Thursday 6 Khordad 00
جنگ با خودم تموم شده!
انگار به یه آرامشِ خاصی از درون رسیدم!
حالا نوبتِ جنگای بیرون ـه
با یه دنیا آدم!!
دیروز بعدِ 3 ساعت حرف زدن رفت سرِ کار
ولی خیلی زود برگشت!
پستمُ نوشته بودم و داشتم به جمله ـهایِ قبلِ ادامه مطلب فکر میکردم
که از راه رسید!
هنوز میخواستم یسری حرفا اضافه کنم ...
با این ـحال مجبور شدم سرسری تمومش کنم و ببندم برم
اومده بود حرف بزنه بازم آخه ...
گفت همین که رفته، شوهر خواهرم باهاش تماس گرفته
گفته یه کار با حقوق خوب توی کرمان پیدا کرده براش
یه لحظه یِ کوتاه فقط، یه حسی تهِ دلم چنگ زد که نکنه حکمتی پشتشه؟
که درست توی همچین شرایطی باید این اتفاق بیفته؟؟
داشت میگفت: من خیلی حالم بد بود وقتی میرفتم، اما همینکه همکارامُ دیدم و با دوستام گپ و گفتی داشتیم، احساس کردم چقد بهتر شدم
تهِ حرفش این بود که من صبح تا شب تو این خونه تنهام
نه با کسی حرف میزنم و نه کسیُ می ـبینم
در نتیجه افسرده و بی انرژی شدم
انقد فیلم دیدم و آهنگ گوش دادم
که توهم زدم و به این نقطه رسیدم
داشت پیشنهادِ زندگی تو کرمانُ میداد
میگه این همه سختی رُ پشت سر گذاشتیم و تازه داشت آرامش برمیگشت به زندگی ـمون
بهش میگم آرامشِ واقعی نداشتیم! آدم وقتی کسی یا چیزی رُ از دست میده، فقط خوبیا یادش می ـمونه ... واسه همین یادت نمیاد چه جنگ اعصاب و ترش ـروییا و لحظاتِ سخت و سردی کنار هم داشتیم ...
میدونم تا حدودی حرفاش درمورد تنهاییام درسته!
من اینجا نسبتاً آدمِ گوشه ـگیری میشم
وقتی کرمانیم حال خوب و انرژیم خیلی بیشتره ...
و قاعدتاً می ـتونم با مهندس َم بهتر رفتار کنم!
ولی آیا اینکه منبعِ انرژیِ من جای دیگر و آدمای دیگر و اتفاقات دیگری باشن
که بتونن سرپا نگهم دارن
بلکه ـم برا همسرم فردِ خوش اخلاق ـتری باشم، درسته؟
به این فکر کردم اونجا سرگرمِ چیزایِ دیگه ام ...
زیاد دور و ور مهندس نمی ـپلکم
و خب قاعدتاً لازم َم نیست هر لحظه با خودم بجنگم
که باید این مردُ دوس داشته باشم
برا همین حال بهتر و خشم کمتری دارم ...
ولی این جوابِ مسئله ی ما نیست!
جدیداً یاد گرفتم به هر راهکاری که میرسم
از خودم بپرسم:
خب این اتفاق اگه بیفته، من با دیدنش ذوق میکنم؟ با خندیدنش کیف میکنم؟ از حرف زدن باهاش لذت می ـبرم؟
و هر بار جوابم "نه" ـه ...
تازه اینا قسمتِ بولدِ ماجراس
اینجوری َم نیست که اگه این مواردِ ظاهری رُ فاکتور بگیرم
دیگه چیزی برا تردید و نخواستنش، وسط نمونه !!
میدونم که باید! و میخوام برم ...
اما داره تقلا میکنه ...
دیروز بعدِ حرفای مشاور گفت: برخلافِ تصورت من آدمِ قوی ای هستم! میتونم کنار بیام!
ولی دیشب باز مدام گریه میکرد ...
شب با هِق هِق خوابید
میگفت کاش قلبم وایسه!
از خودکشی حرف میزد!!
گاهی عشقِ زیادش می ـترسونتم!!
عشقی که عقل و منطقشُ از کار میندازه ...
یه بار دیگه هم قبل ـترا یادمه میگفت تو اگه ازم جدا شی بری با یکی دیگه، میام رو دوتاتون اسید می ـپاشم :|
الان َم داره ترسناک میشه!!!
دلهره میفته تو جونم که اگه تو این خونه تنها بمونه، ممکنه بلایی سر خودش بیاره!!
داره دست به دامنِ هر ترفندی میشه که جلومُ بگیره!
میگه تو فقط به خودت فکر میکنی!
میگه اینُ در نظر نمیگیری اگه بری، چقد آدم غصه میخورن و گریه می ـکنن!
راست میگه ... بیشتر از همه هم احتمالاً مامانش و یکی از دوقلوهای داییم ک به شدت عاشق مهرداده ...
بهش میگم میدونم! ولی تهِ سختیش یه ساله ... بعد تموم میشه میره! یادشون میره!! عذابی که تموم نمیشه تو ادامه دادنِ این زندگیه!!
خیلی داره بی ـقراری میکنه ...
مُدام چشاش قرمزه ...
زیرِ لب میگه عاشقتم ...
شاید از سنگدلی ـمه! شایدم منطقِ زیاد!
ولی میدونم هیچ ـکدومِ اینا برا موندنم نون و آب نمیشه ...
من آدمی بودم که وقتی بابام با التماس و گریه میومد و دست به دامنِ مامانم میشد
میخواست برگرده و قولای زیادی میداد
برخلافِ نظر و حرفِ تک تکِ فامیل
میگفتم نکن مامان!
چون تهشُ بارها دیده بودم
بابامُ دوس داشتم و قلبم واسه بی ـقراریاش درد میگرفت
ولی میدونستم موندنی نیست ... بازم همون آشُ درست میکنه با همون کاسه
و همینطور َم میشد!!!
بارها و بارها این زندگی برامون تکرار شد
و من تنها کسی بودم که پشتِ مامانم وایمیسادم میگفتم برنگرد!!!
با اینکه هر کسی دوس داره پدر و مادرشُ کنار هم ببینه ...
با اینکه خودِ همین مهرداد تا وقتی مامان و بابام از هم جدا بودن، دست دست میکرد برا پا پیش گذاشتن و به خونواده ـش گفتن!
ولی من اونقدی عقل و منطق داشتم
که بخاطرِ یسری حرفای احساسی و سنتی، راهِ درستِ ماجرا رُ نادیده نگیرم!
تو زندگیِ مامانم دیدم اینُ
همون موقع هم تونسته بودم آگاهانه باهاش برخورد کنم
و الان دیگه یقین دارم چیزی که چند بار تکرار میشه، درست ـشدنی نیست!!
اونقدی محکم هستم که گول نخورم و احساسی نشم و مصمم رو حرفم وایسم
برا مهندس تک تکِ لحظه ـهایی رُ که بهمون سخت گذشت و برام تلخشون کرد رُ ردیف میکنم
میشینه دونه دونه دلایل و مشکلاتِ پشتشُ برام میشمُره
که چه روزای سختی داشته و لحظه ـها مثِ یه باری رو دوشش بودن
میگم مشکلات همیشه هستن ... تموم نمیشن ...
هیچوقت نمیشه انتظار داشت همه ـچی در صلح و آرامش باشه
تا تو بالاخره بتونی اونجوری که باید و شاید زندگی کنی و شریکِ زندگیتُ نرنجونی ...
به خودم فکر میکنم ...
یه لحظه می ـترسم از اینکه نکنه من تو شرایطِ سخت فرار میکنم ؟؟
همش میگم اگه اینطور بشه، اگه اونطور بشه، اگه فلان ـچیزُ به دست بیارم دیگه به آرامش میرسم و خوشبخت زندگی میکنم؟
نکنه دارم اشتباه میکنم و برا حالِ خوبم همیشه باید دنبالِ چیزی بگردم؟؟
ولی یادم میاد روزایی هم بودن که من عمیقاً احساسِ خوشبختی کردم
با اینکه اگه میخواستم برا همونا هم چرتکه بندازم، کم و کسر زیاد داشتن ...
پس احساسِ خوشبختی داشتنُ بلدم ...
همین الان َم که با خودم کنار اومدم
و فهمیدم دردم چی بوده و چی میخوام
که انتخابمُ کردم و
تازه فقط یه استارتِ کوچیکشُ زدم ...
احساسِ رهایی میکنم
حالِ دلم خوبه و آرومم ...
میدونم شرایط سختی پیش رومه
ولی به خودم می ـبالم و از خودم خوشحالم!!
همین َم یه ـجور خوشبختیه !!
گرچه این فقط یه آرامشِ درونیه
بیرون یه طوفانِ سهمگین منتظرمه ...
به مهندس میگم میخوای بلیطا رُ کنسل کنی برا من زودتر بگیری برم؟
میگه یعنی انقدر عجله داری؟؟ انقدر اذیتت میکنه تحمل کردنِ من؟
میگم این هفته کرج نریم دیگه
میگه گناه دارن، دعوتمون کردن برا ناهار، مامانم دلش میشکنه، بیا برا بار آخر ببینشون
اشتباهه ... میدونم ...
ولی نمیخوام َم تا وقتی نرفتم، پیگیرِ چیزی بشن
خسته شدم از این همه تظاهر ...
بیشتر از این و از اینجا به بعدش برام سخت ـتر َم هست ...
الان هر روز باید برا مامانم نقش بازی کنم که خوبم و همه ـچی اوکیه!
دلم نمیخواد پیش پیش غصه یِ چیزیُ بخوره ...
از اونطرف َم همه کُلی دارن برنامه می ـریزن برا اومدنِ ما به کرمان و
حسابی خوشحالن تو بی ـخبری ...
مثِ یه سد جلوی همه اتفاقا رُ گرفتم و میدونم وقتی بشکنه، سیلِ عظیمی تو راهه ...
از یه طرف دیگه هم مهندس داره بچه ـبازی درمیاره!
میگه میخوام بیام کرمان باهات!
میگه برا دفعه آخر ببینمشون لااقل!
میشینه همه آدمایِ خونواده ـم و محبتاشونُ حساب میکنه
میگه چقد همه رُ دوس دارم
میگه چقد برخلافِ تصور عُموم، باجناقم مهربونه و بیشتر از داداشم دوسش دارم
میگه میخوای ببینم کاره چیه، بیام کرمان؟
میگم به من که کاری نداری! اگه اونجا راحت ـتری خب برو واقعاً
وقتی می ـبینه برا زندگیِ دونفره نمیگم و منظورم خودش تنهاست، بازم عقب نمیکشه
میگه اونجا باشم میتونم ببینمت ... فلانی و فلانی رُ خیلی دوس دارم، میتونم با فلانی اون کسب و کارُ راه بندازم ...
میدونم که خیلی از اعضایِ خونواده ـم َم اونقدی دوسش دارن
که حتی اگه ما جدا شیم، باهاش در ارتباط خواهند بود
و اینایی که میگه خیلی َم دور از حقیقت نیستن و می ـتونن اتفاق بیفتن!
امروز که با خواهرم صحبت کردم فهمیدم اون کاری که دامادمون گفته، زیاد شدنی و بابِ میلِ مهندس نیست!
ولی گاهی فکر میکنم اگه اونجا باشه ممکنه براش بهتر بشه!
تو کرمان خیلیا حاضرن با کله بهش زن بدن!
اینجا تنهایی و حتی خونه یِ مامانش اینا زندگی کردن براش سم و خطرناکه!
تنهایی که ممکنه به سرش بزنه، یه کاری دست خودش بده
یا افسردگی بگیره خودشُ دق بده
کنارِ مامانش اینا هم باشه، اونا دقش میدن ...
نمیدونم واقعاً ...
اذیتم!
حالم براش بده ...
نمیتونم عذاب وجدانشُ نداشته باشم ...
نمیدونم باید براش چیکار کنم؟
اصرار میکنم بعدِ من بره مشاوره!
گاهی یه ـجوری نشون میده که میتونه کنار بیاد
ولی اکثرِ اوقات می ـبینم چه آدمِ ضعیفیه ...
می ـترسم براش!
میگه رفتی دیگه نباید خبر داشته باشم ازت؟
میگه هرچند وقت یه بار پیام بدم حالتُ بپرسم؟؟
داره خودشُ اذیت میکنه ...
منُ معذب میکنه ...
یه حرفایی میزنه پر از نااُمیدی و شکست و به تهِ خط رسیدن!!!
میدونم نباید باهاش کنار بیام
چون این شاید بدترش کنه
ولی قراره فردا بریم کرج، ناهارمونُ بخوریم و برگردیم
به کسی َم چیزی نگیم و همینجوری این لبخندِ مصنوعی رو صورتامون باشه!
بلیطا رُ هم کنسل نمیکنه و میخواد باهام بیاد کرمان ...
پیچیده میشه همه ـچی!
بهش میگم اگه اومدی نخوای بری به مامانم بگی بیاد باهام حرف بزنه!
ولی مطمئنم تا بفهمن، همه برا عوض کردنِ نظرم قدم برمیدارن ...
باید تو منگنه قرار بگیرم ...
باید رو دلِ تک تکِ آدمایِ دورم پا بذارم ...
همه ـشونُ ناراحت کنم و غمشون برای خودمُ ببینم
ولی تهِ دلم مطمئن باشم کارم درسته و اشتباه انتخاب نکردم!!