آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


به ســـویِ نبرد!

برنامه عوض شد!

امشب راهیِ تهرانم!

بالاخره اسمامونُ توی سامانه برای جدایی ثبت کردم

و برای فردا وقتِ مراجعه یِ حضوری به یه مرکزِ مداخله داریم ...

میدونستم از راه دور و تنهایی نمی ـتونم کاری رُ پیش ببرم!

ولی مهندس درواقع بیشتر به خاطرِ مشاوره رفتن ـهاش

و اینکه ممکنه اونا کمکی کنن نورِ امیدی واسه ادامه یِ رابطه ـمون زنده شه

قبول کرد همراهی کنه ...

اما حقیقت اینه که من تصمیمم رُ گرفتم

میدونم تهش چیه!

فقط امیدوارم این مشاوره ـها هم مثِ باقی درکشون اونقدی بالا باشه

که به هر قیمتی تشویقمون نکنن به ادامه یِ زندگی

یا سنگِ بیخود نندازن جلو پامون ...

حالا دیگه فردا باید بریم و ببینم چی میشه!

طبقِ معمول افسارِ زندگیم از دستم در رفته

انقد سردرگم و بلاتکلیفم

که نمی ـتونم برای ادامه یِ راهم برنامه بریزم و نقشه بکشم ...

فعلاً برایِ زندگیِ مستقل تو تهران، تصمیمم کمرنگ ـتر شده!

فقط شاید این مدتی که باید برای تموم شدنِ کارام بمونم

دنبالِ یه کارِ موقت بگردم

که یه پس اندازی چیزی تهِ جیبم جمع شه ...

نمیدونم!

یه حسِ غریبی دارم!

تو همین دو سه هفته دوری

مهندس چنان برام غریبه شده!

که حتی اگه اتفاقی عکساشُ ببینم

حس میکنم نمیشناسمش!!

تهِ خاطر و خیالم جمع میشه که ازش جدا شدم!

نمی ـتونم توصیفش کنم!

به خودم حسایِ خوبی دادم برای تهران رفتن!

یکمی ذوق و شوقِ کارایی که میخوام انجام بدم رُ دارم

ولی کنارش انگار مشوّشم که قراره مهندس رُ ببینم

باهاش روز و لحظه ـها رُ بگذرونم ...

یه حسِ ناامنی مثِ رفتن پیشِ یه ناشناس رُ دارم!

شاید خیلی عجیب و زود باشه!

ولی دیگه حتی اندازه یِ اون سه ماهِ سرد و دوری که کنارش بودم هم

به عنوان همسر یا شریکِ زندگیم نمی ـبینمش حتی!

پناه بر خدا ...

امیدوارم برا جفتمون روزهای قشنگی به انتظار گذاشته باشه

که پشتِ این ناملایمتی ـها

تهش حالمون خوب شه ...

چون هیچ ـکدوم لایقِ بدی دیدن و تلخ زندگی کردن نیستیم ...

از اوضاعِ خواهرم بخوام بگم

خیلی حالِ خودشون و رابطه ـشون بهتره

ولی خب یه مسائلی وجود دارن

که مامانمُ عمیقاً نگران و آشفته کردن ...

مامانه دیگه!

دلیل برای حرص و جوش خوردن، کم نداره!!!

از خودم َم بخوام بگم

خیلی سرحال و پرانرژی ـترم

یکم به پوستم رسیدم

از اون اوضاعِ داغونِ پر از جوش و بی ـحالی دراومده

رفتم پیشِ دوستم پاکسازی

از عطاری یه چندتا دارو و اینا گرفتم

و چقد پوستم نیاز داشت به این رسیدگی

تازه باز ورزشمُ هم شروع کردم ^_^

همینا خودش کُلی انرژی و حالِ خوب میده به آدم

شدیداً به سرم زده موهامُ هم کوتاه کنم!

از خیلی وقت پیش تصمیمشُ داشتم

دلم میخواست با شروعِ تابستون و گرمیِ هوا

قشنگ کوتاهِ کوتاهشون کنم

از وقتی یادم میاد موهام بلند بوده ...

البته سه سال پیش َم زد به سرم تا روی گردنم کوتاهشون کردم

هنوزم گیسای بافته ـشده یِ اون روز که چیدمشون رُ دارم

باز رسیدن به کمرم

ولی این ـبار دیگه میخوام به این ↘ تبدیلشون کنم :دی 

از یه طرف یکمی دلم نمیاد

از طرف دیگه هم چندتا عروسی و تولد و جشن تو راهه!

مامانم که میگه صبر کن اصن واسه جدایی هم بعدِ عروسی ـها اقدام کن

که مهندس باشه! :|

میگم خب بگید تنهایی دعوتش کنن اگه خیلی مشتاق دیدارشن همه!

والا!

من زنش بمونم که فقط برا عروسیِ دخترخاله و پسرخاله یِ من حضور داشته باشه؟! :دی

چه کاریه؟!!

نمیدونم حالا واقعاً تکلیفِ نهاییِ رابطه ـمون چیه؟

چی سرمون میاد؟

به نتیجه میرسیم؟

یا تا کِی قراره درگیرِ پروسه و مراحلِ جدایی باشیم؟!

فعلاً برم به چمدون بستنم فکر کنم!

که هنوز هیچی جمع نکردم

بی خیال و سرخوش نشستم اینجا تایپ میکنم :دی

دلم میخواست دوستامُ هم میخوندم

ولی نمیدونم چرا چند روزی بود بلاگایِ بیان برام باز نمیشد!

حتی مالِ خودم!

تازه امروز درست شده

دوس داشتم برا دوس جدیدام َم کامنت میذاشتم

فقط بگم که بهتون سر زدم و خوندمتون تا یه جاهایی

امیدوارم خیلی زود فرصتش پیش بیاد

برا نوشته ـهای خوشگلتون کامنت بذارم

و گوشه ای از این همراهیاتونُ جبران کنم ^_^

داشتم چک میکردم و دیدم به یُمنِ حضور شما

این ماهُ رکورد زدم :))

12 تا پست داره خرداد!

بیشترینش تا حالا 11 تا بوده توی یه ماه!

رکوردِ خودمُ شکستم خلاصه

مرسی که هستید

مرسی که همیشه برا پیش اومدنِ خیر و صلاحم دعا کردید ...

از اون شب که بیدار موندم و پست گذاشتم

نمیدونم چرا یکی از چشام به ورم و کبودی مبتلا شده!

البته زیاد محسوس نیست!

پشتِ چشَم یه کوچولو قرمز شده

یه مقداری هم التهاب داره ...

یه جوری که شاید کسی در نگاهِ اول متوجهش نشه

ولی خودم سنگینیشُ حس میکنم

دلم میخواد چشامُ ببندم و فقط بخوابم!

حالا نمیدونم چرا با دوش گرفتنم خیلی بهتر و سرحال ـتر شد!

یکمی التهابش خوابید ...

دلم خیلی چیزا میخواد

ولی انگار تا تکلیفِ رابطه ـم مشخص نشه

چیزی بهم نمی ـچسبه و مزه نمیده ...

این روزا خیلی حرفِ مشهد رفتن ـه!

خواهرم اینا! مهندس! همه میخوان برن

اصرار َم دارن با هم بریم ...

زیادی از این فضاها دور شدم ...

زیادی بی دین و ایمون شدم شاید

ولی هنوزم وقتی خوب فکر میکنم

می ـبینم دلم برا حرمِ اما رضا و اون رنگ و بو و حال و هواش تنگ شده ...

نمیدونم قسمت شه یا نه!

ولی بدم نمیاد بریم ...

یه زمانی چقد عاشقِ امام رضا و حرم و مشهدش بودم ...

چقد عوض میشن آدما ...

چند روز پیش به گذشته یِ خودم فکر میکردم!

و دیدم چه اندازه کنارِ مهندس خودم رُ از دست دادم ...

نمیگم اون مقصره!

خودم ضعیف بودم که انقد زود و زیاد تأثیر پذیرفتم ...

من آدمی بودم که زیبایی ـها رُ می ـدیدم!

هر چند در نگاهِ اول به دلم ننشت

ولی تونستم زوم کنم رو خوبی ـها و مثبت ـهاش

حتی توی چهره ـش ...

تا جایی که کم کم خودم َم باورم شد جذابه!

اما اون فقط عیب و ایراد می ـدید ...

با منی که اعتماد بنفسِ خوبی درموردِ چهره ـم داشتم

کاری کرد جزء به جزءِ صورتم برام بره زیرِ سؤال ...

که حتی الان با وجود اینکه خودش میگه خیلی عالی شدی

هنوز دنبالِ باقیِ ایراد و نقص ـهام بگردم ...

لابلای این افکارم یه لحظه ناخوداگاه بهش گفتم:

"تا وقتی دنبالِ ایراد بگردی، هرچیزی رُ که برطرف کنی، بازم یه جدیدترش به چشِت میاد"

ولی دیدنِ زیبایی ـها همه چی رُ برعکس میکنه!!!

پس شاید این تأثیرِ خود مهندسه که من الان نمیتونم بخوامش و زیبایی ـها و خوبی ـهاشُ ببینم!

نمیدونم ...

فقط میدونم الان انگیزه و امیدم برای بودن باهاش

صفرِ صفره!

مهندس امیدواره بریم مشاوره و بهمون نویدِ برگشت بدن!

من امیدوارم بریم و آبِ پاکی رُ بریزن رو دستش، کمکش کنن کنار بیاد!!

اینا رُ بی ـخیال!

یه چیزی یادم اومد درموردِ آدمایِ اطراف

و چشم و هم چشمیایِ عجیبشون!

من نمیدونم چرا انقد برا بعضیا معیارِ رفتار بودم همیشه! :|

فقط منتظرن ببینن چیکار میکنم

که دقیقاً پشت سر من اون کارُ انجام بدن!

گاهی این چند روز حرفشون میشد

با شوخی میگفتم الان فلانیا بفهمن من میخوام جدا شم، لابد سریع میرن درخواستِ طلاق میدن! :))

حالا دیشب خبرش رسید به گوشم

که یکی از همون آدما

با شوهرش بحثش شده

وسطِ دعوا گفته چطور مهلا با اینکه همه چی خوب بود اومده کرمان که طلاق بگیره، منم ازت طلاق میگیرم که انقدر بدی! :|

با این تفاسیر خدایی زندگیِ همه رُ بهم ریختم من :|

کار به ملت یاد دادم! :دی

مشاوره های از طرف دادگاه خیلی روند موفقی در بازگشت به زندگی ندارند مگر اینکه طرفین علاقه مند باشن 

به هرحال 4 جلسه در طی 45 روز باید برگزار بشه ...و قبا 45 روز نامه بهتون نمیدن 

درجریان انچه گذشت نیستم ولی امیدوارم خیر باشه براتون 

علاقه مندی یک طرفه چطور؟!
ممنونم عزیزم! چه اطلاعات مفید و خوبی
بعد از اون 45 روز بازم پروسه ی طولانی و مفصلی در راهه؟!

امیدوارم ...
بازم ممنون و متشکرم از راهنمایی هاتون :*

جلل خالق😁

خوبه که خوبی خدا رو شکر

انشالله زودتر کاراش انجام بشه و راحت بشی

دخترا اصولا چون اعتماد بنفسشون پایینه اگه عیب و ایرادی ازشون بگیری دیگه دلشون صاف و پاک نمیشه و همش فکر میکنن ایراد دیگه ای هم دارن

اصل کارش اشتباه بوده

مواظب باش یهو یه سوء رفتاری نکنه بهت اسیب برسه خدایی نکرده

برا طلاقم چشم و هم چشمی؟ یا عجبا!🤨

:)) میومیو عوض میشه!!

ممنون. ایشالا...

میدونید خب اعتقادا هم فرق میکنه
مثلا مهندس خیلی جانب دارانه میگه من دلم نیومد یکی دو موردی که با برطرف کردنشون، چهره ت پرفکت میشد رو گوشزد نکنم :/
تازه یه نیمچه منتی هم میذاره که ببین چقد الان بهتر شدی و اینا به لطف انتقادای منه :دی
از نظر خودش خب اشتباهی نکرده ...

نه حالا اونطورا هم نیست خداروشکر
ولی بازم توکل و پناه بر خدا :دی
آره میبینید؟! :|
Wednesday 2 Tir 00 , 01:51 مامانی ...

سلام مهلا جان

سفر به خیر و سلامت

ممنون که مینویسی ، راهت روشن عزیزم.❤️

 

ما رو بی خبر نگذار

سلام عزیزم
ممنون که همراهیم میکنید :*
حتما ^_^

مهلا بنظرم اینجوری بیشتر و بیشتر به روحیه مهرداد ضربه میزنی !
برو خونه فامیل ، جایی ! حتی هتل ، مهمونخونه هرجا ...
ولی گناه داره ! میری اونجا هم خودت عذاب میبینی هم اونو اذیت میکنی !
واسه طلاق چرا باید تو یه خونه زندگی کنین آخه ؟!
هر بار برای جلسات برو و بیا ! چند بار میشه کلش ؟!

کاش شرایطشُ داشتم ...
ولی نه کسی رُ تهران دارم که بتونم برم خونه ـش بمونم
نه شرایطِ هتل و مهمونخونه رفتن رُ دارم ...
اینطور که یکی از دوستان گفته بود قرار بر 4 جلسه توی 45 روز بود
که الان اصلاً همه ـچی گره خورد و هیچی به هیچی ...

سلام عزیزم

پس آخر راهی تهران شدی و باید اونجا پروسه رو طی کنید

امیدوارم همه چیز اونجوری که میخوای پیش بره و زیاد طولانی نشه 🙏

منم بسی دلم مسافرت میخواد.شمال یا مشهد ولی فعلا جز ماه عسل که مشهد رفتیم سفر دو نفره ی دیگه ای نرفتیم 😕

میگم این فامیلتون دیگه نوبره! یعنی چی آخه 😐😐😐 

سلام آرزو جان
ممنونم عزیزم ...

ایشالا قسمت شه زودِ زود بتونید یه سفر برید
دلی از عزا درآرید و حسابی بهتون خوش بگذره ^_^ :***

آره! یه سری آدما رُ هیچ ـجوره نمیشه فهمید ...
Sunday 6 Tir 00 , 08:58 مامانی ...

سلام مهلا جان...

خوبی؟

چه خبر؟

بیا برامون بنویس لطفا

سلام عزیزم :**
ممنونم، احوال شما چطوره ؟؟

چشم اگه بتونم امروز می ـنویسم حتماً ❤️
Sunday 6 Tir 00 , 15:53 مامانی ...

به به خیلیم عالی❤️❤️♥️

 

ما هم خوبیم ممنون😘

❤️
خدارُشکر :**
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan