آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


مـــجروح ...

خسته ام!

مثلِ کسی که فرســـنگ ـها دویده!

ولی ذره ای از جاش تکون نخورده!!

مثِ وقتی که توی خواب با تمامِ توان میخوایم حرکت کنیم! فرار کنیم!

اما حتی یه قدم جلو نمیریم!!!

مثِ دختری که می ـجنگید! زخمی میشُد! دردِ مُردنُ میکشید

صبح که پا میشد میدید توی رخت ـخوابشه و باید برای بارِ هزارم از اول همون روزُ زندگی کنه !

عصبی ام!

واسه همه زورایی که زدم و نتیجه ـهایی که بهشون نرسیدم!

واسه همه آدمایی که نه خودمُ جدی میگیرن! نه حرفامُ !! نه تصمیمامُ !!!

از فهمیده نشدن ـآ کلافه ام!

نمیدونم باید خوشحال باشم که تمومش نمیکنه؟

که هربار راهِ برگشتُ برام باز نگه میداره؟؟

که فرصتِ شروعِ دوباره میده؟؟

یا ناراحت باشم از اینکه مجبورم بارها و بارها دردِ این جون کندنُ از اول بکشم!

هِی زیرِ بارِ فشارِ این تصمیم و سختیش، استخونام بشکنه

فک کنم دیگه تموم شد و انتخابمُ کردم!

اما چشم باز کنم و ببینم هـــنوز همون ـجایی ام که بودم!!!

تمامِ جونم درد میکنه ...

هرچی می دوم نمی ـرسم ...

نفسم بریده دیگه!

فردایِ روزی که رسیدم، رفتیم مرکزِ مداخله!

گفت مشکلتونُ شرح بدید ...

از اول و برای هزارمین بار همه ـچی رُ مرور کردم

تنهایی باهاش حرف زدم و یواشکیا رُ هم گفتم!

از این مشاور آبکی ـآ بود!!

گفت بابا درست میشه!!!!

گفت من خودم َم شوهرمُ دوس نداشتم

گفت به خاطرِ خونواده و اجبارِ اونا ازدواج کردم!

گفت فک کردم بچه بیاریم بهتر میشه، بهترم شد!!!

گفت نمیگم الان عاشقشما! ولی از 100 به خودم 40 میدم!

گفت اگه تلاش کنم و بخوام بیشترم میشه، تو َم باید تلاش کنی! :|

با خودم فک کردم این منم که باید بهش مشاوره بدم بگم راهت و افکارت اشتباهه!!! :|

تا لحظه یِ آخر اصرار کردم ثبت نام کنه ما رُ !

خیلی واضح و مصمّم !!

ولی به زور گفت اول بیاید مشاوره و برا شنبه (یعنی دیروز) واسمون وقت گذاشت!

مهندس َم که خب از خدا میخواست!

پس بال بال زدنایِ یه طرفه یِ من نتیجه نداد ...

حالا دیروز!

رفتیم می ـبینم یه دختربچه!

شاید توی سن و سالای خودمون، شایدم کوچیکتر!

نشسته جلومون میگه بفرمایید؟؟؟

کلافه و بی ـحوصله از "ب" بسم ا... شروع کردم باز!

واقعاً توان و انرژیشُ نداشتم برا یه آدمِ دیگه همه ـچی رُ عین به عین تکرار کنم!!!!

خسته بودم و عصبی!

هرچی میگفتم، مهندس گردن میگرفت!

گفتم 4 ساله با این حس درگیرم!

مهندس میگفت تمامِ این چند سال پر از مشکل و درگیری بودیم! من نتونستم به خانمم توجه کنم!

میگفتم این تصمیمی نیست که لحظه ای گرفته باشم!

مهندس میگفت تازه الان شرایط ثابت و آروم شده و من میتونم برا رابطه ـمون انرژی بذارم!!!

گفتم بارها مشاوره رفتم و تصمیمم خودسرانه نیست!!!

باز مهندس میگفت من تو مشاوره ـها حضور نداشتم ...

دختره گفت چند ماه فرصت بدید و فلان!

گفتم فرصت دادم! 4 سال! تهشُ میدونم!! دوسِش ندارم!!! نمیخوام!!!!

"پا شید برید! پا شید برید! حداقل 5 ماه فرصت بدید به هم! آقا شمام خودتُ ثابت کن واقعاً"

و این شد نتیجه ی کار!!!

نمیدونم دختره فهمید یا نه!

که یه حجمِ عظیمی از خشم و کلافگی ریخته شده بود تو چشمام

وقتی داشت اینا رُ میگفت و بهش زُل زده بودم!

حتی رغبتِ تنهایی صحبت کردن و بازتر کردنِ حرفامُ نداشتم!

نمی ـفهمید واقعاً !!!

البته مهندس خودش یه اشاره ای کرده بود به این موضوع و میگفت " الان خانمم میخواد به شما بگه اصن از قیافه ی من خوشش نمیاد" !

بیشتر شاکی بودم از اینکه ما رُ مسخره یِ مشاوربازیای خودشون کرده بودن!

هِی بیا به من بگو! برو به اون بگو!

دو تا بی ـتجربه یِ کم ـهوشِ ناآگاه !!! -_-

توی راه تا ماشین به مهندس گفتم از اینجا به بعدش مقصر خودتی!

گفتم دیگه مسئولیتِ همه ـچی گردنِ خودت وقتی جای گوش دادن به مشاورای باتجربه، به اینا گوش میدی!

گفتم دیگه به من نگی احساسم ال شد و بل شد! من تمومِ حرفامُ زدم و خودت همه ـچیُ خوب میدونی!!!

حقیقتش اینه که وقتی اومدم تهران، بیشتر از اونچه انتظارشُ داشتم ازم استقبال کرده بود!

کُلی خوراکی و میوه برا اومدنم خریده بود و تو یخچال و کابینتا منظم چیده بودشون ...

خونه رُ برق انداخته بود ...

چندین و چندتا هدیه گوگولی و اسکوییشی و نرمالو و فلان برام گرفته بود

هر کدومُ هم یه گوشه ای قایم کرده بود

هِی پیداشون میکردم مثِ بچه ـها ذوق میکردم!

دستِ خودم نیست!

این چیزا منُ بیشتر از گرفتنِ سرویس طلا و کادوهای گرون و لوکس، خوشحال میکنه!!

تو دلم میگفتم یعنی انقدر منُ بلد بوده این آدم؟؟؟

دروغ نگم باز این کاراش منُ آشفته کرده بود واسه تصمیمم!

باز باید می ـنشستم کلی خودم و دلمُ زیر و رو میکردم ببینم انتخابم درسته؟؟؟

آخه کیه که بتونه همچین مردی که خودشُ شبیهِ شاهزاده یِ رویاها نشون میده رُ به راحتی پس بزنه؟؟

وقتایی َم که خونه بود مثِ پروانه دورم میگشت!

دست به هرچی میزدم سریع میومد واسه کمک!

مُدام ابراز علاقه و تلاش برای نوازش و ...

من َم جز پس زدن کاری از دستم برنمیومد ...

ولی باز کوتاه نمیومد و کم نمیاورد!!!

داشتم همه یِ پرونده ـها رُ دوباره باز میکردم!

یه نشونه ای پیدا کنم از اینکه واقعاً برگشتنی نیستم؟؟؟

انقدر نمی ـتونم دوسش داشته باشم که حتی اگه تا این اندازه خوب و عاشق بشه هم فایده ای نداره؟

البته اعتقادم َم این بود که سعی داره نقشی رُ بازی کنه که شبیهِ خودش نیست!

نه که بخواد تظاهر یا وانمود کنه! نه!

ولی میدونستم هرچقدم تلاش کنه و بخواد! نمیتونه در دراز مدت اینی که نشون میده، بمونه!!

بالاخره انرژیش تحلیل میره

بالاخره اون خودِ عصبی و پرخاشگرش رو میشه ...

همونطور که همین الانش َم لابلای تلاش برای مهربونیاش، لحظه ـهای غیرقابل کنترل و فحش و توهیناش درمیاد!

هرچند که دلیلش حرف از جدایی زدنِ من باشه!

مهم نیست! همیشه یه دلیلی برای عصبی شدن هست !!

مهم اینه که تهِ تهش نمی ـتونه کنترلش کنه دیگه! دست خودش َم نیست ...

گاهی فک میکنم کافیه یکم موزعتُ در مقابلِ آدما بیاری پایین!

تا واقعاً خیال برشون داره و فک کنن خودشون خوبِ عالمن! و تو بدِ مطلق!

اتفاقاً شاید قضیه کاملاً برعکس باشه!

دیروز توی مترو نگاهم دنبالِ کلمه ـهایِ کتابی که یکی از خانما داشت می ـخوند، دوید ...

"آدم ـهای سمّی"

یسری سوال بود که دقیقاً با احوالِ من همخونی داشت ...

- آیا از گفت و گو با او لذت نمی ـبرید؟

- آیا حوصله ی پاسخ دادن به تماس ـهای تلفنی اش را ندارید؟

- آیا حرکات غیرکلامی و غیرارادیِ او برای شما خوشایند نیست؟

و یه تعداد پرسشِ این ـچنینیِ دیگه!

که هرکدومُ میخوندم، نظرم برا خوندنِ ادامه و نتیجه ـش بیشتر جلب میشد!

ولی متأسفانه خانمه کتابشُ بست و خوابید ...

با این ـحال یه جرقه تو ذهنِ من روشن شد!

که نکنه برخلافِ اینکه گمون میکردم من آدمِ سمّیِ زندگیِ او بودم!

او برای من مثلِ سم عمل کرده؟؟؟

و من درست مثلِ همیشه و هربار، ظلم ـهایی که در حقِّ مهلا شده رُ فراموش کردم!

شاید برای پایین گذاشتنِ حجمِ درد و عذابی که از یادآوریِ اون ظلم ـها به روحم وارد میشده ؟؟؟

بارها انتخاب کردم که از یاد ببرم ... و بعد فراموش کردم که چه چیز را از یاد برده ام!!!

چقدر عجین ـه زندگیِ من با این جمله!!!

دیروز که با یکی از دوستایِ قدیمیِ وبلاگیم قرار گذاشته بودم

و بعد از کلی حرف و گفت و گو خداحافظی کرده بودیم

داشتم به خودم میگفتم هر تصمیمی بگیری، بهت حق میدم!

اگه رفتنُ انتخاب کنی، دلایلت قابلِ پذیرش و منطقیه ... اگه موندنُ هم انتخاب کنی همینطور!

همین صلحِ درونی برام از همه ـچی باارزش ـتره!!

اینکه دارم با خودم به آشتی میرسم (هرچند که هنوز ابتدای راهشم) بزرگترین نعمته!

حالا اینکه مامانم از دیشب پیام میده و میگه به نیتِ جدایی ـت استخاره گرفتم

گفته همه ـش ضرره و هیچ نفعی درش نیست

و خیلی قاطع توصیه کرده انجامش ندم

یکم مشوش ـترم کرده!

مخصوصاً که مهندس َم دیروز کاملاً و به شدت روی اعصابم بود!

وقتی داشتم از قرارِ دوستانه ـم برمیگشتم

اصرار که خودم دمِ مترو میام دنبالت!

البته قدردانِ این لطفش َم بودم!

ولی حرفم اینه وقتی اونجوری میخواست برخورد کنه، کاش نمیومد!!!!

اون اصرارای صبحش پیشِ مشاور یه طرف!

که من میخوام جبران کنم و توجه کنم و خانمم گفته نمیتونی همیشه انقد خوب باشی و میتونم و ...

جوابش به این حرفِ من که میخوای انرژیشُ از کجا بیاری برا خوب بودنِ مدام یه طرف! که گفته بود تو به اینش کار نداشته باش!

اون سردیِ سکوت و کارایِ بعدش َم یه طرف دیگه!!!!

اول که توی ماشین برخلافِ رفتارِ دو روز قبلش، در کمالِ سردی و بی محلی تا خونه رُ در سکوت فقط رانندگی کرد ...

بعدم اومد بالا، خیلی لطف کرد یه آبمیوه خودش خورد

یکی َم برا من باز کرد

نشسته بودم، اومد وسایلِ رو میزُ با شدت پرت کرد اون ـطرف!

رانی و لیوانی که تا خرتناق پر شده بودُ روی میز برا من گذاشت و رفت خوابید!!!!!

قشنگ حسِ اینُ داشتم که یکی محبتشُ زورکی پرت کرده جلوم!!!

لیوانه رُ از حجمِ پرش نمیشد تکون داد!

اصن نگاش که میکردم عصبی میشدم!!!

گرسنه هم بودم و این تشدید میکرد حال بدمُ ...

پا شدم یه آبمیوه دیگه از یخچال برداشتم با کیک خوردم!

غذای شبُ بار گذاشتم

لباسا رُ انداختم تو ماشین

ظرفا رُ شستم ...

ورزش کردم ...

دوش گرفتم ...

پا شدم رفتم سیب زمینی خریدم ...

بعد عاغا راحت گرفته بود خوابیده بود!!!!

اون َم تو اون همه سر و صدایی که من اولش از شدتِ عصبانیت داشتم همه ـچیُ به هم میکوبیدم :|

یچی که خوردم، فشارم اومد بالا یکمی آروم ـتر شدم :دی

بعد از حدودِ سه چهار ساعت که بیدار شد، تا منُ دید فهمید اوضاع طوفانیه!

لباسشُ عوض کرد، پرسید چیزی از بیرون میخوای؟؟

زیرِ لب گفتم نه و تشکر کردم

رفت و گمونم نیم ساعت، 45 دییقه گذشت

دیگه من غذام آماده شد و کشیدم نشستم خوردم!

بعد حالا مهربون اومده خونه میگه عه! نامرد بدونِ من شروع کردی؟؟؟

حتی نگاش نمیکردم!!!

آدم انقدر مودی ؟؟؟

میدونستم ناراحتی و بی ـحوصلگیش به من ربطی نداره!

ولی دلیلش مهم نبود! برخوردش با من مهم بود!

اون َم همون اولین روز از به قولِ خودش فرصتی که ازم خواسته بود!!!

یعنی 10 درصدِ ادعایی که کرده بودُ هم نتونسته بود باشه!

بعد یکی نیست بهش بگه اون نقشی که برداشتی اصن اندازه یِ تو نیست آخه!

صبحی َم تو خواب دستشُ کوبید تو دهنم!

با آخِ بلندِ من گفت عه چی شد؟ وَ خوابید!!!! :|

من َم نیمه هوشیار تا چند دقیقه دستم از درد روی دهنم بود!!!

مخصوصاً که دندونام بخاطرِ این مرحله از ارتودنسیم خیلی درد دارن ...

اصن خودش نفهمید و بعدش َم حتی نپرسید خوبی؟!

اینا رُ ازش انتظار ندارما!

یعنی در حالتِ عادی نداشتم!!!

الان که اینجوری ادعا کرده و نقشِ عاشقِ جون ـسپرده رُ برام بازی میکنه

این کاراش که نشون از لاف زدنش داره، عصبانی ـترم میکنه ...

کلاً دارم عوض میشم این ـروزا !

انگار دارم پوست میندازم ...

حالا اینکه کرونا و حساسیت ـها و وسواس ـها و رعایت کردناشُ تا حد زیادی گذاشتم کنار، هیچی!

ولی نسبت به آدمایِ اطرافم َم بی ـروح شدم!

خصوصاً خونواده یِ مهندس!

جمعه با وجودِ رغبتِ چندانی نداشتنم به کرج رفتن، رفتیم!

چون تا لحظه یِ آخر به مامانش اینا خبر نداد که نمیایم!

اونام غذا درست کرده بودن و منتظرِ ما !!!

دیگه نزدیکِ ساعتِ 2 ِ ظهر رسیدیم :|

سرد و بی ـجون بودم!

زیاد صمیمی جوابِ احوالپرسیا و محبتاشونُ نمیدادم ...

برخلافِ همیشه وقتی گفتن بریم خونه یِ دایی؟ با بی ـمیلی گفتم نمیدونم و یه ـجوری خودمُ سرگرم نشون دادم که نریم!

مامانش میگفت چقد صورتت جوش زده! تو که دختر آرومی هستی، حرص و جوشِ چیزی رُ خوردی؟؟

موقعِ خداحافظی میگفت پس انگشترت کو؟

منظورش حلقه ـم بود! فهمیدم!

با این ـحال گفتم کدوم انگشتر؟؟؟

بعدم گفتم آها! نپوشیدمش امروز ...

جاری جدیده هم بنده ـخدا کرونا گرفته، خونواده ـش َم گرفتن! باباش َم بیمارستان بستریه!

من رغبت نمیکنم زنگ بزنم بهش ...

شاید دور از انسانیته! نمیدونم!

فقط خسته ام!!!

حسِ اسارت دارم ...

هربار با انتخابِ خودم مونده بودم!

اما این ـبار انگار اجباره !!!

نمیدونم لطفِ خداس که من از این زندگی کنده نمیشم؟!

که هرچی َم دست و پا بزنم، باز چیزی خراب نمیشه ؟!

یا یه عذابـــه ؟؟؟؟؟؟

یه عذابِ تموم نشدنی ...

حالا دیگه خوبه! :/ بابا این چه وضعشه

با کامنت راسینال تو پست قبل به شدت موافقم! اخه ببین داری چیکار میکنی! ببین قبل از تو کدوم ادم عاقل دیگه ای برای جدا شدن رفته خونه شوهرش که تو دومیش باشی! بچه گانس این فکرت

ضمنا جایی که زن درخواست مهریه و این چیزا بده مرد باید بیاد اونجا تو اون شهر دادگاه. قبلش بهش بگو بیا توافقی جدا شیم. نیومد میتونی اینکارو کرمان انجام بدی و وقتی که یه در میون کشوندنش اونجا کوتاه میاد. یا اصن نیاد چه لزومی داره تو بری تهران دوندگی کنی اخه؟:/

اونم تو فاصله نیم متریش

بخاطر همین بود که گفتم با وکیل مشورت کن

انقد سرخوش عمل میکنی که تهش رای ـتُ میزنن و سال دیگه همین موقع بچه تو بغلته..

هیچکدوم اینکارات منطقی و عقلانی نیست

نه تهران رفتنت

نه مشاوره رفتنت

نه تو اون خونه بودنت

نه کرج رفتنت

و نه هیچی. به خودت که بیای میبینی اشتباه کردی. البته دیر متوجه میشی که اینا اشتباه بوده

هرچی زودتر با وکیل مشورت کن

سرِ جنگ بردارم باید "بچرخ تا بچرخیم" بازی کنم که از توانِ من خارجه ...
منطقی ـترین حالت همون توافقی بود
که اون َم این مراحل و سنگ اندازیا رُ داره ...

انقد خسته ام که فقط میتونم بگم "همه ـچی از دور و بیرون راحت به نظر میاد" ...

دلم میخواد خودمُ بردارم و گم و گور شم از بینِ این آدما !
وقتی انگار خدا هم از آسمون اومده پایین و میگه "نکن" !!!

ربطی نداره

چیزی که از نظر تو منطقیه شاید از لحاظ حقوقی یجور دیگه باشه. طولانی تر و غیر عقلانی

خب برو سوال کن چرا دور خودت میچرخی که خودتو خسته کنی

۴ روز دیگه میای میگی من خسته ام میخام برگردم سر خونه زندگیم:/

نمیدونم ...
وقتی از نظرِ خونواده ـم، مامانم، مشاوره، مهندس و همه، حق با من نیست!
دیگه چه انتظاری باید از جنبه ی حقوقی و راه قانونیش داشته باشم؟؟

واقعاً !!! هیچ َم بعید نیست ...
Sunday 6 Tir 00 , 16:16 مامانی ...

مهلا جان...

هیچ زندگی ای گل و بلبل نیست

بنظرم حساسیتت داره بیشتر میشه روی مهندس.

همش چشمت بهشه ببینی چه رفتاری باهات میکنه...

حرف میزنه یا نه...

رفتارش چطوریه...

داری متوقع میشی ذر حالیکه زندگیهای معمولی ‌ یا به نسبت خوب هم گاهی مشکلاتی ذارن و مرد و زن درش نمیتونن ۱۰۰ در صده خودشون رو وسط بگذارن.

من طرف مهندس رو نمیگیرم چون توی بطن زندگی تو نیستم اما منظورم اینه که اگر فکر کردی مهندس آتیش عشقش باید ۲۴ ساعته شعله ور باشه ، اشتباهه.

اگر فکر کردی باید ۲۴ ساعته برات وقت بگذاره اشتباهه...

ابدا تو رو نرنجونه، اشتباهه...

اصلا بی حوصله یا طلبکار نباشه، اشتباهه...

و صد البته اینکه اونم از روی ترس اگر پرفکت جلوه بده خودش رو هم اشتباهه.

حرف من اینه... ذره بین رو از روش بردار

و الا اونوقتی که برات بقول خودت لیوان شربت رو تا خرتناق پر میکنه رو هم یه جور توهین میدونی.

من شناخت زیادی ازت ندارم اما از طرز نوشته ها و کلامت و افکاری که به نوشته تبدیل میشن

متوجه ام که دختر پخته و آگاهی هستی.

 

امیدوارم اگه بنا به رفتن باشه و اگ بنا به موندن ، خیر باشه.

 

ممنون که نوشتی عزیزم❤️

میدونم عزیزم ...
اینُ به قطع قبول دارم که هیچ زندگی ای گل و بلبل نیست ...
همیشه یه گوشه ای می ـلنگه ...

حساسیتم به این علت بیشتر شده که خودش مدعیِ چیزی بیش از اونچه که میتونه باشه ـس!
بهش میگم من آنچنان بدی ای از تو ندیدم که بشه گفت بی ـحسیِ الانم ناشی از اونه!
میگه نه! من تمامِ خودمُ برای تو و این رابطه نذاشتم!
خب معلومه وقتی به یه چیزی بدتر از حالتِ قبلش تبدیل میشه، من فوران میکنم!!!

من دارم بهش میگم بابا من تو رُ با همه خوب و بدت دیدم!
قبول دارم که توی کلیت میشه صفت "خوب" رُ بهت نسبت داد
ولی با این همه حسِ خودمُ هم نسبت بهت شناختم!
باز قبول نمیکنه و میگه نه من خوب نبودم :/
مشکل اینجاست!
پس یعنی من باید انتظار داشته باشم 100 ِ خودشُ وسط بذاره دیگه اگه قراره حسِ منُ عوض کنه! اینطور نیست ؟؟؟

اون لیوانِ شربتُ هم بیشتر حسِ پشتش منظورم بود
که انگار یه اجباری برای محبت وجود داشت
که اونجوری وسایلُ پرت کرد و شربتُ گذاشت جلو روم!
با اون همه ادعا، این ایراد به حساب میاد دیگه!
قراره دلی باشه! نه زوری ...

ممنونم عزیزم :*** مرسی که برام دعا میکنید ...

صب پستت رو خوندم اما انقد فشار عصبی بم وارد شد نتونستم حرفی بزنم :))
از فاز اینایی که میان میگن میدونستم یا گفتم خیلی خیلی بدم میاد ...
اما تو یه خونه زندگی کردن ناگزیره همین چیزا پیش میاد ! تازه من انتظار بیشترشو داشتم .
وقتی میخوای از کسی جدا شی نمیری تو تخت پیشش بخوابی .
من فکر کنم برگشتنت یه وجهیش فرار از خانواده بود که خوب نتیجه اش چیزی شد که همه ازت انتظار دارن!
ولی مگه فقط همون یه مرکز مداخله تو تهرانه ؟ بعدشم با مهرداد صحبت کن !
بگو مگه نمیگی منو دوست داری ؟! خوب من اینجوری ناراحتم اذیتم با مشاوره حل نمیشه ... دیگه مهمونی رفتنتون چیه به وقت جدایی ؟! مهلا با خودت اول از همه کنار بیا ببین واقعا میدونی چی میخوای ؟!
اصلا رفتارات خیلی زد و نقیضه من درک نمیکنم!
امیدوارم بتونی ذهنت رو باز کنی و مسیر درستتو پیدا کنی ! :*
 

میدونم چی میگی -_-
حق َم داری و راست َم میگی ...

من اگه اونقدی که باید، از خودم و کارم و تصمیمم مطمئن بودم
با هر سختی ای که شده رو پای خودم وایمیسادم
که اینجا اومدنم برای فرار از خونواده و نشنیدنِ حرفاشون نباشه ...
خودمُ عینِ یه برگی تو باد رها کردم و اجازه میدم هرجا میخواد با خودش ببردَم ...
به قولِ تو شاید مشکل اون استقلالِ نداشته ـمه ...
استقلالِ فکری! مالی ...
بیشترین چیزی که الان بهش نیاز دارم اینه !
الان فقط بیخودی دارم دست و پا میزنم و قلپ قلپ آبِ شور و آلوده میره تو حلقه ـم ...
هی از نفس میفتم و خسته میشم ...

دقیقاً این رفتارای ضد و نقیضم َم واسه همون استقلال و تمرکزِ نداشته ـس ...
امیدوارم ریحان ... امیدوارم :( ...

😓😓😓

❤️

سلام عزیزم خوبی. مهلا جان به هرحال هرچی باشه مرده غرور داره. عزیزم کاش یه فرصت بدی بهش. ازش انتظار نداشته باش یه شبه درست بشه واونی باشه ک میخای. باتموم حرفایی که بهش میزنی و بازم انقد دوست داره حیفه بخدا. به نظرم اخلاق و مهربونی خیلی  بهتره از قیافه داشتن طرف. ببین من ‌هرخواستگاری برام میومد یه ایراد از قیافش و هیکلش میگرفتم. ولی وقتی شوهرم اومد خواستگاریم به خاطر قیافه خوبی که داشت قبول کردم. الان بعد چند سال میگم کاش قیافش خوب نبود ولی اخلاق داشت. به شدت عصبیه و فحاش. زندگیتو سخت نگیر عزیزم. اقامه داد به نطرم یه مرد واقعیه. اینکه تو زندگی آرامش داشته باشی و یکی باشه که میدونی دوست داره و تکیه گاهته خیلی ارزش داره. 

سلام خانومی، خوش اومدی ...

همه ی اینا رُ میدونم عزیزم
من خودم یه روزی همه ـشُ قبول داشتم
رو همین منطق اومدم جلو!
ولی با همین افکار یه چاله ی بزرگ تو زندگیم به وجود اومد
که روز به روز بزرگتر شد ...
شاید اگه پستای قبلیمُ خونده بودی
الان راحت ـتر میتونستم منظورمُ بفهمونم ...
من اگه یه روزی میگفتم اخلاقِ خوبِ بدونِ قیافه، قابلِ پذیرشه!
الان این جمله برام خط خورده!!!
دیگه مگه اخلاقِ خدا پیغمبریِ بدونِ هیچ عیب و نقصی باشه که خب آدمِ معمولی اینُ نداره!
قیافه یِ بدونِ اخلاق َم که از همون اول اعتقاد داشتم (و دارم) پشیزی نمی ارزه ...
ظاهرِ زیبا و خوشگلیِ زیاد داشتن َم خودش یه دردسرِ دیگه ـس! درسته!
اصلِ ماجرا فقط همون "علف باید به دهنِ بزی شیرین بیاد" ـه!!!

ته تهش همه کم و بیش مشکلِ اخلاقی و رفتاری ـه رُ دارن!
حالا یکی کلی ـتر، یکی جزئی ـتر!
اون حس خوب و عشق و انرژیه ای که از اون آدم میگیری
میتونه تو این قسمتایِ زندگی بهت کمک کنه برا تحمل و تعمیرش ...
وگرنه که اگه جز اخلاقش، دلیل دیگه ای برا حال خوبت کنارش نداشته باشی
وقتی بچرخه رو پاشنه یِ بدقلقی و بی اعصابیا و پرخاشگریاش، چه دلیلی برای آرامشت می ـمونه؟؟
Tuesday 8 Tir 00 , 05:54 زهرا.سین

سلام مهلا جان من حالتو دقیق دقیق درک میکنم، عیناً همین روزا رو زندگی کردم و میکنم. زندگی با آدم خوب و شریفی که هیچ عیب اساسی و بزرگی نداره که هیچ کلی هم حسن داره ولی دلنشین تو نیست و نیاز روحی و جسمی تو رو برطرف نمیکنه و درعین حال احساس و عاطفه شو کامل وسط گذاشته و بهره ای هم نبرده خیلی سخته. یه حس کلافگی و دلمردگی و عذاب وجدان و....وای وای وای 

من هفده ساله دارم این حسو زندگی میکنم ....چی بگم ..در عین حال که کاااامل درکت میکنم نمی‌دونم رفتن درسته یا موندن 

من که نتونستم برم....نتونستم جواب گوی وجدان خودم و خانوادم و اطرافیان باشم....من موندم و خیلیییی جاها نتیجه ی صبرمو دیدم...تو زندگی خیلی چیزا رو به دست آوردم ... آرامش رو به مادر و پدرم هدیه دادم و اعتبار و آبرو و وجهه ی اجتماعی و شرایط اقتصادی تقریبا خوب به معنای بی‌نیازی از دیگران رو برا خودم فراهم کردم....الان سه تا بچه دارم و از خیلی از هم سن هام جلوترم ...بنظرم موندنم کار عاقلانه ای بود ...خیلی سختی کشیدم خیلی تنهایی کشیدم روحم عمیقأ تنها و تشنه ی یه همدلی و هم صحبتی هست، طعم عاشق شدن رو هیچ وقت نچشیدم ولی همیشه کسی رو داشتم که دوستم داشته گرچه  بنظرم الان کمتر شده....

ولی مهلا ...چیزی که چند وقتیه بهش فکر میکنم اینه که نکنه روح من از اون مدلهایی هست که هیچ وقت نمیتونه عاشق بشه؟ شاید یه روح پرتوقع و متکبر دارم؟ چطور ممکنه خیلیا آرزوی داشتن همچین همسری رو دارن اما به چشم من نمیاد؟ اونا که عاشقن چجوری چشمشونو روی بدی طرفشون میبندن اما من نمیتونم و همش میسنجم و عاقلانه نگاه میکنم؟

مهلا ...من فکر میکنم شاید  درهر صورت من عاشق نمیشدم... یعنی این یه خصوصیت روحی منه و ربطی به طرف مقابل من نداره...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میدوننم که می‌دونی نوشتن آن چیزی که در درون آدم میگذره وقتی تکلیفت با خودت مشخص نیست چقدر سخته...و چقدر احساس شباهت میکنم بین حال خودم و تو وقتی میگی چهره شو دوست ندارم......

امان از عمر رفتهههههه.... 

 

 

 

 

 

 

سلام عزیزم
کامنتتون خیلی حسِ غریبی بهم داد
با اینکه هیچ غمِ مشهودی توش نداشت، ولی با خوندنش گلوم به بغض نشست ...
نمیدونم برای خودم؟ شما؟ این دردِ مشترک؟؟
اما کنارِ همه یِ اینا اینکه یکی اینجوری بفهمتت و حساتُ زندگی کرده باشه، ناخوداگاه از کلافگیت کم میکنه ...
ممنون که درکم میکنید و برام کامنت گذاشتید :***

هرچی به انتهایِ حرفاتون نزدیک شدم
بیشتر حس کردم چقد شما خودِ من ـید !!!
چقــــدر روزها با خودم فک میکنم شاید مشکل از روحِ من ـه!
که عاشقی گذشت میخواد
و شاید من هرگز قرار نیست عاشق بشم ...
ربطی به طرفِ مقابل و کم و کاستی ـها یا حتی دلنشین نبودنای ظاهریش نداره ...
این روحِ منه که قابلیت و استعداد عاشق شدن رُ کم داره!!
اینا دقیقاً افکارِ من ـه ...
این سنجیدن ـها و همیشه تلاش برای عاقلانه عمل کردن ـها ...
ولی الان که حرفای شما رُ خوندم میدونید میخوام چی بگم؟؟
به نظرم یه روحِ متکبر و پرتوقع، نمیتونه اینجوری بینِ سرکشی و وجدان، وجدانشُ انتخاب کنه!
نمیتونه اولین چیزی که لابلای شمردنِ حُسن ـآی این انتخاب به ذهنش میاد، آرامشِ دیگران و پدر و مادرش باشه!
وقتی که خودش شاید هرگز اون آرامشِ درونیِ خاصی که باید رُ احساس نکرده ...
یه روحِ متکبر اصلاً نمی ـتونه انقد واضح داشته ـهایی که به دست آورده با یه فداکاری رُ ببینه!
و مهم ـتر از همه یِ اینا؛ یه روحِ متکبر، اصلاً به چنین چیزی فکر نمیکنه و باور نداره که میتونه "متکبر" باشه!
اصن همین که شما ترجیح میدی تهش ایرادُ بذاری روی خودت و قبول کنی مشکل از خودته، بازم یه نوع ایثارِ غیرارادیه ...
من احسنت میگم به این حجم از شرافت و پاک زندگی کردن

گرچه ایرادِ کار رُ هم میدونم دقیقاً اونجاست که میگید "دوس داشتنش انگار کمتر شده"
هیچ عشقِ یه طرفه ای نمی ـتونه با همون حرارت و اشتیاق ادامه پیدا کنه ...
اگه گرما نبینه، سرد میشه، کم ـجون میشه ...
و در مقابل این تشنه ی عشق موندنِ تا ابد!!!
اون تنهاییِ روحی و افکارِ آزاردهنده ای که هیچوقت خاموش نمیشن ...
افسردگیِ حاصل ازشون
و آرامشِ ناشی از عشقی که جاش تا ابد تو زندگی خالی می ـمونه ...
Tuesday 8 Tir 00 , 17:04 مامان محمد

سلام عزیزم من از وبلاگ آرزوجان اومدم ب وبلاگت الان پست اخر روخوندم با کامنتها تاجایی ک فهمیدم میخوای جدا بشی  از همسرت فعلا نمیتونم نظری بدم چون هیچی نمیدونم .برات دعا میکنم هرچی ب خیر و صلاحت هست همون بشه عزیزم

سلام عزیزم خیلی خوش اومدید :*

درسته ...
یکمی َم پیچیده ـتر از اونیه که بتونم تو چند خط یه خلاصه ای ازش بگم براتون
ولی همین که دعا میکنید برام یه دنیا ارزش داره
ممنونم ... ایشالا ...

من یه بار کامنت دادم برگرد و کنارش زندگی کن و شرایط مستقل شدنت رو کم کم فراهم کن و ازش جدا شو ولی پیش خونوادت برنگرد که با حرفاشون هر بار متهمت کنن و روحتو سوهان بکشن.

مثلا یه بازه ی زمانی رو واسه خودت در نظر بگیر بگو تا مثلا پنج سال دیگه هم از نظر مالی واسه جدایی اوکی ام و هم روحی و واسش برنامه بچین و به تک تک برنامه هات عمل کن.

حالا یا تو این سال ها اونقدر قوی میشی که راحت جدا میشی یا بهش علاقه مند میشی.

ولی یه جور نباشه پنج سال دیگه چشم باز کنی ببینی نه مستقل شدی و نه دوسش داری.

یه بار َم راسینال بهم گفت اول استقلالتُ پیدا کن و رو خودت متمرکز شو، بعد تصمیم بگیر
اون ـموقع نفهمیدم چی میگه!
ولی این روزا دارم به همین فکر میکنم ...
البته که 5 سال خیلی زمانِ زیادیه!!!
علاوه بر اینکه حس میکنم شبیهِ سوء استفاده میشه!
5 سال تو خونه ـش بمونم تا خودمُ جمع و جور کنم، بعد ولش کنم برم :|
ولی خب به قول تو باید یه فکر و حرکتِ اساسی کنم که زندگیم همینجوری باطل و روی هوا سپری نشه و از بین بره ...

 

از یه طرف حق و به تو میدم از یه طرف دیگه به اون 

تو که مجبور شدی این بارم بمونی 

واسه بار اخر از ته دل تلاش کن

 

آره خودم َم میدونم هرکدوم از دید و نگاهِ خودمون حق داریم ...
نمیدونم ...
باید جدی ـتر به این قضیه نگاه کنم!!

سلام عزیزم خوبه حالت.گلم شرمنده اگه یه موقع قضاوتت کردم. الان که فکر میکنم با اینکه شوهرم اخلاقش خوب نیست ولی خب دوسش دارم. تا حالا چند بار خانواده اش گفتن طلاقتو بگیر ک انقد اذیت نشی. ولی نمیتونم با همه ی بدیاش میخوامش.به قول شما علف باید به دهن بزی شیرین بیاد اونوقت اگه بدعالمم باشه برا تو بهترینه. امیدوارم  که عشق رو تجربه کنی و زندگیت سرشار باشه از عشق

سلام جانم! ممنون
نه خواهش میکنم ^_^
حق میدم و میدونم که هرکس از دیدِ خودش نگاه میکنه
و خب قصه یِ من اونقدی عجیب هست که نشه به راحتی درکش کرد ...

درسته ... منظورِ من َم یه چنین چیزی بود ...
من یکی خودم انقد از عشقِ بی منطق ترسونده شدم ...
که تهش با تمامِ توان درُ روی قلبم بستم و خفه ـش کردم
اجازه دادم عقلم یه طرفه پیش بره و تصمیم بگیره ...

ممنونم عزیزم :*
امیدوارم عشق معجزه یِ همه یِ زندگیا باشه ...

داشتم کامنتا رو میخوندم که رسیدم به کامنت سیما جان

قبل از اینکه جوابت رو بخونم، تو دلم گفتم نامردیه! اون روز به روز وابسته تر بشه وُ تو اما در تکاپوی فراهم کردن مقدمات جدایی!!

دیدم خودتم همینُ گفتی

خواستم بگم دمت گرم که انقدر باوجدانی. این همنوع دوستیه، تو بی احساس و بی عاطفه نیستی، که خیلی هم انسان آگاه و بامرامی هستی که فقط میخوای پایان بدی به یه رابطه سرد. تو فکر کاسبی نیستی. 

تو خودخواه نیستی. خیلی هم عاطفی هستی.  اینو هی تکرار کن با خودت.

 

البته به سیمای عزیز جسارت نشده باشه، خواستم فقط تحسینت کنم. اگر خانواده ات میگن خودخواهی یا بی احساس. من میگم تو یه دختر باشرفی.

گاهی یه جمله کافیه تا ته ذات یه نفرُ بخونی. ❤ عشقی عشق. 

 

 

عزیزم ^_________^
باورت میشه اصن اسمتُ دیدم که کامنت گذاشتی
یکی تهِ دلم گفت "آخجون فریده" !!! :دی
نمیدونم ... شاید برای اینکه از بینِ همه ی این دوستایی که بهم لطف دارن، درکم میکنن، برام نظرای مفید میذارن، حرفاشونُ قبول دارم و چه و چه
احساس میکنم تو از همه بیشتر شبیهِ من فکر میکنی!
و خب این همه َم بهم لطف داری هربار و با تعریفات ذوق ـزده ـم میکنی :***
واقعاً ازت ممنونم ...

عشق قشنگ خودِ تویی عزیزم که با یه کامنت اینجوری یه دنیا حسِ خوب می ـپاشی به جونِ آدم

😍😍😍❤❤❤

عزیزم!

منم از جوابت کلی حسِ خوب گرفتم💔❤

فدات شم دوست خوبم :****
^_^

الان در چه حالی؟

چیکار داری میکنی؟ پاشو برگرد کرمان دختر خوب:/

:((
شدم مثِ کسی که چشاشُ بسته و راه میره، نمیدونه داره چیکار میکنه؟؟؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan