آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


ناگفته ‍های گفتنی...

حساب نکردم دقیقاً چندبار بعد از پست قبل، اومدم و مدیریتِ وبلاگمو به نیتِ پست جدید گذاشتن باز کردم!
فقط میدونم هربار ذهنم خیلی خالی‌تر از اونی بود که بیشتر از ۳۰ ثانیه دووم بیاره و اون ضربدر بالای صفحه رو نزنه...
نه که حرفی برای گفتن نداشته باشم!
نه که اتفاقی برای تعریف کردن نیفتاده باشه!
ولی انقدر از نوشتن و حسش فاصله گرفته‌م که با هربار ورودم به اینجا، فقط یه استپِ گنده و سکوت محض تمامِ مغزمو پر میکرد...
این‌بار اما به لطف تغییراتِ در حال وقوع دیگه به هرچی مانع و سد سر راهم بود، غلبه کردم؛ تا بتونم مثل قبل حرفا و حسامو به واژه تبدیل کنم و بیارمشون رو این صفحه‌ی خالی و سفید...

 

نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم...
نمی‌تونم یه شرح حال مختصری از احوال روزایی که گذروندم رو بگم
چون یه قسمت بولد و مهمش رو حذف میکنم
شاید خیلیا حدس زده باشنش
ولی واسه بودنش بر خلافِ عقیده‌ی مهلای سابقی که هنوز انگار یه‌مقداری از بقایاش تو وجودم زنده‌س؛ از گفتنش و رو شدنش واهمه دارم...
واسه ترس از قضاوت ام که شده، دلم میخواد سانسورش کنم...
هرچند! ازش پشیمون نیستم
حرفش که بشه می‌تونم سرمو پیش خودم بالا نگه دارم و شرمنده نباشم
باور ندارم که اشتباه کرده باشم
ولی نمی‌تونم ام مطمئن باشم از بیرون اونقدری قابل درک باشه که بتونم با شجاعتِ تمام بازگوش کنم!
حالا... بگذریم
شاید یه زمانی که به خودم ایمان بیشتری داشتم، بیام و درموردش بنویسم
ولی این‌بار برای حرف زدن از چیزای دیگه‌ای اینجام

 

تهران...
شهر شلوغی که یه زمانی تو لیست « دوس نداشتنی» ‍های من بود!
الان شده خونه‌ی امن و دلنشین من!!
عجیبه که احساس غریبی نمی‌کنم باهاش
با تموم شلوغی و خستگی و آشوبش
برا من شده یه گوشه‌ی دنجی که دیواراش آسایش و امنیت دارن...
حتی دلبسته‌ی اون مسیرِ دو ساعته‌ی رفت و آمدم و هیاهوی متروش شدم...
چقد بهش عادت کردم!
چقد باهاش خو گرفتم...
انگار یه مهلا اینجا منتظرم بوده که بیام و بسازمش!
که خودم بشم!!
پرقدرت! جسور! بی‌واهمه! آزاد! مستقل!
اما...
به نظر میاد قرار بوده همه‌ی اینا خیلی موقتی‌تر از اونی بشه که فکرشو میکردم!
که دقیقاً همونجا که تازه اوضاع و احوالم داره به یه سر و سامونی میرسه...
درست رو مرز استیبل شدنِ شرایط و شروع روزای کم دردسرتر
برگ جدید رو بشه!!

 

نمیدونم قبلاً گفته بودم یا نه
ولی بخاطرِ زیادی کوچیک بودنِ خونه‌ای که تونستم اینجا اجاره کنم
یه مقدار قابل توجهی از وسایل بزرگم رو، از خونه‌ی مهندس نیاورده بودم...
همیشه تهِ ذهنم بود که بالاخره یه زمانی برام مسئله میشن
اما انتظار نداشتم زودتر از موعدِ قرارداد خونه‌ش این اتفاق بیفته...
که یهو صاحبخونه‌ش داماد شه و ازش تقاضای تخلیه کنه
و یهو من بمونم و یه فرصت یه ماهه برا فکری به حال وسایلم کردن!!
خب راستش ابداً که دلم نمیاد بفروشمشون...
چون با این اوضاع نابسامان دیگه نمیشه مثلشون رو خرید!
نمیخوام ام مسئولیت و سختی‌شونو بندازم گردن مامانم که خودش یه فکری به حالشون کنه و بیاد برداره ببرتشون یه گوشه تو خونه‌ش جاشون بده!!
که جا دادنشون ام به بهای گرفتنِ فضای کامل یه اتاقش و تلنبار شدن وسایلم روی هم تموم میشه!
کنارِ همه‌ی اینا به هزینه‌های جابجایی اثاث از یه شهر به شهر دیگه هم فکر میکنم...
خب بردن تمام وسایلم با هم، تفاوت چندانی با نصفشون رو بردن نداره!
قبلنم به برگشتنِ کرمان به عنوان یه گزینه فکر کرده بودم، که همزمان با افتادن این اتفاق باشه...
ولی دلم نمیخواست به این زودی پیش بیاد!!
دوس داشتم اقلاً چندماه دیگه هم این مهلا رو زندگی کنم!
با تموم آزادیا و بی‌ترسی ‍اش...
اما فک کنم مث یه خواب کوتاه داره تموم میشه...
یجوری که بعدن اگه برگردم و به این ۶ماه نگاه کنم، باورم نشه واقعی‌تر از یه رویا بوده که زندگیش کردم!!!

 

لپ کلام اینه که دارم برمیگردم کرمان!
نه اینکه حالا خیلی ام برخلاف میل باطنیم باشه! نه!!
به قول دکترم (که دیگه داره میشه نزدیک یه سال که میرم پیشش مشاوره) چیزیه که تهش خودم خواستم و انتخابش کردم!
وگرنه اگه نمی‌خواستم، به هر قیمتی ام که شده اینجا می‌موندم و بالاخره فکری به حال اون یه مقدار وسیله میکردم!!
میخواستم! قبول... فقط دوس نداشتم انقد زود برگردم!!
راستش تازه تو محیط کارم داشتم جون میگرفتم...
تازه دستم داشت راه میفتاد...
تازه داشتم با همکارام دوست میشدم...
تازه حقوقم داشت رو به بهبودی میرفت...
همه‌ی اینا غمگینم میکنه!
مث پرنده‌ای که تازه شکستگی بالش خوب شده باشه و آماده‌ی اوج گرفتن ‍ه، یهو سنگای جدید از آسمون براش می‌بارن!!!
ولی از یه طرف دیگه هم بهم ثابت شده من آدمی‌ام که درمقابل تغییر مقاومت نشون میدم اولش!
نق میزنم، سخت میگیرم، نمیخوام از لاک خودم بیرون بیام و عوضش کنم...
ولی یکم که بگذره، شرایط جدید رو اونقدری می‌پذیرم که دونه دونه میرم سراغ امتیازای مثبتش و دلبستگی جدید پیدا میکنم...
مث بودن کنار خونواده‌م...
دیدن بزرگ شدن پسرخواهرم...
دورهمیا...
بودن تو جمع دوستا...
تنها نبودنام تو روزای تعطیل...
باشگاه... کلاس... پیانو!
به خودم قول دادم حالا که دارم می‌برمش کرمان
روزای آخر سر راهم یه پیانو ام براش بخرم
و دیگه شروع کنم آموزش دیدنو ^_^
اینجا که جا نداشتم!!
خونه‌ای که اونجا پیدا کردم خیلی بزرگتر از اینجاس!!
اگه اینجا ۳۰ متر بود، اون ۷۰ ، ۷۵ متره
و به راحتی می‌تونم پیانوی قشنگمو جا بدم و هرشب بشینم انگشتامو رو کلاویه‌هاش برقصونم و لذتشو ببرم ^___^
حتی گاهی قلقلک میشم که کاش زودتر کارام روبراه شه و حالا که رفتنی‌ام، همین چند روز آینده برم
ولی خب کارام یه‌جورایی گره خوردن توی هم و گیرِ همدیگه‌ان...
این جایی که کار میکنم از قبل باهام طی کرده بودن که هرزمان خواستم برم باید اقلاً یک ماه زودتر اطلاع بدم
و چون قرارداد و سفته دستشون دارم، نمی‌تونم بگم بمنچه و خدافظ !!
هرچند اگه نداشتم ام باز نمی‌تونستم یهو برم و کسی رو لنگ بذارم...
واسه همین فعلاً تو مرحله‌ی پیدا شدن نیروی جایگزین گیر افتادم!!
حالا اونقدرام بد نیس، اینجا موندنو که دوس دارم
فقط قسمت تلخش اینجاس که هفته‌ی پیش یه خونه تو کرمان پیدا کردم و مامانم اینا از ترس بهم ریختن اوضاع و اومدنِ گرونی، رفتن قراردادشو نوشتن!!!
و من الان رسماً این ماه رو باید واسه دو تا خونه اجاره بدم !!! :|
هرچی دیرتر برم به ضررمه دیگه...
تازه بعد از پیدا شدنِ نیروی جدید باید برم تو مرحله‌ی پیدا شدن مستأجر جدید و تخلیه‌ی خونه و جمع کردن اسباب و جابجایی و ...
بعدم دنبال کار جدید گشتن تو کرمان و جا گرفتن و ...
خلاصه که قشنگ یکی دو ماهی درگیر این پروسه خواهم بود...

 

فک میکردم یه پست خیلی طولانی از آب دربیاد!!!
ولی الان می‌بینم با اینکه خیلییییی چیزا رو هنوز نگفتم ... دیگه حرفی نمونده!!!
یعنی ذهنم دیگه یاری نمیکنه...
باقیِ گفتنیا رو قایم کرده یه گوشه و فعلاً درو روشون قفل کرده، نمیذاره بریزمشون رو سفره‌ی باز شده‌ی دلم!!!
از خودم نگفتم...
از روزایی که گذروندم...
از خونواده‌م...
خواهرم... مادرم...
احساساتم...
افکارم...
اعتقاداتم...
تغییر و تحولاتم...
سبک زندگیم...
راهی که انتخاب کردم...
اتفاقایی که برام افتاده...
آدمایی که اومدن و رفتن...
حتی درگیریای ذهنی الانم...
انگار برا حرف زدن از اونا هنوز آماده نیستم!!
شاید کم‌کم برم سراغشون و از صندوقچه‌ی ذهنم بکشمشون بیرون، پهنشون کنم رو این صفحه‌ی سفید و خودم ام واضح‌تر ببینمشون...

 

 

پ.ن: همیشه قاطیِ مشغله‌هام وقتی دلم میخواست پست بذارم و حرف بزنم ولی تایم و فرصتشو نداشتم، به این فک میکردم که کاش میشد با وُیس حرفامو بگم و اینجا ثبت کنم!!!
با اینکه نوشتن اصن یه حس و حال دیگه‌ای داره و یه‌جور خاص‌تری روح آدمو ارضا میکنه، ولی دارم فکر میکنم که اونم می‌تونه ایده‌ی قابل اجرایی باشه! یا خیلی مزخرفه؟ هوم؟!

از تلاش‌هات که می‌نویسی و می‌خونم حتی اگه درکشون نکنم و زندگیشون نکرده باشم برام لذت‌بخش و شاید گاهی هم هیجان‌انگیزه :))

:دی ممنونم عزیزم ^___^

اخجون بالاخره پست گذاشتی!

خیلی خوشحالم که حالت خیلی بهتر به نظر میاد... مطمئنم تو کرمان اتفاقای خیلی خوبی در انتظارته... تهران البته با هر شهری فرق داره. ولی من یه دوره‌ای که رفتم اصفهان زندگی کردم دیدم عه! چقدر پولام اضافه میمونه و خب تو زمانمم صرفه جویی میشه! الان تز ته قلبم دلم میخواد برگردم اصفهان زندگی کنم ولی نمیشه.... البته بگم اگه خیلیییی خرپول باشم بهترین جا به نظرم تهرانه:) بالاشهرش و امکاناتی که داره که خب الان برام قابل دسترسی نیست و الان که غرب تهرانم و قشر متوسط، به نظرم کیفیت زندگیم پایین تر از زمان اصفهان بودنه...

امیدوارم بازم تندتر بیای و بنویسی... از همین اتفاقات روزمره. راستی برای وویس دادن، کانال تلگرام زدنم بد نیس...

^___^ واقعاً ممنونم که هنوز به اینجا سر می‌زنید و منتظر پست گذاشتنای منِ بی‌معرفتید 🥺❤️

آره شکر خدا احوالم خیلی بهتره...
منم امیدوارم همینطور باشه و از رفتنم پشیمون نشم!

دقیقاً همینطوره!
تهران پر از کار و درآمده
از اون‌طرف ام برای زندگیِ راحت‌تری داشتن، پول بیشتری لازمه...
الان منم که برم کرمان زندگی با کیفیت‌تری خواهم داشت با سختیای خیلی خیلی کمتری!
ولی اینجا تو تهران انگار در همه‌چی به روت بازه!
تو هر کاری می‌تونی جولون بدی!
تو هر چیزی راحت‌تر و عمیق‌تر پیشرفت کنی!!
و فرهنگ و آزادی بیشتری که تو افکار و رفتار آدماش وجود داره
(البته به طور میانگین و نسبی! نه یه چیز مطلق... چون همه‌جا آدم خوب و بد و با افکار مختلف وجود داره)
اینا یه گوشه از چیزاییه که تهران رو برام قابل ستایش‌تر کرده و دوس داشتم زندگی کردن باهاش رو...

خودمم امیدوارم بیشتر بنویسم و انقد نوشتن ازم دور نشه...
کانال تلگرام...
آره اونم بد نیس!
جدیداً قابلیت کامنت گذاشتن ام که بهش اضافه شده!!!
راست میگی ^_^ ایده‌ی خوبیه! مرسی

چقدر بد که از تهـران میری ...
میدونی سبک زندگی آدما متفاوته، اولویت هاشون متفاوته
و من میدونم که تو خیلی آدم خانواده دوستی هستی 

اما من پیش خودم (نه اصلا بتو) بارها گفتم آخه تا ابد کنار خانواده بودن به چه قیمت ؟! به قیمت از دست دادن فرصت رشد و آزادی ؟!
این در مورد منم صدق میکنه در مورد بیبی هم همین بود .
تو این غربـی هایی که اعتماد بنفس رشد و نظمشون رو همیشه ستایش میکنیم رو ببین ! حالا جدا ازینکه جامعه کمکشون میکنه اما فرهنگ هم بهش میگه پاشو برو دنبال خواسته ـآی خودت !

تو هم به قول خودت این جـا داشتی رشد میکردی
با عزمی که ازت دیدم مطمئن بودم زودی پیشرفت خواهی کرد ، همین کار آرایشگاه خاک خوری داره اما خودت میدونی تهش چه پولی ازش درمیاد
شاید جهـآن بینی من با خیلی ـآ از جمله خودت متفاوت باشه شاید من اصن آدم مادی ای باشم
اما من فکر میکنم تو وضع مالیت خوب باشه و بتونی چندماه یه بار بری خواهرزادت رو ببینی ولی مثلا با یه ماشین شارژی خفن بری خیلی بیشتر خوشحالش میکنه تا حضور همیشگیت
قطعا بدون اگر زودتر این جـآ گفته بودی چی به چیه یا خبر داشتم حتما اینارو بهت میگفتم اما حالا که خونه هم گرفتی کرمان امیدوارم آینده ی قشنگی در انتظارت باشه و اونجـآم بتونی پیشرفت کنی و به چیزایی که میخوای برسی...

تازه میدونم که میدونی همیشه اون نگفتنی ها خیلی جذاب تر از گفتنی هان :)) اینی که تو الان گفتی یه شرح حال بود قشنگ مشخص بود که اصل داستان یه چیز دیگه است و همون حرفایی که نزدی 
ولی خوب ما اینجـآ منتظریم که شما زبون بگشایی :))
روزت قشنگ عزیزم ^-^

آره میدونم چی میگی...
منم واسه رفتنم از تهران، اون ام به این زودی! خیلی ناراحتم
همون‌قدری که خونواده و بودن کنارشون رو دوس دارم
همونقدر (حتی شایدم بیشتر) بودن برای خودم و به سبک خودم زندگی کردنو هم دوس دارم
که اینجا تو تهران انگار برام میسرتر بود...
انگار با آسوده‌خاطری بیشتری می‌تونستم اونی که میخوام رو زندگی کنم!
چیزی بهم دیکته نشه... اعتقاد و باوری برام ساخته نشه... تفکرات به مغزم تزریق نشه
بلکه همه رو خودم بهشون برسم...
خودمو بیشتر و بهتر پیدا کنم و به قول تو برم دنبال خواسته‌های خودم...
امیدوارم رفتنم به کرمان دست و بالم رو نبنده!
که البته فک میکنم وقتی یه راهی رو شروع کردم و پا روی ترس‌ها و تابوها گذاشتم، دیگه باقیِ مسیر و ادامه دادنش راحت‌تره
حتی اگه برگردم کرمان...
خب زندگی تو این دو تا شهر، هرکدوم مثبتا و منفیای خودشونو دارن...
ولی برگشتنم به معنی دست از تلاش برداشتن و رشد نکردنم نیست...
امیدوارم که از پسش بربیام و اونطور که میخوام، خودم و زندگیمو بسازم
اگه ببینم خیلی برام سخت و بسته‌س مسیر
با دست و بال بازتر برمیگردم یه روزی دوباره!!

:))) نگفتنی‌های لعنتی!!!
تازه همین شرح حال ام خیلی نصفه نیمه و ناقص بود 🤦🏻‍♀️😅 خودم فهمیدم!!
باید از زیر زبونم بکشمشون بیرون :)))

قربونت برم عزیز دلم...
روزگار و احوالت قشنگ مهربون جانم :*

بعنوان یه نوشته که ۶ ماه غیبت رو توجیح کنه خیلی کم بود:دی

به به پیانو👏

پیانو صدای فوق العاده دلنشینی داره و ارامش عجیبی داره 

قبلا اوایل که اومده بودم بلاگستان یه وب پیدا کرده بودم یه دختره ای مینوشت به اسم عقیق. پیانو میزد

اون زمان نمیدونستم چی به چیه. رفتم یکم جستجو کردم و گشت و گذار کردم تو نت دیدم خیلی چیز معرکه ایه

و عاشقش شدم

ولی هیچوقت فرصت نشد نه برم یاد بگیرم نه برم بخرم. چون دوشواری پشت دوشواری پیش میومد😁

تو که میخری انگار من خریدم. یوقت داشتم رد میشد یه دست رو این کلیداش میکشم خرابم شد شد دیگه:))

ایشالا بسلامتی

عمری باقی باشه تا ادم به تمام خواسته هاش برسه و از دستیابی و شوق دستیابی بهشون لذت ببره🙏

تأیید میکنم! بله! خودم ام کاملاً قبول دارم :دی
اصن انتظار چنین پست مختصر و کوتاهی رو از خودم نداشتم
وقتی شروع کردم به نوشتن فکر میکردم یه طومارِ عجیب غریب قراره ازش دربیاد
ولی متأسفانه تهش شد این!!! :| :))

وای پیانو ^____^
از اون سازاس که من ساعت‌ها می‌تونم تو صداش غرق شم و حض کنم و سیر نشم ^____^
فوق‌العاده‌س
و دقیقاً منم عاشقشمممم...
:)))) نه دیگه من رو پیانوم حساسم!!!
وای ایشالا که بخرم ... از همین الان دلم داره قنج میره براش 🥰🤩
آمین 🙏🏻
Sunday 22 Aban 01 , 06:06 مامانی ...

سلام مهلا خانم.... ازینوراااا🙃

خوشحالم که باز نوشتی  و امیدوارم بازم بنویسی

ان شاالله هرچی که خیر هست و بهتر ، سر راهت قرار بگیره تا بتونی دنیای قشنگتری برای خودت بسازی و از زندگی جدیدت لذت ببری.

منم مثل بقیه حواسم به اون قسمتی که ننوشتی هستااااا😉

سلام عزیزم ^_^
آره مثل اینکه یهویی افتادم رو دور پست گذاشتن :))
مرسی قربونت... خودم ام امیدوارم باز نرم غیب شم 🤦🏻‍♀️

ایشالا...
ممنونم از دعای قشنگت :***

:))) چشم!! به حرف میام بالاخره!

ننگ😐

ولی اینبار به همون معنی که شما استفاده میکنین:))

 

ایشالا به حق پنج تن آل عبا و حق و حقوق پیامبران الوالعزم وقتی میری بخری بگن تموم کردیم شنبه میاریم ولی شنبه هم نیارن هیچوقت دیگه هم نیارن🤲😂

😳😐😐😐😂😂😂 آدم انقد کینه‌ای آخه؟؟؟

با خودت سنگاتو وا کن که رو پیانو حساس نباشی و به دیگرانم اجازه بدی بنوازن😏

کسی که پیانوشو نده من همینجوری دعاش میکنم😌

اوایلش که قطعاً رو پیانوم خیلی حساسم
حالا شاید یکم که بگذره اجازه بدم افرادِ قابل اطمینان از کنارش رد بشن 😒😅😂

سلام مهلا جونم

خوبی؟ 

یلدات مبارک باشه عزیزم

امیدوارم روزگار خوشی در انتظارت باشه💗

من هر روز چک میکنم میبینم نیستی

دلتنگ خودتو قلمتم دختر شجاع💗

سلام عزیز دلم
فدات شم، تو خوبی؟

آخی عزیزم ^__^ یلدای گذشته‌ی تو ام با ۲۰ روز تأخیر مبارک 🫣

نمیدونم چرا نمی‌تونم بنویسم :(
قربون تو دوست مهربونم
منم دلم برا همه‌تون و اون حال و هوای نوشتن و گفت و گو کردنامون خیلی تنگه ♥️

اگه تونستی یه خبری از خودت بده...

یعنی من هفته‌هاست میخوام بشینم یه پست بذارم!!!
ولی نمی‌شینم :|

ممنونم که به یادمی و حالمو می‌پرسی عزیز دلم
خوبم ^_^ خداروشکر... اوضاع و احوالم َم خوبه :***

من همین دو دقیقه پیش تو پست قبلیت اظهار خوشحالی کرده بودم از تهران موندنت خخخ

 

 

آره دیدی؟ 😁😂😅
زندگیم همینقدر غیرقابل‌پیش‌بینی شده بود ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan