آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


دلِ بخارگرفته ...

درحالیکه توی قطارم و
وسطِ خاموشیِ این کوپه ی تاریک
گوله شدم زیرِ ملافه
تا سرمای کولر کمتر بهم هجوم بیاره
با یه اینترنتِ نصفه نیمه و زخمی
به سرم زده پست بذارم!
بیرون انقد گرمه
که شیشه ـها درست مثلِ وقتِ روشن کردن بخاریِ ماشین تو زمستون
از بیرون بخار ـگرفته و نم ـدارن!
ماه داره همراهمون قدم به قدم میاد
نگاهم میکنه و براش دست تکون میدم
هم ـکوپه ایم از وقتی اومده
مستقیم رفته تخت بالا
هیچ صدا و حرکتی َم ازش سر نزده
بدونم اصن حالش خوبه یا نه! :دی
اونوقت من این پایین قشنگ برا خودم اطراق کردم
کلی کاکائو و پفک و لواشک خوردم
با نیشِ باز ماهُ بدرقه کردم
مث بچه ها براش ذوق ریختم و حرف زدم
و احتمالا الان اگه یکی از بیرون نگام کنه
شبیهِ این خل و چلایی شدم
که خودشونُ قایم کردن زیرِ پتو
ولی از نورِ گوشیشون معلومه در چه حالی ان! :))
بی جهت حالم خوبه!
بی صبرانه مشتاقِ فردام
که فسقلیِ خواهرمُ ببینم و
تو بغلم بچلونمش!
من زیاد احساسی نیستم
که دلتنگ و بیتابِ خانواده شم
ولی این شیطونکِ نیم ـوجبی
داستانش با همه فرق میکنه
قشنگ دلم با فکرش، از دلتنگی براش به تالاپ تولوپ میفته
هردفعه َم از ذوقم یچیِ کوچیک براش میخرم
که خاله ـشُ دست خالی نبینه بعد از این همه وقت...
این بار َم یکی از این هشت ـپا بامزه ـهای معروف براش گرفتم
که یه ورشون اخموئه یه ورشون خوشحال!
گمونم خودم بیشتر ذوقشُ دارم و
ناراحتم که چرا یکی َم برا خودم برنداشتم :))

راستش امروز تو قطار باز داشتم با خودم فکر میکردم
البته نه اونقدر عمیق و کارآمد
ولی همین که تو مغزم دنبال کلمه میگشتم و
به قصد به پست تبدیل کردن، کنار هم می چیدمشون
باز به یه کشفیاتی رسیدم
هرچند هیچکدوم چندان جدید و نو نیستن!
...
فک کردم چقد خودمُ وقتی مصمّم تصمیم به جدایی میگیره، بیشتر دوس دارم!
انگار اون مهلا قوی ـتره!
محکم ـتره!
مستقل ـتره!
عاقل ـتره حتی!
که از هیچ عواقب و سختی ای نمیترسه!
که هیچ ضربه و طعنه ای هراس به راهش نمیندازه!
حاضره هرچیزی رُ به جون بخره، ولی پای دلش وایسه!!
خوب و بدِ آینده رُ نادیده بگیره و الان فقط اون راهی رُ بره که فک میکنه درست ـتره!
ولی این مهلای مونده، ضعف داره!
ترسوئه ...
حساب کتاب میکنه!
که اگه از این زندگی برم، دیگه اینُ ندارم... اونُ ندارم ...
با این مواجهم!
اون خطر پیش رومه ...
...
دیروز رفتم دکتر
خبر خوبی بهم نداد ...
اتفاقی که فک میکردم نیفتاده، افتاده!
اگه یه ماه پیش چنین چیزیُ میشنیدم خیلی بهم میریختم ...
اما الان فک میکنم تابویی بیش نیست!
آدمِ عجیبی ام!
شخصیتم، افکارم، اعتقاداتم
دارن هر روز شخم میخورن و
زیر و رو میشن ...
غلطِ دیروزم، درستِ امروزم ـه!
دارم ترسامُ به دستِ باد میسپرم
و حس رهایی پیدا میکنم!
گرچه هنوز یه جایی پسِ ذهنم
یه مهلایی برام خط و نشون میکشه
که این افکارِ پوچِ جدیدت، خوش خیالی ای بیش نیست
و یه روز که دیگه دیره و چوبشُ خوردی
بدجوری پشیمون میشی!
دارم فک میکنم حتی چوبشُ هم که بخورم، می ارزه!!
شاید تاثیرِ متنای روانشناسی ایه که تو این مدت خوندم...
قبولِ گذشته!
مسئولیتِ تک تکِ اشتباها
جزء به جزءِ اتفاقا!
بد و خوب!
همه رُ گردن میگیرم!
مهلای ضعیف و مستأصلِ الان رُ هم سرزنش نمیکنم!
می ـفهممش!
بهش حق میدم و درکش میکنم ...
و دوسش دارم!
حتی الان که مبهوت و خنثی زل زده به راهی که انگار انتخابشُ میدونه ولی جرأتِ پا گذاشتن تو مسیرشُ نداره!

نمیدونم این کتابی که الان دارم میخونم
که یهو بینِ اون ـهمه کتابی که منتظر و تو صفن برای خونده شدن
بی اینکه چیزی از مطلب و موضوعِ حرفاش بدونم
انتخاب و شروعش کردم
یه نشونه ـس؟؟
که انقد آرومم میکنه و
هرچی بیشتر پیش میرم
بهم جرأت میده برای یه انتخابِ جسورانه؟
یا این منم که همه ـچی رُ اونطور که میخوام تحلیل میکنم؟
منم که دارم یه لباس قشنگِ منطقی میپوشونم به تنِ خیره ـسری ـها و بی ـعقلی ـهام؟؟
آخه هرچقدم که میخوام خوشبین و جسور باشم
این وسط هنوز یه چیزی هست که ترس میندازه به جونم
قیدِ تمومِ فال و طالع ـبینیا و جادوها رو زده ـم
به این فک کردم تقدیرم دستِ خودمه
این من بودم که تا اینجا هر بار تغییرشون دادم
پس بازم میشه اتفاق نیفته اونچه که اینا میگن
ولی اون استخاره ای که مامانم گرفته...
اونُ قبولش دارم!
هربار استخاره ـهاش حق و درست بودن ...
از اون میترسم!
انگار خدا اومده پایین و بهم گفته "نکن"!
با هرچی بتونم مبارزه کنم و باور کنم میتونم پیروز شم
با این نمیتونم!!
خودم هیچوقت نرفتم سمتش که استخاره بگیرم، چون از همین میترسیدم!
انگار همون خدا رُ کمش دارم وسطِ زندگیم!
انگار گمش کردم
و درست از همون وقتی که دستشُ ول کردم، خودم َم گم شدم!
نمیدونم باهاش قهر کردم؟ لج کردم؟ چی شد که انقد ازش دور شدم؟؟
یادم رفت چه روزا و لحظه ـهایی که هوامُ داشته و نذاشته آسیب ببینم
نذاشته از هم بپاشم...
همیشه منِ سر به هوا رُ حفظ کرده
بهترینا رُ پیشِ روم گذاشته ...
ولی از یه جایی به بعد فقط باهاش تندی کردم... سرکشی کردم... بنده ی خوبی براش نبودم...
هربار قول دادم و عمل نکردم!
کاش از همینجا دور بزنم و برگردم سمتش
کاش حالا که اسمِ مشهد اومده
جور شه و واقعاً بریم
دلم برای اون حال و هوا و آرامشش تنگ شده...
برا اون ایمان و باوری که پاک بود!
گرچه هیچوقت اونقدی معتقدِ متعصب نبودم
که تو حرم امام رضا هم همش این فرچونکای خادمین میومد سمتم
که خواهرم اون حجاب لامصبت بر باد رفت! بکش جلو روسری رُ! :|
که همیشه حرصم میگرفت از چادر اجباری ای که باس میپوشیدم و مدام با ناشیگریِ تمام جمع و جورش میکردم زیر پام نره
ولی قدِ الان َم دلچرکین نبودم ...
تا این اندازه دور نبودم
دلم میخواد پا شم نماز خوندنمُ برا صدمین بار شروع کنم دوباره ...
که خودش یه راهی جلوم بذاره!
یا بخوام روراست ـتر باشم
باید بگم راهی که دلم باهاشه رُ برام روشن ـتر کنه و جرأتِ بیشتری بندازه تو دلم برا انجامش...
خودش جورش کنه دیگه!
با کمترین آسیب و دل ـشکستگی ...
امشب که مهندس زنگ زد چک کنه ببینه همه چی اوکیه و کجای راهم
باز یه حالی شدم
نه که حال خوب!
بهم ریختم...
از اون صمیمیت و امیدی که زنده شده!!
از اون احوالی که با لحظه ی برگشتم به تهران، 180 درجه فرق کرده!
با گریه و غم اومد دنبالم
با شوق و امید راهیم کرد ...
من خط و نشونم رُ براش کشیدم لحظه ای که از مرکزِ مداخله برگشتیم و قرار به موندن شد!
ظالمانه ـس ولی هنوزم گاهی یادآوری میکنم
چون میترسم از اون دل امیدی که به من میبنده
و احساسی که میذاره و من قراره برای چندمین بار ازش رد شم!
یه بار بهم گفت حتی اگه تصمیمت به رفتنه، تو این مدت دیگه نگو! تو دلت نگه دار!
میترسم نگه دارم و به روی خودم نیارم
فک کنه همه چی درست شده و از سرم افتاده!!
از طرف دیگه هم خودم از بدجنسیام دلم میسوزه
کمتر میگم و باش راه میام
ولی باز عذاب وجدان میگیرم ...
حسِ آدمی رُ دارم که در حال سوء استفاده کردنه!
که داره با احساست یه آدم دیگه بازی میکنه!
گرچه حقیقتاً اینطور نیست...
فقط دارم راه میام!
مطمئنم مهندس َم حس میکنه حالمُ!
که با وجودِ همه امیدها و خیالاتش از دونفره ـهامون
گاهی َم بدون هیچ حرفی از سمت من
یهو یه چیز عجیبی از آینده ی غیرمشترکمون میگه!
مث اینکه "ایشالا شوهرت فلان باشه"
یه چیزی شبیهِ یه دعای خوب!!
نمیدونم به وقتِ شنیدنِ این حرف خیالم راحت شه، یا دلم کباب؟؟؟
شاید اون یهویی رد شدن و پا گذاشتن رو همه چی، انتخابِ بهتری بود!
شاید این آروم آروم رفتنه درد بیشتری داشته باشه
برا هر دومون!
مثِ زخم عمیقی که یهو بیفته رو جونت و سوزِ دردش بزنه به چشات و اشکاتُ روونه کنه که فریاد سر کنی!
تا زخمی که آهسته آهسته گوشتتُ ببره و نفوذ کنه تا استخونت و هی لباتُ به هم فشار بدی که الان تموم میشه، ولی تموم نشه!

نمیدونم چی باید بگم مهلا جان

فقط از خدا میخوام اون راهی که خیر مطلقت توش هست سر راهت قرار بگیره و دلت به همون خیر راضی باشه

اینو خودتم بخواه، که خدا دلتو به خیر راضی کنه بی هیچ کم و کاستی و نشونه هاشو سر راهت پیدا و واضح بذاره

عزیزم ... ممنون از دعای خوبت :*
امیدوارم هر راهی واسم بهتره، تهِ دلم به ایمانش روشن شه و قرص و محکم از پسش بربیام ...
مچکرم :**

سلام دوست عزیزم
می‌تونم ازت یه خواهش بکنم؟
امکانش هست این لطف رو در حقم بکنی؟ 
می‌خوام اگه می‌شه منو با عنوان زیر توی وبت لینک کنی:

خرید فالوور ارزان

https://followshe.ir/buy-follower/

ممنون و سپاس‌گزارم ازت 

سلام
متاسفانه تبلیغ لینک نمیکنم توی لیست دوستام
موفق باشید

لذت میبرم از قلم زیبای شما دوستان...

هرچند اون قلم گاهی تلخ بنویسه.

 

مهلا جان...

سفر بخیر عزیزم.

ان شاالله که به سلامت برسی کنار خانواده ت.

 

آغوش امن پروردگارمون همیشه بروی ما بازه.

هیچ کجا آرامبخش تر و مطمئن تر از آغوشش نیست.

تموم مسائلی که پیش روت قرار میگیره

نشونه ها... راه های جدید و ... رو به فال نیک بگیر و خودت رو بسپار بهش.

تمام و کمال.

لذت و حرمت این بازگشت ، گره گشای راهت ، ان شاالله😊

 

بازم برامون بنویس♥️🌿♥️

^_^ مچکرم دوست عزیزم

فدات شم :*
فعلاً که کنار خونواده بودن باعث شده باز فرصت نکنم اینورا آفتابی شم :دی

میدونی؟
حتی توی نشونه ـها تناقض می ـبینم ...
گاهی فک میکنم شاید برا اینه که اشتباه تعبیرشون میکنم
و میخوام اون چیزی رُ ببینم که خودم میخوام
پس هی گمراه و سردرگم و بلاتکلیف ـتر میشم ...

چشم. فرصتشُ پیدا کنم حتماً :***

نوزاد انرژیش مثبته، خالصِ خالص

خوبه که یه چیزی هست که بخاطرش از ذوق قلبت به تپش بیفته❤✨

 

امیدوارم بتونی نماز خوندنُ شروع کنی عزیزم

آرامش میگیره آدم❤✨

رفتی مشهد منو هم دعا کنیااا❤

من سالهاست طلبیده نشدم

خیلیم دلم میخواد برم

امیدوارم به زودی بطلبه منم.

شما با مشهد چند ساعت فاصله دارید؟

 

عجب توصیف تلخی بود اون بندهای آخر پستت.. 

دقیقا.. عین یه تیزی که ذره ذره تو گوشت تنت فرو میره

آرزو میکنم خیلی زود هرآنچه خیر و نیک هست برای هردوتون رقم بخوره دوستِ خوبم❤.

عزیزم ^_^ آره
حالا بچه ـمون یکم از نوزادی دراومده دیگه داره کم کم به درجه ی کودک میرسه :دی
ولی شیرین شدنا و بامزگیاش یه جور دیگه دلِ آدمُ براش آب میکنه ^_^

:( تا الان که جدی نگرفتم و همچنان تارک الصلاتم -_-
ولی قبول دارم که نماز چقد به روح و روانِ آدم آرامش میده ...
والا امام رضا ما رُ هم از سالِ 93 دیگه نطلبیده ...
گمونم هم از تهران به مشهد و هم از کرمان، حدود 900 و خورده ای کیلومتر باشه
که میشه تقریباً 11 ساعت راه ...
ما که مشخص نیست بریم یا نه
ولی امیدوارم امام رضا هم ما و هم شما رُ به زودیِ زود بطلبه و راهی کنه 

خیلی وقتا هم مثِ این می مونه که چاقوـه از تنمون کشیده میشه بیرون
و همین که زخمه میخواد آروم بگیره دردش
باز یه تیزی درست تو همون نقطه محکم ـتر از قبل فرو میره ...
فدات شم دوست گلم ... منم امیدوارم ...
:**
Saturday 26 Tir 00 , 03:09 بلاگر کبیر ^_^

مهلا من بعد مدتها اومدم یه سری به وبلاگت بزنم ببینم اوضاع و احوالت چطوره.

اولا که سفر کرمان الهی خوش بگذره. .ای خاله شدن خیلی بی نظیره .کیف کن قشنگ.

 

بعدش هم ناراحت شدم که هنوز دغدغه ات موندن و نموندنه :(

الهی هر چی خیره همون رو تو مسیر انجامش قرار بگیری جانم

عزیزم :* خوش اومدی ...
ممنونم ...
آره خاله شدن یکی از بزرگترین لذت ـآی دنیاس اصن ^_^

هـــعععی ...
چه کنم که هنوزم اندر خم یک کوچه ام!!!
الهی آمین ...
:*** مرسی که اومدی

ماه ...

قطار...

سفر تنهایی...

پتو...

همشو دوس دارم :))

عزیزم! :دی
ایشالا همه ـش یه ـجا و با هم قسمت شه برات ^_^

مهلا؟ هستم میخونمت فقط منم عین تو دارم صبر می کنم که حالت به یه ثباتی برسه 

عزیزم :* ممنون که هستی ...
آره امیدوارم به یه ثباتِ نسبی ای برسه حالِ زندگیم ...

کجایی دختر خوب؟

هنوز کرمانی؟؟

نه عزیزم تهرانم ... شنبه رسیدم
میام میگم چرا نیستم و ناپیدام حالا ...
Sunday 3 Mordad 00 , 13:41 مامانی ...

مهلا جان؟؟؟

خوبی؟

کجایی؟

مرسی قربونت خوبم :*
بی ـمعرفتیمُ ببخشید ...
دارم با یه اینترنتِ لاک ـپشتی سر و کله میزنم :|
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan