Monday 7 Farvardin 02
اومدم به مناسبت امروز که بودنِ یارِ جدیدِ توی زندگیم دقیقاً شده 5 ماه!!!
از رابطه ـم بگم و پست قبلُ تکمیلش کنم
خب ... بذا برگردم و یه فلش بک بزنم به قسمتی از پست قبل
که لابلای حرفام گفتم «اومده بودم کرمان به مامانم اینا سر بزنم و اون آقای محترمی که باش آشنا شده بودمُ ببینم!»
دقیقاً نمیدونم کدوم عامل اصلی ـتر از بقیه بود برا اومدنم!؟
دنبالِ خونه گشتن؟
به مامانم اینا سر زدن؟ (که درواقع 2هفته قبل َم دیده بودمشون!!)
یا دیدار با محمد!؟
فقط میدونم گزینه یِ سوم ترغیبم کرده بود زودتر بیام
شنبه با هم آشنا شده بودیم و من پنجشنبه زرتی بلیط گرفتم اومدم که به بهانه ی خونه پیدا کردن، ببینمش ...
به خودش َم شوخی و جدی گفته بودم که دارم بخاطر تو میام!
ولی خب مثِ اینکه زیاد باور نکرده بود...
راستش خاطره یِ خوبی از اون اشتیاقم واسه اومدن ندارم...
چون یه سمت ماجرا، پسرک فک کرده بود من بخاطر کارام اومدم و منتظر نشسته بود تا یه تایمی رو براش خالی کنم و درخواست دیدار!
من َم از این طرف مشتاقانه چشمم به گوشی بود که بگه «کِی ببینمت؟»
بالاخره حدودای ساعت 12 ، 1 ظهر (10 صبح قطارم رسیده بود) در حالیکه صبرم کم بود و ذوقم زیاد :دی خودم ازش پرسیدم کِی فرصت داره همُ ببینیم؟
هرچی منتظر نشستم جوابی نیومد!
این فسقلک خواهرم َم که مثِ اردک دنبالم بود و عمراً اگه اجازه میداد من تایم طولانی ای گوشی دستم باشه!
با این حال مدام چک میکردم ...
تا اینکه بالاخره بعد از یه ساعت و خورده ای، جوابش با این مضمون: «من امروزم خالیه، هر تایمی تو بگی» اومده بود
با یه ربع تأخیر پیامشُ دیدم ... تایمُ گفتم و منتظر شدم ببینم اوکیه باهاش یا نه!؟
از قبلش به مامانم سپرده بودم عصر میخوام با دوستام برم بیرون که ماشینشُ برام بذاره
حالا اَد همون روز مامانم بیرون کار داشت و مدام ازم می ـپرسید چه ساعتی میخوای بری؟
خلاصه که! چشمتون روز بد نبینه!
من همینطور با ترکیب حرص و ذوق و استرس آماده میشدم و هیچ خبری از این پسر نبود!
دیگه گفتم احتمالاً خوابش برده! من میرم یجا نزدیکای خونه ـشون می ـمونم تو ماشین تا بیاد ...
مامانمُ رسوندم و رفتم سمتِ خونه ـشون...
کنارِ یه پارک تو ماشین موندم و تلاش کردم باهاش تماس بگیرم!
ولی مگه جواب میداد؟؟
سرتونُ درد نیارم! تهش این شد که آقا ظهر در انتظارِ رسیدنِ جواب پیام من خوابش برده بود! (نتونسته بود یه ربع صبر کنه بچه ی لوس :|)
بعدشم که بیدار شده، مهمون براش رسیده
من َم ساعت ـها تو ماشین نشستم، کلافه شدم، غصه خوردم و حرص و بغض فرو دادم... :|
این بچه نمیکرد اقلاً یه تماسِ منُ جواب بده بهش بگم بابا پفیــــ...ز (:دی) من تو ماشین نشستم، بمونم میتونی بیای؟
هی ساعتی یه بار یه دونه جواب به چندتا پیامم میداد و غیب میشد :|
کی میتونه تصور کنه من اون شب تو ماشین، زیر اون بارونِ جانانه ای که می ـبارید، با اون همه ذوق و اشتیاقِ له شده، درحالیکه یه عالم خوشگل موشگل َم کرده بودم خودمُ براش؛ وقتی داشتم بعد از چند ساعت انتظارِ بیهوده و کلافه ـکننده، ناکام و درمونده برمیگشتم خونه، چه حالی بودم؟
جالبه که پسرمون اصن باور و تصورشُ هم نمیکرد من این همه مدتِ طولانی تو ماشین منتظرش مونده باشم!
فک میکرده نهایتاً یه سر اومدم و برگشتم و از اونجایی که پیامشُ دیر جواب دادم، درست وقتی که دیگه خوابش برده بوده و بعدم صبر نکردم ببینم بعد از بیدار شدنش قرار سر جاش مونده و همچنان میتونه بیاد یا نه؟ و سرخود و بی اطلاع وارد عمل شده بودم و اومدم؛ تقصیر خودم بوده
بدتر از اون کلی پیام بلند بالا داده بودم که سرشار از غر و دعوا و قضاوتایی بوده که سزاوارش نبودن!
بعله! و اینطوری شد که هر دو طرف از هم دلخور...
فرداش َم سر کار بود و تقریباً تا وقتی که داشتم راهیِ تهران میشدم هیچ خبر و پیامی ازش نداشتم دیگه چه برسه به دیدار!
در حدی که وقتی ساعتای آخرِ موندنم داشتن سپری میشدن و درست تو دقیقه ی نود یه خونه نزدیکی خونه ـشون برا اجاره پیدا کرده بودم که اتفاقاً خیلی َم مورد مناسبی بود، میخواستم بهش زنگ بزنم و مُدام در حالِ مکالمه بود، فک میکردم تاریخ مصرفم براش تموم شده و حالا لابد با یکی دیگه داره حرف میزنه :(
با چه غمی نشستم تو اتوبوس و برگشتم تهران!
اصن حالم با وقتی که خوش و خرم و پر از ذوق راهیِ کرمان شده بودم؛ 180درجه متفاوت بود ... اونجوری که دست از پا درازتر داشتم برمی ـگشتم...
ولی خب بالاخره سرش خلوت شد و وقتی تو مسیر بودم بهم زنگ زد، حرف زدیم و یکم آروم شدم ...
میدونید؟ رابطه ی ما یکم عجیبه!
یکم که نه! خیلی!!
گاهی فک میکنم شاید ما نباید با هم باشیم که انقد هی نمیشه!!!
بارها گفتم انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارن؛ که نذارن ما همُ ببینیم!!!
باورتون میشه تو این 5 ماه هنوز یه قرار درست و حسابی و واقعی نتونستیم بذاریم که با هم بریم بیرون؟؟
از اون بدتر، تو سالِ جدید اصن همُ دیدن که هیچی! هنوز یه مکالمه ی تلفنیِ درست َم با هم نداشتیم؟؟
و این در حالیه که خونه ی من فقط یه عرض خیابون و چندتا خونه با خونه ـشون فاصله داره!!!!
بعد از اون دفعه که اومدم و ناکام برگشتم
یه بار دیگه برا مصاحبه یِ کاری بلیط کرمان گرفتم که شاید این ـبار شانسِ دیدنشُ داشته باشم
از بختِ عجیبم درست همون روزا برنامه یِ سفر داشت و کرمان نبود ...
واسه همین موکول شد به وقتی که کلاً و برای همیشه برگردم و بیام تو خونه یِ خودم ...
حالا وقتی َم اومدم هی کارام تو هم گره میخورد
وسایلُ که از تهران بارِ کامیون زده بودیم، چند ساعت بعدش با مامانم دوتایی خودمون َم راهیِ جاده شدیم
تقریباً همه یِ مسیرُ خودم نشستم جز یه ساعتِ آخرش ...
و خب فک میکردم کامیونه اگه قبلِ ما نرسیده باشه، دیگه نهایت با یکی دو ساعت تأخیر بعدش میرسه
ولی بنده خدا اصن شب رسید!!
چه هوایِ سردی َم بود ... کارگرا راضی نمیشدن بیان ...
بالاخره به هر زحمتی بود رفتیم و وسایلُ خالی کردیم
این وسط من دلم میخواست محمدُ زودتر ببینمش واقعاً !
واسه همین طاقت نیاوردم و یه خریدِ واجب برا خونه رُ چسبیدم، با همون ظاهرِ خسته و داغون
که فقط تونسته بودم یه رژلب بزنم!
درست موقعی که دیگه داشت درِ مغازه ـشونُ می ـبست که بره خونه
رفتم با دست و پای لرزون بالاخره برا اولین بار دیدمش و جنسُ ورداشتم اومدم خونه :دی
البته همین یه دییقه َم هیجان و جذابیت خودشُ داشت ...
بعد حالا میخواستیم یه قرار درست و حسابی بذاریم
هربار یچی پیش میومد و من نمیستونستم تو خونه ی خودم جاگیر بشم!
هنوز خونه یِ مامانم بودم و این سختش میکرد...
از شنبه که من رسیده بودم کرمان، این قرار کش اومد و رسید به جمعه
که اولین و آخرین و تنها جمعه ای شد که ما تونستیم با هم بریم بیرون!!! :|
من از صبحش ساعت 6 بیدار شده بودم و تا یه ساعت مونده به قرار (یعنی حدود 11ساعت!!) فقط داشتم وسیله جا میدادم و خونه ـمُ می ـچیدم
دیگه میشه تصور کرد چقد میتونستم خسته و لِه باشم!
ولی باز ذوق و اشتیاقم سرپا نگهم داشته بودن...
از اونجایی که خونه ـهامون خیلی به هم نزدیکه، چند متر اونورتر از خونه ـم همُ دیدیم و یه قدم زدیم تا پارک
بعدم یه اسنپ گرفتیم تا یه پارک دیگه
حالا هم من کارت پولمُ خونه جا گذاشته بودم، هم وی :|
واسه همین چیزی َم نتونستیم بخوریم ...
بعد از اون دیگه دیدارامون در حد یکی دو ساعت همُ دیدن توی ماشین بوده
اینجوری که اگه یه تایمی پیدا میشد که خسته و سردرد و مریض نباشه، مهمون َم نداشته باشه
من بعد از ساعت کاری مغازه ـشون با ماشین مامانم میرفتم نزدیکش، میومد سوار میشد، میرفتیم یه جا می ـنشستیم تو ماشین حرف می ـزدیم
یا نهایت یه چرخی میزدیم و یه غذایی تو همون ماشین میخوردیم و برمیگشتیم...
حتی همین َم شاید هفته ای یه بار یا دو هفته ای یه بار به تعداد دفعات واقعاً انگشت ـشماری اتفاق میفتاد :(
هی برای جمعه ـها برنامه میریخیتم و هربار به یه دلیل عجیبی کنسل میشد!!
اوایل ناراحت میشدم، میخورد تو ذوقم، عصبی میشدم ولی بعد دیگه خنده ـم میگرفت!!! که آخه مگه میشه دیگه؟؟؟
انقد گناه داریم یعنی!!!
من هنوز یه بار َم سوار ماشینش نشدم!!
چون تقرییاً همسایه ایم و فامیل و آشناهاشون زیاد تو این محله رفت و آمد دارن، ممکن بود با هم ببیننمون ...
واسه همین رفت شیشه ـهای ماشینشُ دودی کرد...
الان یه ماهه که شیشه ـهاش َم دودیه ولی باز نتونستیم یه قرار بذاریم!!
چرا آخه؟؟؟
دلم به تعطیلات عید خوش بود!
اونوقت از فردای آخرین باری که همُ دیدیم (شنبه 20 اسفند) تا به همین لحظه این بچه بی ـوقفه معده ـدرد و مریض بوده
یعنی به زور اگه دو سه تا پیامک فقط به هم بدیم در طول روز :(
گاهی وقتا هم که تمام روز خوابه و هیچ خبری ازش ندارم ...
فقط یکی دو روز قبلِ سال ـتحویل به محض اینکه باباش واسه چند دقیقه از سرِ اجبار فرستادتش تو مغازه وایسه
یه بهانه پیدا کردم رفتم مغازه ـشون یه جنس خریدم که فقط ببینمش
و از ترس اینکه باباش نیاد، سریع برگشتم :(
کلافه ام...
این حجم از دلتنگی بهمم ریخته
گاهی فک میکنم نکنه خدا ما رُ کنار هم نمیخواد که انقد فاصله و دوری بینمونه!
خیلی حرفه که با دوس ـپسرت تو یه خیابون زندگی کنی و هفته به هفته هم نبینیش!!!
الان لابلای پست نوشتنم وقتی داشتم ماجرای اون اشتیاقِ به نتیجه نرسیده ـم واسه سفر به کرمانم رُ تعریف میکردم، زنگ زد ...
با یه حال زار و مریضی که اصن صداش درست بالا نمیومد :(
منم داشتم وانمود میکردم که اوکیَم و سرحالم و تو چطوری؟ :)
اما به محض اینکه ازم پرسید «خودت خوبی؟» انگار که باور نداشته باشم ذره ای براش مهمه، بی اراده با یه لحنی که بیشتر حرص قاطیش بود تا شوخی، گفتم «به شما مربوط نیست دیگه»
خسته ـتر از اونی بود که واکنش خاصی جز یه "باشه"ی مظلومانه نشون بده :(
صبح تا حالا درگیر از این دکتر به اون دکتر رفتن بوده!
میدونم باید هواشُ داشته باشم ...
میدونم باید صبوری به خرج بدم!
ولی انگار توانشُ ندارم! نا ندارم!!!
حس میکنم دور انداخته شدم!!!
عاغا! 17 ، 18 روزه ناخواسته خودشُ ازم دریغ کرده!
انگار ازش دلخورم!
مقصر نیست ولی من ناخوداگاه نسبت بهش گارد گرفتم!
نمیدونم دلم برا کدوممون باید بسوزه!؟
چرا اونقد صبور نیستم که ندیدنش انقد منُ بر علیهِ خودش نشورونه!؟
جای اینکه الان آروم جونش باشم، بیشتر سوهان روحشم :(
فقط قابلیت اینُ دارم که بپرم بهش...
انگار باور نمیکنم اونقدی که میگه دلتنگ باشه!
من که ایمان داشتم به دوس داشتنش؛ چرا حالا انقد سست شدم؟؟
انتظار داشتم وسط حال زار و مریضیش بیاد بگه نتونستم ندیدنتُ طاقت بیارم؟ یا بگه یه ذره بیا ببینمت حالم خوب شه؟
راستش آره! داشتم ...
چون خودم این مدلی نیستم، نمیتونم درک کنم!
تو بدترین حالتم اول میخوام اونی که دوسش دارمُ ببینم!
نمیدونم شاید بدن من قوی ـتره
یا به قول خودش مدل من فرق میکنه!
سعی میکنم درکش کنم...
وقتی میگه اونقد درونگراس که خونه رو به همه چی ترجیح میده؛ بفهممش
وقتی مریضی و خستگی بهش غالب میشه و نمیتونه برا یه دیدار انرژی بذاره؛ با خودم مقایسه ـش نکنم ...
همیشه یهم میگه «تو خیلی فعال و پرانرژی ای، ولی من سر این دو شیفت کار کردن همه جون و انرژیم میره»
حس میکنم دارم سرکوب میشم!
خسته ام!
باهاش که حرف میزنم فقط باید تلاش کنم بغضم مهار شه ...
دوسش دارم
دیدنش حالمو خوب میکنه
ندیدنش حالمو بد!
مشکلم اینجاس که ندیدنش خیلی بیشتر از دیدنشه!!
میدونید؟ روز اول که با هم حرف میزدیم، دیدیم که اندازه یِ انرژیامون با هم نمی ـخونه
که من عاشق اینور اونور رفتن و هر روز همو دیدن و هیجان و دیدار و تب و تابم!
که اون سکوت و خونه و خوابشو دوس داره!!
ولی گفته بود کمِ کم هفته ای یه بار میریم بیرون
اگه خونه ـهامون نزدیک باشه که تازه بیشتر
چون حوصله ی حاضر شدن واسه بیرون رفتنُ نداره! وگرنه که هر روز َم میشه همُ ببینیم!
حالا اما هفته ای یه بار َم به زور همُ می ـبینیم!
در حالتی که حتی حاضر شدن َم نداره و با همون لباسِ تو خونه و دمپاییاش میاد میشینه تو ماشین :|
تازه قدر ندونستم و الان همون َم ازم دریغه دیگه ...
دلم براش کبابه که داره درد میکشه و عذاب وجدان منُ هم داره که فک میکنه ناخواسته داره باعث اذیت شدنم میشه!
که ترجیح میده تمامِ روزُ بخوابه بلکه درداشُ کمتر حس کنه ...
دلم برا خودم َم کبابه که انقد ناکامی و صبر و نشدن شده سهمم! هی انتظار بکشم، ذوق نگه دارم و نشه! هی دلتنگی پشت دلتنگی! دلتنگیای بی اَمون!
دردی که درمونش یه عرض خیابون باهام فاصله داره! ولی دستم ازش کوتاهه!
یه دوریِ گنده در عینِ این همه نزدیکی!!
یه نبودنِ کرکننده در عینِ بودن!
کسی که تو زندگیم هست ... ولی نیست!!!!