آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


دویِ درجــــــــا ...

خب خب خب ... ببینید کی کجا پیداش شده!! :دی

همین اول کاری یه اخطار بدم که دارم با کیبردِ بدونِ حروف فارسی تایپ میکنم

پس اگه یه اشتباه تایپی از چشمم افتاد، دیگه خودتون حدسش بزنید و به قشنگیِ خودتون ببخشید ^_^

 

وای اصن کامل گم شدم لابلای کلافِ سردرگمِ حرفام!!

خیلی حرف دارم واسه گفتن و تعریف کردن

حالا همه همزمان دارن هجوم میارن به ذهنم

که زودتر از بقیه خالیشون کنم روی این صفحه ی سفید

اون َم منی که یادم رفته نوشتن چجوری بود !!! :|

آخه از کجا شروع کنم ؟؟؟

 

اولین چیزی که باید یادآوریش کنم

اینه که نمیخوام زیاد در قید و بندِ قوانین و محدودیت ـهایی باشم

که حتی اینجا هم برای خودم تعریف کرده بودم!!

دارم سعی میکنم گاهی برخلافِ اخطارهای ذهنیم حرکت کنم

شاید کمی از وسواس ـهای عجیبم کم شه ...

و همینطور از این حس که فکر میکنم اینجا هم باید یه بلاگرِ دوس ـداشتنی باشم!!

میدونید؟ حرف زدن با روانکاو گاهی میتونه یه مواردِ واضحی که به طرزِ عجیبی پنهان و انکارشون میکردی رو

ازت بکشه بیرون و پرت کنه جلوی روت!!!

یسریاشون اونقد روشن و پررنگن که اصن باورم نمیشه تا قبل از این نمی ـدیدم و نمی ـدونستمشون !!!

خیلی طول نکشید که دکتر کشف کنه دارم ناخوداگاه تمام تلاشمو میکنم که هرجا و توی هر نقشی هستم «دوس ـداشتنی» باشم!

شاید اولش برام مهم نباشه

ولی وقتی این حس رو دریافت میکنم، به سادگی نمیتونم ازش بگذرم و از دستش بدم

پس برای نگه داشتنش خودمُ غرقِ خیلی از ممنوعیت ـها و محدودیت ـها میکنم

درصورتیکه به ظاهر باورم اینه «هرگز برای کسی زندگی نمیکنم و فقط خودم مهمم»

چقد قبولِ این واقعیت برام سخت بود ...

ولی هرچی بیشتر کنکاش کردم، برای پذیرفتنش ناچارتر شدم ...

اینکه «ارزش»ـَم در «دوست ـداشتی بودنم توسطِ دیگران» برام تعریف میشه ...

هنوز ازش خلاص نشدم ـآ !

ولی همین که ازش آگاهم، خودش یه قدم مثبته ...

با توجه به این صحبتا گمونم دیگه لازم به گفتن نباشه که دارم جلساتِ روانکاویمو ادامه میدم

از اون طرف وضعیتِ رابطه ـمون؟

هیچی ... همونطور میونِ زمین و هوا

البته نه برایِ من!

ایمان به «نخواستن» ـش هر روز داره در من قوی ـتر میشه

روز به روز ازش دور و دورتر میشم

در حدی که حالا با یادآوری هر گذشته ای که باهاش داشتم، حالم بد میشه!

گرچه توصیه ـها و نگرانی و آرزوی دیگران و اطرافیانم برای برگشتن به این زندگی نقطه ی پایانی نداره ...

ولی شنیدنشون برای من، حالا دیگه با یه حسِ جدید همراهه!!

انگار ازم میخوان با یه غریبه که هیچ سنمی باهاش ندارم

و هیچ میل و رغبت و حسی نسبت بهش تو دلم نیست، یکی بشم

یه کسی که اصلاً دیگه تعریفش برام به «شریکِ زندگی» حتی نزدیک َم نیست!!

میدونم که دیگه نه میخوام و نه میتونم توی این رایطه موندنی باشم

ولی نمیدونم چرا هیچی پیش نمیره؟!

ایندفعه پرونده یِ جدایی رُ با جدیتِ بیشتری پیگیری کردم

اما خب سرِ جلسه ـهای اجباریِ مشاوره ـش گیریم هنوز ...

یه بار دکتر نمیاد، یه بار کنسل میشه، یه بار منشیه یادش میره هماهنگ کنه...

خلاصه هِی چیزی پیش میاد و نمیذاره این پروسه تکمیل شه!

همین الان دارم ازش میپرسم جلسه ی فردا رُ باهاش هماهنگ کردن یا نه!؟

چون این جلسه رو باید تنها بره ...

میگه نه و بعد که ازش میخوام پیگیر شه

شاکی میشه و می ـتوپه بهم که عجله ی چیو داری؟!

والا من که تکلیفم با خودم روشنه ...

این خودشـه که هر روز داره بیشتر اذیت میشه و هربار یه سازی برا خودش کوک میکنه

یه روز تحملم میکنه

یه روز مهربون میشه

یه روز سردی کردن و بی ـمحلی رُ پیشه میگیره

یه روز میره تو فازِ افسردگی و سر کار نرفتن و «دیگه این دنیا به درد نمیخوره» ـها

اینجور وقتا دلم براش نمیسوزه!

نمیتونم باور کنم فیلم بازی نمیکنه!

نمیدونم ... شاید زیادی سنگدلم!

ولی برخلافِ همه که شخصیت و اخلاقشو قبول دارن

من از رو شدنِ شخصیتِ واقعیش می ـترسم!!!

یه «دیگی که برا من نجوشه، میخوام سر سگ توش بجوشه" ی ریزی توش پنهونه

که نمیدونم چقد درسته اما دارم حسش میکنم!

مثلاً یه جا تو آینه دارم خودمُ نگاه میکنم

نگاهشو روم می ـبینم ...

واکنش و جمله ی نامطمئنِ بعدش منو بیشتر از نگاهش میترسونه!!!

میگه «بینی و دندوناتُ که درست کردی خیلی خوب شدی»

بعد در حالیکه دستشُ مشت کرده و به حالتِ شوخی میاره بالا با یه صدایِ آهسته و یه لحنِ عجیبی که میخواد خنده و شوخی قاطیش کنه، ناقص لب میزنه که «یه بار با مشت بزنم همه ـشو خراب کنم»

افکارش ترسناکه!

گمون میکنه از وقتی جزئیاتِ صورتم تغییر کرده و خوشگلتر شدم (به دیدِ خودش) دیگه دلمو زده و نمیخوامش :|

منی که بخاطرِ اعتماد بنفسی که خودش ازم گرفته بود، دست به این کارا زدم!

وگرنه تا قبل از این جزوِ کسایی بودم که با اعتقادِ کامل میگفتم فقط چهره یِ طبیعی با همون جزئیاتی که خدا داده !!

میگه «از وقتی خوشگل شدی، عوض شدی»

ولی به نظرِ من این نگاه خودشه که عوض شده!

شاید از وقتی ایرادام (به قولِ خودش) کمتر شده، بیشتر منو دیده!

شاید اصن دلیلِ اینکه خواستنش بیشتر شد هم همون ظاهرم بود ...

نمیدونم ... ممکنه که دارم با بی ـرحمیِ تمام قضاوتش میکنم و تهمت میزنم!

شاید همون آدمِ مهربون با قلبِ رئوف و عاشقیه که مامانِ تیزبین و آدم ـشناسِ من بهش باور داره!

همون مهردادی که مهلا رُ انقد دوس داره، راضی به سختی کشیدنش نمیشه و پشت سرش به مامانِ مهلا میگه هوای دخترشونو داشته باشن و تنهاش نذارن و میگه که خودش هم تا زمانی که بتونه و امکانش باشه، حمایتش میکنه ...

من اما ... حق داشته باشم یا نه ... از حرفاش میترسم ...

از نیمه یِ پنهونش میترسم ...

شایدم اون نیمه هیچوقت رو نشه ...

ولی منی که نشونه ـهاشو دیدم، نمیتونم به نیمه ی خوب و مهربونش اعتماد کنم!!

 

بذار یه چیزی تعریف کنم که زیاد َم بی ربط به همین توهماتِ ترسناکم نیست :دی

بهمن ماه بود که با پیگیریای من، اولین جلسه رو برا مشاوره ـهای جدایی رفتیم

و خب اونجا من گفتم که این مرد رُ نمیخوام و مهندس َم عصبانی و خشمگین فقط نشسته بود و سؤالای مشاورُ تک کلمه ای جواب میداد

بعد از جلسه اومد خونه

من بیرون کار داشتم

وقتی برگشتم، هرچی کلید انداختم، درِ خونه باز نشد!

کلیدشو گذاشته بود تو قفلِ در!

هرچی زنگِ خونه رو زدم، باز نکرد!

هرچی تماس گرفتم، جواب نداد ...

من خب، بیشترِ مبنای اخلاق و افکارم نسبتاً بر خوش ـبینیه

گفتم لابد خوابه!

چون علائمِ سرماخوردگی و اینا هم داشت چند روز، فک کردم احتمالاً خوابش سنگین شده ...

رفتم تو حیاط یه دور زدم، یه 7، 8 دقیقه بعد برگشتم باز در زدم

هوا هم حسابی سرد بود! :|

بازم نه هیچ صدایی! نه هیچ جوابی!

دیگه پشتِ هم هِی در زدم، تماس گرفتم، زنگِ خونه رو زدم!

انگار نه انگار!

عاغا دیگه دیدم نزدیک به یه ساعت شده !!!

از اونطرف مامانش َم هی زنگ پشتِ زنگ به من!

مامانِ خودم َم داشت پیام میداد و نگران بود!

دیگه ترس برم داشت :|

آخه دیگه چه خوابی میتونه باشه!؟

من این همه مدت یه ریز به در بکوبم و زنگ بزنم و باز بیدار نشه!؟

گفتم یا یه بلایی سر خودش آورده

یا فشارش افتاده از هوش رفته :|

دیدم هیچ کاری از دستم برنمیاد! زنگ زدم آتش ـنشانی!!!

آقاهه که پرس و جو کرد، گفتم امروز جلسه مشاوره طلاق داشتیم، خیلی عصبانی بود، حالش َم خوب نبود! میترسم طوریش شده باشه

بنده ـهای خدا آدرس دقیق گرفتن و نیرو فرستادن و ...

2 دییقه بعد، حاج آقا لطف کردن اومدن درو باز کردن :|

خواب تشریف داشتن!

دیگه سریع زنگ زدم آتش نشانیه که نیروهاشو برگردونه

و هیچوفت نفهمیدم اون روز از سر لجبازی درُ باز نمیکرد!؟ یا واقعاً خواب بود ؟؟؟

 

پ.ن: نصف عمده ی حرفام مونده ... ولی از اونجایی که میخوام این پست به درجه ی ثبت برسه، همینجا تمومش می ـکنم

با آرزویِ اینکه به زودی برگردم برای یه پستِ جدید از ادامه یِ حرفام ...

تا اون ـموقع بیاید یه شرح حالی از خودتون بهم بدید، که دلم برا همه ـتون تنگ شده ^_^

ببینم در چه حالید؟ چه میکنید؟ سالِ جدیدُ چطور شروع کردید؟

عه راستی سال نوتون مبارک :دی :*****

سلام عزیزم

خوش برگشتی ❤

پس یکم پیشرفت کردی و به مرحله ی جدایی نزدیکتر شدی

میدونی منم مهندس رو درک نمیکنم،این همه داری نخواستنشو فریاد میزنی باز ول کن نیس! بچم نیس که،سیُ خورده ای سن داره،تا به الان که فکر کنم بیشتر از ۱ سال گذشته باید به مرحله ی پذیرش میرسید

و حتی خانوادت،باید بپذیرن دیگه،چرا انقدر مقاومت میکنن 😕 اگر میخواست نظرت عوض بشه و از جدایی منصرف بشی تا الان شده بودی دیگه! 

نمیدونم شاید منم سنگدل شدم 🤦‍♀️

سلام آرزو ^____^ خوبی عزیزم؟؟؟
قربونِ تو برم :* مرسی
دلم حسابی برات تنگ شده بودآ...

آره از درون شاید یه پیشرفتایی داشتم
ولی از بیرون انگار هیچی! :(
میدونی؟ همه‌شون فکر میکنن هنوز امیدی هست
و میخوان تا لحظه‌ی آخر واسه از هم نپاشیدنِ این رابطه توان و انرژیشون رُ بذارن ...
مامانم گاهی به مرحله‌ی پذیرفتن نزدیک میشه
ولی باز برمیگرده ... میگه هرچی فکر میکنم دلیل تو منطقی نیست، وقتی هیچ ایرادی تو زندگیتون نیست یعنی مشکل از جای دیگه‌س (همون دعا و طلسم و این مسائل)

عزیزم! :دی :*

بهههه😁

ببین کی اینجاست😀 نمیومدی!

ازون وقتی که من گفتم یه مدت کمتر بهت سر میزنم تا اوضاع خودتو مرتب کنی و اعصابم کمتر خورد بشه تقریبا یروز درمیون چک کردم وبتو ولی تو کلا رفتی که رفتی🤔:دی

عجیبه! به اونصورت کاری ام نکردی که!

درسته سن یه عدده درسته که آدم هر وقت به آرامش رسید دیر نشده ولی دلیل نمیشه انقدر بیخیال و اسلوموشن پیش بری که

ضمنا از نظر من موندنت اونجا درست نیست. چون اون دوستت داره و تو نداری، و به هیچ خواسته ای تن نمیدی و یجورایی الان کاری به کارش نداری و سر بالا جواب میدی بهش و اون زمزمه هایی که میشنوی با اون حالت عصبیش و اون روی بدش رو تصور میکنی و فلان، از کجا میدونی احتمال نداره این آدم جنون بگیرتش و بلایی سرت نیاره؟ چون دم دستشم هستی دیگه. نه باید دنبالت بگرده نه کشیک بکشه نه هیچی

راحت و آسوده🤦‍♂️‌

ریسک بزرگی داری میکنی با زندگیت

من نمیدونم تو تهرون تو اصن دنبال چی ای

خدا درایتت بده

خدا عجله بت بده:دی

دادم نمیزنی بگیم خدا به دادت برسه بلکه اون بتونه کمکت کنه. خیلی ریلکس اصن:))

+الان ما بگیم دوستت نداریم ناراحت میشی که چرا به چشم ما دوست داشتنی نیستی؟😁 

 

بله بالاخره تشریف ـفرما شدم! :دی

جدی؟؟؟ :))
آره اصن یادم نبود اینو گفته بودیدآ !
خوب کاری کردم پس!
خودم با پای خودم رفتم که اعصاب شما آروم ـتر باشه !!

اسلوموشن آره ...
ولی بی ـخیال رُ نیستم!
بخاطر آرامش و زندگی خودم َم که شده، ننشستم نگاه کنم!!
اتفاقاً از اون ـطرف بیشتر این جمله رو میشنوم که «چرا انقد عجله میکنی واسه جدا شدن»

آخه جایی رُ ندارم برم!
این پرونده که همینجوریش با پیگیری خودم َم پیش نمیره!
دیگه وای به اینکه برم کرمان بشینم و دورادور بخوام کنترل دست بگیرم ...
اوضاعِ کرمان و خونمون و مامانم اینا هم که یه جور دیگه ...
واقعاً گزینه ـهای زیادی واسه انتخاب ندارم!
:(

مرسی از دعاهای خیرتون :دی
درایت و عجله رو که ایشالا بهم بده
یا اقلاً دکمه ی اسلوموشنمو غیرفعال کنه :دی

+ آره دیگه :دی
همونقدی که با فهمیدنِ اینکه دوسم دارن، یه حسی تهِ دلم به وجد میاد، همونقدم از دست دادنش برام سنگین و تلخ و غم انگیزه 😬
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan