Saturday 21 Aban 01
فقط میدونم هربار ذهنم خیلی خالیتر از اونی بود که بیشتر از ۳۰ ثانیه دووم بیاره و اون ضربدر بالای صفحه رو نزنه...
نه که حرفی برای گفتن نداشته باشم!
نه که اتفاقی برای تعریف کردن نیفتاده باشه!
ولی انقدر از نوشتن و حسش فاصله گرفتهم که با هربار ورودم به اینجا، فقط یه استپِ گنده و سکوت محض تمامِ مغزمو پر میکرد...
اینبار اما به لطف تغییراتِ در حال وقوع دیگه به هرچی مانع و سد سر راهم بود، غلبه کردم؛ تا بتونم مثل قبل حرفا و حسامو به واژه تبدیل کنم و بیارمشون رو این صفحهی خالی و سفید...
نمیدونم از کجا باید شروع کنم...
نمیتونم یه شرح حال مختصری از احوال روزایی که گذروندم رو بگم
چون یه قسمت بولد و مهمش رو حذف میکنم
شاید خیلیا حدس زده باشنش
ولی واسه بودنش بر خلافِ عقیدهی مهلای سابقی که هنوز انگار یهمقداری از بقایاش تو وجودم زندهس؛ از گفتنش و رو شدنش واهمه دارم...
واسه ترس از قضاوت ام که شده، دلم میخواد سانسورش کنم...
هرچند! ازش پشیمون نیستم
حرفش که بشه میتونم سرمو پیش خودم بالا نگه دارم و شرمنده نباشم
باور ندارم که اشتباه کرده باشم
ولی نمیتونم ام مطمئن باشم از بیرون اونقدری قابل درک باشه که بتونم با شجاعتِ تمام بازگوش کنم!
حالا... بگذریم
شاید یه زمانی که به خودم ایمان بیشتری داشتم، بیام و درموردش بنویسم
ولی اینبار برای حرف زدن از چیزای دیگهای اینجام
تهران...
شهر شلوغی که یه زمانی تو لیست « دوس نداشتنی» های من بود!
الان شده خونهی امن و دلنشین من!!
عجیبه که احساس غریبی نمیکنم باهاش
با تموم شلوغی و خستگی و آشوبش
برا من شده یه گوشهی دنجی که دیواراش آسایش و امنیت دارن...
حتی دلبستهی اون مسیرِ دو ساعتهی رفت و آمدم و هیاهوی متروش شدم...
چقد بهش عادت کردم!
چقد باهاش خو گرفتم...
انگار یه مهلا اینجا منتظرم بوده که بیام و بسازمش!
که خودم بشم!!
پرقدرت! جسور! بیواهمه! آزاد! مستقل!
اما...
به نظر میاد قرار بوده همهی اینا خیلی موقتیتر از اونی بشه که فکرشو میکردم!
که دقیقاً همونجا که تازه اوضاع و احوالم داره به یه سر و سامونی میرسه...
درست رو مرز استیبل شدنِ شرایط و شروع روزای کم دردسرتر
برگ جدید رو بشه!!
نمیدونم قبلاً گفته بودم یا نه
ولی بخاطرِ زیادی کوچیک بودنِ خونهای که تونستم اینجا اجاره کنم
یه مقدار قابل توجهی از وسایل بزرگم رو، از خونهی مهندس نیاورده بودم...
همیشه تهِ ذهنم بود که بالاخره یه زمانی برام مسئله میشن
اما انتظار نداشتم زودتر از موعدِ قرارداد خونهش این اتفاق بیفته...
که یهو صاحبخونهش داماد شه و ازش تقاضای تخلیه کنه
و یهو من بمونم و یه فرصت یه ماهه برا فکری به حال وسایلم کردن!!
خب راستش ابداً که دلم نمیاد بفروشمشون...
چون با این اوضاع نابسامان دیگه نمیشه مثلشون رو خرید!
نمیخوام ام مسئولیت و سختیشونو بندازم گردن مامانم که خودش یه فکری به حالشون کنه و بیاد برداره ببرتشون یه گوشه تو خونهش جاشون بده!!
که جا دادنشون ام به بهای گرفتنِ فضای کامل یه اتاقش و تلنبار شدن وسایلم روی هم تموم میشه!
کنارِ همهی اینا به هزینههای جابجایی اثاث از یه شهر به شهر دیگه هم فکر میکنم...
خب بردن تمام وسایلم با هم، تفاوت چندانی با نصفشون رو بردن نداره!
قبلنم به برگشتنِ کرمان به عنوان یه گزینه فکر کرده بودم، که همزمان با افتادن این اتفاق باشه...
ولی دلم نمیخواست به این زودی پیش بیاد!!
دوس داشتم اقلاً چندماه دیگه هم این مهلا رو زندگی کنم!
با تموم آزادیا و بیترسی اش...
اما فک کنم مث یه خواب کوتاه داره تموم میشه...
یجوری که بعدن اگه برگردم و به این ۶ماه نگاه کنم، باورم نشه واقعیتر از یه رویا بوده که زندگیش کردم!!!
لپ کلام اینه که دارم برمیگردم کرمان!
نه اینکه حالا خیلی ام برخلاف میل باطنیم باشه! نه!!
به قول دکترم (که دیگه داره میشه نزدیک یه سال که میرم پیشش مشاوره) چیزیه که تهش خودم خواستم و انتخابش کردم!
وگرنه اگه نمیخواستم، به هر قیمتی ام که شده اینجا میموندم و بالاخره فکری به حال اون یه مقدار وسیله میکردم!!
میخواستم! قبول... فقط دوس نداشتم انقد زود برگردم!!
راستش تازه تو محیط کارم داشتم جون میگرفتم...
تازه دستم داشت راه میفتاد...
تازه داشتم با همکارام دوست میشدم...
تازه حقوقم داشت رو به بهبودی میرفت...
همهی اینا غمگینم میکنه!
مث پرندهای که تازه شکستگی بالش خوب شده باشه و آمادهی اوج گرفتن ه، یهو سنگای جدید از آسمون براش میبارن!!!
ولی از یه طرف دیگه هم بهم ثابت شده من آدمیام که درمقابل تغییر مقاومت نشون میدم اولش!
نق میزنم، سخت میگیرم، نمیخوام از لاک خودم بیرون بیام و عوضش کنم...
ولی یکم که بگذره، شرایط جدید رو اونقدری میپذیرم که دونه دونه میرم سراغ امتیازای مثبتش و دلبستگی جدید پیدا میکنم...
مث بودن کنار خونوادهم...
دیدن بزرگ شدن پسرخواهرم...
دورهمیا...
بودن تو جمع دوستا...
تنها نبودنام تو روزای تعطیل...
باشگاه... کلاس... پیانو!
به خودم قول دادم حالا که دارم میبرمش کرمان
روزای آخر سر راهم یه پیانو ام براش بخرم
و دیگه شروع کنم آموزش دیدنو ^_^
اینجا که جا نداشتم!!
خونهای که اونجا پیدا کردم خیلی بزرگتر از اینجاس!!
اگه اینجا ۳۰ متر بود، اون ۷۰ ، ۷۵ متره
و به راحتی میتونم پیانوی قشنگمو جا بدم و هرشب بشینم انگشتامو رو کلاویههاش برقصونم و لذتشو ببرم ^___^
حتی گاهی قلقلک میشم که کاش زودتر کارام روبراه شه و حالا که رفتنیام، همین چند روز آینده برم
ولی خب کارام یهجورایی گره خوردن توی هم و گیرِ همدیگهان...
این جایی که کار میکنم از قبل باهام طی کرده بودن که هرزمان خواستم برم باید اقلاً یک ماه زودتر اطلاع بدم
و چون قرارداد و سفته دستشون دارم، نمیتونم بگم بمنچه و خدافظ !!
هرچند اگه نداشتم ام باز نمیتونستم یهو برم و کسی رو لنگ بذارم...
واسه همین فعلاً تو مرحلهی پیدا شدن نیروی جایگزین گیر افتادم!!
حالا اونقدرام بد نیس، اینجا موندنو که دوس دارم
فقط قسمت تلخش اینجاس که هفتهی پیش یه خونه تو کرمان پیدا کردم و مامانم اینا از ترس بهم ریختن اوضاع و اومدنِ گرونی، رفتن قراردادشو نوشتن!!!
و من الان رسماً این ماه رو باید واسه دو تا خونه اجاره بدم !!! :|
هرچی دیرتر برم به ضررمه دیگه...
تازه بعد از پیدا شدنِ نیروی جدید باید برم تو مرحلهی پیدا شدن مستأجر جدید و تخلیهی خونه و جمع کردن اسباب و جابجایی و ...
بعدم دنبال کار جدید گشتن تو کرمان و جا گرفتن و ...
خلاصه که قشنگ یکی دو ماهی درگیر این پروسه خواهم بود...
فک میکردم یه پست خیلی طولانی از آب دربیاد!!!
ولی الان میبینم با اینکه خیلییییی چیزا رو هنوز نگفتم ... دیگه حرفی نمونده!!!
یعنی ذهنم دیگه یاری نمیکنه...
باقیِ گفتنیا رو قایم کرده یه گوشه و فعلاً درو روشون قفل کرده، نمیذاره بریزمشون رو سفرهی باز شدهی دلم!!!
از خودم نگفتم...
از روزایی که گذروندم...
از خونوادهم...
خواهرم... مادرم...
احساساتم...
افکارم...
اعتقاداتم...
تغییر و تحولاتم...
سبک زندگیم...
راهی که انتخاب کردم...
اتفاقایی که برام افتاده...
آدمایی که اومدن و رفتن...
حتی درگیریای ذهنی الانم...
انگار برا حرف زدن از اونا هنوز آماده نیستم!!
شاید کمکم برم سراغشون و از صندوقچهی ذهنم بکشمشون بیرون، پهنشون کنم رو این صفحهی سفید و خودم ام واضحتر ببینمشون...
پ.ن: همیشه قاطیِ مشغلههام وقتی دلم میخواست پست بذارم و حرف بزنم ولی تایم و فرصتشو نداشتم، به این فک میکردم که کاش میشد با وُیس حرفامو بگم و اینجا ثبت کنم!!!
با اینکه نوشتن اصن یه حس و حال دیگهای داره و یهجور خاصتری روح آدمو ارضا میکنه، ولی دارم فکر میکنم که اونم میتونه ایدهی قابل اجرایی باشه! یا خیلی مزخرفه؟ هوم؟!