Tuesday 22 Tir 00
وسطِ خاموشیِ این کوپه ی تاریک
گوله شدم زیرِ ملافه
تا سرمای کولر کمتر بهم هجوم بیاره
با یه اینترنتِ نصفه نیمه و زخمی
به سرم زده پست بذارم!
بیرون انقد گرمه
که شیشه ـها درست مثلِ وقتِ روشن کردن بخاریِ ماشین تو زمستون
از بیرون بخار ـگرفته و نم ـدارن!
ماه داره همراهمون قدم به قدم میاد
نگاهم میکنه و براش دست تکون میدم
هم ـکوپه ایم از وقتی اومده
مستقیم رفته تخت بالا
هیچ صدا و حرکتی َم ازش سر نزده
بدونم اصن حالش خوبه یا نه! :دی
اونوقت من این پایین قشنگ برا خودم اطراق کردم
کلی کاکائو و پفک و لواشک خوردم
با نیشِ باز ماهُ بدرقه کردم
مث بچه ها براش ذوق ریختم و حرف زدم
و احتمالا الان اگه یکی از بیرون نگام کنه
شبیهِ این خل و چلایی شدم
که خودشونُ قایم کردن زیرِ پتو
ولی از نورِ گوشیشون معلومه در چه حالی ان! :))
بی جهت حالم خوبه!
بی صبرانه مشتاقِ فردام
که فسقلیِ خواهرمُ ببینم و
تو بغلم بچلونمش!
من زیاد احساسی نیستم
که دلتنگ و بیتابِ خانواده شم
ولی این شیطونکِ نیم ـوجبی
داستانش با همه فرق میکنه
قشنگ دلم با فکرش، از دلتنگی براش به تالاپ تولوپ میفته
هردفعه َم از ذوقم یچیِ کوچیک براش میخرم
که خاله ـشُ دست خالی نبینه بعد از این همه وقت...
این بار َم یکی از این هشت ـپا بامزه ـهای معروف براش گرفتم
که یه ورشون اخموئه یه ورشون خوشحال!
گمونم خودم بیشتر ذوقشُ دارم و
ناراحتم که چرا یکی َم برا خودم برنداشتم :))
راستش امروز تو قطار باز داشتم با خودم فکر میکردم
البته نه اونقدر عمیق و کارآمد
ولی همین که تو مغزم دنبال کلمه میگشتم و
به قصد به پست تبدیل کردن، کنار هم می چیدمشون
باز به یه کشفیاتی رسیدم
هرچند هیچکدوم چندان جدید و نو نیستن!
...
فک کردم چقد خودمُ وقتی مصمّم تصمیم به جدایی میگیره، بیشتر دوس دارم!
انگار اون مهلا قوی ـتره!
محکم ـتره!
مستقل ـتره!
عاقل ـتره حتی!
که از هیچ عواقب و سختی ای نمیترسه!
که هیچ ضربه و طعنه ای هراس به راهش نمیندازه!
حاضره هرچیزی رُ به جون بخره، ولی پای دلش وایسه!!
خوب و بدِ آینده رُ نادیده بگیره و الان فقط اون راهی رُ بره که فک میکنه درست ـتره!
ولی این مهلای مونده، ضعف داره!
ترسوئه ...
حساب کتاب میکنه!
که اگه از این زندگی برم، دیگه اینُ ندارم... اونُ ندارم ...
با این مواجهم!
اون خطر پیش رومه ...
...
دیروز رفتم دکتر
خبر خوبی بهم نداد ...
اتفاقی که فک میکردم نیفتاده، افتاده!
اگه یه ماه پیش چنین چیزیُ میشنیدم خیلی بهم میریختم ...
اما الان فک میکنم تابویی بیش نیست!
آدمِ عجیبی ام!
شخصیتم، افکارم، اعتقاداتم
دارن هر روز شخم میخورن و
زیر و رو میشن ...
غلطِ دیروزم، درستِ امروزم ـه!
دارم ترسامُ به دستِ باد میسپرم
و حس رهایی پیدا میکنم!
گرچه هنوز یه جایی پسِ ذهنم
یه مهلایی برام خط و نشون میکشه
که این افکارِ پوچِ جدیدت، خوش خیالی ای بیش نیست
و یه روز که دیگه دیره و چوبشُ خوردی
بدجوری پشیمون میشی!
دارم فک میکنم حتی چوبشُ هم که بخورم، می ارزه!!
شاید تاثیرِ متنای روانشناسی ایه که تو این مدت خوندم...
قبولِ گذشته!
مسئولیتِ تک تکِ اشتباها
جزء به جزءِ اتفاقا!
بد و خوب!
همه رُ گردن میگیرم!
مهلای ضعیف و مستأصلِ الان رُ هم سرزنش نمیکنم!
می ـفهممش!
بهش حق میدم و درکش میکنم ...
و دوسش دارم!
حتی الان که مبهوت و خنثی زل زده به راهی که انگار انتخابشُ میدونه ولی جرأتِ پا گذاشتن تو مسیرشُ نداره!
نمیدونم این کتابی که الان دارم میخونم
که یهو بینِ اون ـهمه کتابی که منتظر و تو صفن برای خونده شدن
بی اینکه چیزی از مطلب و موضوعِ حرفاش بدونم
انتخاب و شروعش کردم
یه نشونه ـس؟؟
که انقد آرومم میکنه و
هرچی بیشتر پیش میرم
بهم جرأت میده برای یه انتخابِ جسورانه؟
یا این منم که همه ـچی رُ اونطور که میخوام تحلیل میکنم؟
منم که دارم یه لباس قشنگِ منطقی میپوشونم به تنِ خیره ـسری ـها و بی ـعقلی ـهام؟؟
آخه هرچقدم که میخوام خوشبین و جسور باشم
این وسط هنوز یه چیزی هست که ترس میندازه به جونم
قیدِ تمومِ فال و طالع ـبینیا و جادوها رو زده ـم
به این فک کردم تقدیرم دستِ خودمه
این من بودم که تا اینجا هر بار تغییرشون دادم
پس بازم میشه اتفاق نیفته اونچه که اینا میگن
ولی اون استخاره ای که مامانم گرفته...
اونُ قبولش دارم!
هربار استخاره ـهاش حق و درست بودن ...
از اون میترسم!
انگار خدا اومده پایین و بهم گفته "نکن"!
با هرچی بتونم مبارزه کنم و باور کنم میتونم پیروز شم
با این نمیتونم!!
خودم هیچوقت نرفتم سمتش که استخاره بگیرم، چون از همین میترسیدم!
انگار همون خدا رُ کمش دارم وسطِ زندگیم!
انگار گمش کردم
و درست از همون وقتی که دستشُ ول کردم، خودم َم گم شدم!
نمیدونم باهاش قهر کردم؟ لج کردم؟ چی شد که انقد ازش دور شدم؟؟
یادم رفت چه روزا و لحظه ـهایی که هوامُ داشته و نذاشته آسیب ببینم
نذاشته از هم بپاشم...
همیشه منِ سر به هوا رُ حفظ کرده
بهترینا رُ پیشِ روم گذاشته ...
ولی از یه جایی به بعد فقط باهاش تندی کردم... سرکشی کردم... بنده ی خوبی براش نبودم...
هربار قول دادم و عمل نکردم!
کاش از همینجا دور بزنم و برگردم سمتش
کاش حالا که اسمِ مشهد اومده
جور شه و واقعاً بریم
دلم برای اون حال و هوا و آرامشش تنگ شده...
برا اون ایمان و باوری که پاک بود!
گرچه هیچوقت اونقدی معتقدِ متعصب نبودم
که تو حرم امام رضا هم همش این فرچونکای خادمین میومد سمتم
که خواهرم اون حجاب لامصبت بر باد رفت! بکش جلو روسری رُ! :|
که همیشه حرصم میگرفت از چادر اجباری ای که باس میپوشیدم و مدام با ناشیگریِ تمام جمع و جورش میکردم زیر پام نره
ولی قدِ الان َم دلچرکین نبودم ...
تا این اندازه دور نبودم
دلم میخواد پا شم نماز خوندنمُ برا صدمین بار شروع کنم دوباره ...
که خودش یه راهی جلوم بذاره!
یا بخوام روراست ـتر باشم
باید بگم راهی که دلم باهاشه رُ برام روشن ـتر کنه و جرأتِ بیشتری بندازه تو دلم برا انجامش...
خودش جورش کنه دیگه!
با کمترین آسیب و دل ـشکستگی ...
امشب که مهندس زنگ زد چک کنه ببینه همه چی اوکیه و کجای راهم
باز یه حالی شدم
نه که حال خوب!
بهم ریختم...
از اون صمیمیت و امیدی که زنده شده!!
از اون احوالی که با لحظه ی برگشتم به تهران، 180 درجه فرق کرده!
با گریه و غم اومد دنبالم
با شوق و امید راهیم کرد ...
من خط و نشونم رُ براش کشیدم لحظه ای که از مرکزِ مداخله برگشتیم و قرار به موندن شد!
ظالمانه ـس ولی هنوزم گاهی یادآوری میکنم
چون میترسم از اون دل امیدی که به من میبنده
و احساسی که میذاره و من قراره برای چندمین بار ازش رد شم!
یه بار بهم گفت حتی اگه تصمیمت به رفتنه، تو این مدت دیگه نگو! تو دلت نگه دار!
میترسم نگه دارم و به روی خودم نیارم
فک کنه همه چی درست شده و از سرم افتاده!!
از طرف دیگه هم خودم از بدجنسیام دلم میسوزه
کمتر میگم و باش راه میام
ولی باز عذاب وجدان میگیرم ...
حسِ آدمی رُ دارم که در حال سوء استفاده کردنه!
که داره با احساست یه آدم دیگه بازی میکنه!
گرچه حقیقتاً اینطور نیست...
فقط دارم راه میام!
مطمئنم مهندس َم حس میکنه حالمُ!
که با وجودِ همه امیدها و خیالاتش از دونفره ـهامون
گاهی َم بدون هیچ حرفی از سمت من
یهو یه چیز عجیبی از آینده ی غیرمشترکمون میگه!
مث اینکه "ایشالا شوهرت فلان باشه"
یه چیزی شبیهِ یه دعای خوب!!
نمیدونم به وقتِ شنیدنِ این حرف خیالم راحت شه، یا دلم کباب؟؟؟
شاید اون یهویی رد شدن و پا گذاشتن رو همه چی، انتخابِ بهتری بود!
شاید این آروم آروم رفتنه درد بیشتری داشته باشه
برا هر دومون!
مثِ زخم عمیقی که یهو بیفته رو جونت و سوزِ دردش بزنه به چشات و اشکاتُ روونه کنه که فریاد سر کنی!
تا زخمی که آهسته آهسته گوشتتُ ببره و نفوذ کنه تا استخونت و هی لباتُ به هم فشار بدی که الان تموم میشه، ولی تموم نشه!