آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


جای خالی ...

(این آخرین قسمتیه که تایپ میکنم
ولی چون لازمه قبل از شروع خونده شه، آوردمش سر خط
خیلی دلم پر بود و حرف رو دلم مونده بود
و از اونجایی که دیدم ممکنه حالا حالاها باز فرصت نکنم بنویسم
همه شو یه جا روونه ی وبلاگم کردم
شما خودتون تقسیمش کنید و هفته ای یه تیکه ازش بخونید
جای اینکه من هفته به هفته پست بذارم :دی)

 

خیلی وقته تو فکر پست گذاشتنم
ولی برا استارت نوشتنم مدام امروز و فردا میکنم
البته بخش اعظمی از دلیل ننوشتنم
مربوط به بی ابزاریه!
یعنی یه لپ تاپ و گوشی رو دستم مونده
که یکی از یکی بی حالتر و داغونتر!
گوشیه رو تا برمیدارم دو تا دکمه میزنم
هنگ میکنه و از اون برنامه ی در حال کار (حالا هرچی که میخواد باشه! سبک ... سنگین ...) پرت میشه بیرون
لپتاپ ام که تا دست بهش میزنم، فشارش میفته و از هوش میره :|
یعنی تو این یه هفته چندبار با ملایمت و احتیاط تمام روشنش کردم که بیام تو نت پست بذارم
فرتی خاموش شده
خلاصه که کمبود فرصت از یه طرف
نداشتن امکانات ام از طرف دیگه
باعث شدن پاک اینجا رو گرد و خاک رکود بگیره

حالا مهندس د صدده یه وام بگیره
باهاش برام گوشی و اینا بخره
راستش اینه که واقعا نمیخوام بیش از این زیر دینش برم
ولی خیلی ام لازم دارم
تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که مصرانه بگم خودم قسطاشو پرداخت میکنم ...
حالا نمیدونم بشه یا نه!
اگه اوکی شه که میتونم بازگشت پارتی بگیرم
هم برا اینستا، هم برا اینجا :دی

خب یکم از تعریفی جات بگم...
راستش دیگه نرفتم اون شرکت قبلیه
با اینکه تا یه مدت حقوق خوبش مدام میومد توی ذهنم
یا به این فکر میکردم که چقد راحت و دخترونه بود محیط اونجا
علاوه بر اینکه روز آخری رئیسه منو توی گروهشون اد کرده بود
عکسا و گفت و گوهاشونو می دیدم
و به این نتیجه رسیدم که واقعا محصولاتش به اون بدی هم نبود
فقط لمینت دندونه خیلی مورد داشت
وگرنه باقی حتی خوش قیمت و جالب ام بودن...
ولی خب از شرکت جدیده راضی ام و دوسش دارم کارمو ...
یکم به تغییر و بالا کشیدن خودم نیاز دارم
که خب خوبه برام این به چالش کشیده شدنه!
تازه! اولین حقوقم رو هم گرفتم ^_^
حتی اون شرکت قبلیه هم اون 10 روز رو باهام حساب کرد ...
خلاصه که شپشای ته جیبم رفتن پی کارشون
حالا من هنوز پول درنیاورده، واسه خرج کردنش برنامه ها دارم
اصن پیش پیش و قبل از اینکه مانی برسه دستم، خرج کردنو شروع کرده بودم
یکی از اولویتا رفتن پیش یه مشاور خوب بود
دنبالش ام گشتم و یکی اوکی شد
فقط یه هفته س منتظرم زنگ بزنه، یه تایمی رو باهام هماهنگ کنه که حضوری برم ...
غیر از واجبات باید سعی کنم دست نزنم به پولم که پس انداز شه
لازمم میشه
مخصوصا الان که صبح تا شب به جدایی فکر میکنم و تنها مانعم مسائل مالی و خونوادگیمه ...

وضعیت رابطه مون اینجوریه که بدترین زندگی ممکن رو داریم از نظر من!
بدون هیچی عشقی ... احساسی ... تماسی ...
میایم خونه غذا درست میکنم
میخوریم
هر کدوم یه طرف تخت میخوابیم ...
من یکی که طلاق عاطفی رو تکمیل کردم
حالا مهندس هنوز جوونه های امیدشو داره
که گهگاهی رخ نشون میدن!
نمیدونم چی این زندگی رو به نداشتنش ترجیح میده؟
منو چجوری تحمل میکنه؟
چی داره توی این زندگی که نمیخواد ولش کنه؟؟
فک کردم اینبار دیگه از مشاور نمیپرسم چه کنم و چیکار کنم!؟
میگم میدونم چی میخوام!
شما فقط چجوریشو کمکم کن ...
یادم بده قوی باشم و رو عقل و منطق خودم حساب کنم!!

منی که تو این مدت مدام با خودم کلنجار رفتم
تصمیمات ضد و نقیض گرفتم
هی احساسمو زیر و رو کردم
به موندن فکر کردم
رفتنو تصور کردم
فهمیدم از روی ضعف و ناتوانی هربار "موندن" میاد جزو گزینه هام ...
در حالیکه بارها و بارها امتحانش کردم
به هر ترفندی!
نشده!
موندنی نبودم!
دیگه اگه بخوام ام یه جورایی حس میکنم شایستگیشو ندارم
فقط پشیمونی برام مونده بعد از هر موندن!
ولی از رفتن نمیتونم پشیمون شم!

نباید که بشم!
آدمش ام نیستم
شاید مثال بیخودی باشه
ولی نمونه ش همون کاره!
هرکی اونجا بود بهم میگفت نکن! نرو! حیفه، پشیمون میشی ...
با عقل و منطق خودم انتخاب کردم!
احساسمو دیدم! وجدانمو دیدم!
و رفتم ...
حالا هم فکر میکنم راضی ام و کار جدیدم رو با وجود حقوق پایینترش بیشتر ترجیح میدم ...

گرچه خب کار مث شوهر نیست که ریخته باشه :دی

نه برعکس گفتم! :دی
شوهر مث کار نیست که ریخته باشه، بری تو دیوار 4 تا گلچین کنی و بعد از مصاحبه حضوری یکیشو ورداری ببری :))
ولی جدی اگه میشد چه خوب بود :دی
آخه یه موقع هایی این ام از ذهنم میگذره که دیگه چقد از عمرم باید تو حسرت و انتظار عشق تلف شه؟
اون همه سال صبر و صبوری تهش شد این!
خیلی سخته ها!
که نصف بیشتر عمر مفیدم گذشته و
تازه الان از صفر باید شروع کنم
واسه دنبال عشق گشتن و از تنهایی دراومدن!
البته!
مرکز اشتباه ام درست همینجاست...
که هنوز بیرون نیومده از یه رابطه ی ناقص
دارم به تو تنهایی نموندن فکر میکنم...
دیگه تجربه باید اقلا به من یکی ثابت کرده باشه
که عشق دنبال گشتنی و پیدا کردنی نیست!!
باید اول انقد دنبال خودت بگردی و بگردی
خودتو که پیدا کردی
عشق خودش میاد دنبالت میگرده!
همین قدر شعاری! :دی

میدونید؟ آدمی مثل من هم تنهایی رو خیلی خوب یاد گرفته
هم قد تموم لحظاتش از تنهایی خسته شده...
تنهایی ای که فقط به معنی نبودن آدما دور و برت نیست ...
اون تنهایی ای که عمیق تره!
تنهایی بی کسی ...
جدا احساس بی کسی میکنم!
احساس ول شدن به امون خدا
که حتی خود خدا هم دیگه پشتم نیست...
خونواده م نیستن!
نمیخوان بفهمنم...
خیلی درد داره درست همونایی که فهمیده بودن یه مرگیم هست
کشیده بودنم کنار و تلاش کرده بودن ازم حرف بکشن
و بهشون یه هوایی گفته بودم چمه!
همونا تا می بیننم به شوخی و جدی میگن: دفعه بعد که دیدیمت پای بچه وسط باشه ها!!!
تمام افتخاری که به سطح فرهنگ و شعور خونواده م میکردم، برام رفته زیر سوال...

خونواده ای که با حرفاشون تنهاییمو بیشتر به رخم میکشن ...

که فک کنم وسط جنجالای زندگیم بهانه ای واسه اشک نریختن ندارم!

کسیو ندارم که با خودم بگم بی خیال! فلانی هست! نمیذاره پشتم خالی شه ...
خداییش همیشه وسط زار زدنام به اینجا که فک میکنم، یه گوشه ای از دلم آروم میگیره

به اینجایی که لااقل نصف آدماش می فهمنم
یا تلاش میکنن که بفهمنم ...

اگه اینجا و آدماشو نداشتم، کاملا مستعد دق کردن میشدم ...
اینجا خیلی خوبه اصن :دی
انگار یه مشت فرهیخته جمع شدیم دور هم
بحث این چند میگیره و اون چی خریده و کی چی گفته و حرفای خاله زنکی بینمون نیست...

از این خوشم میاد که سطح عقاید و تفکرا بالاتره ...

تقریبا همه دنبال یچیزایی فراتر از زندگیای روزمره ان ...

اینجا که میام و چیزی میگم

جوابایی میگیرم که اصلا عامه و کوچه خیابونی نیست ...

در صورتیکه اگه همینا رو به چهار تا از آدمای دور و ورم بگم

یه نگاهی تحویل میگیرم انگار از کره ی ماه اومدم و مشنگم! :|

جدی داشتم به این مسئله فکر میکردم ...

درسته من آدم خوش ارتباط و حرف بزنی نیستم !

ولی بودن کسایی که انقد صحبتم باهاشون گل کرده که نطقم باز شده

دوس داشتم براشون حرف بزنم ...

درست برعکس مهندس!

که هردفعه به خودم گفتم حماقته اگه یه بار دیگه بخوام چیزی براش تعریف کنم ...

بعضیا موجشون بهت نمیخوره اصن!

مث من و مهندس که هیچ کدوم اون یکیو نمی فهمیم ...

حرفای همو نمی فهمیم ...

مدل هم نیستیم!

دنیاهامون ... عقایدمون ... خواسته هامون ...

من ب بسم الله آرزوهام "معمولی" نبودنه!

اون ته ته آرزوهاش اینه که معمولی باشه و به یه زندگی عادی مثل بقیه برسه

اصن انگار خیلی جاها ما خلاف مسیر همدیگه ایم ...

نمیگم به کل همه چیش مخالف میل منه

نه! در کنار یسری چیزا که اصلا به من نمیخوره و همچین مردی نمیخواستم

یسریا هم همونه که دوس داشتم ...

مثلا اینکه اهل دود و قلیون و مشروب و این مسائل نیست ...
همیشه رو اینا حساس بودم!
اینکه اهل هیزبازی و خیانت و ناپاکی نیست
خسیس نیست
دست بزن نداره ...
کاریه ...
اهل خونه و زندگیه ...
رفیق باز نیست ...
میدونم صفات خوب زیاد داره
ولی بدیا و عیباشو هم میتونم همین الان به ترتیب پشت هم ردیف کنم
گاهی با خودم میگم اینکه قبول ندارم خوبه
شاید نشون میده سطح انتظارم زیادی بالاست! هان؟!

باز این گزینه میاد رو میزم که شاید ایراد از منه
منی که نمیتونم کسیو بیشتر از خودم دوست داشته باشم!
همیشه هوای خودمو تو روابط داشتم
اگه دیدم دارم اذیت میشم، خودمو کشیدم بیرون ...
برخلاف تموم آدما و دخترا که اگه یکی بهشون بی توجهی کنه خوششون میاد
من اگه یکی محترمانه هوامو داشته باشه
میگم چه جنتلمنه!
بعد اگه همون آدم یه جا باعث شه برنجم
تو دلم میگم نه بابا همچین متشخص ام نبود :|
پس آدم عشق یه طرفه و سوختن و اینام نیستم ...
مهربونی ام که تو ذات و دلم نیست
هر کار خوبی کردم بخاطر وجدانم بوده
یا مثلا مغزم فرمون داده که بابا الان این لطف لازمه
از دلم نبوده ...
مثلا اون سال که دست مهندش شکسته بود
من اصن به ذهنم ام نرسید که میتونم برم پیشش
درصورتی که اگه به دل بود خودش منو میکشید به سمتش و به مغزم پیغام میداد
نه که تا خود مهندس گفت پا نشی بیای اینجا!
یهو تو مغزم این گزینه فعال شه که آره راست میگه! میشه برم! درستش ام همینه!
و رفتم ...

نمیدونم...
نمیتونم کارای خودمو تحلیل کنم...
بایداشو از دلی هاش تفکیک کنم ...
چیکار کردم با خودم؟
با دل یه آدم دیگه؟؟
همه ی اینا از محدودیت و بی رابطه ایه!
که تمام حستو نگه میداری، زندونی میکنی تو سینه ت
تا یه روزی آدمش از راه برسه
بعد وقتی یکی پیدا میشه که موندنشو ثبت میکنه برات
بی اینکه اول صبرکنی ببینی آدم تو هست یا نه!
بی صبرانه در اون صندوقچه رو باز میکنی برا خرج کردن تموم اون حسایی که یه عمر پس انداز کرده بودی
بعد به خودت میای می بینی نشد!
نتونستی ...
دلی نبود ...

به این فکر میکنم که شاید چون از اول بخاطر شخصیتش انتخابش کردم
و دلیل دیگه ای برای دلبستگی بهش نداشتم
حالا این چاله های شخصیتیشن که دورم میکنن ازش...
به عبارت دیگه من تمام انگیزه م برا انتخاب این مرد اخلاق و شخصیتیش بود
حالا که می بینم این همه چاله چوله و ایراد داره
و چیز دیگه ای هم نیست که دل منو باهاش نگه داره
معلومه که دل کنده میشم ...
بابا توی فیلم و سریالا هم اول از قیافه طرف خوشت میاد بعد جذب اخلاق رفتارا و حالتاش میشی ...
من چه انتظار بیخودی از دل بیچاره م داشتم ...

خوابامو هم که گفتم ...
یکی در میون خودمو با یکی دیگه می بینم
که شاد و شنگولم
یا داریم دیوونه بازی درمیاریم و می خندیم ...
یه شب خواب دیدم یه بلایی سر مهندس اومده بود
درست یادم نیست چی!
فقط این یادمه که داشتم از خودم میپرسیدم اگه رفته باشه حسم چی خواهد بود؟؟
فقط میدونم که آشوب و بی قرار نمیشدم
ولی قطعا دلم میسوخت
هم برا خودش... هم مامانش...
نمیدونم بیدار شدن از اون خواب باعث تاسف بود برام یا آسوده خاطری؟؟ ...

برا همیناس که میگم دیگه نمیخوام مشاوره رفتن برام به معنی رسیدن به جواب بین رفتن یا نرفتن باشه!
دیگه برام روشن شده که موندنم از روی ضعف و ناتوانیه ...
یه راه عامه پسند
که تقریبا همه رو خوشحال میکنه
الا خودم!

در حالیکه اون تایمای مصر بودنم برا جدایی
عجیب حس شادابی و سرزندگی داشتم ...
خیالم یه جورایی آسوده بود که جسورانه و شجاعانه
از روی عقل و منطق خودم انتخاب کردم
نه حرف و حدیث دیگران ...

نگران آینده بودما
ولی به خودم قول داده بودم از پسش برمیام
خودمو برا پذیرفتن همه جوانبش هم آماده کرده بودم

ولی الان باز سست شدم
باز مزه ی راحتی رفته زیر دندونم و
راضی کردن نفسم برا سختی دادن به خودش یکمی دور از دسترس شده

این کار جدیدم ام که یه محدودیت ویژه به گزینه های رو میزم اضافه کرده
دوسش دارم، نمیخوام از دستش بدم ...
حس میکنم قراره خیلی باعث پیشرفتم بشه!
و این یعنی کرمان رفتن بعد از جدایی راه آخره
که یه جورایی راحتی و البته سختیای خودشو داشت ...

نمیدونم ...
کاش همونجوری قوی بودم ...
کاش این خالی بودن پشتم انقد اذیتم نمیکرد و نمی ترسوندتم ...
کاش ...

چقد پر بودم از حرف ...
چقد دلم میخواست حرف بزنم ...
چقد احساس تنهایی عذابم داده این مدت
چقد دوس داشتم یه رفیق پایه تو زندگیم بود
یه آدم صمیمی ...
از اونا که اگه نباشی، شاکی شه!
اونا که از 7 روز هفته ت، شیش روزشو باش باشی...
وقتی باهاشی خودت باشی و دیوونه بازیات...
چرا من دلم انقدر برا دخترعمه م تنگ شده؟؟
تنهایی چقد عوارض داره ...

هرچی این تنهایی بیشتر میشه
من آدم گریز تر میشم!
یه مدت بود ابدا حوصله تلفنی حرف زدن نداشتم
یعنی مامانم ام که زنگ میزد دلم میخواست زود قطع کنه و مکالمه مون تموم شه
دیگه چه برسه به مامان بابای مهندس!
جواب تلفن اونا رو نمیدادم کلا
باز الان به لطف کار جدیدم که مجبورم با تلفن ام سر و کار داشته باشم
این باگ اخلاقیم یه مقدار رفع شده
برا همین میگم به چالش کشیده شدناش خوبه برام

خب
من کم کم که داریم به مطالب انتهایی این پست نزدیک میشیم
این نکته رو هم اضافه کنم که
قدر این پستو باید خیلی بدونم :دی
قطره قطره وقت براش گذاشتم تا جون گرفته و به اینجا رسیده
یعنی تو راه کرج، بیکاریای مهمونی حوصله سر بر کرج، تایمایی که برق شرکتمون میرفت، خلوت وقتای انتظار و تنها نشستنای تو ماشین
همه ی این لحظه ها سرمو کردم تو گوشی و هی نوشته هامو کاملتر کردم
تا بالاخره شده اینی که الان هست :دی
حالا هم در حالیکه تو قطار دارم میرم سمت کرمان
توی این بی آنتی و بی نتی
با سختی و ذلت :دی
دارم تیکه ها رو به هم میچسبونم و حرفامو تکمیل میکنم
باشد که ایشالا دفعه بعد با یه گوشی یا لپتاپ سرحالتر و فراغ خاطر بیشتری بنویسم ^_^

برم که مهمونیا و مافیابازی و دور آتیش نشستنا در انتظارمه ^___^
این مدت دیدار زیاد داشتم با خونواده
تعطیلات تاسوعا عاشورا شوهرخاله برا کارش اومده بود تهران
خاله اینا رو هم ترغیب کردم مامانمو ورداشتن اومدن چند روز دور هم بودیم
کلی مافیا بازی کردیم
روز ... شب ... نصف شب ...
خیلی چسبید!
حتی روز آخر توی ماشین تا خود راه آهن یه دست به عنوان حسن ختام زدیم که اون ام خیلی مزه داد :))
شاید براتون سوال پیش بیاد که مگه با تعداد آدمایی که توی یه ماشین جا میشن، میشه مافیا بازی کرد؟
خیر!
باید بگم ما تعداد آدمایی که میشه باهاشون مافیا بازی کرد رو توی یه پراید جا دادیم :)))
خیلی خاطرات خوبی از اون روزا موند برامون ...
همین چند روز پیش شوهرخاله م دوباره اومد و یاد اون روزا مدام برامون زنده شد و گفتیم یادش بخیر
این شوهرخاله م خیلی مهندسو دوس داره!
خیلی خیلی زیاد!
به شدت قبولش داره ...
منم این شوهرخاله مو قبول دارم
آدم حسابیه
من ام یه مدلی ام که تو خونواده یه حرمت خاصی دارم :دی
همه روم یه حساب دیگه ای باز میکنن

بعد این مهندس
حالا که جا داره
اینم اضافه کنم به بدیاش

که خیلی حرص میده منو گاهی سر این قضیه ها
مثلا اگه یه زمانی یه شوخی ای باهاش کردم
یا از روی صمیمیت یچی بهش گفته م رو
یهو تو بعضی گفت و گوها، وسط شوخی و جدی، صاف میذاره کف دست دیگران!!! :|
اوندفعه بحث دود و اینا بود
یهو ورداشت به شوهرخاله م گفت آره مهلا یه وقتایی میگه بیا سیگار بکشیم!!!!!
شوهرخاله همونجوری موند و چند لحظه تو سکوت فقط ماتش برده بود!
یعنی من داغ کردم!!!
بابا من شاید یه بار یچی گفته باشم
حالا مودم بوده، حسم بوده!
عالم و آدم میدونن من چقد از دود فراری ام
حالا گیرم من گفته باشم
صد سال سیاه نمیام بکشم که!
بعد تو میری به یکی میگی، اونام چمیدونن من با چه قصدی گفتم و چی منظورم بوده و فلان ... -__-
این از این
یه بار دیگه هم داشتم در مورد شرکت قبلیه تعریف میکردم
گفتم خیلی تعجب میکردم دخترا انقد بددهن بودن و بی ادب ...
بعد باز یهو گفت مهلا هم کلی حرف بی ادبی یاد گرفته بود ازشون، میومد تو خونه تکرار میکرد!!!!!!! :|
باز شوهرخاله م بهت زده یه چند ثانیه به من و سپس به افق خیره شد ...
خیلی بدم اومد ...
من خدا میدونه تو خلوت خودم ام کلمات بد رو زبونم نمیچرخه و یه جوریم میشه!
به خدا دوستام میگفتن تو که باشی ما شرم میکنیم حرف زشت بزنیم
بعد مهندس اینجوری میگه به دیگران!
خب باور میکنن دیگه ...
خلاصه که همه چیش به یه نحوی آزارم میده
ارتباط گرفتناش...
حرف زدناش...
شوخیاش...

شاید برا همین عصبی بودنام از دستشه
که بیشتر کارای بدش عصبانیم میکنن
تا اینکه کارای خوبش خوشحالم کنن
شایدم این یه باگ شخصیتیمه و کلیه
ولی اونقدی که کاراش عصبیم میکنن، خوبی کردناش خوشحالم نمیکنن
حالا نمیدونم، خوبیای اون جزئیه و بدیاش گنده؟
یا عیب از شخصیت منه؟؟

اینا رو هم باید ببرم پیش مشاور حل کنم دیگه...
اگه مشکل از منه، درستش کنم
ولی من در کل با این بشر خیلی بدم، خودم میدونم!
از اونطرف شاید زیادی ازخودراضی ام :|
مثلا تو شرکت قبلی با دیدن دخترای دیگه
هی به خودم میگفتم بابا من چقد با حجب و حیا و متشخصم!!!
این دخترا چرا انقد بد شدن؟؟؟
باور بفرمایید (:دی) اکثرا دهه هشتادی و آخر هفتاد بودن
بعد یه کارایی میکردن با افتخار ام میومدن با صدای بلند و رسا واسه هم به اشتراک میذاشتن
که من اصن شاخکام از شدت شرم میلرزید :|
نمیدونستم من مریخی ام یا اینا؟؟؟
از علائم دیگر خودپسندیم اینکه رفتم یه آینه حیبی کوچیک خریدم
میذارم رو میز شرکت
هی خودمو توش ببینم خوشال شم :دی

وای راستی یه بدی ای که این شرکتمون داره
اینه که همکارام فرت و فرت سیگار میکشن :|
گفتم من سر درد میشما !
مثلا یه نخشونو به حرمت گل روی من کم کردن
ولی اون هفت هشتای دیگه در یک روزشونو حتما میکشن :/

تا یادم نرفته یچی بگم در مورد سیاست!
من یه دخترخاله دارم
خدای زبون بازی و سیاست و ایناس!
از اونا که میگن مارو از لونه ش میکشه بیرون...
مهربونه ها
ولی مثلا یه کاری که برات میکنه
بعدش چنان با زبونش منتشو سرت میذاره
که چندماه طول میکشه به خودت بیای و بفهمی منت بوده!!!
همین دخترخاله چند ماه پیش عقدش بود
از شانسش همزمان با اوج کرونا ...
داشت همه رو دعوت میکرد یه مراسم کوچیک بگیره
یهو همه جا تعطیل شد
بعد مامانش اومده بود تو گروه میگفت دخترم گفته بخاطر سلامتی همه، من از خودم میگذرم! :دی
نمیدونستن به گوش ما رسیده که باغه تعطیل شده بود، کاسه کوزه شونو شکونده بود!
یعنی خدای سیاستن بعضیا ...

من آخرین تلاشامو برا ثبت این پست میکنم و دیگه برم بخوابم که فردا در جوار خونواده باشم ^_^
دلم برا پسر خواهرم یه ذره شده ...
چند وقت پیش تنها رفته بودم کرمان
قاطی خوش گذرونیا و مهمونیا
یه شب این خواهر بیچاره م نشست به بازی
دو دییقه فسقلیشو سپرد به من
همونجا بود که فهمیدم اگه یه درصد فکر میکردم یه امیدی باشه و یه روز بتونم بچه بیارم
اشتباه میکردم :)))
پی بردم عمرا بتونم از پس یه بچه ی نیم وجبی بربیام و بچه داری کنم :دی
قضیه از این قرار بود که یه فسقلی دیگه هم اون شب تو مهمونی بود
اون آقاکوچولو عادت داره پستونک میخوره
بعد این پسر خواهر ما چند لحظه وایساد روبروش
در سکوت نگاش کرد
یهو توی یه حرکت فرز و سریع پستونکه رو قاپید، گذاشت دهنش و د فرار :))))
فرار میکرد و می خندید
من دست و پا چلفتی ام دنبالش :)))

چشمتون روز بد نبینه
اومدم بگیرمش
نمیدونم چیکار کردم که چپ شدم :)))))
با اون هیکل گنده م نقش زمین شدم و تنها لطفم این بود پسر خواهرمو یه جوری نجات بدم که روش نیفتم :)))
تا چند روز مچ دستم درد میکرد :دی
از خودم ناامید شدم اصن!

 

+ اگه این پست با اشکالات تایپی داره منفجر میشه
به گل روی خودتون ببخشید ...
بعد از کار تو معدن، گذاشتن این پست سخت ترین کار دنیا بود :)))
گوشیه هم که فتحه و کسره و اینا نداره
خیلی کمبودشون احساس میشد...

به به به. مهلا اووومده😃😃😃

خب همینکه از سردرگمی و بی چاره گی در اومدی خدا رو واقعا شکر

سپاس خدای را عز و وجل🥺😁

قبلا که مینوشتی سر درگمی حس میشد توی نوشته هات و هرچند بی ثمر، ولی ادم سعی میکرد بهت دلداری، مشاوره یا اعتماد به نفس بده

الان خدا رو شکر انگار مسیرت یکم روشنتر شده و چاله چوله ها و سختی و آسونی مسیرتو میبینی. و قطعا خودت براش تلاش میکنی پس نیازی به بالای منبر رفتن و نصیحت و ملامت نیست. 

به امید خدا و دل خوش، انشالله بزودی زود میفتی رو ریل و همه چی رو پشت سر میذاری

ولی اینو بگو آیا تو که انقدر بچه نگه دار خوبی هستی، نباید بعد اینهمه وقت نباید یه عکس کوچولوی خونوادتونو بذاری (در صورتی که خودتم تو عکس پیدا هستی) که ما ببینیمش این بانمکو؟:دی

که خاله وسواسی رو با این حرکت به عمق بی انتهای تعجب فرو برده؟😂🤦‍♂️

به به :دی
از سردرگمی رو حالا با ارفاق میشه گفت دراومدم
ولی از بیچارگی نه -_-
:دی

امیدوارم ... ولی میدونید؟
باز اون قدم اوله سخته برداشتنش ...
هی میگم صبر کنم حالا یکم دیگه
و زمان همینجوری عین برق میگذره :(

:))
یه عکس کوچولو از خونوادمون
یا یه عکس از کوچولوی خونوادمون؟ :دی
آره چرا که نه
شاید به زودی بذارم
(البته اگه وقت کنم :دی)
با وجود اینکه خواهرم اصن راضی نداره :)))) از اون خسیس متعصباس !!

:)))) حالا تو اون موقعیت بیشتر از بامزگی حرکتش خنده م گرفته بود تا بخوام به مسائل وسواسگونه ش فکر کنم! :دی

سلام خانوم :) والا خسته نباشی 
ولی اونقد که خودت فک میکنی زیاد نبود ، فقط وسطش بسی غر زدی که آی من با چه سختی ای دارم اینو مینویسم ... من هی میخوندم میگفتم حالا چجوری جبران کنیم واسش ؟! :)))))

آقا کار خوبی کردی که سرکارتو ادامه دادی و تراپی و همه این حرفا ... مسیر خوبیه امیدوارم این بار برات جواب بده :)

این که به رابطه جدید فکر میکنی بخاطر اینکه تو اصن تو رابطه نیستی ، یه تعهد نگهت داشته . ویلا کو رابطه ؟! خودت میگی هیچی بین ما نیست !
منم روانشناس نیستم اما نظر من اینه که تو دوماه بعد این جدایی هم بری تو رابطه من تعجب نمیکنم . نمیگم تحت شکست عاطفیه و تصمیمش اشتباهه ... ولی واقعا دل خوش میخواد رابطه ! من تا الان اگر مجرد مونده بودم دیگه حداقل ازدواج نمیکردم ... حداقل اینجا!

یه جا رو قشنگ حال سکته بهم دست داد موقع خوندن ! واقعا فکر میکنی مردی که خیانت نمیکنه و قلیون و سیگار نمیکشه و دست بزن نداره یعنی خصوصیات خوبی داره ؟! اینا بدیهیات ـه جانم ، استاندارد هات ایراد داره هیچ کدوم اونایی که گفتی خصوصیات خوب ـه یه مرد نبودن ، اونا لازمه ی انسان بودن ـه ! و کسی که هیزه ، متعهده و هرز میپره مریضه !

یه جاهایی خیلی تخت گاز میری و خودت رو تخریب میکنی ! اما حقیقت اینه که تو جز اون اشتباه اولیه ات که انگار از هول حلیم (عشق و عاشقی) افتادی تو دیگه چیزی از همسرت کم نداری و اینو واسه اینکه دوستتم نمیگم ! ابدا :|
واتفاقا اونی که بهش بی محلی میشه و دنبال طرف میره کمبود داره اختلالات روانی داره! این نشون میده تو حرمت نفس داری و خیلیم خوبه !

کار خیلی خوبی میکنی که دوباره میری تراپی ! امیدوارم این دفعه تراپی بهت کمک کنه !
و البته یه لحظه ام شک نکن که برای ادامه زندگیت بری کرمان تو به اون جمع نیاز داری ، تو تک تک پستات بهشون اشاره میکنی کنار اونا شادی و خودتی !

امیدوارم که حسابی بهت خوش بگذره و ذهنت رو آروم کنه 
خوب باشی ^_^

سلام عزیزم ^___^
آره خودمم متوجه این قضیه شدم!
فک کردم شاید از اونجا که خیلی وقتهای زیادی رو پای نوشتنش گذاشتم
و یه باره سر فرصت و حوصله نتونستم بنویسمش بره
حس کردم خیلی طولانی شده ..
از اون بدتر می بینی منِ عشقِ کامنت
چطور وقت نمیکنم کامنتا رو بخونم و جواب بدم؟
الانم تو مطب دکتر در حالیکه گوشیم 3 درصد بیشتر شارژ نداره و در انتظار نوبتمم
دارم از نهایتِ فرصت برا تایید کامنتام استفاده میکنم

منم امیدوارم ...
فردا قراره اولین جلسه رو برم ...

میدونی؟ به شدت احساس تنهایی و بی رابطگی میکنم
و خودمو هم بخاطر این احساس سرزنش میکنم
که این عذاب بزرگتری از اون تنهاییه س برام ...
علاوه بر اینکه دیگه به مجردی و متاهلی کاری ندارم ...
که بخوام فرتی طرف پیدا شه و عقدم کنه!
دیگه دو بار از یه سوراخ نیش نمیخورم !!

دقیقا قبل از اینکه کامنتتو بخونم
تو فکرم بود پست آینده یکم بیشتر در مورد این معیارا حرف بزنم
این بار فقط سرسری گفتم و رد شدم ... وقت نداشتم :دی
یه چیزای دیگه تو ذهنم بود که باید ضمیمه ی این معیار سنجی هام میشد ...
ولی الان که کامنت تو رو خوندم میبینم آره تو ام درست میگی ..

خونواده م ...
درست همونقدی که برا شاد بودن به کنارشون موندن احتیاج دارم
همونقدم دوری ازشون برا ساختن زندگیم لازمه!
ندیدی هربار به نیت جدایی و تموم کردن رابطه، رفتم کرمان
چجوری دست از پا درازتر با یه ذهن و روح خسته و مریض برگردوندنم ؟؟ ...
با حرفا و عقایدشون ناخواسته ضعیفم میکنن ...
گاهی میگم همین ماهی یک بار دیدنشون و دوری و دوستی باهاشون شاید بهتره ...

فدات شم :*
مرسی که انقد با حرفات بهم حال خوب میدی ^_^

میدونی مهلا با خوندنت فقط گفتم چرا تو این زندگی مونده؟ چرا خانوادش که بنظر خانواده اوکی و خوبی هستن ازش حمایت نمیکنن که جدا بشه که راحت بشه؟

واقعا مهندس به چی دلبسته؟ به امید چی هست؟ اگر میخواست خوب بشه خب شده بود دیگه

فکر کنم کم کم یکسال از جشن عروسیتون میگذره ( منظورم مراسمی هست که گرفتید ) ولی خب هیچی عوض نشده که نشده،تا کی میشه و میتونید اینجور ادامه بدید؟

بنظرم خودخوری نکن هرازگاهی به مهندس به خانوادت بگو که چقدر داری تو این زندگی عذاب میکشی تا بلکه کم کم بپذیرن و اوکی بشن برای جدایی

بخصوص به خانوادت به مادرت بگو تا بدونه

راستش از خانوادت اصلا توقع نداشتم اینجور برخورد کنن و حتی بگن بچه بیار! بچه تو این وضعیت نابسمان؟؟ که مثلا به هوای بچه بچسبی به زندگیت و فکر طلاق نکنی؟!  

کاش میشد و کاری میکردی 😔

منم دقیقا هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی اینجوری گیر کنم...
خوبیمو میخوان ...
خوبیم ام اینه که تو این زندگی بمونم
حالا به هر زوری شده
تا بالاخره یه روز خوب شم و سر عقل بیام ...

منم نمیدونم به چی دلخوشه واقعا!!
تو این سه ماهی که مشاور گفت برید ببینید چی میشه
هیچی بهتر که نشده هیچ! بدترم شده ...
حالا از جانب من بیشتر ...
هنوز دقیق یک سال نشده، چند روز دیگه میشه ...
ولی آرزو قشنگ دو سه ماه بعدش به این وضع افتادیم و از اون به بعد همینجوری مریض و خسته فقط کش اومده رابطه مون ...

آرزو مامانم کاری نمیکنه آخه!
جونش برامون درمیره ها
ولی بخوام چیزی بگم بعد از اینکه کلی غصه خورد و گریه کرد
سعی میکنه راهنماییم کنه و سر عقل بیارتم که چه کاری درست تره ...
تو فکرم اصن یواش یواش بی خبر از همشون کارامو پیش ببرم
بعد یه روز برم بگم خیلی وقته همه چی تموم شده!

دیگه فقط خودمم که باید برا خودم کاری کنم ...

منی که از خیلی وقت پیش میشناسمت دلم نمیاد به این کشکی همه چیو بهم بزنی دختر. 

حیفه آخه 

از کجا معلوم آدم بعدی که تو زندگیت میاد بعد به این نتیجه نرسی که عین مهندسه؟

بنظرم فقط خودت داری سخت میگیری. 

شماره تلفن مشاور خودمو بدم بهت؟؟ 

به ببین کی اینجاست!!! ^_^
تو خوبی دختر؟

این کشکه 5 ساله داره تو زندگیم هم میخوره و روزگارمو سفید که نه! سیاه کرده :|
یعنی به این نتیجه برسم که هیچکسو نمیتونم دوست داشته باشم؟؟
همونجوری که مهندس رو نتونستم؟
خب به نظرم اگه این ایرادو داشته باشم و خدا اینجوری ناقص خلقم کرده باشه
دیگه باید بفهمم آدم ازدواج نیستم و از این مقوله فاصله بگیرم...

ممنونم عزیزم! مشاور تلفنی نمیخوام
دیروز اولین جلسه م رو با مشاوری که گفته بودم، رفتم
راضی ام بودم و به نظرم خیلی خوب بود ...

دشمنت بیچاره باشه👌

هیچ زن یا مرد مستقلی از اون اول با چاره نبوده. کم کم همه چی اوکی میشه نه یکباره

فکر کنم باید با بچه های وبت بسیج بشیم بیایم اون قدم اولو برداریم بذاریم جلو که اگه خدا بخاد تا عید دیگه بتونی برداری قدم بعدیشو:دی

اینجوری تکون نمیخوری به یه محرک قوی احتیاج داری. یچیزی مث اسفناج برای ملوان زبل🥺😁

 

اقا فقط اونجا که تو جواب مداد گفتی : خب اگه این ایرادو داشته باشم و خدا ناقص خلقم کرده باشه... 😂😂🤦‍♂️🤦‍♂️🤦‍♂️

دور از جون بابا این چه حرفیه..

کی گفته دیگه نمیشه دوست داشت و دوست داشته شد؟

نمیدونم کی بود خدا🤔، میگفت ادم میتونه بارها عاشق بشه و شاید عشقای دفعه دوم و سوم و ... خیلی بهتر باشن. اصن کی گفته ادم یبار عاشق میشه و عشق اولو هیچ وقت یادش نمیره؟

اینا مال زمان تیرکمون بود و وقتی که ادمو فرستادن رو زمین

برای این دوره اصلا نیست

 

آره واقعا باید از یه جایی شروع کرد و سختی کشید تا کم کم از بیچارگی دراومد...
من از سختی کشیدنه میترسم یکم
دلهره شو دارم و به خودم اعتماد نمیکنم که میتونم از پسش بربیام ...

:))) ممنون میشم حقیقتا
یه بار اون قدم اوله رو برداشتم و نشد
نمیدونم چرا این بار دومش ام سخته ...
البته اونقدی ام راکد و ثابت نیستم!
این سر کار رفتنه
اون به قول راسینال تراپی رفتنه
همه ش پیش زمینه س برا برداشتن این قدم
کمک و دلگرمم میکنه برا ایندفعه محکمتر و حساب شده تر پیش رفتنش ...

:دی جدی خیلی وقتا میترسم این باگو داشته باشم!
حالا اگه قبلا یه جا و یه بار عاشق شده بودم، میگفتم اوکیه، یه بار تونستم بازم میتونم...
میترسم کلا نتونم!! :|

:)) بله بله ... حتی استفن ام دو بار عاشق شد!
Friday 21 Aban 00 , 13:56 مامانی ...

کامنتهای دوستان رو خوندم...

دعای همیشگیم ؛ اینکه مسیرت روشن و هموار بشه الهی💜

 

راستی سلام🙂

سلام عزیزم :دی ^_^
فدات شم :*
مرسی از دعاهای قشنگت ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan