آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


گل یا پــــــوچ ؟؟

گاهی نمیدونم چقدر دارم درست پیش میرم!

یه لحظه ـهای کوتاهی از خودم سوال میکنم واقعاً راهی که دارم میرم، اشتباه نبود؟

بعد که دوباره همه تیکه ـهای پازلُ می ـچینم کنار هم

همه یِ افکارِ این مدتم رُ منسجم میکنم

دلایل و اتفاقا رُ دونه دونه می ـسنجم

می ـبینم نه! بهترین تصمیم بود

و صد البته سخت ـترین تصمیم!!

ولی خب هر آن دارم بیشتر باهاش کنار میام ...

تا دیروز نسبت بهش عذاب وجدان عمیق ـتری داشتم!!

آخه مهندس نشسته بود صحبت ـآی خصوصیِ من با دکترُ گوش داده بود

(نمیدونستم تو گوشیش اون تماس ـه ضبط شده!!!!)

کامل به هم ریخته بود ...

عکس اینستاشُ برداشت

مُدام راه میرفت عکساشُ نگاه میکرد

خودشُ تو آینه چک میکرد

رو تمام زوایای صورتش دقیق میشد ...

بعد میگفت "من واقعاً چقد زشتم" !!!!

یا میگفت "این همه سال از قیافه ـم خوشت نمیومد و هیچی نمی ـگفتی؟؟"

داشتم از عذاب وجدان هلاک میشدم که باعث شدم انقدر حس بد از خودش بگیره!!!

به خودم میگفتم جداً انگار برا ازدواجم معامله کردم!

پای اسمِ کسی امضا کردم که فقط حساب کتاب کرده بودم براش

که این اخلاقُ داره، اون اخلاقُ داره، این امتیاز، اون ویژگی ...

در نهایت یه سری معیار رُ تیک زدم

و با "توهمـِ عشق" یه زندگیُ شروع کردم

فقط به خودم و خوشبختیِ خودم فکر کردم شاید!

دیگه ندیدم و نفهمیدم چی سر طرف مقابلم میاد اگه اون چیزی که فک میکنم "هست"، نباشه!!

داشتم به این نتیجه می ـرسیدم ازدواجم و هدفش از سر خودخواهیم بوده انگار

یا الانم هرکی میگه بمون، فقط به من فک میکنه

معامله ای که به سود منه رُ در نظر میگیره

شاید حتی نبینه و براش مهم نباشه که به ضرر دیگری هست یا نه ؟!

با تمومِ اینا، حرفایِ دیشبمون باعث شد یه چیزایی برام مرور شه

و عذاب وجدانمُ فروکش کنه ...

یادم اومد مهندس َم به وقتِش اعتماد بنفسِ منُ به اندازه یِ کافی کـُشت ...

شاید بدونِ قصد و غرض بود

ولی وقتی جای تعریف، عیب و ایرادامُ به رخ می ـکشید

معلومه که توی روحیه ـم تأثیرِ عمیق میذاشت ...

منی که اون همه به چهره و اعضایِ صورتم حس خوب داشتم

و به کُل با عملای زیبایی مخالف بودم رُ

به جایی رسوند که یه ماهه خودمُ بردم زیرِ تیغِ جراحی ...

بعدم در اولین فرصت رفتم سراغِ دندونام ...

نمیگم پشیمونم ...

ولی میگم اعتماد بنفسی که ازم گرفت رُ اینجوری برگردوندم!!

البته خودش که قبول ـدار نیست ...

میگه ببین چقد از نتیجه ـش راضی ای

و اعتقاد داره کار اشتباهی نکرده یا ضربه ای به من نزده!!

جالب اینجاست اعتراف میکنه از اون موقع و بعدِ این کارام که چهره ـم بهتر شده

بیشتر تونسته دوسم داشته باشه و علاقه ـش بهم عمیق ـتر شده!

بله خب :) هیچ َم ایراد نداره!!!

این اجازه به آقایون کاملاً داده شده ...

که بتونن از روی ظاهر تصمیم بگیرن

و حقشُ داشته باشن معیارِ علاقه ـشونُ بر زیباییِ طرف پایه گذاری کنن!

چرا؟

چون تو ذاتشونه با چشاشون عاشق شن

و این یه خصلتِ مردونه ـس!!

ولی منی که خدا یه ـجوری آفریدتم

که باید گوشام عاشق شم

الان کافر و مفسد فی الارضم

اگه یه مردی که بهم محبت کرده رُ

به خاطر ظاهرش، دوست ندارم!!

حتی مادر خودم َم این باورُ داره!

منطقش اینجوریه که مستیقم بهم بگه "اگه این کارُ کنی هیشکی درکت نمیکنه

هیشکی پشتت نیست و به یه جنجال بزرگ ختم میشه

دیگه همه اونایی که الان انقد میگن مهلا عاقل و فهمیده ـس و قبولت دارن

میشن علیهِ تو و ازت دوری می کنن"!

البته که خودم همه اینا رُ میدونم

پیِ این برخوردا رُ به جونم مالیدم

از الان خودمُ براشون آماده کردم

میدونم چقد قراره تنها شم و قدرت و انرژی و آرامشمُ به تنهایی سر پا نگه دارم

شاید درستش َم همینه

مادامی که از کس دیگه ای غیر از خودت انتظار داری برات کاری کنه

یا برای حال خوبت منتظر تأیید اطرافیان می ـمونی

نمیتونی اونطور که خودت میدونی درسته یا لذت می ـبری، لحظه ـهاتُ بسازی ...

الان به نظرِ مامانم و مهرداد و شاید هرکسی که میشناستم

من انقد با مشاورا حرف زدم و کتاب خوندم و آهنگ گوش دادم

که مغزم پوک شده!

به مسائلی استناد کردم که هرگز چیزایی نیستن رو زندگی ما جواب بدن و بشه باهاشون خوشبخت بود

حالا هرچقدم که من جور دیگه ای فکر کنم، مهم نیست!!

مثلاً مامانم در آروم ـترین و منطقی ـترین حالتِ ممکنش که میخواد یه چیزی شبیهِ کنار اومدن با موضوع باشه

اینُ گوشزد میکنه و اعتقاد داره که هرچقد َم دلش الان برا مهرداد و قلبِ شکسته ـش بسوزه، اون تموم میشه!

چون همین که از هم جدا شیم، رو هوا می ـبرنش و درنهایت فراموش میکنه، پس طوریش نمیشه

اونی که باید براش دل سوزونده بشه منم که آینده ی سیاه و نامعلومی بعدِ جدایی منتظرمه

که یه هفته، 10 روز، یه ماه اگه خوب باشم

بعدش پشیمون میشم و میخوام برگردم :)

یا میگه "حالا فعلاً به این اتفاق نمیخوام فکر کنم

اگه تو اینجوری جدا شی

من حتماً میرم یه شهر دیگه خودمُ گم و گور میکنم

دیگه کسی پیدام نکنه ...

چون این چیزیه که نمیشه باهاش کنار اومد و به کسی گفت

من َم نه میتونم راستشُ بگم نه دروغشُ ..."

آره دیگه ... منطقی نیست من فقط بخاطر اینکه یکیُ دوس ندارم، زندگیمُ خراب کنم :)

دیگه اینکه ظاهر فقط یه قسمتِ کاره و همه ی ماجرا نیست ...

که اگه اونُ فاکتور بگیرم بازم ناخوشیام تموم نشن برن پی کارشون ... هم مهم نیست !

من نمیدونم به کی باید بگم که اون عصاره ـشُ نداشتم !

حالا هرچقدم که بهش بال و پر دادم جواب نداد!!!

مثِ دونه ای که کاشته نشده!!

هرچقدم نور بهش بتابونی، آب بریزی پاش، کود بهش بدی

سبز نمیشه!

تهش اگه 4 تا علفِ هرزِ خودرو سر از خاک بیرون بیارن

که خیلی زودم خشک میشن و از بین میرن!

زودگذرن!!!

مهندس دونه ـهه تو دلش کاشته شده بوده

اصل کاریُ داشته که باقیِ چیزا بیشترش کرده ...

ولی برا من چیزی عوض نشده ...

و خودم َم هی هربار می ـموندم که چرا؟!

نمی ـفهمیدم اصلِ ماجرا ایراد داشته!!

حالا مهندس از وقتی این وُیس ـه رُ بی اجازه گوش کرده

میگه بهترم و کنار اومدم

میگه الان یه انگیزه ای برا زندگی دارم و میدونم چی رُ باید تغییر بدم

میگه فقط تو نبودی که اینو گفتی و همچین حسی به من داشتی؛ خیلی جاهای دیگه هم این اتفاق برام افتاده

میگه زخمی که خودت این همه سال روش مرهم گذاشته بودی و خوبش کرده بودی رُ، دوباره خودت بازش کردی

میگه اینُ که فهمیدم مثِ یه آبی بود که ریختم رو آتیشِ سوزانِ عشقم

میگه حالا دیگه من َم سرد شدم و تصمیمم رُ یجورایی گرفتم ...

یادآور میشه که البته هنوز به صفر نرسیده

میگه آجر به آجر این عشقُ تو دلم ساخته بودم، الان فقط یه دیوارش ریخته

میگه ولی خراب کردن خیلی راحت ـتر از ساختنه، میشه یه خونه که سالها براش زحمت کشیدی رُ چند شبه با یه چرثقیل خرابِ خرابش کرد

میگه برا نگه داشتن زندگیم فقط زوم کرده بودم رو خوبیات ... همین باعث شد روز به روز عشقم بیشتر شه

خیلی چیزا میگه ...

میدونم و ایمان دارم که آدم خوبی بود ...

یه ویژگی ـهاییش واقعاً عالی بود!

یه کارایی انجام میداد که برا سرپا نگه داشتن یه عشق و یه زندگی، لازم بود ...

ولی من آدمش نبودم!!!

شاید به قول دکتر اون تناسب ـه نبود!

جفتمون از خیلی چیزا میگذشتیم و تلاش میکردیم که به زندگی پایبند باشیم!

هرکدوم بخاطر اون یکی رو یه سری از خواسته هامون پا گذاشته بودیم

همین تلخش کرده بود و خودمون َم نفهمیده بودیم!

البته نمیگم آدم نباید حتی از ذره ای آرزو و خواسته تو زندگیش بگذره، که یه آدمی رُ کنارش نگه داره!

نه!

ولی از هرچیزی َم نباید گذشت ...

گذشتن از بعضی چیزای مهم خراب میکنه داستانُ

وگرنه این َم درست نیست که بشینی با جزئیاتِ کامل و تغییر ناپذیر، شریک رویاهاتُ تجسم کنی

پیش پیش و تنها تنها برا تک تکِ لحظه ـهاتون ریز به ریز برنامه بریزی و آجر بچینی

شاید من خودم َم همچین آدمی بودم!

ولی الان میدونم که باید یه جاهاییشُ خالی بذارم

تا یه جاییشُ برا خودم معیار تعیین کنیم و خوشبختی و خوشحالیمُ وسط بذارم

ولی نصفِ دیگه ـشُ هم مبهم نگه دارم

بذارم اگه کسی قرار بود بیاد تو زندگیم، با رویاهای اون باقیشُ کامل کنم ...

غیر این باشه که باید یه ربات بدن دستم بگن هرطوری میخوای بسازش و هر آینده ای میخوای بهش بگو برات رقم بزنه ...

یا باید تا آخر عمرم تنها بمونم

یا به طرف مقابلم هم اجازه یِ رویایِ جدید واردِ زندگیِ من کردن رُ بدم!!

نمیدونم الان این چقد درسته که باور کردم با این آدم نتونستم و به بن ـبست رسیدم

شاید جای دیگه و با یه آدم دیگه بتونم!

بخوام اینجوری فک کنم باید همون تنهایی زندگی کردن رُ انتخاب کنم

که آدمایِ بدبین و خط و نشوناشون برا رسیدن به سیاهیِ من، جلو چشَم نباشن ...

شایدم دارم با یه توهم همه ـچیُ خراب میکنم و باید اعتقادم مثِ مهندس و مامانم و باقیِ آدما باشه

یا شایدم من واقعاً خیلی مقصر بودم تو این رابطه و اگه درست می ـشدم، اوکی میشد

دیشب که عشقِ مهندس به قول خودش خاموش شده بود

داشت پشتِ هم اشکالات و ایرادامُ ردیف میکرد

انگار الان که تصمیمش رُ گرفته، اونا بیشتر دارن جلو چشش رژه میرن

البته خب این خوب َم هست ...

چون قبلش َم از ته دلم عمیقاً آرزو میکردم بتونه منُ فراموش کنه و دوباره عاشق شه

کسی بیاد تو زندگیش که عشق حقیقی رو بهش هدیه بده

حالا َم ناراحت نیستم از اینکه چرا منُ دوس نداره ...

احساسِ گناهم کمتر شده ...

با خیالِ آسوده ـتر میتونم برم

ولی هنوز حرفشُ که میزنم و می ـپرسم کِی کاراشُ انجام بدیم؟

میگه ارزشش رُ داره عجله نکنیم و سنجیده و با صبر و فکر، عمل کنیم

نگرانِ خونواده ـهاس

نظرش اینه باید کاری کنیم یواش یواش با این اتفاق روبرو شن

مخصوصاً خونواده یِ خودش

امروز قبلِ اینکه بریم سرِ کار داشت همین پلن ـآ رُ می ـچید

که من برم کرمان بمونم

بعد خودش آهسته آهسته به مامانش بگه اختلاف داریم و نمیسازیم و ...

کم کم تعریف کنه و بگه به چه نقطه ای رسیدیم ...

مشکلی ندارم با این قضیه

باهاش موافقم و حق میدم

اگه عجله ای هم داشتم برا پایان دادن به این تظاهر و خوشبختیِ ساختگی بود ...

ولی خب نبایدم از من انتظار داشته باشه با خونواده ـش طرف حساب شم ...

میگه من انقد شعور دارم وقتی محبت دیدم و نون و نمک کسیُ خوردم، الان نمکدون نشکنم بگم به من چه

شاید من شعورشُ ندارم! نمیدونم -_-

از روبرو شدن با خونواده ـش می ـترسم؟ شرمنده ام؟ یا چی؟

ولی نمی ـتونم روبرو شم و فیس تو فیس چیزی بگم!!!

میدونم که نمیذارن و متقاعد نمیشن!

البته وظیفه یِ من َم نیست و تنها کسی که لازمه بهش توضیح بدم مادرمه

حتی نه باقیِ افرادِ خونواده ـم!!

برا همین داشتم یه پیام آماده میکردم که بعدِ فهمیدنشون، همونُ بفرستم و تموم!

تازه این َم حساب کرده بودم که اینجوری با گم و گور شدنِ من

مهندس میتونه داستانُ بر علیهِ من تعریف کنه

بندازه گردنِ من و جوری وانمود کنه که مقصرِ 100 درصد بودم

خودش تبرئه شه و سرکوفت و سرزنش نشنوه تا آخر عمرش ...

ولی از یه طرف دیگه وقتی داره اینجوری واسه ظاهر و قیافه ـش بی قراری میکنه

یا نقشه ـهایی که واسه جراحی داشت و بی ـخیالشون شده بود رُ دوباره دنبال میکنه

تو دلم میگم کاش خونواده ـش بدونن من این کارُ باهاش نکردم!

فک نکنن من خوره ی این افکارُ انداختم به جون بچه شون!

کاش میدونستن چیزیه که ریشه ـش جای دیگه ای بوده و اتفاقاً من سالها سعی کرده بودم جلوشُ بگیرم

حالا امروز نمیدونم از کجا و چی شد که به دلیل و ریشه یِ این اتفاقا داشتیم فکر میکردیم

اونجاهایی که برامون گنگ بود رُ داشت تحلیل میکرد

میگفت نکنه واقعاً بخاطر دعا و طلسم و فلان بوده!!

و تازه فهمیدم یکی تو خونواده ـشون بوده که الان فوت کرده

ولی تا وقتی زنده بوده خیلی اینا رُ اذیت کرده و اهلِ این جمبل و جادوها َم بوده ...

همین که گفت چشاش سبز بوده!

یاد حرفِ یکی از دعانویسا افتادم که نشونیاش با این خانمه مو نمیزد!

اون روز من گفتم الکی میگه چون اصن همچین کسی رُ اطرافشون نمیشناختم

ولی امروز یهو اون برام یادآوری شد و تا گفتم، مهندس شوکه نشست سر جاش

گفت نکنه کار اونه؟؟؟ :|

با این ـحال هر دو ترجیح میدیم این چیزا رُ زیاد باور نکنیم ...

همون حسمون به بن ـبست رسید و نتونستیم همُ دوس داشته باشیم، منطقی ـتره!

بماند که مهندس گاهی این وسط فک میکنه من با یکی دیگه ام!!!

و نمی ـفهمه الان دارم میرم مبادا بیاد روزی که اسمش هنوز تو شناسنامه ـم باشه و من با یکی دیگه باشم!!

دیگه اعتمادش بهم از بین رفته انگار!

داشت میگفت رو قول و حرف زنا نمیشه حساب کرد ...

گاهی هنوز فک میکنم آسیب جبران ـناپذیری بهش زدم!

خدا منُ ببخشه اگه ناخواسته و ندونسته از روی نفهمی کاری کردم ...

...

راستی امروز صبح یه خوابِ جالب دیدم ...

نمیدونم با کیا بودم!

دوستام بودن یا دخترخاله ـهام یا کی!؟

ولی تو حیاطِ خونه مامانبزرگم داشتیم حرف میزدیم

یهو یکیشون گفت بیاید از این انارا بچینیم!!!

تا اومدم بگم تو این فصل انار؟!

دیدم شاخه ـهای درخت پر از انارای بزرگ و رسیده ان!

انارایی که از حجم پرِ دونه ـهاشون ترک خورده بودن!

گشتم یه بزرگِ خوبشُ که چشمُ گرفت چیدم

چند تا از دونه ـهای درشت و شیرینش خوردم

دوباره یکی گفت بچه ـها بیاید از اونا َم بچینیم!

نگاه کردم دیدم داره به زردآلوهای بالا سرم اشاره میکنه!

انقد رسیده و بزرگ شده بودن که قرمز شده بود یه قسمتایی ـشون

بالاترش َم درخت شاتوت بود انگار!

داشتم فکر میکردم از اونا هم بخوریم

به خودم اومدم دیدم تو دستمن و تبدیل به توت ـفرنگی شدن! دارم میخورمشون!!!

نمیدونم کی فرصت کرده بودم برم بالای درخت؟! :))

باقیِ بچه ـها تا دیدن من در حال خوردنم، گفتن تنها تنها نامرد؟

یکی دو تای آخریُ بخشیدم خلاصه :دی

بعدم که بیدار شدم!!

خواب عجیبی بود ...

فردا باید بریم کرمان

کمی گنگم و نمیدونم دقیقاً چی در انتظارمه

چطور قراره داستانُ پیش ببریم

و به کجا خواهد رسید؟؟

سلام

خوندن وبلاگ شما شده بخشی از کارهای روزانه م...

و حتما روزی چند بار رو سر میزنم برای اینکه ببینم پست گذاشتین یا نه.

 

میدونین این مساله اینقدر خصوصی هست که نمیشه در موردش اظهار نظر کرد و یا پیشنهادی داد.

البته این نظر منه... ممکنه اشتباه باشه..

اما خب فکر میکنم هیچ کس به اندازه ی خود شما نمیتونه بفهمه و درک کنه روزهایی رو ک گذروندین یا میگذرونین و همینطور توقعاتی که از یک زندگی مشترک دارین.

بنابراین فقط میتونم اگر لایق باشم آرزو کنم راه پیش روی شما پر از نور و روشنایی باشه ، پر از آگاهی ...

امیدوارم بتونین بهترین و درست ترین تصمیم رو بگیرین و اونچه ک بصلاح شما هست براتون رقم بخوره.

 

سفر بخیر❤️

 

(راستی ، الان که دارید میرید کرمان ، دیگه پست نمینویسید؟؟؟)

سلام ^_^
ممنونم که همراهمید و روزمرگیهامُ لایقِ خوندن می ـدونید :**

اظهار نظر و پیشنهاد خوبه
ولی درست مثلِ حرفِ شما، من َم بعد از این همه سال به این نتیجه رسیدم که دیگران هرچقدرم از سر خیرخواهی و دلسوزی تجارب و راهکارها رُ بهم بگن
آخرِ سر فقط خودمم که باید بفهمم کدومش برا زندگیِ من صدق میکنه و بهتره ... یا چی درست ـتره!

سپاسگزارم
همین دعا و انرژیای خوب بیشترین چیزیه که احتیاج دارم ...
امیدوارم ...

+ نمیدونم ...
معمولاً کرمان برم یکمی سرم شلوغ میشه
من َم تا وقتی نتونم با خودم خلوت کنم، موفق نمیشم پستی بذارم ...

حالا اگر کوتاه هم نوشتین

یه اطلاعی از خودتون بدید لطفا☺️

چشم حتماً ...
سعی میکنم اقلاً پست کوتاه بذارم ...

:**

🙏🥰🙏❤️

:** ❤️

مهلا سلاام عزیزم خوبی ؟ 

مهلا حتما برامون پست کوتاهم شده بذار 

 

میگم بد هم نشد گوش داد ویسو می دونی چرا ؟ چون دقیقا حرفایی رو شنید که تو بهش نمیگفتی مستقیما، حالا متوجه شده

یادته قبلا گفته بودم اونم بعد به جایی میرسه که سرد بشه و نخواد ؟ کم کم داره میرسه ولللی تا روز اخر جدایی تناقض داره حساش و این نخواستنه کم و زیاد میشه، ولی الان استارت نخواستن و کنار اومدنش خورده 

دیگه الان که به اینجا رسید برو جلو و به هیچ وجه کوتاه نیا چون ۱ در صد برگردی، زندگیت مثل قبل نمیشه مهلا

 

امیدوارم اون چیزی بشه که صلاح جفتتونهه 

سلام عزیزم :**
سعی میکنم ...
ولی چون برسیم کرمان، همه ـش قراره بریم اینور و اونور
اگه احیاناً نتونستم بیام، نگران نشید ^_^

آخه حرفایی که دیگه مستقیماً بهش نمی ـگفتم
فقط اعتماد بنفسشُ تضعیف میکرد ...
فایده ی دیگه ای نداشت !

آره ... با این حال خودم َم میدونستم ...
البته قبلنم به این مرحله رسیده بودیم یه ـجورایی
ولی خونواده ـم انقد باهام صحبت کردن که رأیِ منُ زدن ... پشیمون شدم؛ یه فرصتِ دیگه دادم به رابطه ـمون ...
دقیقاً !
این ـبار دیگه باید تا تهشُ برم ...
آدمِ موندن که نبودم! لااقل آدمِ درست رفتن باشم!

امیدوارم ...
بازم ممنونم قربونت :**

چیزی برای گفتن نیست..

همین که هستید مرسی ^_^ :دی

مهلا نمیشه 1ماه جدا از هم زندگی کنید؟ توک مان اون تهران. بدون حتی ی زنگ یا تکست؟ این تیر آخرو بزن. مهلا من تجربه دارم ک انقد میگم زندگی بعد طلاق اون چیزی نیست ک تو الان فکر میکنی. تو ک همه کار کردی این کارم کن. شاید متوجه ی حسی تو خودت شدی. واقعا من اگه جای تو بودم با شرایط مهندس می‌ساختم. اوضاع من خ بد بود. آقا ی سوال چه عملی انجام دادی و آیا راضی هستی؟ 

فعلاً که تصمیم اینه کرمان بمونم
قرار َم نیست همین فردا بریم دنبال کارای اداریِ طلاق که ...
اصن ما هم بریم دنبالش، به این زودی تموم نمیشه ...
پس راه حلی که میگی به صورت خودجوش و خودکار عملی میشه خودش!
گرجه میدونم حسی در من قرار نیست عوض بشه و این بهترین تصمیمی بود که باید میگرفتم ...

من الان میتونم بسازم!
ولی از آینده یِ یه زندگیِ سرد میترسم ...

چرا؟ اذیتت میکرد؟!

عمل بینی انجام دادم عزیزم
بینیم استخونی بود و یه کوچولو قوز داشت ...
آره خیلی راضی ام ...

سلام مهلای عزیزم

این مدت همه پستاتو خوندم اما خاموش

حس میکنم بهتره خودت تنها باشی و تنها تصمیم بگیری.تحت تاثیر حرف منِ نوعی قرار نگیری چون من تو زندگیت نیستم

این پست دیدم داره آتش عشق مهردادم کم سو میشه هم خوشحال شدم هم ناراحت.خوشحال چون اینجوری اونم کمتر اذیت میشه و راحت تر میتونه دل بکنه

ناراحت از اینکه بالاخره همه آدم ها دوس دارن که مورد توجه و دوست داشته شدن قرار بگیرن و الان تو داری این دوست داشته شدن رو از دست میدی.البته احتمال زیاد برای خودت اصلا ناراحت کننده نیس ولی نمیدونم چرا من یجوریم شد.ناراحت شدم 

و باز ناراحت از اینکه مهرداد داره اعتماد به نفسشو در مورد ظاهر بالکل از دست میده

من یه عکس از ایشون دیدم.فکر کنم برای عقدتون بود و خب اونجا بنظرم معمولی اومدن.هنوز عمل زیبایی انجام نداده بودن.حالا شاید مثل خیلیا خوش عکسن و در واقعیت جور دیگه ای هستن.منظورم به تو نیستا.چون تو فرق داری چهره ش به دلت نشسته اما خب خود مهرداد میگه که خیلیا در مورد ظاهرم بد میگن و ... از این بابت گفتم

 

امیدوارم کرمان بهت خوش بگذره و همه کارا جوری که دوس داری پیش برن 💖

سلام آرزویِ عزیزم ^_^
تو ببخش که من انقد درگیریِ ذهنی دارم این ـروزا
که اگه بخونمتون هم کامنت نمی ـذارم :(

من حقیقتش خیالم آسوده ـتر شد ...
وقتی اونجوری دنبالم اشک میریخت بیشتر عذاب میکشیدم
اینجوری انگار وجدان ـدردِ کمتری دارم

آره داره برمیگرده به همون حالت و روزایی که من وارد زندگیش شدم ...
باز فکرای جراحی زیبایی و اصلاحات صورتش براش زنده شدن ...
نه اتفاقاً مهرداد بدعکسه :دی
همیشه هم بهش گفتم از عکسات خیلی بهتری ...
الان َم مثِ همیشه میگم اصلاً زشت نیست ...
ولی من :( ...
البته خیلیا گفتن در نگاه اول به چششون یکمی زشت اومده ...

فدات شم عزیزم :*
به تو َم ایشالا خوش بگذره حسابی، اگه اشتباه نکنم هنوز باید اصفهان باشی!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan