولی از 100 به خودم 40 میدم!
گفت اگه تلاش کنم و بخوام بیشترم میشه، تو َم باید تلاش کنی! :|
با خودم فک کردم این منم که باید بهش مشاوره بدم بگم راهت و افکارت اشتباهه!!! :|
تا لحظه یِ آخر اصرار کردم ثبت نام کنه ما رُ !
خیلی واضح و مصمّم !!
ولی به زور گفت اول بیاید مشاوره و برا شنبه (یعنی دیروز) واسمون وقت گذاشت!
مهندس َم که خب از خدا میخواست!
پس بال بال زدنایِ یه طرفه یِ من نتیجه نداد ...
حالا دیروز!
رفتیم می ـبینم یه دختربچه!
شاید توی سن و سالای خودمون، شایدم کوچیکتر!
نشسته جلومون میگه بفرمایید؟؟؟
کلافه و بی ـحوصله از "ب" بسم ا... شروع کردم باز!
واقعاً توان و انرژیشُ نداشتم برا یه آدمِ دیگه همه ـچی رُ عین به عین تکرار کنم!!!!
خسته بودم و عصبی!
هرچی میگفتم، مهندس گردن میگرفت!
گفتم 4 ساله با این حس درگیرم!
مهندس میگفت تمامِ این چند سال پر از مشکل و درگیری بودیم! من نتونستم به خانمم توجه کنم!
میگفتم این تصمیمی نیست که لحظه ای گرفته باشم!
مهندس میگفت تازه الان شرایط ثابت و آروم شده و من میتونم برا رابطه ـمون انرژی بذارم!!!
گفتم بارها مشاوره رفتم و تصمیمم خودسرانه نیست!!!
باز مهندس میگفت من تو مشاوره ـها حضور نداشتم ...
دختره گفت چند ماه فرصت بدید و فلان!
گفتم فرصت دادم! 4 سال! تهشُ میدونم!! دوسِش ندارم!!! نمیخوام!!!!
"پا شید برید! پا شید برید! حداقل 5 ماه فرصت بدید به هم! آقا شمام خودتُ ثابت کن واقعاً"
و این شد نتیجه ی کار!!!
نمیدونم دختره فهمید یا نه!
که یه حجمِ عظیمی از خشم و کلافگی ریخته شده بود تو چشمام
وقتی داشت اینا رُ میگفت و بهش زُل زده بودم!
حتی رغبتِ تنهایی صحبت کردن و بازتر کردنِ حرفامُ نداشتم!
نمی ـفهمید واقعاً !!!
البته مهندس خودش یه اشاره ای کرده بود به این موضوع و میگفت " الان خانمم میخواد به شما بگه اصن از قیافه ی من خوشش نمیاد" !
بیشتر شاکی بودم از اینکه ما رُ مسخره یِ مشاوربازیای خودشون کرده بودن!
هِی بیا به من بگو! برو به اون بگو!
دو تا بی ـتجربه یِ کم ـهوشِ ناآگاه !!! -_-
توی راه تا ماشین به مهندس گفتم از اینجا به بعدش مقصر خودتی!
گفتم دیگه مسئولیتِ همه ـچی گردنِ خودت وقتی جای گوش دادن به مشاورای باتجربه، به اینا گوش میدی!
گفتم دیگه به من نگی احساسم ال شد و بل شد! من تمومِ حرفامُ زدم و خودت همه ـچیُ خوب میدونی!!!
حقیقتش اینه که وقتی اومدم تهران، بیشتر از اونچه انتظارشُ داشتم ازم استقبال کرده بود!
کُلی خوراکی و میوه برا اومدنم خریده بود و تو یخچال و کابینتا منظم چیده بودشون ...
خونه رُ برق انداخته بود ...
چندین و چندتا هدیه گوگولی و اسکوییشی و نرمالو و فلان برام گرفته بود
هر کدومُ هم یه گوشه ای قایم کرده بود
هِی پیداشون میکردم مثِ بچه ـها ذوق میکردم!
دستِ خودم نیست!
این چیزا منُ بیشتر از گرفتنِ سرویس طلا و کادوهای گرون و لوکس، خوشحال میکنه!!
تو دلم میگفتم یعنی انقدر منُ بلد بوده این آدم؟؟؟
دروغ نگم باز این کاراش منُ آشفته کرده بود واسه تصمیمم!
باز باید می ـنشستم کلی خودم و دلمُ زیر و رو میکردم ببینم انتخابم درسته؟؟؟
آخه کیه که بتونه همچین مردی که خودشُ شبیهِ شاهزاده یِ رویاها نشون میده رُ به راحتی پس بزنه؟؟
وقتایی َم که خونه بود مثِ پروانه دورم میگشت!
دست به هرچی میزدم سریع میومد واسه کمک!
مُدام ابراز علاقه و تلاش برای نوازش و ...
من َم جز پس زدن کاری از دستم برنمیومد ...
ولی باز کوتاه نمیومد و کم نمیاورد!!!
داشتم همه یِ پرونده ـها رُ دوباره باز میکردم!
یه نشونه ای پیدا کنم از اینکه واقعاً برگشتنی نیستم؟؟؟
انقدر نمی ـتونم دوسش داشته باشم که حتی اگه تا این اندازه خوب و عاشق بشه هم فایده ای نداره؟
البته اعتقادم َم این بود که سعی داره نقشی رُ بازی کنه که شبیهِ خودش نیست!
نه که بخواد تظاهر یا وانمود کنه! نه!
ولی میدونستم هرچقدم تلاش کنه و بخواد! نمیتونه در دراز مدت اینی که نشون میده، بمونه!!
بالاخره انرژیش تحلیل میره
بالاخره اون خودِ عصبی و پرخاشگرش رو میشه ...
همونطور که همین الانش َم لابلای تلاش برای مهربونیاش، لحظه ـهای غیرقابل کنترل و فحش و توهیناش درمیاد!
هرچند که دلیلش حرف از جدایی زدنِ من باشه!
مهم نیست! همیشه یه دلیلی برای عصبی شدن هست !!
مهم اینه که تهِ تهش نمی ـتونه کنترلش کنه دیگه! دست خودش َم نیست ...
گاهی فک میکنم کافیه یکم موزعتُ در مقابلِ آدما بیاری پایین!
تا واقعاً خیال برشون داره و فک کنن خودشون خوبِ عالمن! و تو بدِ مطلق!
اتفاقاً شاید قضیه کاملاً برعکس باشه!
دیروز توی مترو نگاهم دنبالِ کلمه ـهایِ کتابی که یکی از خانما داشت می ـخوند، دوید ...
"آدم ـهای سمّی"
یسری سوال بود که دقیقاً با احوالِ من همخونی داشت ...
- آیا از گفت و گو با او لذت نمی ـبرید؟
- آیا حوصله ی پاسخ دادن به تماس ـهای تلفنی اش را ندارید؟
- آیا حرکات غیرکلامی و غیرارادیِ او برای شما خوشایند نیست؟
و یه تعداد پرسشِ این ـچنینیِ دیگه!
که هرکدومُ میخوندم، نظرم برا خوندنِ ادامه و نتیجه ـش بیشتر جلب میشد!
ولی متأسفانه خانمه کتابشُ بست و خوابید ...
با این ـحال یه جرقه تو ذهنِ من روشن شد!
که نکنه برخلافِ اینکه گمون میکردم من آدمِ سمّیِ زندگیِ او بودم!
او برای من مثلِ سم عمل کرده؟؟؟
و من درست مثلِ همیشه و هربار، ظلم ـهایی که در حقِّ مهلا شده رُ فراموش کردم!
شاید برای پایین گذاشتنِ حجمِ درد و عذابی که از یادآوریِ اون ظلم ـها به روحم وارد میشده ؟؟؟
بارها انتخاب کردم که از یاد ببرم ... و بعد فراموش کردم که چه چیز را از یاد برده ام!!!
چقدر عجین ـه زندگیِ من با این جمله!!!
دیروز که با یکی از دوستایِ قدیمیِ وبلاگیم قرار گذاشته بودم
و بعد از کلی حرف و گفت و گو خداحافظی کرده بودیم
داشتم به خودم میگفتم هر تصمیمی بگیری، بهت حق میدم!
اگه رفتنُ انتخاب کنی، دلایلت قابلِ پذیرش و منطقیه ... اگه موندنُ هم انتخاب کنی همینطور!
همین صلحِ درونی برام از همه ـچی باارزش ـتره!!
اینکه دارم با خودم به آشتی میرسم (هرچند که هنوز ابتدای راهشم) بزرگترین نعمته!
حالا اینکه مامانم از دیشب پیام میده و میگه به نیتِ جدایی ـت استخاره گرفتم
گفته همه ـش ضرره و هیچ نفعی درش نیست
و خیلی قاطع توصیه کرده انجامش ندم
یکم مشوش ـترم کرده!
مخصوصاً که مهندس َم دیروز کاملاً و به شدت روی اعصابم بود!
وقتی داشتم از قرارِ دوستانه ـم برمیگشتم
اصرار که خودم دمِ مترو میام دنبالت!
البته قدردانِ این لطفش َم بودم!
ولی حرفم اینه وقتی اونجوری میخواست برخورد کنه، کاش نمیومد!!!!
اون اصرارای صبحش پیشِ مشاور یه طرف!
که من میخوام جبران کنم و توجه کنم و خانمم گفته نمیتونی همیشه انقد خوب باشی و میتونم و ...
جوابش به این حرفِ من که میخوای انرژیشُ از کجا بیاری برا خوب بودنِ مدام یه طرف! که گفته بود تو به اینش کار نداشته باش!
اون سردیِ سکوت و کارایِ بعدش َم یه طرف دیگه!!!!
اول که توی ماشین برخلافِ رفتارِ دو روز قبلش، در کمالِ سردی و بی محلی تا خونه رُ در سکوت فقط رانندگی کرد ...
بعدم اومد بالا، خیلی لطف کرد یه آبمیوه خودش خورد
یکی َم برا من باز کرد
نشسته بودم، اومد وسایلِ رو میزُ با شدت پرت کرد اون ـطرف!
رانی و لیوانی که تا خرتناق پر شده بودُ روی میز برا من گذاشت و رفت خوابید!!!!!
قشنگ حسِ اینُ داشتم که یکی محبتشُ زورکی پرت کرده جلوم!!!
لیوانه رُ از حجمِ پرش نمیشد تکون داد!
اصن نگاش که میکردم عصبی میشدم!!!
گرسنه هم بودم و این تشدید میکرد حال بدمُ ...
پا شدم یه آبمیوه دیگه از یخچال برداشتم با کیک خوردم!
غذای شبُ بار گذاشتم
لباسا رُ انداختم تو ماشین
ظرفا رُ شستم ...
ورزش کردم ...
دوش گرفتم ...
پا شدم رفتم سیب زمینی خریدم ...
بعد عاغا راحت گرفته بود خوابیده بود!!!!
اون َم تو اون همه سر و صدایی که من اولش از شدتِ عصبانیت داشتم همه ـچیُ به هم میکوبیدم :|
یچی که خوردم، فشارم اومد بالا یکمی آروم ـتر شدم :دی
بعد از حدودِ سه چهار ساعت که بیدار شد، تا منُ دید فهمید اوضاع طوفانیه!
لباسشُ عوض کرد، پرسید چیزی از بیرون میخوای؟؟
زیرِ لب گفتم نه و تشکر کردم
رفت و گمونم نیم ساعت، 45 دییقه گذشت
دیگه من غذام آماده شد و کشیدم نشستم خوردم!
بعد حالا مهربون اومده خونه میگه عه! نامرد بدونِ من شروع کردی؟؟؟
حتی نگاش نمیکردم!!!
آدم انقدر مودی ؟؟؟
میدونستم ناراحتی و بی ـحوصلگیش به من ربطی نداره!
ولی دلیلش مهم نبود! برخوردش با من مهم بود!
اون َم همون اولین روز از به قولِ خودش فرصتی که ازم خواسته بود!!!
یعنی 10 درصدِ ادعایی که کرده بودُ هم نتونسته بود باشه!
بعد یکی نیست بهش بگه اون نقشی که برداشتی اصن اندازه یِ تو نیست آخه!
صبحی َم تو خواب دستشُ کوبید تو دهنم!
با آخِ بلندِ من گفت عه چی شد؟ وَ خوابید!!!! :|
من َم نیمه هوشیار تا چند دقیقه دستم از درد روی دهنم بود!!!
مخصوصاً که دندونام بخاطرِ این مرحله از ارتودنسیم خیلی درد دارن ...
اصن خودش نفهمید و بعدش َم حتی نپرسید خوبی؟!
اینا رُ ازش انتظار ندارما!
یعنی در حالتِ عادی نداشتم!!!
الان که اینجوری ادعا کرده و نقشِ عاشقِ جون ـسپرده رُ برام بازی میکنه
این کاراش که نشون از لاف زدنش داره، عصبانی ـترم میکنه ...
کلاً دارم عوض میشم این ـروزا !
انگار دارم پوست میندازم ...
حالا اینکه کرونا و حساسیت ـها و وسواس ـها و رعایت کردناشُ تا حد زیادی گذاشتم کنار، هیچی!
ولی نسبت به آدمایِ اطرافم َم بی ـروح شدم!
خصوصاً خونواده یِ مهندس!
جمعه با وجودِ رغبتِ چندانی نداشتنم به کرج رفتن، رفتیم!
چون تا لحظه یِ آخر به مامانش اینا خبر نداد که نمیایم!
اونام غذا درست کرده بودن و منتظرِ ما !!!
دیگه نزدیکِ ساعتِ 2 ِ ظهر رسیدیم :|
سرد و بی ـجون بودم!
زیاد صمیمی جوابِ احوالپرسیا و محبتاشونُ نمیدادم ...
برخلافِ همیشه وقتی گفتن بریم خونه یِ دایی؟ با بی ـمیلی گفتم نمیدونم و یه ـجوری خودمُ سرگرم نشون دادم که نریم!
مامانش میگفت چقد صورتت جوش زده! تو که دختر آرومی هستی، حرص و جوشِ چیزی رُ خوردی؟؟
موقعِ خداحافظی میگفت پس انگشترت کو؟
منظورش حلقه ـم بود! فهمیدم!
با این ـحال گفتم کدوم انگشتر؟؟؟
بعدم گفتم آها! نپوشیدمش امروز ...
جاری جدیده هم بنده ـخدا کرونا گرفته، خونواده ـش َم گرفتن! باباش َم بیمارستان بستریه!
من رغبت نمیکنم زنگ بزنم بهش ...
شاید دور از انسانیته! نمیدونم!
فقط خسته ام!!!
حسِ اسارت دارم ...
هربار با انتخابِ خودم مونده بودم!
اما این ـبار انگار اجباره !!!
نمیدونم لطفِ خداس که من از این زندگی کنده نمیشم؟!
که هرچی َم دست و پا بزنم، باز چیزی خراب نمیشه ؟!
یا یه عذابـــه ؟؟؟؟؟؟
یه عذابِ تموم نشدنی ...