Tuesday 11 Aban 00
ولی چون لازمه قبل از شروع خونده شه، آوردمش سر خط
خیلی دلم پر بود و حرف رو دلم مونده بود
و از اونجایی که دیدم ممکنه حالا حالاها باز فرصت نکنم بنویسم
همه شو یه جا روونه ی وبلاگم کردم
شما خودتون تقسیمش کنید و هفته ای یه تیکه ازش بخونید
جای اینکه من هفته به هفته پست بذارم :دی)
خیلی وقته تو فکر پست گذاشتنم
ولی برا استارت نوشتنم مدام امروز و فردا میکنم
البته بخش اعظمی از دلیل ننوشتنم
مربوط به بی ابزاریه!
یعنی یه لپ تاپ و گوشی رو دستم مونده
که یکی از یکی بی حالتر و داغونتر!
گوشیه رو تا برمیدارم دو تا دکمه میزنم
هنگ میکنه و از اون برنامه ی در حال کار (حالا هرچی که میخواد باشه! سبک ... سنگین ...) پرت میشه بیرون
لپتاپ ام که تا دست بهش میزنم، فشارش میفته و از هوش میره :|
یعنی تو این یه هفته چندبار با ملایمت و احتیاط تمام روشنش کردم که بیام تو نت پست بذارم
فرتی خاموش شده
خلاصه که کمبود فرصت از یه طرف
نداشتن امکانات ام از طرف دیگه
باعث شدن پاک اینجا رو گرد و خاک رکود بگیره
حالا مهندس د صدده یه وام بگیره
باهاش برام گوشی و اینا بخره
راستش اینه که واقعا نمیخوام بیش از این زیر دینش برم
ولی خیلی ام لازم دارم
تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که مصرانه بگم خودم قسطاشو پرداخت میکنم ...
حالا نمیدونم بشه یا نه!
اگه اوکی شه که میتونم بازگشت پارتی بگیرم
هم برا اینستا، هم برا اینجا :دی
خب یکم از تعریفی جات بگم...
راستش دیگه نرفتم اون شرکت قبلیه
با اینکه تا یه مدت حقوق خوبش مدام میومد توی ذهنم
یا به این فکر میکردم که چقد راحت و دخترونه بود محیط اونجا
علاوه بر اینکه روز آخری رئیسه منو توی گروهشون اد کرده بود
عکسا و گفت و گوهاشونو می دیدم
و به این نتیجه رسیدم که واقعا محصولاتش به اون بدی هم نبود
فقط لمینت دندونه خیلی مورد داشت
وگرنه باقی حتی خوش قیمت و جالب ام بودن...
ولی خب از شرکت جدیده راضی ام و دوسش دارم کارمو ...
یکم به تغییر و بالا کشیدن خودم نیاز دارم
که خب خوبه برام این به چالش کشیده شدنه!
تازه! اولین حقوقم رو هم گرفتم ^_^
حتی اون شرکت قبلیه هم اون 10 روز رو باهام حساب کرد ...
خلاصه که شپشای ته جیبم رفتن پی کارشون
حالا من هنوز پول درنیاورده، واسه خرج کردنش برنامه ها دارم
اصن پیش پیش و قبل از اینکه مانی برسه دستم، خرج کردنو شروع کرده بودم
یکی از اولویتا رفتن پیش یه مشاور خوب بود
دنبالش ام گشتم و یکی اوکی شد
فقط یه هفته س منتظرم زنگ بزنه، یه تایمی رو باهام هماهنگ کنه که حضوری برم ...
غیر از واجبات باید سعی کنم دست نزنم به پولم که پس انداز شه
لازمم میشه
مخصوصا الان که صبح تا شب به جدایی فکر میکنم و تنها مانعم مسائل مالی و خونوادگیمه ...
وضعیت رابطه مون اینجوریه که بدترین زندگی ممکن رو داریم از نظر من!
بدون هیچی عشقی ... احساسی ... تماسی ...
میایم خونه غذا درست میکنم
میخوریم
هر کدوم یه طرف تخت میخوابیم ...
من یکی که طلاق عاطفی رو تکمیل کردم
حالا مهندس هنوز جوونه های امیدشو داره
که گهگاهی رخ نشون میدن!
نمیدونم چی این زندگی رو به نداشتنش ترجیح میده؟
منو چجوری تحمل میکنه؟
چی داره توی این زندگی که نمیخواد ولش کنه؟؟
فک کردم اینبار دیگه از مشاور نمیپرسم چه کنم و چیکار کنم!؟
میگم میدونم چی میخوام!
شما فقط چجوریشو کمکم کن ...
یادم بده قوی باشم و رو عقل و منطق خودم حساب کنم!!
منی که تو این مدت مدام با خودم کلنجار رفتم
تصمیمات ضد و نقیض گرفتم
هی احساسمو زیر و رو کردم
به موندن فکر کردم
رفتنو تصور کردم
فهمیدم از روی ضعف و ناتوانی هربار "موندن" میاد جزو گزینه هام ...
در حالیکه بارها و بارها امتحانش کردم
به هر ترفندی!
نشده!
موندنی نبودم!
دیگه اگه بخوام ام یه جورایی حس میکنم شایستگیشو ندارم
فقط پشیمونی برام مونده بعد از هر موندن!
ولی از رفتن نمیتونم پشیمون شم!
نباید که بشم!
آدمش ام نیستم
شاید مثال بیخودی باشه
ولی نمونه ش همون کاره!
هرکی اونجا بود بهم میگفت نکن! نرو! حیفه، پشیمون میشی ...
با عقل و منطق خودم انتخاب کردم!
احساسمو دیدم! وجدانمو دیدم!
و رفتم ...
حالا هم فکر میکنم راضی ام و کار جدیدم رو با وجود حقوق پایینترش بیشتر ترجیح میدم ...
گرچه خب کار مث شوهر نیست که ریخته باشه :دی
نه برعکس گفتم! :دی
شوهر مث کار نیست که ریخته باشه، بری تو دیوار 4 تا گلچین کنی و بعد از مصاحبه حضوری یکیشو ورداری ببری :))
ولی جدی اگه میشد چه خوب بود :دی
آخه یه موقع هایی این ام از ذهنم میگذره که دیگه چقد از عمرم باید تو حسرت و انتظار عشق تلف شه؟
اون همه سال صبر و صبوری تهش شد این!
خیلی سخته ها!
که نصف بیشتر عمر مفیدم گذشته و
تازه الان از صفر باید شروع کنم
واسه دنبال عشق گشتن و از تنهایی دراومدن!
البته!
مرکز اشتباه ام درست همینجاست...
که هنوز بیرون نیومده از یه رابطه ی ناقص
دارم به تو تنهایی نموندن فکر میکنم...
دیگه تجربه باید اقلا به من یکی ثابت کرده باشه
که عشق دنبال گشتنی و پیدا کردنی نیست!!
باید اول انقد دنبال خودت بگردی و بگردی
خودتو که پیدا کردی
عشق خودش میاد دنبالت میگرده!
همین قدر شعاری! :دی
میدونید؟ آدمی مثل من هم تنهایی رو خیلی خوب یاد گرفته
هم قد تموم لحظاتش از تنهایی خسته شده...
تنهایی ای که فقط به معنی نبودن آدما دور و برت نیست ...
اون تنهایی ای که عمیق تره!
تنهایی بی کسی ...
جدا احساس بی کسی میکنم!
احساس ول شدن به امون خدا
که حتی خود خدا هم دیگه پشتم نیست...
خونواده م نیستن!
نمیخوان بفهمنم...
خیلی درد داره درست همونایی که فهمیده بودن یه مرگیم هست
کشیده بودنم کنار و تلاش کرده بودن ازم حرف بکشن
و بهشون یه هوایی گفته بودم چمه!
همونا تا می بیننم به شوخی و جدی میگن: دفعه بعد که دیدیمت پای بچه وسط باشه ها!!!
تمام افتخاری که به سطح فرهنگ و شعور خونواده م میکردم، برام رفته زیر سوال...
خونواده ای که با حرفاشون تنهاییمو بیشتر به رخم میکشن ...
که فک کنم وسط جنجالای زندگیم بهانه ای واسه اشک نریختن ندارم!
کسیو ندارم که با خودم بگم بی خیال! فلانی هست! نمیذاره پشتم خالی شه ...
خداییش همیشه وسط زار زدنام به اینجا که فک میکنم، یه گوشه ای از دلم آروم میگیره
به اینجایی که لااقل نصف آدماش می فهمنم
یا تلاش میکنن که بفهمنم ...
اگه اینجا و آدماشو نداشتم، کاملا مستعد دق کردن میشدم ...
اینجا خیلی خوبه اصن :دی
انگار یه مشت فرهیخته جمع شدیم دور هم
بحث این چند میگیره و اون چی خریده و کی چی گفته و حرفای خاله زنکی بینمون نیست...
از این خوشم میاد که سطح عقاید و تفکرا بالاتره ...
تقریبا همه دنبال یچیزایی فراتر از زندگیای روزمره ان ...
اینجا که میام و چیزی میگم
جوابایی میگیرم که اصلا عامه و کوچه خیابونی نیست ...
در صورتیکه اگه همینا رو به چهار تا از آدمای دور و ورم بگم
یه نگاهی تحویل میگیرم انگار از کره ی ماه اومدم و مشنگم! :|
جدی داشتم به این مسئله فکر میکردم ...
درسته من آدم خوش ارتباط و حرف بزنی نیستم !
ولی بودن کسایی که انقد صحبتم باهاشون گل کرده که نطقم باز شده
دوس داشتم براشون حرف بزنم ...
درست برعکس مهندس!
که هردفعه به خودم گفتم حماقته اگه یه بار دیگه بخوام چیزی براش تعریف کنم ...
بعضیا موجشون بهت نمیخوره اصن!
مث من و مهندس که هیچ کدوم اون یکیو نمی فهمیم ...
حرفای همو نمی فهمیم ...
مدل هم نیستیم!
دنیاهامون ... عقایدمون ... خواسته هامون ...
من ب بسم الله آرزوهام "معمولی" نبودنه!
اون ته ته آرزوهاش اینه که معمولی باشه و به یه زندگی عادی مثل بقیه برسه
اصن انگار خیلی جاها ما خلاف مسیر همدیگه ایم ...
نمیگم به کل همه چیش مخالف میل منه
نه! در کنار یسری چیزا که اصلا به من نمیخوره و همچین مردی نمیخواستم
یسریا هم همونه که دوس داشتم ...
مثلا اینکه اهل دود و قلیون و مشروب و این مسائل نیست ...
همیشه رو اینا حساس بودم!
اینکه اهل هیزبازی و خیانت و ناپاکی نیست
خسیس نیست
دست بزن نداره ...
کاریه ...
اهل خونه و زندگیه ...
رفیق باز نیست ...
میدونم صفات خوب زیاد داره
ولی بدیا و عیباشو هم میتونم همین الان به ترتیب پشت هم ردیف کنم
گاهی با خودم میگم اینکه قبول ندارم خوبه
شاید نشون میده سطح انتظارم زیادی بالاست! هان؟!
باز این گزینه میاد رو میزم که شاید ایراد از منه
منی که نمیتونم کسیو بیشتر از خودم دوست داشته باشم!
همیشه هوای خودمو تو روابط داشتم
اگه دیدم دارم اذیت میشم، خودمو کشیدم بیرون ...
برخلاف تموم آدما و دخترا که اگه یکی بهشون بی توجهی کنه خوششون میاد
من اگه یکی محترمانه هوامو داشته باشه
میگم چه جنتلمنه!
بعد اگه همون آدم یه جا باعث شه برنجم
تو دلم میگم نه بابا همچین متشخص ام نبود :|
پس آدم عشق یه طرفه و سوختن و اینام نیستم ...
مهربونی ام که تو ذات و دلم نیست
هر کار خوبی کردم بخاطر وجدانم بوده
یا مثلا مغزم فرمون داده که بابا الان این لطف لازمه
از دلم نبوده ...
مثلا اون سال که دست مهندش شکسته بود
من اصن به ذهنم ام نرسید که میتونم برم پیشش
درصورتی که اگه به دل بود خودش منو میکشید به سمتش و به مغزم پیغام میداد
نه که تا خود مهندس گفت پا نشی بیای اینجا!
یهو تو مغزم این گزینه فعال شه که آره راست میگه! میشه برم! درستش ام همینه!
و رفتم ...
نمیدونم...
نمیتونم کارای خودمو تحلیل کنم...
بایداشو از دلی هاش تفکیک کنم ...
چیکار کردم با خودم؟
با دل یه آدم دیگه؟؟
همه ی اینا از محدودیت و بی رابطه ایه!
که تمام حستو نگه میداری، زندونی میکنی تو سینه ت
تا یه روزی آدمش از راه برسه
بعد وقتی یکی پیدا میشه که موندنشو ثبت میکنه برات
بی اینکه اول صبرکنی ببینی آدم تو هست یا نه!
بی صبرانه در اون صندوقچه رو باز میکنی برا خرج کردن تموم اون حسایی که یه عمر پس انداز کرده بودی
بعد به خودت میای می بینی نشد!
نتونستی ...
دلی نبود ...
به این فکر میکنم که شاید چون از اول بخاطر شخصیتش انتخابش کردم
و دلیل دیگه ای برای دلبستگی بهش نداشتم
حالا این چاله های شخصیتیشن که دورم میکنن ازش...
به عبارت دیگه من تمام انگیزه م برا انتخاب این مرد اخلاق و شخصیتیش بود
حالا که می بینم این همه چاله چوله و ایراد داره
و چیز دیگه ای هم نیست که دل منو باهاش نگه داره
معلومه که دل کنده میشم ...
بابا توی فیلم و سریالا هم اول از قیافه طرف خوشت میاد بعد جذب اخلاق رفتارا و حالتاش میشی ...
من چه انتظار بیخودی از دل بیچاره م داشتم ...
خوابامو هم که گفتم ...
یکی در میون خودمو با یکی دیگه می بینم
که شاد و شنگولم
یا داریم دیوونه بازی درمیاریم و می خندیم ...
یه شب خواب دیدم یه بلایی سر مهندس اومده بود
درست یادم نیست چی!
فقط این یادمه که داشتم از خودم میپرسیدم اگه رفته باشه حسم چی خواهد بود؟؟
فقط میدونم که آشوب و بی قرار نمیشدم
ولی قطعا دلم میسوخت
هم برا خودش... هم مامانش...
نمیدونم بیدار شدن از اون خواب باعث تاسف بود برام یا آسوده خاطری؟؟ ...
برا همیناس که میگم دیگه نمیخوام مشاوره رفتن برام به معنی رسیدن به جواب بین رفتن یا نرفتن باشه!
دیگه برام روشن شده که موندنم از روی ضعف و ناتوانیه ...
یه راه عامه پسند
که تقریبا همه رو خوشحال میکنه
الا خودم!
در حالیکه اون تایمای مصر بودنم برا جدایی
عجیب حس شادابی و سرزندگی داشتم ...
خیالم یه جورایی آسوده بود که جسورانه و شجاعانه
از روی عقل و منطق خودم انتخاب کردم
نه حرف و حدیث دیگران ...
نگران آینده بودما
ولی به خودم قول داده بودم از پسش برمیام
خودمو برا پذیرفتن همه جوانبش هم آماده کرده بودم
ولی الان باز سست شدم
باز مزه ی راحتی رفته زیر دندونم و
راضی کردن نفسم برا سختی دادن به خودش یکمی دور از دسترس شده
این کار جدیدم ام که یه محدودیت ویژه به گزینه های رو میزم اضافه کرده
دوسش دارم، نمیخوام از دستش بدم ...
حس میکنم قراره خیلی باعث پیشرفتم بشه!
و این یعنی کرمان رفتن بعد از جدایی راه آخره
که یه جورایی راحتی و البته سختیای خودشو داشت ...
نمیدونم ...
کاش همونجوری قوی بودم ...
کاش این خالی بودن پشتم انقد اذیتم نمیکرد و نمی ترسوندتم ...
کاش ...
چقد پر بودم از حرف ...
چقد دلم میخواست حرف بزنم ...
چقد احساس تنهایی عذابم داده این مدت
چقد دوس داشتم یه رفیق پایه تو زندگیم بود
یه آدم صمیمی ...
از اونا که اگه نباشی، شاکی شه!
اونا که از 7 روز هفته ت، شیش روزشو باش باشی...
وقتی باهاشی خودت باشی و دیوونه بازیات...
چرا من دلم انقدر برا دخترعمه م تنگ شده؟؟
تنهایی چقد عوارض داره ...
هرچی این تنهایی بیشتر میشه
من آدم گریز تر میشم!
یه مدت بود ابدا حوصله تلفنی حرف زدن نداشتم
یعنی مامانم ام که زنگ میزد دلم میخواست زود قطع کنه و مکالمه مون تموم شه
دیگه چه برسه به مامان بابای مهندس!
جواب تلفن اونا رو نمیدادم کلا
باز الان به لطف کار جدیدم که مجبورم با تلفن ام سر و کار داشته باشم
این باگ اخلاقیم یه مقدار رفع شده
برا همین میگم به چالش کشیده شدناش خوبه برام
خب
من کم کم که داریم به مطالب انتهایی این پست نزدیک میشیم
این نکته رو هم اضافه کنم که
قدر این پستو باید خیلی بدونم :دی
قطره قطره وقت براش گذاشتم تا جون گرفته و به اینجا رسیده
یعنی تو راه کرج، بیکاریای مهمونی حوصله سر بر کرج، تایمایی که برق شرکتمون میرفت، خلوت وقتای انتظار و تنها نشستنای تو ماشین
همه ی این لحظه ها سرمو کردم تو گوشی و هی نوشته هامو کاملتر کردم
تا بالاخره شده اینی که الان هست :دی
حالا هم در حالیکه تو قطار دارم میرم سمت کرمان
توی این بی آنتی و بی نتی
با سختی و ذلت :دی
دارم تیکه ها رو به هم میچسبونم و حرفامو تکمیل میکنم
باشد که ایشالا دفعه بعد با یه گوشی یا لپتاپ سرحالتر و فراغ خاطر بیشتری بنویسم ^_^
برم که مهمونیا و مافیابازی و دور آتیش نشستنا در انتظارمه ^___^
این مدت دیدار زیاد داشتم با خونواده
تعطیلات تاسوعا عاشورا شوهرخاله برا کارش اومده بود تهران
خاله اینا رو هم ترغیب کردم مامانمو ورداشتن اومدن چند روز دور هم بودیم
کلی مافیا بازی کردیم
روز ... شب ... نصف شب ...
خیلی چسبید!
حتی روز آخر توی ماشین تا خود راه آهن یه دست به عنوان حسن ختام زدیم که اون ام خیلی مزه داد :))
شاید براتون سوال پیش بیاد که مگه با تعداد آدمایی که توی یه ماشین جا میشن، میشه مافیا بازی کرد؟
خیر!
باید بگم ما تعداد آدمایی که میشه باهاشون مافیا بازی کرد رو توی یه پراید جا دادیم :)))
خیلی خاطرات خوبی از اون روزا موند برامون ...
همین چند روز پیش شوهرخاله م دوباره اومد و یاد اون روزا مدام برامون زنده شد و گفتیم یادش بخیر
این شوهرخاله م خیلی مهندسو دوس داره!
خیلی خیلی زیاد!
به شدت قبولش داره ...
منم این شوهرخاله مو قبول دارم
آدم حسابیه
من ام یه مدلی ام که تو خونواده یه حرمت خاصی دارم :دی
همه روم یه حساب دیگه ای باز میکنن
بعد این مهندس
حالا که جا داره
اینم اضافه کنم به بدیاش
که خیلی حرص میده منو گاهی سر این قضیه ها
مثلا اگه یه زمانی یه شوخی ای باهاش کردم
یا از روی صمیمیت یچی بهش گفته م رو
یهو تو بعضی گفت و گوها، وسط شوخی و جدی، صاف میذاره کف دست دیگران!!! :|
اوندفعه بحث دود و اینا بود
یهو ورداشت به شوهرخاله م گفت آره مهلا یه وقتایی میگه بیا سیگار بکشیم!!!!!
شوهرخاله همونجوری موند و چند لحظه تو سکوت فقط ماتش برده بود!
یعنی من داغ کردم!!!
بابا من شاید یه بار یچی گفته باشم
حالا مودم بوده، حسم بوده!
عالم و آدم میدونن من چقد از دود فراری ام
حالا گیرم من گفته باشم
صد سال سیاه نمیام بکشم که!
بعد تو میری به یکی میگی، اونام چمیدونن من با چه قصدی گفتم و چی منظورم بوده و فلان ... -__-
این از این
یه بار دیگه هم داشتم در مورد شرکت قبلیه تعریف میکردم
گفتم خیلی تعجب میکردم دخترا انقد بددهن بودن و بی ادب ...
بعد باز یهو گفت مهلا هم کلی حرف بی ادبی یاد گرفته بود ازشون، میومد تو خونه تکرار میکرد!!!!!!! :|
باز شوهرخاله م بهت زده یه چند ثانیه به من و سپس به افق خیره شد ...
خیلی بدم اومد ...
من خدا میدونه تو خلوت خودم ام کلمات بد رو زبونم نمیچرخه و یه جوریم میشه!
به خدا دوستام میگفتن تو که باشی ما شرم میکنیم حرف زشت بزنیم
بعد مهندس اینجوری میگه به دیگران!
خب باور میکنن دیگه ...
خلاصه که همه چیش به یه نحوی آزارم میده
ارتباط گرفتناش...
حرف زدناش...
شوخیاش...
شاید برا همین عصبی بودنام از دستشه
که بیشتر کارای بدش عصبانیم میکنن
تا اینکه کارای خوبش خوشحالم کنن
شایدم این یه باگ شخصیتیمه و کلیه
ولی اونقدی که کاراش عصبیم میکنن، خوبی کردناش خوشحالم نمیکنن
حالا نمیدونم، خوبیای اون جزئیه و بدیاش گنده؟
یا عیب از شخصیت منه؟؟
اینا رو هم باید ببرم پیش مشاور حل کنم دیگه...
اگه مشکل از منه، درستش کنم
ولی من در کل با این بشر خیلی بدم، خودم میدونم!
از اونطرف شاید زیادی ازخودراضی ام :|
مثلا تو شرکت قبلی با دیدن دخترای دیگه
هی به خودم میگفتم بابا من چقد با حجب و حیا و متشخصم!!!
این دخترا چرا انقد بد شدن؟؟؟
باور بفرمایید (:دی) اکثرا دهه هشتادی و آخر هفتاد بودن
بعد یه کارایی میکردن با افتخار ام میومدن با صدای بلند و رسا واسه هم به اشتراک میذاشتن
که من اصن شاخکام از شدت شرم میلرزید :|
نمیدونستم من مریخی ام یا اینا؟؟؟
از علائم دیگر خودپسندیم اینکه رفتم یه آینه حیبی کوچیک خریدم
میذارم رو میز شرکت
هی خودمو توش ببینم خوشال شم :دی
وای راستی یه بدی ای که این شرکتمون داره
اینه که همکارام فرت و فرت سیگار میکشن :|
گفتم من سر درد میشما !
مثلا یه نخشونو به حرمت گل روی من کم کردن
ولی اون هفت هشتای دیگه در یک روزشونو حتما میکشن :/
تا یادم نرفته یچی بگم در مورد سیاست!
من یه دخترخاله دارم
خدای زبون بازی و سیاست و ایناس!
از اونا که میگن مارو از لونه ش میکشه بیرون...
مهربونه ها
ولی مثلا یه کاری که برات میکنه
بعدش چنان با زبونش منتشو سرت میذاره
که چندماه طول میکشه به خودت بیای و بفهمی منت بوده!!!
همین دخترخاله چند ماه پیش عقدش بود
از شانسش همزمان با اوج کرونا ...
داشت همه رو دعوت میکرد یه مراسم کوچیک بگیره
یهو همه جا تعطیل شد
بعد مامانش اومده بود تو گروه میگفت دخترم گفته بخاطر سلامتی همه، من از خودم میگذرم! :دی
نمیدونستن به گوش ما رسیده که باغه تعطیل شده بود، کاسه کوزه شونو شکونده بود!
یعنی خدای سیاستن بعضیا ...
من آخرین تلاشامو برا ثبت این پست میکنم و دیگه برم بخوابم که فردا در جوار خونواده باشم ^_^
دلم برا پسر خواهرم یه ذره شده ...
چند وقت پیش تنها رفته بودم کرمان
قاطی خوش گذرونیا و مهمونیا
یه شب این خواهر بیچاره م نشست به بازی
دو دییقه فسقلیشو سپرد به من
همونجا بود که فهمیدم اگه یه درصد فکر میکردم یه امیدی باشه و یه روز بتونم بچه بیارم
اشتباه میکردم :)))
پی بردم عمرا بتونم از پس یه بچه ی نیم وجبی بربیام و بچه داری کنم :دی
قضیه از این قرار بود که یه فسقلی دیگه هم اون شب تو مهمونی بود
اون آقاکوچولو عادت داره پستونک میخوره
بعد این پسر خواهر ما چند لحظه وایساد روبروش
در سکوت نگاش کرد
یهو توی یه حرکت فرز و سریع پستونکه رو قاپید، گذاشت دهنش و د فرار :))))
فرار میکرد و می خندید
من دست و پا چلفتی ام دنبالش :)))
چشمتون روز بد نبینه
اومدم بگیرمش
نمیدونم چیکار کردم که چپ شدم :)))))
با اون هیکل گنده م نقش زمین شدم و تنها لطفم این بود پسر خواهرمو یه جوری نجات بدم که روش نیفتم :)))
تا چند روز مچ دستم درد میکرد :دی
از خودم ناامید شدم اصن!
+ اگه این پست با اشکالات تایپی داره منفجر میشه
به گل روی خودتون ببخشید ...
بعد از کار تو معدن، گذاشتن این پست سخت ترین کار دنیا بود :)))
گوشیه هم که فتحه و کسره و اینا نداره
خیلی کمبودشون احساس میشد...