آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


مثلِ یک دندونِ لق!!

گاهی حس میکنم چقد ناتوانم!

چطور نتونستم و نمی ـتونم کسیُ دوس داشته باشم

که حاضر بود همه ـجوره پام وایسه

و هرکاری بخاطرم انجام بده!!

دیروز این احساس عجز و ناتوانی ـه بازم برام زنده شد!!

روزِ قبلش رفته بودیم پارک، قدم زدیم!!

به هوای آزاد احتیاج داشتم ...

به تأمل کردن ...

میدونست این بیرون رفتن چیزیُ عوض نمیکنه!

داشت همه یِ اون چیزایی که قراره دیگه نداشته باشتشون رُ می ـشمرد ...

خونه ـمون چقد قشنگ بود ...

چه محله یِ خوبی داشتیم ...

چه پارکِ فوق العاده ای کنار خونه ـمون بود ...

چه جاها که هنوز میخواست با هم بریم ...

چه برنامه ـها که برا زندگیمون ریخته بود ...

می ـگفت حسِ آدمای سرطانی رُ دارم که قراره بمیرن ...

حسابی جنتلمن شده بود برام!

هرکاریُ که دوس داشتم انجام میداد!!

داشت خودشُ به آدمی که میخواستم، شبیه میکرد ...

تو مسیرمون یه سگِ سیاهِ بزرگ خوابیده بود

تا دیدش، اومد این سمتم که بینِ من و سگ ـه قرار بگیره

و بهم حسِ امنیت داد!

تو دلم گفتم یعنی این چیزا رُ هم بلد بود؟؟

از دهنم در رفته بود که به تنهایی زندگی کردنِ بعد جدایی فکر کردم

میگفت اگه دوس داری بمونی تهران، بمون تو همین خونه، من اجاره ـشُ میدم، اینجوری وسایلتُ هم نباید جابجا کنی!

دیروز دیگه رسیده بود به این نقطه که اصن اگه میخوای با کسی َم دوس شو، ولی زنِ من بمون!!! -___-

از نظرِ من داره همه ـجوره باج میده برا موندنم ...

ولی از نظرِ خودش انقد دوسم داره که اینا همه از ته دلش ـه!!

فقط برا اینکه من حالم خوب باشه و خوشحال باشم!!

وقتی خواستیم بریم کرج، برعکسِ همیشه به پوشیدنِ لباسای راحت و داغون اصرار نکرد!!

بهتریناشُ پوشید ...

تو حیاط که عینک آفتابیشُ گذاشت رو چشاش

به این فکر کردم همچین َم بد نیست ها!!

و تا خودِ شب فکرم مشغول بود ...

نگاهش میکردم ببینم واقعاً دوسش ندارم؟؟؟

از خودم پرسیدم چرا روز عروسی حالم خوب بود؟؟؟

پرسیدم این جدایی برا فرار از احساس مسئولیت ـها که نیست؟؟؟

فکر کردم نکنه تمامِ چیزایی که دارم رُ بخاطرِ یسری افکار پوچ قراره از دست بدم؟؟

نکنه من همیشه عادات و رفتار آدمایی که بهم نزدیکن و هر روز قراره ببینمشون رُ دوس ندارم؟؟

تو جمع نگاهش کردم ...

هی با خودم به این نتیجه رسیدم که زیادم بد نیست!

و شاید من بیخودی گارد گرفتم !!!

حرفِ بیرون رفتن و طبیعت گردی شد ...

احتمال دادم شاید واقعاً تأثیر داشته باشن و حالمُ باهاش خوب کنن ...

دوباره انگار "از دست دادن" فقط به قیمتِ اینکه اشکال از خودم باشه و افکارم اشتباه؛ منُ ترسوند ...

یه حسی درونم امید به برگشت خواست!

تنها که شدیم ... گفتم میخوای بریم مشاوره ؟

دو دستی چسبید!

با داداشش و جاری ـها رفتیم پارک ...

بازم قدم زدیم و فکر کردم ...

به اینکه می ـتونم!

به اینکه می ـشه!

من هرموقع دو دل شدم برا رفتن، او بهترینِ خودشُ گذاشته وسط!

بعد من حساب کردم خب من َم اگه مهربون شم، به یه چیزی بهتر از این تبدیل میشه!

ولی با خوب شدنِ من، اوضاع به حالتِ بد و سردِ خودش برگشته ...

فک کردم شاید این راه حل باشه ...

که من خوب شم و او َم کسی فراتر از حتی این که الان هست، بشه برام!!

ولی شب تو ماشین، تو مسیرِ برگشت، به محضِ اینکه تنها شدیم

خستگی برگشت به جونم!

انگار همین که باز خیال کرده بودم راهی هست برگردم، حالمُ آشفته کرده بود ...

ایمان آوردم که از ادامه دادن می ـترسم و امیدی به آینده یِ این رابطه ندارم!

باز داشتم در خودم کنکاش میکردم

و به نتیجه ـهای عجیب و جدید رسیدم

داشتم تو ذهنم با خودم مکالمه میکردم

که من مشکلم شاید از حرف نزدنمه

من سخت حرف میزنم

ولی با آدمی که نخوام!!

پس اگه بخوام و از آدمی حسِ خوبِ گفتگو بگیرم، می ـتونم!

امروز که مهندس بیدار شد و باز حرف زدیم به نتیجه ـهای بیشتر و عمیق ـتری هم رسیدم!!

پیشنهادم برا مشاوره سر جاش بود

با این ـحال یکی تو ذهنم جرقه یِ وکیل رُ زده بود اینجا!

داشتم درموردِ طلاق توافقی تو اینترنت سرچ میکردم و مراحلشُ میخوندم ...

دیدم بعدِ ثبتِ درخواست، میفرستن مشاوره ...

برا همین فکر کردم پس چه کاریه؟ به همونا اکتفا کنیم!!

که روندِ کارمون تکراری و باز همون آش و همون کاسه و نقطه سرِ خط نشه!

یا اگه اون دکتری که باهاش صحبت میکنیم َم میتونه گواهی صادر کنه، که اون َم خوبه!

قاطیِ حرفامون یادم اومد من خیلی وقتا به این نتیجه رسیدم!!!

دقیقاً چیزی که دیروز مرددم کرد دوباره رُ ... بارها و بارها امتحان کردم!!!

جرا نمی ـخوام و نمی ـتونم به خودم و افکارم و تصمیمم اعتماد کنم؟؟؟

این همه سند و مدرک براش دارم!!

من چرا باید دنبال کوچیکترین عیب و ایرادی در مهندس بگردم؟؟

چرا منتظرِ کوچیکترین بهانه ایَم ؟

چرا فقط باید پای کلی شرط و اما و اگر وسط باشه، تا به موندن فکر کنم؟

اگه خودشُ میخواستم، تیپش انقد برام مهم بود؟؟

اگه میخواستمش وقتی فکر میکردم یه دلیلِ منطقی پیدا کردم برا جدایی، انقد سبک ـبال و شاد نمیشدم!!

حتی به خودش َم گفتم!

گفتم من به این فکر کردم که اگه کس دیگه ای جای تو بود و انقد خوبی و شرایطِ مثبت داشت، میخواستمش؟

دیدم آره! برام فرقی نمیکرد!

اگه دوسِش داشتم که این قضیه باید نقض میشد!!!

اینجوری فقط حالتِ معامله داره!!!

یه ازدواج بدونِ هدف ...

تنها بخاطرِ اینکه ازدواج کرده باشم!!!

بهش گفتم الان ببین زنداداش جدیدت با این همه حَسنات و امتیاز، مطمئناً بهتر از داداش تو براش زیاد بوده

ولی فقط داداش تو رُ خواسته! با تموم کم و کسریاش ...

گفت راست میگی ...

داشتم فکر میکردم این فاصله یِ بینِ از حسِ خوب به تردید رسیدنام

داره مدام کوتاه و کوتاه ـتر میشه

یعنی رابطه ای که هِی با سرعتِ بیشتری رو به افول میره!

مثلاً اگه اولین بار، بعدِ اینکه 7، 8 ماه حالم خوب بوده، دچارِ این نوسان شدم

کم کم رسید به 6 ماه و 3، 4 ماه و یه ماه دو ماه

دیگه دیروزم که حسم برا تلاش برگشته بود

تا شب بیشتر دووم نیاورد و خیلی زودتر از اونکه اصن به حس خوب ختم شه، پودر شد!

به چه نتیجه ای رسیدم؟

اینکه من با دیدنِ خوبیا و امتیازایِ زندگیم

به خودم میگم چرا این مردُ دوسش نداشته باشم؟

حس ـهای بد رُ سرکوب میکنم

حتی شدیداً تلاش میکنم انکار کنم من چهره و عاداتِ این مردُ دوس ندارم!

اونقد که انکارم جواب میده!

و ذهنم این موضوعُ به کل حذف میکنه

فراموش میکنم چرا دوسِش ندارم!

حالا تا کِی حالم خوبه؟

روز اول خوبم، روز دوم خوبم ...

محبت می ـبینم و به انکارم ادامه میدم

اما به محضِ اینکه کوچیکترین ارتعاشی تو رابطه رخ میده

یه چیزی رو میشه که من خودم َم متوجه نمیشم دلیلش چیه؟

یادم رفته سرمنشأ این خشم کجا بوده ؟؟؟

یا حتی اگه هیچ بهانه و ارتعاشی هم پیدا نشه

انرژی ای که در ناخوداگاهم برا سرکوبِ اون افکار استفاده میشه

کم کم تحلیل میره

و بازم از یه جا میزنه بیرون!

یه جوری که یه خستگیِ کوچیک و سطحی هم میتونه بهش دامن بزنه!

فک کردم دیروز دوباره میخواستم همین کارُ کنم!

میخواستم دوباره همونجوری خودمُ بندازم تو این گرداب و همین بازی رُ با خودم شروع کنم!!!

بهم میگه می ـترسم این چیزی که میگی تو ذاتت باشه

میگه می ـترسم بعدِ من َم با هرکسی رفتی تو رابطه به همین نقطه برسی!

میگه نمیخوام ببینم تنها موندی و رفتی تو لاکِ خودت

میگه اگه چیزی حس میکنی بگو؟ هیشکی قدِ من که انقد دوسِت دارم، نمیتونه بی دریغ تو این راه کمکت کنه که اگه مشکلی داری حلش کنی ...

میگه نکنه این دلیل ناشناخته ای که میگی میخوای دوسم داشته باشی ولی نمی ـتونی، واسه طلسمی چیزی باشه!؟

تصور نمیکردم به این چیزا اعتقاد داشته باشه

خودش َم میگه نداشتم

ولی حال منُ که می ـبینه انگار میخواد این راهُ هم امتحان کنه ...

هِی برمیگرده به گذشته و شخم میزنه ...

ازش می ـپرسم اولین بار که منُ دید چه حسی داشت؟؟

فک کردم شاید اون َم با احتسابِ امتیازام فک کرده خب ظاهرمُ هم میتونه تحمل کنه!

میگم وقتی عکسمُ دیدی ... حسی نداشتی؟ بدت اومد؟ یا خوشت اومد؟

میگه خب خوشگلتر از تو خیلی زیاد بود و خوشگل ـترین دختر نبودی و ...

میگم خب رک بگو کدوم یکی از این سه تا بود!

"خوشم اومد" رُ انتخاب میکنه

ولی نظرِ من به "حسی ندارم" هم ختم نمیشد و گزینه بدتره بود :(

بهش نمیگم !

حرف میزنیم و حرف میزنیم ...

انقد دنبالِ دلیل و چرایی میگرده

که باز تهش یهو خودجوش میرسه به همون دلایلی که با فالگوش وایسادن پشت در شنیده!

میگه چرا از همون اول باهام صادق نبودی؟؟؟

میگه چرا زل نزدی تو چشام بگی از قیافه ـت خوشم نمیاد!

میگه من خودم میدونستم نچسبم! میدونستم قیافه ـم فلانه!

میگه حتی یه بار تو کلاس زبان یه بازیِ مزخرف کردن که مثلاً کی از کی خوشش میاد و براساسِ این هرکسی یه امتیازی گرفت

میگه من آخرین نفر شدم! صفر بود امتیازم!!! یعنی هیشکی از من خوشش نمیومد!!!

میگه اون روز حالم گرفته شد ولی بعد فک کردم مگه اینا باید خوششون بیاد از من!؟ اونیکه باید خوشش بیاد مهلاس که دوسم داره ...

میگه حقش نبود اینجوری باعث شی الکی خوش خیالی کنم!!

میگه باید مستقیم میگفتی که من انقد جون نکنم! انقد زورِ بیخود نزنم!

میگه اگه میفهمیدم دردت چیه میگفتم دیگه قیافه چیزیه که نمیتونم کاریش کنم! زودتر خودم میرفتم!

با اعصابِ داغون رفت سر کار ...

بعدِ یه مدت کوتاهی پیام داد "شاید باورت نشه، اما حالا راحت ترم!!!"

نمیدونم چه کاری درست بود!

اما من خودم َم حاضر نبودم مستقیم با این موضوع روبرو شم!

حاضر نبودم قبولش کنم!

انکار میکردم که از ظاهرش خوشم نمیاد!!!

هِی زوم میکردم رو خوبیاش

مدام مقایسه میکردم و به خودم اصرار! برای دوس داشتنش

درصورتیکه هربار فک کردم ما اگه عقد نبودیم ...

یا اگه با هم فقط دوست بودیم

من خیلی خیلی قبل ـتر از این کات کرده بودم همه ـچیُ

این یعنی دلایل موندن و تردیدم هرچیزی غیر از خودشه!!!

مخصوصاً حالا که حس میکنم عقدمون خیلی بیشتر از اون چیزی که قبلاً فکر میکردم، برای من تحمیلی بوده!!!

من میخواستم این آدمُ ببینم، باهاش باشم تا بشناسمش

هنوز 100 نبودم ...

رو حرفایِ دورادور و بر اساسِ گفت و گوهای پیامکی

برآورد کرده بودم و اوکی رُ داده بودم

ولی میدونستم که رابطه، حضور فیزیکی و شناخت واقعی رُ هم لازم داره!!!

از اون نظر هنوز گنگ بودم ...

ولی یهو اون انتخابشُ کرد!

میگه البته من َم نمیخواستم اونقد زود عقد کنیم!

ولی نتونست خونواده ـشُ متقاعد کنه ...

حالا کاری به گذشته ندارم دیگه!

الان خودمم که باید پای تصمیمِ خودم وایسم!

پایِ خودم وایسم!

اجازه ندم آدما و اتفاقا دلمُ تو این مسیر بلرزونن!

منُ نسبت به خودم و افکارم بی اعتماد کنن!

کاری کنن بخوام طبقِ معمول فکر کنم اشکال از من و ذات منه!!

و این با وجودِ شخصیتِ مادری که کنارمه، خیلی سخت و سخت و ســــــخته!

نمیدونم باید اسمشُ بذارم بدبینی یا واقع ـبینی

اما مُدام میخواد تک تکِ زندگیایِ پوچِ این و اونُ برام مرور کنه

هِی تهِ آینده ـمُ بعدِ جدایی پیش ـبینی کنه!

همین امروز بدونِ اینکه بدونه تصمیمِ من چیه، صرفاً بخاطر اینکه یه حدسایی زده، داشت ماجرای یکی از آشناهای دورمون رُ تعریف میکرد

دختره تو ازدواج اولش موفق نبوده و جدا شده ...

بعدِ چند سال بالاخره یه خاستگار خوب پیدا میکنه که با ازدواج قبلش کنار میاد و عقد می ـبندن

با اون َم به مشکل میخوره

اخیراً درگیرِ ماجرایِ طلب مهریه و طلاق بوده

ولی مثِ اینکه پشیمون شده و میخواد برگرده!!

حالا مامانم میگفت چطور عزت و احترامِ خودشُ از بین برده! اگه همون اول می ـنشست پای زندگیش چقد برا شوهرش و خونواده شوهرش عزیزتر بود تا الان!

میگفت اگه از این َم جدا میشد دیگه هیچ ـکس براش پیدا نمیشد، پشت سرش میگفتن با اون نساخته، با این نساخته، این دختره نسازه!

از صمیمِ قلب ایمان داره من اگه از مهرداد جدا شم، تا عمر دارم تو پشمونی و حسرت می ـسوزم

چون تک تکِ مردا و زندگیا پر از ایرادن

و مهرداد یه معجزه و شانس بوده تو زندگیِ من!

معجزه ای که میخوام با دستای خودم نابودش کنم ...

و من میدونم که کنار مامانم و افکارش بهم سخت خواهد گذشت ...

واسه همینه که خیلی وقتا به تنها زندگی کردن و مسئولِ زندگیِ خودم بودنِ بعد از جدایی فکر میکنم ...

همین الانش تا وقتی کتاب میخونم و با مشاور صحبت میکنم و تو خلوتِ خودم با خودم حرف میزنم و فکر میکنم؛ حالم خوبه

اما به محضِ اینکه با مامانم حرف میزنم، حالم آشفته میشه و می ـترسم!

تمامِ علم روانشناسی و کتاب و نوشته ـها رُ می ـبره زیرِ سوال!

میگه هیچ ـکدومِ اینا قدِ تجربه "عملی" نیستن!!!!

میگه من سالیانِ سال با مشتریام حرف زدم و از هر مشاوری بیشتر فهمیدم!!!

یهو میگه قیافه فلانی به نظرم یکم زشت ـتر شده! بعضی آدما پیر میشن خوشگل ـتر میشن بعضیا زشت!

قشنگ میدونه چطور مستقیم و غیرمستقیم حرفشُ بزنه!!!

نمیدونه دردِ من فراتر از این حرفاس !!!!

این قیافه و ظاهری که میگیم، فقط مثِ همون اسمش یه چیزِ ظاهری نیست!!!

یه حسیه که تو از دیدنِ اون آدم میگیری !!!

اگه اونقد ظاهری بود که همه فکر میکنیم، با عملای زیبایی و آرایش و هرچیز دیگه ای درست میشد!

ولی این که من فهمیدم و دیدم و درکش کردم، فرق میکنه!!!

حسی که من از روبرو شدن با این آدم میگیرم، چه از دور نگاش کنم و چه نزدیک

حسی که از حرف زدن باهاش میگیرم

حسی که از شنیدنِ صداش میگیرم

حسی که از لمس و کنارم بودنش میگیرم

حسی که از حال خوب و بدش، خندیدنش، هم ـصحبت شدن باهاش، راه رفتن، قدم زدن

و چه و چه میگیرم!!

اینا همه اون ـچیزی که صرفاً اسمش گذاشته شده "قیافه" (حداقل تو این پست) رُ تشکل میده!

فقط دوتا چش و ابرو و یه بینی و لب و دهن نیست ...

کاش میتونستم بگم این یعنی چی!

کاش کسی بود که می ـفهمید ...

من این حس ُ بارها از آدمآی ِ اطرافم از بعضی بلاگرهای اینستا گرفتم...

مثلا یه بنده خدایی تو اینستا هست که چهره ی خوبی ام داره ولی از همون اول که پیجش زیر ِ ده کِی اینا بود هر وقت وارد پیجش میشدم حس ِ نچسب بودنش بهم القا میشد، کامنتاش ُ می دیدم که قربون صدقه ش میرفتن لجم میگرفت...

ولی خب اینا حس ِ حسادت نیست...

چون هستن اونایی که زیبا تر و شیرین تر از اونم هستن و من با علاقه نگاهشون میکنم و انرژی ام میگیرم.

خب طبیعی ِ نسبت به بعضی آدما این حس رو داشته باشیم.

ولی وقتی شریک ِ زندگیت این حس ُ بهت بده واقعا خیلی سخت تر میشه کنارش زندگی کرد...

هر روز چهره ش و حرکاتش رو دید و بی تفاوت بود...

اصلا مگه میشه بیخیال بود؟

کاش بی رودربایستی از همون روز اول ادامه نمیدادی...

الانم حس میکنم تو رودربایستی داری باهاش زندگی میکنی..‌.

 

به نظرم این که مثال زدی، بیشتر حسِ نچسب بودنیه که از اخلاقِ یه آدم گرفته میشه!
درسته، بعضیا خوشگلن ولی از همون اول که می ـبینیشون اصن قبلِ اینکه چیزی در موردِ خودشون و اخلاق و شخصیتشون بدونی، حس بدی بهشون داری ...
بعضیای دیگه اولش خوبن ولی به محض اینکه حرف میزنن یا متوجه میشیم چه آدمای از خودراضی و لوسی پشتِ این چهره یِ قشنگشونه، حس بده به وجود میاد ...
ولی بعضیام اینجورین که در نگاه اول تو دلت میگی عَـ این چقد زشته!!!
و به مرور زمان ممکنه بخاطر اخلاق و شخصیتش چهره ـهه عادی بشه
برا منم شدآ !!
ولی اون چیزی که از درون حس میکنم یه چیز خیلــــــــــی پیچیده ایه که سخت و مفصله توضیحش !!

مشکل از اونجایی سرچشمه میگیره که به ماها اجازه ندادن ظاهر برامون مهم باشه!
حس گناهکار بودن و پست بودن میکنیم اگه یه همچین چیزی تو تصمیممون تأثیر بذاره !!
بعد اونوقت مجبوریم با درون خودمون و حسمون بجنگیم
و این همه چیُ آشفته ـتر میکنه ...
مثِ من که الان انقدر آشفته ام و به قولِ تو رودروایسی فقط زندگیمُ نگه داشته ...

تردید نکن شما و راه برای حرف دیگران نذار

سعی کن با عنوان تفاهم نداشتیم قضیه رو فیصله بدی

به کسی ام مربوط نیست بقیش

کسی ام از جدایی نمرده

کسی ام از ازدواج مجدد نمرده

والا چیزی که من دارم میبینم اینه که همه و همه فقط برا زشت نبودنش طلاق نمیگیرن وگرنه ۷۰ درصدشون باید جدا شده باشن تا حالا

اینا دیگه سوختن و ساختن رو انتخاب کردن

سوختن و ساختن برای چیزی که درست نخواهد شد و ادامه دار هست

این یه انتخابه. پس به خود ادم مربوطه

اگه قرار باشه این که مهم ترین پارت زندگی هست رو هم دیگران برای ادم انتخاب کنن و تعیین تکلیف کنن که دیگه کلامون پس معرکه س

یه حرفی دیدم از یه روانشناس که میگفت هرجا دیدی طرف تورو مقایسه کرد از لحاظ مالی و فلان، منظورش دختر بود البته؛ همونجا همه چیو تموم کن

گفت برید و پشت سرتونم نگاه نکنید. طرف من مقایسه گر بود، منم همینکارو کردم البته اینو زودتر فهمیدم خودم

ولی کلا

منظورم اینه بعضی چیزا ذاتیه و تغییر ناپذیره. خودتم بکشی تغییر نمیکنه

مث قیافه

مث صدا

مث طرز حرف زدن

و ..

خدا پشت و پنات باشه دختر:)

هــــعی ... مامانمُ چیکارش کنم!؟ :)
میدونم به کسی مربوط نیست
من از اونا بودم و هستم که دورم حصار میکشم و حقِ دخالت به دیگران نمیدم
ولی مامانمُ چیکارش کنم ؟؟
از الان میدونم چه غصه ـهایی قراره بخوره و چه روضه ـهایی برام بخونه !
خیلی جون میخواد که اجازه ندم حرفاش و اعتقادش تأثیر بذارن روم ...
وگرنه میدونم که کسی از جدایی نمرده!
ولی منِ بی عقلِ خودسر توی تنهایی و ذلّتِ خودم خواهم پوسید :|

آره دقیقاً !
ولی خب تو فرهنگِ ما همین سوختن و ساختن درسته!
جدایی هنوزم که هنوزه جا نیفتاده و معقول نشده برامون!!
مثلاً میگن ببین فلانی و فلانی چقد شوهراشون آدمای مزخرفی ان!
ولی موندن دارن زندگیشونُ میکنن!
اونوقت تو بخاطرِ دمبِ خروس میخوای لگد بزنی به بختت!
دیگه اونا که اعتقادِ منُ ندارن بگن قدرتشُ داشتم جلوی چیزی که حداقل از نظرِ خودم فقط، درست نبود رُ بگیرم!!
بدیش اینجاست که من َم قراره بینِ همین آدما و قاطیِ همین فرهنگ زندگی کنم!
حتی اگه یه روزی َم کسی بخواد پیدا شه از همین فرهنگ بیرون اومده و افکار خودش َم که این نباشه، خانواده ـش هست!
پس خیلی سخت خواهد شد ...

مقایسه که فت و فراوونه!!
بخوای رو این حساب جدا شی که امروز میگی سلام، فردا باید بگی خداحافظ :|
بعضی وقتام انگار این روانشناسا نفسشون از جای گرم بلند میشه ...
چیزایی که میگن درسته و خوبه؛ فقط تو اقلیتِ 4، 5 درصدیِ جامعه یِ ما مگه پیدا شه!!

شما که کار خوبی کردی
خیلی چیزا رُ چیدی کنار هم که برا خیلیا هم قابلِ درکه
ولی من به هرکی بگم حالم باهاش خوب نبود
پوکر فیس نگام میکنه میگه تو دیگه چی میخواستی از زندگیت آخه خره؟! :|

عزیزم حتما مامان گُلت رو ببر مشاوره باهاشون صحبت کنه متقاعد بشن.

تقصیریم ندارن، این عقاید اشتباه تقریبا اکثر مامانای نسل ما دارن.

اینجوری نه خودشون اذیت میشن نه تو اذیت میشی.

آره به این راهکار فکر کرده بودم ...
ولی مامانم مشاورُ متقاعد نکنه خوبه :))
چون اصن آدمی با ذهنِ بسته و افکارِ قدیمی و پوچ نیست!
فقط بدبینه!
یا شایدم واقع ـبین ...

ان شاالله که نمیکنند😄😘

ای جونم، خدا حفظشون کنه

مشاوره باهاشون صحبت کنه خاطر جمع میشن یا لااقل آرومتر میشن

حتتتما این کارُ کن.

:دی
قربون تو عزیز دلم :**
آره ایشالا که جواب بده ...
مرسی ازت ^_^

یه فکری به حالش بکن دیگه خود دخترا استادن تو این مسائل

و باید سعی کنی خودتو بسازی که راحت نه برنجی (برِنجی ای؟:دی) و نه حالت خراب بشه

کار و ورزش و کتاب و یه حال خوب برا خودت شدنیه

نمیدونم قبلا پیج اینو بهت دادم یا نه ولی برو ببین

@mahsavahdat

باباش به رحمت خدا رفته ولی خودش چندین ساله مستقله. همه کاری ام میکنه درامدم داره

کتاب میخونه فیلم میبینه اشپزی میکنه ورزش میکنه

راستش من به این دختره حسودیم میشه. حتی به دکور خونشم حسودیم میشه.

 ولی میخام بگم حال خوب قابل ساختن هست اصلا نگران نباش

کسی که برخاسته ازین فرهنگ و این چرت و پرتا رو هم بیا ولش کنیم. بیا حالا که دیدیم با ادم معمولیا نمیشه، کاملا غیر معمولی باشیم👍

هیچکدوم از ادمای سرشناس و موفق تاریخ ادم معمولی نبودن. یکی بودن که ذهنشون با بقیه فرق داشته و اجازه ندادن کسی کنترلشون کنه

از کوروش هخامنشی بگیر و از هیتلر و انیشتین و ایلان ماسک و بیل گیتس و جف بزوز و والمارت و رونالدو و امثالهم در برو

درسته در نگاه اول معمولی بنظر میان، ولی صد در صد طرز تفکرشون فرق داشته با بقیه

اینو داریم با چشمامون میبینیم دیگه، هرکی دنباله رو راه کسی شد باخت و ما اکثرا دنباله روییم

خودتو رشد بده همه جنبه های زندگیتو بساز و حال خودتو خوب کن. راه خودتو خودت بساز و برو👍

متأسفانه من اصن تو حرف زدن و این مسائلی که اصولاً دخترا توش استادن، خوب نیستم :دی
ولی اون که آره ...
میدونم که باید قدرت و انرژیِ کافی داشته باشم!
خیلی برنامه ـها َم دارم
ولی اینکه نزدیکترین آدم بهت هِی کنار گوشت بخواد غصه بخوره برات و آیه یأس بخونه
این سخته!
حالا شایدم من دارم پیش ـداوری میکنم و اینجوریا َم نشه ...
ولی خب از الان دارم خودمُ آماده میکنم براش -_-

نه قبلاً بهم نداده بودیدش ...
یکم دیدم پیجشو ^_^
من َم همیشه این انرژی مثبت ـآ و حالِ خوب رُ دوس داشتم
کاش ماها َم بلد باشیم برا خودمون لحظه ـهای خوب بسازیم ...

چه قشنگ :)
حرفای پایانیِ خیلی خوبی بود :)
امیدوارم این حسی که با این حرف ـها و تلنگرا تو وجودم زنده میشه
اسمش "انگیزه" باشه، نه "جَو" :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan