آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


آرامشِ قبل از طـــــــوفان...

تو وضعیتِ عجیبی گیر افتادم!

جنگ با خودم تموم شده!

انگار به یه آرامشِ خاصی از درون رسیدم!

حالا نوبتِ جنگای بیرون ـه

با یه دنیا آدم!!

دیروز بعدِ 3 ساعت حرف زدن رفت سرِ کار

ولی خیلی زود برگشت!

پستمُ نوشته بودم و داشتم به جمله ـهایِ قبلِ ادامه مطلب فکر میکردم

که از راه رسید!

هنوز میخواستم یسری حرفا اضافه کنم ...

با این ـحال مجبور شدم سرسری تمومش کنم و ببندم برم

اومده بود حرف بزنه بازم آخه ...

گفت همین که رفته، شوهر خواهرم باهاش تماس گرفته

گفته یه کار با حقوق خوب توی کرمان پیدا کرده براش

یه لحظه یِ کوتاه فقط، یه حسی تهِ دلم چنگ زد که نکنه حکمتی پشتشه؟

که درست توی همچین شرایطی باید این اتفاق بیفته؟؟

داشت میگفت: من خیلی حالم بد بود وقتی میرفتم، اما همینکه همکارامُ دیدم و با دوستام گپ و گفتی داشتیم، احساس کردم چقد بهتر شدم

تهِ حرفش این بود که من صبح تا شب تو این خونه تنهام

نه با کسی حرف میزنم و نه کسیُ می ـبینم

در نتیجه افسرده و بی انرژی شدم

انقد فیلم دیدم و آهنگ گوش دادم

که توهم زدم و به این نقطه رسیدم

داشت پیشنهادِ زندگی تو کرمانُ میداد

میگه این همه سختی رُ پشت سر گذاشتیم و تازه داشت آرامش برمیگشت به زندگی ـمون

بهش میگم آرامشِ واقعی نداشتیم! آدم وقتی کسی یا چیزی رُ از دست میده، فقط خوبیا یادش می ـمونه ... واسه همین یادت نمیاد چه جنگ اعصاب و ترش ـروییا و لحظاتِ سخت و سردی کنار هم داشتیم ...

میدونم تا حدودی حرفاش درمورد تنهاییام درسته!

من اینجا نسبتاً آدمِ گوشه ـگیری میشم

وقتی کرمانیم حال خوب و انرژیم خیلی بیشتره ...

و قاعدتاً می ـتونم با مهندس َم بهتر رفتار کنم!

ولی آیا اینکه منبعِ انرژیِ من جای دیگر و آدمای دیگر و اتفاقات دیگری باشن

که بتونن سرپا نگهم دارن

بلکه ـم برا همسرم فردِ خوش اخلاق ـتری باشم، درسته؟

به این فکر کردم اونجا سرگرمِ چیزایِ دیگه ام ...

زیاد دور و ور مهندس نمی ـپلکم

و خب قاعدتاً لازم َم نیست هر لحظه با خودم بجنگم

که باید این مردُ دوس داشته باشم

برا همین حال بهتر و خشم کمتری دارم ...

ولی این جوابِ مسئله ی ما نیست!

جدیداً یاد گرفتم به هر راهکاری که میرسم

از خودم بپرسم:

خب این اتفاق اگه بیفته، من با دیدنش ذوق میکنم؟ با خندیدنش کیف میکنم؟ از حرف زدن باهاش لذت می ـبرم؟

و هر بار جوابم "نه" ـه ...

تازه اینا قسمتِ بولدِ ماجراس

اینجوری َم نیست که اگه این مواردِ ظاهری رُ فاکتور بگیرم

دیگه چیزی برا تردید و نخواستنش، وسط نمونه !!

میدونم که باید! و میخوام برم ...

اما داره تقلا میکنه ...

دیروز بعدِ حرفای مشاور گفت: برخلافِ تصورت من آدمِ قوی ای هستم! میتونم کنار بیام!

ولی دیشب باز مدام گریه میکرد ...

شب با هِق هِق خوابید

میگفت کاش قلبم وایسه!

از خودکشی حرف میزد!!

گاهی عشقِ زیادش می ـترسونتم!!

عشقی که عقل و منطقشُ از کار میندازه ...

یه بار دیگه هم قبل ـترا یادمه میگفت تو اگه ازم جدا شی بری با یکی دیگه، میام رو دوتاتون اسید می ـپاشم :|

الان َم داره ترسناک میشه!!!

دلهره میفته تو جونم که اگه تو این خونه تنها بمونه، ممکنه بلایی سر خودش بیاره!!

داره دست به دامنِ هر ترفندی میشه که جلومُ بگیره!

میگه تو فقط به خودت فکر میکنی!

میگه اینُ در نظر نمیگیری اگه بری، چقد آدم غصه میخورن و گریه می ـکنن!

راست میگه ... بیشتر از همه هم احتمالاً مامانش و یکی از دوقلوهای داییم ک به شدت عاشق مهرداده ...

بهش میگم میدونم! ولی تهِ سختیش یه ساله ... بعد تموم میشه میره! یادشون میره!! عذابی که تموم نمیشه تو ادامه دادنِ این زندگیه!!

خیلی داره بی ـقراری میکنه ...

مُدام چشاش قرمزه ...

زیرِ لب میگه عاشقتم ...

شاید از سنگدلی ـمه! شایدم منطقِ زیاد!

ولی میدونم هیچ ـکدومِ اینا برا موندنم نون و آب نمیشه ...

من آدمی بودم که وقتی بابام با التماس و گریه میومد و دست به دامنِ مامانم میشد

میخواست برگرده و قولای زیادی میداد

برخلافِ نظر و حرفِ تک تکِ فامیل

میگفتم نکن مامان!

چون تهشُ بارها دیده بودم

بابامُ دوس داشتم و قلبم واسه بی ـقراریاش درد میگرفت

ولی میدونستم موندنی نیست ... بازم همون آشُ درست میکنه با همون کاسه

و همینطور َم میشد!!!

بارها و بارها این زندگی برامون تکرار شد

و من تنها کسی بودم که پشتِ مامانم وایمیسادم میگفتم برنگرد!!!

با اینکه هر کسی دوس داره پدر و مادرشُ کنار هم ببینه ...

با اینکه خودِ همین مهرداد تا وقتی مامان و بابام از هم جدا بودن، دست دست میکرد برا پا پیش گذاشتن و به خونواده ـش گفتن!

ولی من اونقدی عقل و منطق داشتم

که بخاطرِ یسری حرفای احساسی و سنتی، راهِ درستِ ماجرا رُ نادیده نگیرم!

تو زندگیِ مامانم دیدم اینُ

همون موقع هم تونسته بودم آگاهانه باهاش برخورد کنم

و الان دیگه یقین دارم چیزی که چند بار تکرار میشه، درست ـشدنی نیست!!

اونقدی محکم هستم که گول نخورم و احساسی نشم و مصمم رو حرفم وایسم

برا مهندس تک تکِ لحظه ـهایی رُ که بهمون سخت گذشت و برام تلخشون کرد رُ ردیف میکنم

میشینه دونه دونه دلایل و مشکلاتِ پشتشُ برام میشمُره

که چه روزای سختی داشته و لحظه ـها مثِ یه باری رو دوشش بودن

میگم مشکلات همیشه هستن ... تموم نمیشن ...

هیچوقت نمیشه انتظار داشت همه ـچی در صلح و آرامش باشه

تا تو بالاخره بتونی اونجوری که باید و شاید زندگی کنی و شریکِ زندگیتُ نرنجونی ...

به خودم فکر میکنم ...

یه لحظه می ـترسم از اینکه نکنه من تو شرایطِ سخت فرار میکنم ؟؟

همش میگم اگه اینطور بشه، اگه اونطور بشه، اگه فلان ـچیزُ به دست بیارم دیگه به آرامش میرسم و خوشبخت زندگی میکنم؟

نکنه دارم اشتباه میکنم و برا حالِ خوبم همیشه باید دنبالِ چیزی بگردم؟؟

ولی یادم میاد روزایی هم بودن که من عمیقاً احساسِ خوشبختی کردم

با اینکه اگه میخواستم برا همونا هم چرتکه بندازم، کم و کسر زیاد داشتن ...

پس احساسِ خوشبختی داشتنُ بلدم ...

همین الان َم که با خودم کنار اومدم

و فهمیدم دردم چی بوده و چی میخوام

که انتخابمُ کردم و

تازه فقط یه استارتِ کوچیکشُ زدم ...

احساسِ رهایی میکنم

حالِ دلم خوبه و آرومم ...

میدونم شرایط سختی پیش رومه

ولی به خودم می ـبالم و از خودم خوشحالم!!

همین َم یه ـجور خوشبختیه !!

گرچه این فقط یه آرامشِ درونیه

بیرون یه طوفانِ سهمگین منتظرمه ...

به مهندس میگم میخوای بلیطا رُ کنسل کنی برا من زودتر بگیری برم؟

میگه یعنی انقدر عجله داری؟؟ انقدر اذیتت میکنه تحمل کردنِ من؟

میگم این هفته کرج نریم دیگه

میگه گناه دارن، دعوتمون کردن برا ناهار، مامانم دلش میشکنه، بیا برا بار آخر ببینشون

اشتباهه ... میدونم ...

ولی نمیخوام َم تا وقتی نرفتم، پیگیرِ چیزی بشن

خسته شدم از این همه تظاهر ...

بیشتر از این و از اینجا به بعدش برام سخت ـتر َم هست ...

الان هر روز باید برا مامانم نقش بازی کنم که خوبم و همه ـچی اوکیه!

دلم نمیخواد پیش پیش غصه یِ چیزیُ بخوره ...

از اونطرف َم همه کُلی دارن برنامه می ـریزن برا اومدنِ ما به کرمان و

حسابی خوشحالن تو بی ـخبری ...

مثِ یه سد جلوی همه اتفاقا رُ گرفتم و میدونم وقتی بشکنه، سیلِ عظیمی تو راهه ...

از یه طرف دیگه هم مهندس داره بچه ـبازی درمیاره!

میگه میخوام بیام کرمان باهات!

میگه برا دفعه آخر ببینمشون لااقل!

میشینه همه آدمایِ خونواده ـم و محبتاشونُ حساب میکنه

میگه چقد همه رُ دوس دارم

میگه چقد برخلافِ تصور عُموم، باجناقم مهربونه و بیشتر از داداشم دوسش دارم

میگه میخوای ببینم کاره چیه، بیام کرمان؟

میگم به من که کاری نداری! اگه اونجا راحت ـتری خب برو واقعاً

وقتی می ـبینه برا زندگیِ دونفره نمیگم و منظورم خودش تنهاست، بازم عقب نمیکشه

میگه اونجا باشم میتونم ببینمت ... فلانی و فلانی رُ خیلی دوس دارم، میتونم با فلانی اون کسب و کارُ راه بندازم ...

میدونم که خیلی از اعضایِ خونواده ـم َم اونقدی دوسش دارن

که حتی اگه ما جدا شیم، باهاش در ارتباط خواهند بود

و اینایی که میگه خیلی َم دور از حقیقت نیستن و می ـتونن اتفاق بیفتن!

امروز که با خواهرم صحبت کردم فهمیدم اون کاری که دامادمون گفته، زیاد شدنی و بابِ میلِ مهندس نیست!

ولی گاهی فکر میکنم اگه اونجا باشه ممکنه براش بهتر بشه!

تو کرمان خیلیا حاضرن با کله بهش زن بدن!

اینجا تنهایی و حتی خونه یِ مامانش اینا زندگی کردن براش سم و خطرناکه!

تنهایی که ممکنه به سرش بزنه، یه کاری دست خودش بده

یا افسردگی بگیره خودشُ دق بده

کنارِ مامانش اینا هم باشه، اونا دقش میدن ...

نمیدونم واقعاً ...

اذیتم!

حالم براش بده ...

نمیتونم عذاب وجدانشُ نداشته باشم ...

نمیدونم باید براش چیکار کنم؟

اصرار میکنم بعدِ من بره مشاوره!

گاهی یه ـجوری نشون میده که میتونه کنار بیاد

ولی اکثرِ اوقات می ـبینم چه آدمِ ضعیفیه ...

می ـترسم براش!

میگه رفتی دیگه نباید خبر داشته باشم ازت؟

میگه هرچند وقت یه بار پیام بدم حالتُ بپرسم؟؟

داره خودشُ اذیت میکنه ...

منُ معذب میکنه ...

یه حرفایی میزنه پر از نااُمیدی و شکست و به تهِ خط رسیدن!!!

میدونم نباید باهاش کنار بیام

چون این شاید بدترش کنه

ولی قراره فردا بریم کرج، ناهارمونُ بخوریم و برگردیم

به کسی َم چیزی نگیم و همینجوری این لبخندِ مصنوعی رو صورتامون باشه!

بلیطا رُ هم کنسل نمیکنه و میخواد باهام بیاد کرمان ...

پیچیده میشه همه ـچی!

بهش میگم اگه اومدی نخوای بری به مامانم بگی بیاد باهام حرف بزنه!

ولی مطمئنم تا بفهمن، همه برا عوض کردنِ نظرم قدم برمیدارن ...

باید تو منگنه قرار بگیرم ...

باید رو دلِ تک تکِ آدمایِ دورم پا بذارم ...

همه ـشونُ ناراحت کنم و غمشون برای خودمُ ببینم

ولی تهِ دلم مطمئن باشم کارم درسته و اشتباه انتخاب نکردم!!

:|:|:|

یعنی تو نمیتونی برا خودت بلیط بگیری بری ؟! گوشی رو بردار همه چی رو به مامانت بگو بعدم وسایلت رو جمع کن و برو ! یعنی برای جدایی ام باید رضایت همسر داشته باشی ؟! مامانت انقدر پشتت نیست و بهت اعتماد نداره که تو 30 سالگی وقتی یه تصمیمی گرفتی یعنی درسته و با آغوش باز بپذیرتت ؟!


کرج رفتن الان چه صیغه ایه تو این وضعیت ؟! چرا الکی خودتو اذیت میکنی ؟!
بخدا اینا همش میشه آشوب میشه جنگ اعصاب ! به راه اون نرو خودتو بکش از ماجرا بیرون ... البته همه اینا به این بسته است که خانواده خودت پشتت باشن نباشن نمیشه بازم برمیگردی به همین زندگی !

دلم میسوزه!!!
درسته به عنوانِ همسر دوسش ندارم
ولی بالاخره یه آدمه ... اون َم کسی که 7 سال زندگیشُ به پام گذاشته!!
احساسِ دِین میکنم!
اگه خدایی نکرده بلایی سرِ خودش بیاره، هرگزِ هرگز خودمُ نمی ـبخشم ...
فک میکنم یهویی رفتنم خطرناکتره ...
شاید اینجوری آهسته آهسته و خورد خــورد بیشتر بتونه کنار بیاد...
شایدم دارم خودمُ گول میزنم باز! نمیدونم :(

میدونم اذیت میشم!
ولی با خودم میگم بذار برا بار آخر برم و یه بار دیگه دلِ مامانش خوش باشه ...

نه، مامانم اونقدی پشتم هست که خیالم راحت باشه!
خودش هربار که شک میکنه به حالم، میگه من فقط خوشحالی و خوشبختیت برام مهمه، نمیخوام با کسی باشی که دوسش نداری، بچه بیاری و فلان و بهمان؛ فقط برا اینکه خیال من راحت باشه!

خانم مهلا...

عمیقا و عمیقا و عمیقا غمت روی قلبم سنگینی میکنه.

من از طریق وبلاگ بلاگر باهات اشنا شدم.

شاید یکهفته ست...

آرشیوت رو خوندم... شاید باورت نشه که در طول روز از ذهنم بیرون نمیری.

 

:( من واقعاً متأسفم ...
هرگز دوس نداشتم و ندارم که باعثِ ناراحتی و غمِ کسی بشم ...
ولی خب جایی گیر کردم که ناچاراً درگیرِ اتفاقاتِ غم انگیز شدم!!
در هر حال این َم یه پیچِ سختِ زندگیه ... میگذره ...

همینکه برام دعا کنید و انرژیای خوب بفرستید، یه دنیاس :**

عزیزم نیازی نیست خودت رو سرزنش کنی.

این وبلاگ خونه ی شماست...

اختیارش رو داری.

امیدوارم اونطوری که به صلاحت هست از این پیچ گذر کنی و بعد از پیچ روزها و منظره های جذاب و خیره کننده منتظرت باشه.

حالا یا با مهندس...

یا بی مهندس...

دستات توی دستای خدا❤️

ممنون که درک میکنید :**
اینجا دقیقاً خونه یِ امنِ نوشته ـهام ـه
انگار یجورایی هم کمکم میکنه هم آرومم
که لحظه ـهامُ بنویسم
بعد برگردم بخونم و بفهمم خودمُ ...

من َم امیدوارم ...
خیلی ممنونم، خیلی :*

مهلا 

اون حق داره چون بمب وسط زندگیش ترکیده 

کاملا طبیعیه 

تو بارها رفتار بعد از جداییت رو مرور کردی اما اون نه 

اون‌ نمی دونه الان داره به همه چی فکر می کنه اینم به خاطر شوکیه که بهش وارد شده 

زندگیه‌ امنش از هم‌ پاشیده 

به نظرم دلسوزیت خیلی هم خوبه تا اینکه یهویی بری و دیوونه ش کنی 

ولی این روند و سرعت بده اما یهویی نه فقط سرعتش و زیاد کن 

شما تازه جشن گرفتید شوک بزرگیه واسش 

می دونی مهلا تو داشتی سعیتو می کردی ولی با زندگیه اون بد شده در حال حاضر، پس نذار بیشتر شوکه بشه 

می دونم تا خالی نباشی از احساس نمی تونی بری، نمی تونی بیخیال همه چی بشی و چون هیچ احساسی نداری بهش، برات راحته رفتن و چون به این نقطه رسیدی رفتن بهتره مهلا  

کاملاً درست میگی ...
خودم َم بارها به این موضوع فک کردم
که من مدت ـهاس دارم تأثیرات جدایی و آسیب ـها و ترکش ـهاشُ حساب میکنم
طول کشیده تا تونستم باهاشون کنار بیام و هضمشون کنم
پس اون الان حق داره شوکه شده باشه و فکر به همه یِ اون چیزا درست وقتی که چیزی تا اتفاق افتادنشون نمونده، سخت باشه براش

امیدوارم این بار دیگه دلسوزیم همه ـچی رُ سخت ـتر نکنه باز!
چون من َم نظرم مثِ تو اینه که یهویی هولناکتره ...
آره میدونم :( ...
کاش بتونه کنار بیاد ... کاش اینجوری نمیشد ...

چقدر از این دو قسمت حرفات خوشم اومد

اینجایی که گفتی احساس دِین میکنم نسبت بهش و اونجایی که گفتی مهریه نمیگیرم چون همینجوری از زندگی عقب افتاده و... همین کافیه تا به ذات پاکت و به اصالتت پی برد ❤ آخه دیدم بعضی ها زندگی نکردن فقط اومدن کاسبی ماشالا به جونشون

من باهات خیلی موافقم که با دلش راه بیای (همینکه برای آخرین بار ناهار دور هم جمع باشید یا همینکه برای آخرین بار بیاد کرمان.. )ذره ذره با واقعیت روبرو بشه وُ بپذیره

یهویی رفتن شوک بزرگی وارد میکنه

واقعا انصاف نیست

گناه داره اونم

و ممکنه اونجوری از ته دلش آه بکشه یا آسیبی به خودش بزنه

مهم اینه قدم اول برداشته شده

به خدا میسپارمتون عزیزم

عزیزم ^_^ قربونِ تو که همیشه به من محبت داری :**
میدونی من خب اعتقادم بر اینه خدا رُ خوش نمیاد ...
مهرداد که دشمنی و بدی در حقِ من نکرده!
سرِ جنگ ندارم باهاش ...
یه بار یه پادکست درمورد طلاق گوش میدادم، میگفت حالا که نتونستید زندگیِ بدونِ آسیبی کنار هم داشته باشید، لااقل کاری کنید طلاقتون منصفانه و بدونِ آسیب باشه!
حالا کاری به این ندارم یسریا حقیقتاً به پولِ مهریه یا اقلاً یه مقداریش احتیاج دارن
یا مردایی که اونقد آزار و اذیت کردن که مهریه دادن حقشونه
ولی اون به قول تو زندگی نکردن و کاسبی کردن ـه بده!
مثلاً طرف تو عقد بوده، خونه باباش میخورده و میخوابیده ...
واسه 4 بار رفت و آمد نامزدگونه، یه پسرِ بیچاره رُ تا عمر داره می ـبره زیرِ بارِ مهریه پرداخت کردن
گناه دارن واقعاً !!

خب پس خیالم راحت شد که خودمُ گول نمیزنم ^_^
تا اینجا دو تا نظرِ موافق دریافت کردم
امیدوارم اینجوری بپذیره ...
هم دلم می ـسوزه و هم می ـترسم براش ...
خدا خودش هواشُ داشته باشه ...

مرسی فدات شم :*

خودتو اصلا سرزنش نکن عزیز دلم 

ادم وقتی خیلی خسته ست از همه چی میتونه راحت بگذره 

به جفتتون سخت گذشته و میگذره 

هم اون که فکر می کرده تو دوسش داری ولی اونقدر هم گرمی ندیده هم تو که تو تمام لحظات قشنگ زندگیت پر تردید بودی و خواستی همش پا رو دلت بذاری 

مهلا از ته ته ته ته قلبممممم دلم‌ میخواد جفتتون اروم بشید چون هر دو لایق زندگیه خوبید 

تو هم لطیفی خیلللی 

 

:( راحت نیس ...
دلم برا خودم َم میسوزه ...
که همه ـچی داشتم ولی حالم خوب نبود!

ممنونم عزیز دلم :**
ممنون برا همراهیا و دعاهای قشنگتون :**

میدونی

من هنوز یچیزو نمیفهمم

چیشد ک ب اینجا رسید؟

ازدواج سنتی بود؟ نبود؟

شناخت کافی بود؟ نبود؟

دخالت اضافه شد؟

تو بیشتر دقیق شدی؟

چیشد؟

چی شد ...
خیلی چیزا ...
مثِ این که منطقم جلوتر از احساسم رفت ...

یه ازدواجِ اینترنتی بود انگار!
ارتباطِ کافی نبود ...
شاید نشونه ـهایی از تحمیل َم پشتش باشه حتی!

دقیق شدم ...
دنبالِ دلیلِ حس بدِ خودم گشتم!
که ببینم چرا تهِ حالم خوب نیست!!

اولا که نمیخاد دل بسوزونی و احساس مسوولیت کنی

چون همین خوبیای شاید کوچیک رو ببینه امیدوار باشه و این بدتر باشه براش

ثانیا نمیخاد باهم برید کرمان حالا:/ خانواده اولین کاری که میکنه اینه که ادمو پشیمون میکنه

همینجوری که الان دلت میسوزه اونجا هم اگه مهندس به مامانت داستانو بگه و هندیش کنه مامانت ۴ تا قطره اشک بریزه دلت میسوزه و میخای برای اینکه دلش نشکنه برگردی و هی کش بدی قضیه رو. مرگ یبار شیونم یبار

اینکه کجا کار کنه بهتره یا بدتر یا خطرناکه یا نیست هم از این به بعد به شخص تو مربوط نیست حقیقتا. پس ذهنتو درگیر این چیزا نکن 

و اینکه با یه وکیل مشورت کن که چیکار کنی اذیت نشی. اگه کسو نمیشناسی و میخای میتونم شماره وکیلمو بهت بدم. تلفنی میگه چیکار کنی بهتره یا بدتره و تو حوزه خانواده و اینا فعالیت میکنه. که وسیله ببری یا نبری یا تنها بری یا نری، روال کارو بهت میگه

 

نمی ـتونم!
هنوز خودم و تلاشِ بیخودم رُ مقصر میدونم یجورایی ...

حس میکنم باید بهش اجازه بدم خداحافظی کنه ...
مخالفت نمیکنم اگه خیلی قاطع بخواد بیاد کرمان، رفیقاشُ ببینه ...
ولی دیگه برا اینکه کسی دلش نشکنه یا غصه نخوره، ادامه نمیدم این رابطه رُ !!!
خودمُ گم نمی ـکنم این وسط !!

مگه طلاق توافقی َم وکیل لازم داره؟
چرا من همه ـش فک میکنم نباید خیلی سخت و پیچیده باشه؟!

بعدا معلوم میشه این نمیتونم عواقب داره یا نه

بازم خوبه اخر به نتیجه رسیدی میسیز نمیدونم چیکار کنم:دی

نمیدونم. کلا گفتم به هر حال تجارب اونا ارزشمندتره

کاش خودش راضی شه که نیاد -_-

آره همین که با خودم به صلح رسیدم و انتخاب کردم خوبه ...
ولی جدال سختیه !!

مرسی که گفتید ^_^
یه پیگیری ای میکنم حتماً

اگه تصمیمتو گرفتی من بهت قول میدم خودکشی نمیکنه؟ چرا ممکنه غذا نخوره کارش ب روانشناس برسه ممکنه تا چند ماه خواب درستی نداشته باشه و شب و روزش گریه باشه ولی یادش میره.یادشم نره کنار میاد باهاش. من شب اولی ک برادرم فوت شد یادمه نتونستم نفس بکشم مهلا تقلا میکردم نفس بکشما ولی ی حالتی عجیبی بود ک تا اخر عمرم فراموش نمیکنم انگار یادم رفته بود چه جوری دم و باز دم کنم یا هیچ هوایی تو دنیا وجود نداشت حتی مامان بابام گرفته بودنم و سعی میکردن اسپری بزنم تو حلقم دیگه یادم نیست تا چشمامو باز کردم زیر سرم بودم و یهو همه چی یادم اومد انقددددددد جیغ زدم ک همه اومده بودن تو کوچه بعد تازه اشکم دراومد. ببین من اصلا دختر کولی ای نیستم واسه هیچکسم تا حالا جیغ و اینا نداشتم ولی تمام پاهام صورتم کبود بود بسکه خودمو زدم دستام همه کنده کنده گوشتش کنده بود هنوزم جاش هست. هر روزم گریه و بغل کردن لباساش. هر روز سر خاکش بودم و دعا میکردم خودش بهم آرامش بده. پریروز 40مش بود الان خیلی آرومترم. اون بی قراری و اون هی صداش دوباره تو مغزم اومدن نیست. ینی اون ک مرگ بودو پاره ی تنم بود. فردام ی مصاحبه ی کاری دارم میخوام برگردم ب کار تا سرم گرم َشه. واسه همین بهت قوووووووووووول میدم مهرداد خودکشی نمیکنه. انقد عذاب وجدان نداشته باش

عزیز دلم ... چه روزای سختی رُ پشت سر گذاشتی :(
خدا خودش بهت آرامش بده برا تحملِ این غم ... درک میکنم که چقد عمیقه و چه دردی داره ...

میدونم یادش میره ...
ولی عذاب وجدانِ همون افسردگی و حال بدش رُ هم می ـگیرم ...
خودمُ مقصر میدونم!
حس میکنم یه آدمِ بی ـگناهُ قربونی کردم که فقط بتونم عاشقانه زندگی کنم ...

علاوه بر اینکه خودِ مهندس میگه دردِ از دست یکی با مرگ آسونتره تا اینجوری!
میگه اگه بمیره لااقل میدونی میتونی یه روزی بمیری و بری پیشش ...
یا فک کنی روحش کنارت هست و آرامش بگیری
ولی اینکه بدونی یه جایی هست که مال تو نیست و حالش َم احتمالاً خوب نیست؛ خیلی سخت ـتره!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan