آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


تنهایـــیِ مطلق همینجاســت!!

از اونجا که قول داده بودم دوستامُ نگران نکنم

در اولین فرصتی که پیدا کردم

نشستم پای لپ ـتاپ به تایپ کردن ...

همین امروز صبح رسیدیم ...

دیشب تو قطار کلی خوابای درهم دیدم ...

تا خودِ مقصد تقریباً هیچ گفت و گویی بینمون رد و بدل نشد ...

وقتی وارد ایستگاهِ کرمان شدیم

مهندس به نظر پشیمون شده بود از اومدنش!

میگفت هردفعه خیلی خوشحال بودم و ذوق میکردم از دیدنِ کرمان

میگفت ولی ایندفعه یه جوری ام! حالا چیکار کنم این چند روزُ اینجا؟؟

راستش اوضاع از اون چیزی که فکر میکردم قراره باهاش روبرو شم، بدتره انگار!

دیگه حوصله ی تظاهر نداشتم

آبجی و مامانم َم که خب می ـفهمیدن یه چیزیم هست

مدام پاپیچ می ـشدن

گفتم بهتون نمیگم برا اینکه گریه و زاری راه میندازید، وگرنه مهرداد اومده که برا آخرین بار خداحافظی کنه

خواهرم که از وقتی اینُ گفتم، گریه ـش بند نمیاد :|

در حدی که به هق هق میفته!

مامانم َم یه جوری عصبیه که میفهمم اصن دوس نداره جلو چشش باشم!!

از اون موقع فقط محکوم شدم به حماقت و آتیش تو زندگیِ خودم انداختن ...

هرچی دلیل بیارم، از نظرشون غیر منطقیه

میگن تو چی میخوای از زندگیت آخه؟؟؟

مشاورا َم که باید مدرکاشونُ بذارن دم کوزه آبشُ بخورن

چون چیزی سرشون نمیشه

فقط بلدن ملتُ بدبخت کنن :|

اما من هنوزم اونقدی مطمئنم

که وقتی میخوام به برگشتن فکر کنم

می ـبینم دلیلش هرچیزی میتونه باشه

غیر از "دوست داشتن"

بازم معامله ... بازم ترس ... بازم ضعف ...

دیروز وقتی داشتم وسایلمُ جمع میکردم که دیگه برنگردم

دلم گرفته بود ...

انگار حس میکردم نمیخوام برم

از خودم که پرسیدم چرا؟

دیدم دلیلش وابستگیم به آرامشی ـه که از خلوتِ خودم و خونه میگیرم ...

نظمِ خودم!

قانونِ خودم!

وسایلِ خودم!

تنهایی خودم!

وقتی به خودم قول دادم یه روزی می ـبرمش یه جایی که باز تنها زندگی کنه

آروم شد!

پس بازم دلتنگی ای در کار نبود!

به مامانم و رفتار و افکار و برخورداش که فک میکنم

ایمان میارم که باید تنها زندگی کنم

و برام بهتره!

حتی با وجود تمام دلبستگیم به خونواده و جمعای فامیل

برا زندگی تو یه شهرِ دیگه برنامه میریزم

خیلی جدی

فقط مانعم اینه که توی مخارج کم میارم ...

ولی در هر صورت باید سختیِ تنها زندگی کردنُ به جون بخرم

حالا چه کرمان ... چه تهران ...

خیلی دارم حساب کتاب میکنم براش

لااقل اونجوری میدونم تنهام و قراره خودم یه فکری به حال خودم کنم

ولی توی یه جمعی که درک نمیشی

و حتی انگِ بی رحمی و کم عقلی بهت میخوره

یا مثِ گناهکار و جنایتکارا باهات برخورد می ـکنن!

تنهاتری!

یعنی انقد این قضیه از دیدِ مامانم گناه ـه!

که تازه فهمیدم بارِ قبل که خواسته بودم تمومش کنم

با مهرداد که حرف زده

بهش گفته: دختری که من دنیا آوردم، همچین آدمی نیست؛ الان بخاطرِ فشار روحی ای که روشه، زده به سرش :|

واسه اینکه اون ـموقع بابا تازه از پیشمون رفته بود ...

پیش مشاور َم که رفتیم، مهندس گفت خانومِ من الان تو شرایطِ روحی مناسبی نیست که بتونه تصمیم بگیره!

در صورتیکه من کنترلِ عقل و احساسم از همه ـشون بهتره!!!

الان َم حتی قبل اینکه کامل به مامانم بگم چه تصمیمی گرفتم

وقتی حالمُ میدید، یه حدسایی میزد

یه بار داشتم میگفتم گمونم خواب بابا رُ دیدم ولی یادم نمیاد چی بود!

مامانم میگفت: دعوات نمیکرد؟ نگفت آقت میکنم؟؟

من نمیدونم چرا انقد برای این جماعت آدمِ عجیبی ام!

هرموقع برا مهندس َم حرف زدم که از زندگی چی میخوام و چی دوس دارم

فقط چون میگم میخوام برا خودم زندگی کنم

یا بچه آوردن فلان و بهمانه!

مخصوصاً این اواخر یه جوری با افسوس بهم نگاه میکنه که یعنی دلش چقد برا من و افکارم میسوزه! :|

با نااُمیدی برام، میگه ایشالا خوشبخت شی! :|

و من با خودم میگم چرا باید بینِ همه یِ این آدمایی زندگی کنم

که ذره ای منُ نمی ـفهمن؟؟

مادری که بُتِ من بود الان اینجوری بهم پشت کرده!

به خیالِ خودش َم از سر دلسوزیه

نمیخواد آینده ـمُ خراب کنم

در صورتیکه همین آینده بیشترین چیزیه که من الان ازش می ـترسم!

اونا که حالِ منُ ندیدن!

من خودم لحظه ـها و حسمُ زندگی کردم

و میدونم که پیش ـبینیِ دکترا خیلی دور از انتظار َم نیست

بعید نیست اتفاق بیفتن

حالا هرچقدم تلخ!

اون ـموقع کدوم یکی از همینایی که اصرار میکنن به موندنم

و اعتقاد دارن که خوشبختیِ من در گروِ بودن با مهرداده

جوابگو خواهند بود؟

همینطور که الان هیچکدوم برا این 4 سالی که بیخودی موندم و به بن ـبست رسیدم، مسئول نیستن!

و این خودم بودم که انتخاب کردم!

پس از الان به بعدم هرچی بشه پای خودمه !!!

سخت اینجاس که هر روز باید جوابِ یکیُ بدم!

خواهرم میگه یعنی با بزرگترا هم نمیخوای مشورت کنی؟

میگم نه! چون بزرگترا تمامِ نیتشون همیشه اینه یه زندگیُ نگه دارن

حالا به هر قیمتی َم که باشه!

دیگه خوب و بدش براشون مهم نیست

همونطور که تلاش میکردن زندگیِ مامان و بابامونُ با وجودِ داغونیِ اسفـبارش، کنار هم نگه دارن!

من خودم میدونم چه زندگیِ خوبی داشتم

ولی خوشحال نبودم توش

حالا هزاری َم اگه برا هرکی توضیح بدم نمی ـفهمه

شیطونه میگه برم خودمُ به کل گم و گور کنم!!!

ای وای!😫

خیلی سخت شد اینجوری که!

ولی بعد از جدایی به یه زندگی مستقل فکر کن

مامان اینجوری پیش برن پیششون دوام نمیاری

+دستت درد نکنه که میون گرفتاریات میای مینویسی از حالُ روزت، باخبرمون میکنی... 💔❤ آرزو میکنم آرامش بهت برگرده عزیزم

مراقب خودت باش

-_- خیلی سخت شد ...
آره خیلی دارم فکر میکنم ...
همینطوره !

+ قربونت عزیزم :*
من از شما ممنونم که با وجودِ این همه حس و حالِ بدِ اینجا، تو روزای تلخم کنارمید و همراهیم میکنید 

سلام مهلا جان
ممنون ک برامون نوشتی ، چه کار خوبی کردی.
بنظرم واکنش اطرافیانت طبیعیه...
اینکه تعجب کنن
گریه کنن
سعی کنن نظرت رو عوض کنن...
و حتی اینکه درک نکنن و نفهمن علت جداییت رو.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام عزیزم :*
ممنونم از شما که میخونید منُ ...

آره طبیعیه ...
ولی نمیدونم چرا با اینکه خودمُ آماده کرده بودم براش
انقد داره بهم سخت میگذره و اذیت میشم ...

اوه اوه:))

پس وارد اولین خان رستم شدی:دی

مهم نیست که دیگران چی فکر میکنن مهم خود تویی

و اینکه ما حتی اگه گناه کار هم باشیم به کسی نمیتونه مربوط باشه. چون هیچ ادم گناهکاری رو تو قبر یه ادم خوب نخوابوندن

زندگی فقط یباره. ادم نمیتونه سر اینکه حالش تا اخر عمر بد بمونه؟ یا اینکه امکان تغییرش هست ریسک کنه که

حال خوبو شاید بتونی بسازی برا خودت ولی اونجا اصلا حالت خوب نبود 

ایشالا میری سر کار اعصابتم ارومتر میشه

بعدشم من فکری ام چرا اینهمه شهر برا کار هست تو راست راست میخای بری تهران دوباره؟

شهر خودت هست شهر ما هست اصفهان هست

مجبور نیستی بری جایی که تو اجاره شم بمونی که. یا بعد مسافتو داشته باشی خیلی زیاد

یا امنیتت کم و زیاد بشه جای غریب🤔

خیلی ام بهش فکر نکن، بعد گذشت چندماه همه چی عادی میشه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده👌

چه جالب!
دیروز در جواب یکی از بچه ـها که کامنت خصوصی گذاشته بود
دقیقاً همین حرف شما رُ زدم و گفتم چیزی که واردش شدم از هفت ـخانِ رستم بدتره
پشتِ هر مرحله ای که رد میکنم یه سخت ـتر و عذاب آورترش منتظرمه ...

من َم قبول داشتم این حرفُ ...
فک میکردم آسونه !
ولی تیرِ نگاه ـها و حرفاشون خیلی درد داره ...

به همین فکر میکنم که آروم میشم
با خودم میگم اونجا که حالم خوب نبود
شاید تهِ این راه حال خوبمُ پیدا کنم
هرچند اولش سخت و نفسگیر و جان ـفرسا باشه ...
ایشالا ...

آخه فک میکنم هرجایی قابلیتِ پذیرشِ یکی مثِ منُ نداره
دیگه خودمُ مثِ آدمای جذامی می ـبینم که هر فرهنگی قبولم نمیکنه ...
تهران انقد بزرگه که توش گم میشم ...
برا این به زندگیِ اونجا فکر میکنم ...
ولی خب گمونم تهش به حرفِ شما برسم و صبر کنم یه مدت بگذره، همه چیز شاید عادی شه ...
چون حتی بخوام َم فک نکنم حالا حالاها بتونم از پسِ هزینه یِ مستقل زندگی کردن بربیام ...

مرسی که اومدی و نوشتی ❤

امیدوارم زودتر به آرامش برسی عزیزم 🙏

 

فدات شم :**
ایشالا ... با دعای شما دوستام 

بیا یه خبر بده از خودت دیگه

دل تو دلمون نیست

:دی بله چشم!
ایشالا مینویسم به زودی ...

حالا تو جواب کامنتم یه گزارش روزانه بدی طوری نمیشه ها😅

حتما نباید همه انرژیای عالم زور بزنن بیان سمتت که یه پست بذاری😁

تنبل:دی

:))
آخه تعریفِ حس و حالِ من مفصله
با گزارشِ مختصر نمی ـتونستم بگم چمه و چیه و کجای راهم!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan