Wednesday 29 Farvardin 03
و بهش اجازه ی خالی شدن بدم ...
اما حالا که دل به دلش دادم و پای عمل رسیده
مات و مبهوت زل زده به این صفحه ی سفید و هیچ صدایی ازش درنمیاد ...
راستش خیلی حرفا دارم برا گفتن ...
آخرین بار که اینجا بودم تازه از رابطه ـم اومده بودم بیرون...
همینجا هم اعتراف کردم که هنوز سر و گوشم می ـجنبید و چشام همه ـش تو مغازه ـشون می ـچرخید...
انگار یه قسمتی ازم تو اون رابطه جا مونده بود ...
و انقد این حس دوطرفه بود که یه بار دیگه همه چی شروع شد!
خیلی روزای بهتر از قبل داشتیم ...
اعتقاد ندارم که اشتباه بود برگشتمون ...
ولی نتیجه قابل پیش ـبینی ـترین حالت ممکن شد:
« محمد سلام...
اگه انقدر دیر پیام میدم، دلیل زیاد داره...
اول که نمیخواستم تو زمانِ بهمریختگی و نامتعادلی هرمونام، کاری کنم یا حرفی بزنم که ازش پشیمون شم!
بعد اینکه حدس میزدم مأموریت باشی و نمیخاستم تو روزای سخت قاطیِ خستگیات، بیشتر بهمت بریزم...
در نهایت هم چیزی نبود که بشه عجلهای و آنی درموردش تصمیم گرفت...
حتی وقتی مشخص بود، نه میتونستم باورش کنم، نه راحت بود که بتونم باهاش کنار بیام و به زبون بیارمش...
بارها تا مرز پیام دادن اومدم... نوشتم و نفرستادم... فرستادم و پاک کردم...
خیلی دست دست کردم... خیلی دل دل کردم... قدرتشو نداشتم...
پیامی که اون شب دادی یه تلنگر بزرگ برام بود!
تا قبلش فک میکردم کنار اومدن با خاستههای برآورده نشده، فقط میتونه خودمو اذیت کنه، خیال میکردم ایرادی نداره و از پسش برمیام...
اما اونجا فهمیدم نه تنها که برنمیام و اصلاً آدمِ «توی خودم ریختن» نیستم؛ بلکه این اتفاق داره تو رو هم اذیت میکنه!!
تو خوبی زیاد داری... خیلی زیاد...
بدیات هم کمن! اونقد کم که الان حتی یکیشون ام درست نمیاد تو ذهنم...
فقط انگار این عدم توازن و تعادل ماست که از درون نابودمون میکنه...
اجازه نمیده هیچوقت بتونیم یه پله از این جلوتر بریم یا رابطهی جدیتری داشته باشیم!!
ما دو تا آدمیم با یسری نیازهای کاملاً طبیعی و متعارف... اما متفاوت!!
سرکوبشون هم تا یه جایی جواب میده!
حد توان و انرژیمون بالاخره تو یه نقطهای کم میاره و اونموقعس که فرو میپاشیم... خودمون ام نمیفهمیم از کجا!؟ و از کِی؟!
از برگشتن به این رابطه هرگز پشیمون نیستم...
احساسم بهت اونقد عمیق و زیاد بود که نمیخاستم و نمیتونستم به نبودنت فک کنم!
دروغ نگم، حجم احساسات تو ام خیلی مایه سرخوشی و ذوق و اشتیاقم بود... تاب نداشتم که از دستش بدم و قدرت بیخیالت شدن رو هم نداشتم...
تمام این مدت دیدم چجوری تلاش کردی...
چقد گذشت کردی، کنار اومدی، مایه گذاشتی...
حتی وقتایی که من مردد و متزلزل سر جام وایساده بودم، تو مطمئن و مصمم قدم برمیداشتی برای رابطهمون...
قلبم سراسر بغض میشه وقتی ازشون حرف میزنم...
نمیخام به انتهای کلامم برسم...
نمیتونم اونچیزی که اینهمه مقدمه براش چیدم رو بگم...
بارها به این فک کردم که شاید درستش اینه بیام رودررو باهات حرف بزم... اما نمیدونستم دلشو دارم یا نه؟!
تو بهترین خودت بودی برای من...
ولی من نه! میدونم...
ببخش برای همه کوتاهیام و بدقلقیام...
احساسم بهت واقعی و از ته قلبم بود...
اما ادامه دادنش برای جفتمون آزاردهندهس...
این کش دادن و بلاتکلیفی و بیخبری هم همینطور...
امشب که این بارون زده لحظهای نیس که به تو و رابطهمون فک نکنم...
اما خب انگار دیگه از دست هیچکدوممون کاری برنمیاد...
تهش ما میمونیم و حسرتهایی که برا هم گذاشتیم...
خیلی کلیشهای و شعارگونهس اگه بخوام بگم برای تک تک خوبیات ممنونتم...
ولی این دوره از زندگیم با بودنت گرم و دلنشین بود...
با تمام وجود دلم میخاد بهترین اتفاقا برات بیفته...
سراسر شادی و آرامش باشه زندگیت...
مراقب تن و قلبت باش ❤️ » 5 اسفند 1402
یه بار راسینال بهم میگفت خیلی مهمه که آدما زبون عشقشون یکی باشه ...
و مال ما نبود ...
نه زبون عشقمون... نه علایقمون... نه فانتزیامون... نه سبک زندگیامون... نه شخصیتامون... نه خواسته ها و آرزوهامون...
میونِمون فقط احساس بود ...
همین امروز داشتم تو نم نمِ بارون، اطراف خونه ـمو قدم میزدم...
همه طرف پر از خاطراتمون بود ...
و کنارش یه حس اطمینان ... یه چیزی شبیهِ نقطه مقابلِ "حسرت" ... یه حالی که وصفش برام خیلی سخته! ... توی دلم موج میزد!!
انگار حالا میدونستم حتی تمام احوالات خوبِ کنار هم ـمون فقط توهم و خوش ـخیالی و زورِ بیخود بوده!!
لحظه هایی که به من خوش میگذشته، در حقیقت برای او سخت و از خودگذشتگی بوده
و خوشی ـهای او هم برای من ...
آخرین پیامی که توی این نوشته ازش حرف زدم مال روز ولنتاین بود...
نمیدونم موضوع چی بود و درمورد چی داشتیم حرف میزدیم
اما تهش اونجا بودیم که من داشتم با یه بغضِ ناخوداگاه یه چیزی شبیه این بهش میگفتم که "هیچوقت برام گل نگرفتی"!
با ناراحتی خدافظی کرد و یکم بعدش یه چنین sms ـی داد: "من به زور تو این رابطه نگهت داشتم؟ اگه انقد برات بدم تمومش کن و برو"
و من اون لحظه به تمام خوبیاش فک کردم ... به تمام تلاش ـهاش ... که با وجود اون همه سرکوب و تفاوت؛ هیچوقت نمی ـتونست کافی باشه!
بیش از این ادامه دادن، آزار دادن جفتمون بود ...
و ازش گذشتم ...
از حسم ... حسش ... خوبیاش ... و تمام آینده ی نداشته ی رابطه ـمون ...
این ماجرا جزئیات زیاد داره ... اما فک کنم بهتره دیگه عبور کنیم ...
برا شما هم پیش اومده که وقتی دلتنگید؛ عالم و آدم شبیه همون کسی میشن که دل، بودنشو لک زده؟؟!
غریبه، آشنا، مشتری، مغازه دار، شخصیت فیلم ...
انگار دنیا وظیفه داره اجازه نده لحظه ای هم بهش فکر نکنی ...
دو تا مرد تو زندگی من بودن که میدونم هرگز به زندگیم برنمیگردن 🖤♥️ ...
ولی انگار قلب من َم هیچوقت از مهرشون خالی نمیشه ...
بابام ...
روزی نیست که تو صورت عابری نبینمش ...
و عشق ...
کسی که یه روزایی حس میکنم وسط قلبم زنده ی زنده ـس!!
درست همون شب یه فیلم می ـبینم که یکی از شخصیتاش باهاش مو نمیزنه!!
اَد فرداش یکی میاد تو شرکت و کنارم می ـشینه براش طراحی کنم که انگار همزادشه!!
یه روزی داشتم به این فک میکردم که چرا چالش ـهای زندگی من همه عاطفی و احساسی ان!؟
یکم که دقیق ـتر شدم و واقعی ـتر زندگیمو زیر و رو کردم، دیدم نه!
چالش فراوونه! با ژانرهای مختلف ... مالی، اجتماعی، شغلی، خونوادگی ...
ولی اون چیزی که همیشه برای من بولد و پررنگه «احساسات» ـه ...
بیشتر از هرچیزی این جنبه ی زندگیمو می ـبینم و بهش بها میدم ...
واسه همین ام هست که اینجا فقط از همین یه بُعد تعریف میکنم ...
جریانِ موهام ام همینه ...
بیچاره ها هربار دامن ـگیر احساساتم میشن ...
دق دلیامو سرشون خالی می ـکنم!!
«عه؟ کسی نیس نوازشتون کنه؟ اوکی پس نمی ـخوامتون» :|
آره خلاصه یه همچین حالتی! :دی
الان َم که به خیال خودم یجوری کوتاشون کردم که تا مدت ـها دست و پا گیرم باشن و کمک کنن تنها بمونم!
کمتر پسری از دختر مو کوتاه خوشش میاد دیگه ...
عاغا یه چیزی تعریف کنم!
یکی از رمانتیک ـترین اتفاقابی که تو این عمر سی و چند ساله ـم تجربه کردم ...
گمونم آذر ماه بود ... یا آبان ...
یه شب با دوستم رفته بودیم کافه ...
یکم که گذشت دیدم یه پسره بیرون نشسته که هربار نگام میفته بهش، میبینم چشاش کامل زومه روی من!
دیگه داشتم کلافه میشدم و با خودم میگفتم ای خدا چرا انقد هیزه این بچه!!!
سرگرم حرف زدن با دوستم بودم که یه پسر گل ـفروش اومد سمتمون ...
یه گلُ گرفته بود طرف من و ما در حال تلاش برای دک کردنش بودیم
که از لابلای صداهامون فهمیدم داره میگه «اون آقاهه گفت این گلُ بدم به شما»!!
عاغا من یهو چنان ذوق ـمرگ و قلب قلبی شدم که نگو!
ناخوداگاه نگام برگشت سمتش! سرشو انداخت پایین ...
حالا من تا خودِ وقتی که میرفتیم هی با خودم و اون گل درگیر بودم که الان چیکارش کنم؟؟ چه واکنشی نشون بدم؟ چی بگم؟؟
دوستم گفت عین یه خانم متشخص گلُ وردار، تشکر کن و بریم ...
در کمال دستپاچگی موقع رد شدن از کنارشون فقط گفتم «آقا ممنون برای گل»
خیلی سر به زیر ـطور و مؤدبانه گفت خواهش میکنم!
رفتیم نشستیم توی ماشین و هنوز کامل راه نیفتاده بودیم، که یه ماشین پیچید جلومون
همون پسره از سمت راننده پیاده شد اومد کنار شیشه ی ماشین...
باز هم کاملاً مؤدبانه درخواست شماره کرد ...
گفتم اگه بگم «نه» ناراحت میشید؟
و بعد در جواب پاسخ مثبتش گفتم «ولی باید بگم نه» !
پرسید: تو رابطه این؟
گفتم «آره» ... عذرخواهی کرد و رفت ...
تا مدت ـها از سرم بیرون نمیرفت این اتفاق ...
هی به خودم دلداری می ـدادم که بابا اصن معلوم نیس کی بود! چجور آدمی بود؟! شاید کار همیشگیش بوده...
ولی خودمو که گول نمی ـتونم بزنم!!
قطعاً اگه تو رابطه نبودم ... بهش فرصت میدادم ...
اصن همه چیش به کنار! این که تا شنید توی رابطه ام؛ نه اصرار کرد و نه بی ادبی! یعنی ارزش و تعهد حالیش بوده ...
هعععععی ... راسته میگن هرچی کراش و جنتلمنه وقتی میان بهت پیشنهاد میدن که توی رابطه ای :|
و چنین شد که یکی از قشنگ ـترین فرصت های زندگیمو از دست دادم ...
بریم سراغ اصلی ـترین، بزرگترین و شاخص ـترین دغدغه ی این روزای من ...
یکی هست ...
دقیقاً همون مدلی که همیشه توی رویاها و فانتزیام تصور میکردم!
آدم حسابی ... جذاب ... خوش بر و رو ...
خوش صحبت ... شوخ ... متین ... باوقار ... نجیب
مؤدب و خونواده ـدار ... اصیل ...
تازه اینا هیچی، پر از توجه و محبت و احترامه ...
عشقش خیلی خالص و بزرگه ...
قشنگ آدمِ جزئیاته ... همه علایق و حرفای ریزمو یادش می ـمونه ...
خدای برآورده کردنه ...
هزار بار بهم گفته اگه باهاش باشم همه جوره هوامو داره ... فرقی نداره مالی باشه، عاطفی باشه یا چی ...
هیشکی تا حالا منو انقد بیرون نبرده و مهمونم نکرده ... انقد چیز میز برام نخریده و نبردتم تو مغازه ها، بگه فقط انتخاب کن!!
خیلی جاها جلوی خودمو میگیرم که کوچیکترین ذوقی واسه چیزی نشون ندم، که همون لحظه نره برام بخردش ...
کنارش خیلی حالم خوبه ...
پرم از حس خوب و دوس داشتنش ...
پرم از ذوق دیدنش ... حضورش ... شنیدنش ...
و هر روز داره این عواطف پررنگ ـتر هم میشه !
ولی ... یه مشکل خیلی بزرگ این وسط هست!!
جنسیتش با گرایش من همخونی نداره...
دوسش دارم! ولی به عنوان نزدیک ـترین و بهترین دوستم ...
نمی ـتونم نگاه عاطفی و پارتنری بهش داشته باشم!
عجیب ـترین نکته ـش اینجاس که درست توی روز و لحظه ای که از حجم زیادِ خستگی و نااُمیدیِ عواطفم گفتم «اصن من میخوام برم همجنس ـگرا شم» یهو واردِ دنیام شد!!
انگار تو اون لحظه صدام رسید به عرش خدا و به آنی برام برآورده ـش کرد لعنتی! :|
انقد خوبه و عشق و احساسش انقد پاک و نابه؛ که هزاران باااار به این فک کردم بذارم یه جور دیگه ای بیاد تو زندگیم!!
تموم همون هزاران باااار هم تهش به این نتیجه رسیدم «نمی ـشود» ـه و ازم برنمیاد !!! چیزی َم نیست که دست خودم و قابل تغییر باشه ...
بارها فک کردم اصن حتی دوستی باهاش اشتباهه و گول زدن خودمه!
اما همون بارها هم اینو حس کردم که جدا شدن ازش بزرگترین گناه و اشتباه در حق جفتمونه ...
بازیای زمونه رو می ـبینی؟؟؟؟ .......