آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


مثلِ یک غروبِ دلــــگیر...

دارم از پسِ یه عصر جمعه یِ ناکامِ دیگه می ـنویسم ...

با چشای نمناک و افکار مات و مبهوت!

گیجم!

خیلی گیج!

پررنگ ـترین چیزی که حس میکنم

اینه که چقد به حرف زدن با تراپیستم نیاز دارم!!!

میدونید؟ قرارد بود همُ ببینیم... (محمدُ میگم)

صبح که بهش زنگ زدم، هنوز خوابش میومد و بعد از چند دقیقه حرف زدن، خدافظی کرد که بخوابه!

منتظرش موندم ... ذوق دیدنشُ داشتم ...

به هر ضرب و زوری بود خودمُ سرگرم کردم ...

ساعت از 11 شد 5 عصر ...

در حالی زنگ زد که معده ـدردش برگشته بود!

و این یعنی زهی خیالِ باطل! همه ـچی مالیده ...

اولین ـبارم نبود که تا مرزِ راهی شدن حاضر شده بودم و بعد مجبور شدم با چشای خیس جورابامو از پام دربیارم، لباسای بیرونمُ با تو خونه ایام عوض کنم و دلم نیاد تا آخرِ شب رژ و کرممُ از روی صورتم پاک کنم ...

اما راستش گیجیم از اینه که حس میکنم آدم بده یِ ماجرا منم!

نمیدونم ... شاید بلد نیستم حق ـطلبی کنم و از موضعِ خودم کوتاه نیام!

اینُ فهمیدم که خیلی تأثیر می ـپذیرم!

حرفایی که می ـشنوم رُ باور میکنم و انگار بعد از اون، خودم و خواسته ـهام گم میشن ...

چرا نباید صبوری رُ بلد باشم؟

چرا نباید دردِ معده و ناراحتی و مریضیش، بیشتر از اینکه نمی ـبینمش؛ ناراحتم کنه؟

فقط چون اتفاق تازه و جدیدی نیست ؟؟

مگه این دلیلِ خوبیه؟!

بهم میگه حالم اصن برات مهمه؟ یا فقط میخوای وقتتُ باهام بگذرونی؟ :(

حس میکنم نمی ـتونم آدمِ خوبی براش باشم!!

دوست ـداشتنم به درد خودم میخوره!

وقتی بهم میگه «میخوام ببرم به دکترم نشونت بدم بگم عاملِ بهم ریختنِ اعصابم این دختره ـس»! دلم پر از درد میشه از دست خودم!

نکنه بازم دارم تلاش میکنم دوس ـداشتنی باشم و این وسط خودمُ له میکنم؟؟

اما اگه حرفاش راست باشه چی؟ اگه حق با من نباشه چی؟

تو سرم پر از سؤال و ابهامه ... تو گلوم پر از بغضه و نمیدونم از کی دلخورم؟! از خودم یا محمد؟!

پر از سوءتفاهم و سوءبرداشتیم از هم ...

هر کدوم از نظر خودمون حق داریم و آدم خوبه ی داستانیم که مظلوم واقع شده و اونیه که بیشتر عشق میذاره و طرفشُ بیشتر دوست داره! ولی طرف مقابل همش ازش شاکیه!!!

نمیخوام اذیتش کنم ...

ولی وقتی توی ذوقم میخوره دست خودم نیست :(

نمیدونم الان برای کی دارم بغض میکنم؟

برا محمدی که مهلا رُ خیلی دوس داره ولی مهلاش نمی ـتونه عشق خوب و آروم و عاشق ـپیشه ای براش باشه؟

برا مهلایی که بارها ذوقاش ناکام مونده، دلش همیشه تنگه و مجبوره دست بذاره روی دلش و خوددار باشه؟

یا مهلایی که هیچوفت نمی ـتونه تمام و کمال حقُ به خودش بده؟

و یا برای رابطه ای که چـــــــــــــــقدددددر می ـتونست بهتر و عاشقانه ـتر و راضی ـکننده ـتر از اینی که هست باشه و شرایط انقد مانعشه؟؟

دلم برای هر سه ـتامون می ـسوزه ... مهلا ... محمد ... و رابطه ی مظلومِ بدبیارمون!!!

چرا من باید باعثِ دردای عصبیِ معده ـش و وخیم ـتر شدنِ حالش بشم؟ :(

دلم آشوب میشه وقتی فکر میکنم حتی گوشه ای از درداش و آزار دیدناش بخاطر منه!!

از هر دومون ناراحتم ...

از این شرایطِ تکرار شونده ناراحتم!

میدونید؟ عشقُ تو وجودش دیدم!

میل به برآورده کردنِ خواسته ـهامُ تو رفتارش و حرفاش دیدم!

ابراز علاقه ـها و شیفتگی ـهای به روش خودشُ دیدم!

صداقت و مهربونیشُ تو تک تکِ نگاهاش دیدم!

گفته بودم یکی از فانتزیام این بود یکی عاشقِ خندیدنام باشه و دلش بخواد زُل بزنه بهم؟

خب من حتی این زُل زدنا و عاشق ـپیشگیاشُ هم دیدم!!!

این هر روز بیشتر مهرم تو دلش نشستنا رُ دیدم!

شعر گفتناش برام... آهنگ خوندناش... اشتیاقش بهم... لبخندش وقتی منُ می ـبینه... چشاش وقتی مدت طولانی ای تو چشام خیره می ـمونه... دستاش وقتی در جست و جو و تمنای گرفتن دستای منه...

اعتماد عمیقی که بهم داره!

که در نتیجه ـش من َم می ـتونم ازش احساس امنیت و اعتماد بگیرم!

(چون اعتقاد دارم کسایی راحت می ـتونن به دیگران اعتماد کنن، که خودشون قابل اعتمادن)

دوسش دارم! ولی می ـترسم از اینکه نکنه این دوس ـداشتنی که من ازش دم میزنم فقط اَداس!؟

عشق و دوس ـداشتنِ واقعی اونیه که توی دل محمده!!؟

و به قول خودش من فقط مظلوم ـنمایی بیش نیستم!

سردرگمم واقعاً ...

بذا یکم از این حال و هوا دربیام و یکم پلی بک بزنم ...

برگردم سراغ تعطیلاتِ عید که تا تموم نشدنشون ما همُ ندیدیم ...

نمیدونم متوجهِ این موضوع شدید یا نه! ولی من آدمی نیستم که زیادی دورم خلوت باشه...

تمامِ ایامِ عید رُ یه طرفی بودم و حتی یه روزش َم نبود که کامل خونه مونده باشم!!!

پس میلم به دیدنِ محمد از سرِ تنهاییم و بیکاری و حوصله سر رفتنام نبوده و نیست!

اللخصوص که اتفاقاً با کسایی بودم که دوسشون دارم!

آدمایِ اونقد پایه ای که هرجایی با هم میرن و نه و نمیشه تو کارشون نیست...

شهربازی ... اتاق فرار ... سینما ... مافیا ... پارک ... بیرونِ شهر ... کلوت ... شب تو چادر ... جاده ...

تمامِ علایق و دوس ـداشتنیام میتونه باهاشون و کنارشون برآورده شه!

ولی تهش یه احساس خلاءی در من می ـمونه که دلم میخواست با محمد باشم تک تکِ اون جاها رُ !!!

دوس دارم با محمد بسازم خاطره ـهای قشنگمُ ... با اون برم جاهایی که دوس دارمُ ... کارایی که دلم میخواد انجام بدمُ !

همین افکار و خواسته ـهای سرکوب شده روزایِ آخر حسابی دلخور و ساکتم کرده بود ...

بعد از آخرین پستی که اینجا گذاشته بودم، مشخص شد دردای معده ـش عصبیه و از روز بعدش مُدام خواب بود بخاطرِ قرصای اعصابش ...

من َم کم کم رفتم توی خودم و ناامید از برقراری ارتباط ... ازش فاصله گرفتم و دور شدم!

محمد َم متوجه شده بود و دیگه مثل قبل گرم و عاشقانه جوابمُ نمیداد ...

دلخور شده بود از بی ـصبری و انقد زود پا پس کشیدنم!

دو روزِ آخر هیچ ارتباطی با هم نداشتیم ...

من بیرون از شهر بودم و هر لحظه منتظر زنگ و پیامش!!

که بالاخره غروبِ 13 درست وفتی که داشتیم حرکت میکردیم به سمت خونه ـهامون، اسمش افتاد رو گوشیم ...

شب وقتی تنها شدم و تو راهِ خونه ی خودم بودم بهش زنگ زدم!

بولدترین چیزی که از مکالمه ی اون شب یادمه اینه که بهم گفت اگه ازم خسته شدی، تعارف نکن!!!

بیشتر گر گرفتم از اینکه بعد از این همه مدت فقط برا تموم کردن می ـتونه باهام تماس بگیره!

حالش بهتر شده بود ولی بعد از تماس اون شب باز دردِ عصبیِ معده ـش برگشت!!!

یه دلم میخواست ازش دور بمونم و کاری به کارش نداشته باشم!

ولی یه دل دیگه ـم نگرانش بود و دوس داشت از حالش باخبر باشم ...

فرداش بالاخره طافت نیاوردم و حالشُ پرسیدم ...

هنوز ازش دلخور و ناراحت بودم ... خیلی عمیق و بغض ـآلود ...

حالِ خودم َم زیاد خوش نبود ...

بعد از چند روز مریضی و بی حالی و کرختی و فشارِ پایینی که مدام فقط سرکوب و انکارشون میکردم

صبح که بیدار شدم، بدنم با التهابایی شبیهِ کهیر و حساسیت ریخته بود بیرون!

به هر سختی ای بود سر کار تحمل کردم و عصر خودمُ بردم دکتر ...

اینجا َم یه قدم در راستای استقلالم برداشتم؛ منی که همیشه مامانم باید به زور می ـبردتم دکتر و خودش هنوز و همچنان می ـنشست تشریح میکرد و توضیح میداد که دخترش چشه و کجاش درد میکنه؟ :دی

علاوه بر اون یه قدمِ دیگه هم برای مقابله با ترس ـها و قوانینِ بیخودی که برای خودم ساخته بودم، برداشتم!

خب راستش من از بچگی یه مدلی بودم که وقتی به یه چیزی شناخته میشدم توی فامیل و خاص بودنم میفتاد سر زبون و سوژه واسه تعریف کردن میشد؛ ناخوداگاه خوشم میومد و دلم نمیخواست خرابش کنم!

مثلاً ! دخترعمه ـم که رفیق جون جونیم بود، خیلی خوش ـخواب بود ...

من َم یکی دو بار بر حسب اتفاق دیر و همزمان باهاش بیدار شده بودم ...

بعد بینِ مامانامون جا افتاده بود که این دو تا چقد می ـخوابن!!!

و من دوست داشتم اینُ !

حالا نمیدونم چرا میخواستم مثل اون باشم یا اصن چه اصراری بود؟

ولی الان تو خاطراتم یه لیست بلند بالا از صبح ـهایی رُ دارم که پیشِ هم خوابیده بودیم و من ساعت ـها توی رخت ـخواب تظاهر به خواب بودن کرده بودم تا زودتر از این بچه بیدار نشده باشم و سابقه ـم خدشه ـدار نشده باشه! :| :))))))

حالا یکی دیگه از این معروفیت ـهام ترس و فرار از آمپول بود!

از کلاس پنجم دبستان که یه خاطره یِ عجیب و غریبِ خنده ـدارِ پر از فرار و نشیب از آمپول زدنم دارم، دیگه هیج سوزنی در باسن مبارکم فرو نرفته بود :)))

بعد این ـبار که تنها رفته بودم دکتر و یهو آقاهه اسمِ آمپولُ آورد؛ اولش جا خوردم و ترسیدم! گفتم خیلی واجبه؟

ولی بعد از خودم پرسیدم که چی؟ چرا بیخودی باید چنین ترسی رُ توی خودم نگه دارم؟ چرا برام مهم باشه که «مهلا خیلی سرسخته تو آمپول زدن» رُ خرابش نکنم؟؟؟ من که این ـهمه سوزن تو نقطه ـهای دیگه ـم فرو رفته! سرُم زدم ... خون دادم ... واکسن زدم !!! چیُ انقد میخوام بزرگ کنم؟؟؟

و خلاصه که رفتم و عینِ یه دخترِ گل دو تا سوراخ دو طرفِ خودم یادگاری آوردم خونه :))

یکی َم نه و دو تا آمپول زدم :|

در تمامِ این حال و احوالات َم فکرم فقط پیش محمد بود ...

ازش خبر نداشتم، فقط میدونستم صبح مرخصی گرفته و سر کار نرفته ...

وقتی میرفتم دکتر، مغازه ـشون بسته بود ...

با خودم تو این فکر بودم که برگشتنی، ماشینُ جلو مغازه ـشون پارک میکنم و حتی اگه باباش تو مغازه باشه هم می ـمونم همونجا و خونه ـشون و درِ پارکینگی که اتاق محمدُ توی خودش داره رُ تماشا میکنم :)

رسیدم و داشتم ماشینُ نگه میداشتم که یهو دیدم بَـــه! خودِ شخص مبارکشون تو مغازه تشریف دارن!!!

همونجا نشستم که آهنگامُ گوش بدم و از دور فقط زُل بزنم بهش ...

همون لحظه ـهای اول نگاهش افتاد بهم که اونطرفِ خیابون توی ماشین بودم و منُ دید ...

اولش حس کردم داره خودشُ قایم میکنه و سرشُ می ـبره پایین که نتونم ببینمش!

ولی بعد دیدم داره علامت میده برم پیشش!!!

مردد بودم که درست می ـبینم و منظورش واقعاً همینه یا نه!؟

چند بار دیگه که علامت داد دیگه از ماشین پیاده شدم و پیش به سوی اونطرفِ خیابون :)

فک میکردم قراره سرد باشه باهام!

انتظارِ اشتیاق نشون دادن از سمتش رُ نداشتم!

راستش دلم ازش پر بود و گلوم لبریز بغض و چشام آماده به شلیک اشک بودن!!

گفت تا دیدمت ذوق کردم و سرمُ آورده بودم پایین که بتونم لبخندِ پهنمُ کنترل کنم! ^_^

بچه ـم! اونوقت من فک میکردم داشته خودشُ ازم قایم میکرده که نذاره ببینمش ...

نمیدونم این بشر چی تو خودش داره که حتی توی حال بد و اوجِ دلخوریم َم دیدنش حالمُ خوب میکنه ...

گمونم یکی دو ساعتی رُ توی مغازه ـشون بودم و حرف زدیم و دلخوریا و سوءتقاهما دونه دونه رفتن کنار ...

تمومِ اون احوالات بد انگار مثِ یه پرده جلو چشام بودن و نمیذاشتن نگاش کنم!

وقتی یه ذره محو شدن و نگام به صورتش افتاد یهو بی اراده حس کردم چقد دوسش دارم و میخوام این پسرُ!

رومُ برگردوندم که لبخندمُ نبینه ...

ساعت گذشت و باید می ـبست مغازه رُ

ازش قول گرفتم بعدش بریم بیرون و اصراراش بر اینکه بذاریم یه روز دیگه که حال من بهتر شه رُ گوش نکردم

با ذوق اومدم خونه مثلاً یه لباس گرم ـتر پوشیدم

عیدی ای که براش گرفته بودمُ کادو کردم و شاد و خرم رفتم پیشش که پایین خونه منتظرم بود ^_^

اون شبُ قدم زدیم و حرف زدیم و هِی سردم شد، خودمُ فرو کردم تو دلش و از ترسِ اینکه ویروسی ازم نگیره، به صورتش نزدیک نشدم :(

پسفرداش َم باز همینجوری شد!

هنوز حالم خوب نشده بود و التهابای بدنم وخیم ـتر شده بود

یجوری که صبح سرِ کار به زور خودمُ نگه داشته بودم که مرخصی نگیرم و نیام خونه! انقد که مریض و بدحال بودم!

واسه همین باز تنهایی رفتم دکتر

و باز آمپول زدم!

و باز برگشتنی جلو در مغازه ـشون پارک کردم و نشستم تو ماشین که نگاش کنم!

میدونید؟ اوضاعِ ما اینجوریه که نباید شناسایی بشیم :دی

مامان و باباش یکمی حساسن و با دوستی و دوس ـدختر و این داستانا مخالف!

همسایه ـهاشون َم سالهای ساله که میشناسنشون

واسه همین ما مثلاً خیلی باید احتیاط کنیم!

اونوقت مثِ این بچه ـهای دبیرستانی اونقد تابلوییم که حتی مامان و باباش َم یه بوهایی بردن :|

حالا چراشُ الان براتون تعریف میکنم! :دی

گفته بودم میرم باشگاه؟ ... آره ...

ولی نگفته بودم به خونه ـم خیلی نزدیکه و مسیرش جوریه که باید از جلوی مغازه ـشون رد شم :دی

من َم از عمد پیاده میرم و میام که راحت ـتر و بهتر ببینمش ...

روزی که میخواستم ثبت ـنام کنم، اصلی ـترین خوشحالیم همین بود که آخجون می ـتونم هربار تو مسیرم محمدُ ببینم!

بعد حالا اینجوریَم که از لحظه ای که از خونه میزنم بیرون، ذوقِ رد شدن از کنارش و همون یه نیم ـنگاه تماشا کردنشُ دارم ^_^

یا اکثر اوقات برگشتنی بهش زنگ میزنم و خودش میگه نزدیک شدی بگو بیام دم مغازه وایسم و نگات کنم ^___^

تصور کنید عینِ دو تا بچه یِ ساده یِ خنگ با لبخندای پهن نگاهامون قفل میشه تو هم وقتی از کنارش رد میشم! :)))

شک ندارم دیگه همه هم ـچراغا و در و همسایه ـهاشون فهمیدن ماها چه دل و قلوه ای بهم میدیم و قطعاً از نگاهشون دور نمونده -_-

اصن اینا به کنار!!!

یه بار که باهاش قهر بودم و ازش خبر نداشتم

تو راه باشگاه طبقِ معمول با نگام داشتم تو مغازه ـشونُ کنکاش میکردم که ببینمش!

یهو چشمم افتاد به باباش و همون لحظه باباش َم منُ دید!

سریع سرمُ انداختم پایین و رد شدم!

همون روز برگشتنی، از اونجایی که نگرانش بودم چرا مغازه نیومده باز نگاهم توی مغازه ـشون بود و باز باباش اونجا بود، تازه این ـبار به همراه مامانش ...

بعدن محمد بهم گفت باباش با خنده ازش پرسیده این دختره کیه که انگار دنبال تو میگرده تو مغازه، تا می ـبینه منم، سرشُ میندازه پایین و میره؟ :دی

و حتی به مامانش َم نشونم داده!!! :|

خلاصه که شناسایی شدم!

محمد َم اظهار بی اطلاعی کرده

الان فک میکنن من چش ـچرونم و خاطرخواه پسرشون شدم :( :)))

خلاصه که ... به این دلایل اون ـشب که از دکتر برگشته بودم، همونجوری اونور خیابون نشستم تو ماشین که دیگه زیادی با هم دیده نشیم!

ولی خب پسرم خودش زنگ زد، گفت بیا تو مغازه، الان مهمون میاد و بابام اینا نمیان پایین و نمی ـبیننمون!

این شد که باز پیاده شدم و با همون لبخندِ پهن رفتم پیشش ^_^

تازه بعدش َم یکی دو تا چش و ابرو اومدم و قول گرفتم که با ماشینش بیاد دنبالم و بریم دور دور

و بالاخــــــــره برای اولین بار مفتخر شدم که سوار ماشینش شم ^___^

عینِ بچه ـها ذوق کرده بودم و خوشحال بودم ^______^

رفتیم و من تنهایی یه آیس ـپک خوردم و محمد بخاطرِ معده ـش به هیچی لب نزد

یه شبِ خوشگل دیگه برا هم ساختیم

مخصوصاً برای من ...

نمیدونم تأثیر قرصای اعصابش بود یا چی!

ولی حس کردم هیچوفت تا این حد مهربون و عاشق ندیده بودمش!!!

چقد «دوسِت دارم» بهم گفت ^_^

چقد حرفای قشنگ زد!

چقد قلبمُ اکلیلی کرد ...

چقد متعجب و شگفت ـزده ـم کرد ...

خیلی دوس داشتم اون شبُ :)

لعنتی! باز دلم تنگ شد براش ...

چقد دوسم داره و من اذیتش میکنم!

چقد دوسش دارم و خودشُ ازم دریغ میکنه !

با حالِ بد شروع کرده بودم این پستُ ... ولی یادآوریِ خاطرات و لحظه ـهامون الان یه لبخندِ شیرین رو لبم نشونده :)

کاش سهممون از هم بیشتر از اینا باشه ...

کاش بیشتر قدر همُ بدونیم و بتونیم به هم عشق بدیم ...

دلاتون پر از شکوفه ـهای عشق و شادی باشه دوستام ♥️

Friday 18 Farvardin 02 , 23:50 راسینآل نوشت

حـآل اول رابطتون رو خریدارم مهـلا !
اولای دوستی خیلی کیف میده اونجـاها که همش ذوق و شوقه 
من که سابقه ام اینجـوریه که میرسیدیم بهم میخوردم زمین یا پام پیچ میخورد 
یه بار دست همو گرفته بودیم و راه میرفتیم تو پیاده رو 
خدایی عین تام و جری بود این صحنه ، وسط پیاده رو یه تیر برق بود منم سرمو انداخته بودم پایین و یه لبخند گنده ای رو لبم بود که دیششش لواشک شدم :))
البته نه کاملا چون در آخرین دقایق محسن دسمو کشید اونور :))

آره خلاصه که خوشالم برات !
اما منو میشناسی دیگه تا نیام نوحه سرایی نکنم دس بر نمیدارم 
با یه دختره توئیت بازی میکردیم یه حرف قشنگی زد 
میگفت نسل مارو یه جوری سرکوب شده و بی اعتماد بنفس بار میاوردن که آماده بودیم برای شکست ! با هرکی قرار میذاشتیم تو کافی شاپ از خودمون انتظار داشتیم با کفن سفید ازون کافی شاپ در بیایم بیرون !

میخوام بگم تو مث اونموقع ـآمون نباش دیگه ... تو الان 31 سالته یکمی تجربه ات بیشتر شده!
چند ماه چیزی نیست که به اسمت صفت مالکیت بدی و بگی مهلاش و رابطه و فلان و ... نمیگم دوست داشتنت واقعی نیستا قطعا هست خیلیم خوبه !
ولی ماها الان قدرتشو داریم با منطقمون هم بسنجیم رابطه رو ! یکم ترازو هم بذار این وسط به احساسات خودت هم ارزش بده 
زمان عقدت هم همین مکالمه رو من یادمه که بهت گفتم چرا انقد دنبال ایراد گرفتن از خودتی ؟! نباش واقعا هرچی گفتـی رو حق داری ... به علاوه اینکه تو یکی از کم توقع ترین دخترایی هستی که من میشناسم !

قشنگ از رابطه ات لذت ببر عشق رو با رویا پردازی و دامن زدن بهش اضافه نکن ببین ملات خودش چیه ! قدر احساساتتو بدون قشنگم ! 

و اینکه خوشـآلم که خوشـآلی ...
چند وقت پیشا یکی از کامنت ـآم این بود که الان تو راجع به فلانی (پارتنرش) این فکرو میکنی ... گفتم من اصن به اون فکر نمیکنم خداییش هم نمیکنم یعنی وقتـی میخونمتون و میبینم خوشالید تو رابطه تو زندگی عشق میکنم

الهـی همیشه شاد باشی قشنگم :*

عزیزم ^___^ ای جاااان!!!
فک کردم فقط من از این سوتیا میدم
باز خوبه محسن نجاتت میداده 😁♥️

اتفاقاً ریحان! کامنتای تو معمولاً انقد برام قابل تأملن که همیشه چندبار چندبار میخونمشون...
جالبه که هرباری ام اگه بهشون گوش نکردم، بعدن یجایی بهم ثابت شدن حرفات!!!
می‌فهمم چی میگی... من یه زمانی حسم اینجوری بود که اگه به یکی اجازه دادم و وارد زندگیم شد، حالا به هر دلیلی اگر اون رابطه قرار شد به انتها برسه، من حجم بزرگی از نجابت و پاکی و خیلی چیزای دیگه‌مو از دست میدم!!!
الان اون اعتقاد و ترس دیگه در من نیست! یا لااقل در اون حد دیگه نیست...
ولی خب به این هم فک میکنم که مگه رابطه‌ی خوب ساختنی نیست؟
یهو از تو لپ‌لپ که پیدا نمیشه و همه‌چیش َم پرفکت باشه!!!
پس به صبر و پشتکار و انعطاف زیادی نیازه... وگرنه سخت َم نیس تا به در بسته خوردم بگم خب اینجا نشد، برم بعدی...
با این حال حرف توام درسته...
من خیلی دنبال ایراد گرفتن از خودمم و اولین چیزی که می‌برم زیر سؤال معیارا و خواسته‌های خودمه...
هنوز خیلی چیزا هست که نتونستم یاد بگیرم و توی خودم قوی‌شون کنم!!! یکیش همینه!

مرسی مهربونم🥰
مرسی که حرفات انقد خوب و عاقلانه‌ان 🥹✨
خوشحالم از اینکه شماها رو کنارم دارم ...
فدات شم 💖 شادی قسمت قلب مهربونت

چه پست قشنگی...

اینطور که فهمیدم خانواده سنتی و شاید مذهبی داره و ببین، پسرای این هانواده‌ها نیاز به تربیت مجدد دارن:)) 

خیلی چیزا رو بلد نیستن و حتی نمیدونن و تقصیری هم ندارن. ولی خب در عوض اگه بقیه معیاراتون بخونه با هم، بعد اینکه کم کم یاد بگیره چی میخوای، رابطه تون برات کلی شیرین میشه...

^_^ فدات شم

خونواده‌ش آره! ولی خودش اصلاً :| :)))
اتفاقاً همه چیو هم بلده و هیچ َم ناآگاه و بی‌تقصیر نیست :دی
حالا من َم کاری به پرونده‌ی قطور و سوابقش ندارم ... مهم اینه الان رو نجابت و پاکیش میتونم حساب کنم
فقط کاش انقد تنبل نبود که چپ و راست منو بکنه تو دیوار -_- :))

خب من چون میخوام فعلا قضاوت نکنم 😬 خاموش میخونمت. 

اما یه سوال، نتونستم کنجکاویم رو ساکت کنم:))))

یعنی چی کاش اینقدر تنبل نبود که چپ و راست تورو بکنه تو دیوار؟؟ 😄

عزیزم! نه بابا قضاوت چیه! خاموش نشو راحت باش ^_^
:)) دس رو دلم نذار خواهر!!!
یعنی در اکثر موارد به دلیل خستگی و تحلیل انرژیش از دیدنش محرومم :|

مهلای زیبا نهایتا امیدوارم اونچیزی که این رابطه برات به ارمغان میاره شادی و رضایت باشه و بس .

آمین 🥹✨
ممنونم عزیز دلم 💖

دلم میخواد بابای محمد دوربین مداربسته تو مغازه ش کار گذاشته باشه😂

 

تو ام با این ترسات😂

از این کهیرایی که میگی من چند ساله هرسال بهار ازش بی نصیب نمیمونم😐 گرده افشانیش واس گلاست خارشش واس ما😂 اینم شانس مایه

خلاصه که ویروس نبوده، یه ماچُ از دست دادی😁

تابلوتر از اونیم که دوربین‌مداربسته لازم باشه 🥹😂

من هیچ‌وقت سابقه‌ی حساسیت و اینا نداشتم
یه ویروس نمیدونم چی‌چی گرفته بودم، بدنم به اون واکنش نشون داده بود
عزیزم! 🥺 چقد بده اینجوری ... خیلیا تو این فصل حساسیتشون اذیتشون میکنه
حالا من تو این قضیه شانس آوردم!
دیگه گفتم برا یه ماچ بچه رو زمین‌گیرش نکنم😁😂😂

باید پست قبلو بخونم😋🥹😁

بقول امام خمینی توطئه ای در کار است😂

مگه به ترتیب نمی ـخونید!؟! :دی
کی توطئه کرده؟!!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan