آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


پــر و بالِ شکســـ ــته ...

بعد از مدت ـها بالاخره با تراپیستم حرف زدم

انقدر پر بودم که یک ساعت تمام بی ـوقفه فقط گفتم و گفتم ...

و خب تقریباً نتیجه ای نداشت، چون همش گوینده بودم :دی

تقصیری َم ندارم ... وقفه ی بین جلساتمون خیلی طولانی شده بود!

با این ـحال بازم یه احساس ریز رهایی ای دارم ...

انگار یه مقدار نامحسوسی از اون لبریز بودنه کاسته شده !!

ولی خب همچنان خسته ام ...

حس میکنم بال ـهای پروازم زخمی ان!!

شور و اشتیاقم مصدومن!

انرژیِ مثبتم هر لحظه مستعدِ از بین رفتنه!

شاید زیادی از خودم کار کشیدم ...

اونجایی که باید استراحت میکردم و فقط مراقبِ خودم می ـموندم

به خیالِ اینکه «نه بابا من تا قبل از این داشتم استراحت میکردم و الان آماده ی پروازم» خودمُ در معرضِ آسیب قرار دادم...

ندیدم که پر از زخمم از یه جنگِ عمیق و چند ساله که روحمُ داشت به نابودی می ـکشوند ...

مثِ کسی که استخوناش شکسته، گرمه و نمی ـفهمه، روشون می ـدوه و شکستگی ـهاش عمیق ـتر میشن!!

من آدمی ام که با تموم توانم دوس دارم خودمُ شاد و سرزنده نگه دارم! مثبت و امیدوار!

اما خدا نکنه سیاهی و غم از یه گوشه ای بخواد وارد شه...

می ـبینم که توانِ جنگیدن و نای مقابله ندارم ...

اگه توی یه آدمی تاریکی و نااُمیدی ببینم، برخلافِ میلم که دوس دارم بهش ثابت کنم اشتباه میکنه، باید ازش دوری کنم!

وگرنه خودمُ در حالی می ـبینم که انرژیِ اون آدم بهم غالب شده و داره از پا درم میاره...

هنوز داره دستِ کم ـلطفی ـهام به مهلا برام رو میشه...

مراقبش نبودن ـهام...

ندیدنش ـهام...

فراموش کردنش ـهام...

ازش دفاع نکردن ـهام...

خیلی وقتا خورد شدن ـهاشو فقط نظاره کردم ...

نگاه کردم و اجازه دادم اتفاقایی که نباید، براش بیفتن!

بهش بد کردم ... به بهانه ی اینکه به دیگران بد نکرده باشم!

برای اینکه همون مهلای خوب و دوس ـداشتنی براشون مونده باشم...

میدونم که بهتر شدم ...

پیشرفت کردم...

سر جای قبلم نیستم...

ولی هنوز راه درازی پیش رومه

خیلی مونده! خیلی کار داره...

البته! از حق نگذریم، خیلی جاها َم دستشُ گرفتم

کارایی که شاید جمع زیادی از آدما برا خودشون نمیکنن، براش کردم

هواشُ هم داشتم ... تنهاش نذاشتم ...

به دو سال قبلم نگاه میکنم...

شبیهِ یه اسیر بودم!

یه مجرم ... توی یه زندون!!

نه راهِ پس داشتم، نه راهِ پیش...

نگاهم به آدما پر از غم و حسرت بود ...

انگار همه آزاد بودن و حقِ زندگی داشتن، اما من فرصتمُ از دست داده بودم و همه چیُ خراب کرده بودم!!!

چقد میونِ اون ـهمه تناقض و شک و عذاب و گناه تنها بودم...

اما بالاخره خودمُ از اون باتلاقی که برا خودم ساخته بودم کشیدم بیرون

نجاتش دادم ... بهش حقِ زندگی دادم...

حقِ برا خودش زندگی کردنُ ...

و این بزرگترین لطفی بود که در حق خودم کردم ...

حرفِ زندگی سابق شد ... یکم از حواشی و گذشته تعریف کنم!

یادم نمیاد چه مدت از برگشتنم به کرمان میگذشت!

داشتم از خواهرم خداحافظی میکردم یهو پرسید: دلت تنگ نشده؟!

گیج نگاش کردم! نمیدونستم خونه ـمُ میگه؟ تهرانُ میگه؟ کارم؟ یا چی؟

وقتی ازش سؤال کردم فهمیدم منظورش مهندسه!!!

و جالبه که تا اسمشُ نیاورد اصلاً توی ذهنم َم نیومد که به چی داره اشاره میکنه!!

نمیدونم این سیستم دفاعیمه! شخصیتمه! احساسمه! یا چی!؟

ولی انگار حافظه و افکارم فقط ارادی و هر زمان که لازم داشته باشم واردِ این مسئله و گذشته میشن

در باقیِ موارد کاری بهشون ندارن! گویی چنین قسمتی اصن وجود نداشته!!

حالا که اسمش اومد امیدوارم هرجا هست حالش و زندگیش خوب باشه ...

روزی که داشتم اسباب کشی میکردم بیام کرمان، در نبودِ من میومد وسایلُ به مامانم تحویل میداد

یا موقعِ بار زدن خب نصفِ وسایلُ از خونه یِ مهندس آورده بودن

مامانم میگفت همش چشاش خیس میشده و گریه میکرده...

مامانِ خودم َم که دست کمی از اون نداشت و مُدام در حال اشک ریختن بود...

هنوزم تا اسمش میاد و ازش حرف میزنه، چشاش اشکی میشه ...

روز آخر مامانش بعد از مدت ـها بهم زنگ زد...

مامانم اینا رفته بودن خونه ـش که اسبابُ بار بزنن، من تو خونه ی خودم تنها بودم

مامانش طبق معمول نگران شده بود، داشت به من پیام میداد خبر بگیره

و میخواست مطمئن شه من نرفته باشم اونجا که پسرش ببینه منُ !

پیامشُ که جواب دادم، زنگ زد!

دیدم زشته و بی احترامیه اگه نادیده بگیرم ... گوشیُ برداشتم و بعد از کلی حال و احوال؛ سؤالا و بکن نکن ـها شروع شد ...

سعی کردم در کمال ادب مثل همیشه هیچ جواب خاصی ندم :دی

بعد از اون باز یه چندباری برا اطلاع از اخبار و وضعیت پیام داد

من َم برگشتم به همون روند بیشعوریم و جواب ندادم :دی

و در نهایت این پرونده تمام و کمال مختومه شد!

خوشحالم که برا خودم زندگی میکنم!

در واقع و در عمقِ حالم، خوبم ... آزادم!

حتی گاهی فک میکنم چطور ممکنه روزی بتونم از این تنهایی و رهاییم دل بکنم؟!

و آیا اصلاً می ـتونم دیگه کسی رو کنار خودم بپذیرم؟؟؟

حس میکنم هرچی بیشتر این روندُ ادامه بدم، به این سبک زندگیم، به این آرامش و برای خودم بودنه وابسته ـتر میشم

فقط در ازای عشق می ـتونم اجازه ی ورود به دیگری بدم!!

دیگری ای که بلد باشه لااقل اندازه ی خودم بهم عشق بده...

بیشتر َم اگه بتونه که دیگه چه بهتر :دی

دارم به این فکر میکنم که کاش همه میتونستن یه همچین شرایطی داشته باشن!

اون ـوقت چقد ازدواجا سالم ـتر بود ...

دیگه کسی برای فرار از آشوب خونه و خونواده ـش ازدواج نمیکرد...

برای آرامش و داشتنِ یه خونه و گوشه یِ امن واسه خودش، ازدواج نمیکرد...

واسه چیدنِ 4 ـتا وسیله و تیر و تخته ازدواج نمیکرد...

واسه لباس راحت و خوشگل پوشیدن واسه خودش و خل و چل بازی درآوردن دور از چشِ همه و واسه «برای خودش بودن» ازدواج نمیکرد...

مدیونید اگه فک کنید اینا گوشه ای از دلایل ازدواج من بودنا :دی :))) !!!!

ولی خب خوشحالم که الان دیگه دلیلی جز عشق برای ازدواج وجود نداره!

و اصلاً ذهنم درگیرش نیست، بهش فکر نمیکنم و علاقه ای هم بهش ندارم ...

کلاً شاید هیچوقت آدم ازدواجی ای نبودم و خودم خبر نداشتم! :دی

البته ـها! بی ـخبر َم نبودم!

همون قبلش َم همیشه ازدواج برام با یه ترس عظیم و فرار ناخوداگاهی همراه بود ...

بلدش نبودم ...

شاید عشقُ هم بلد نبودم ...

هنوز هم!

دلم میخواد "هنر عشق ورزیدن" رُ دوباره بخونمش...

حتماً بعد از این کتاب ‍ه بازم میرم سراغش ...

فعلاً دارم "زندگی خود را دوباره بیافرینیم" رُ می ـخونم...

قبلاً نصفه خونده بودمش ... حس کردم سنگینه، گذاشته بودمش کنار!

در مورد تله ـهای رندگیه!

دورانِ مهم کودکی ...

تا اسمشُ آورد، سرِ یه زخمِ قدیمی برام باز شد

که نمیدونم چطور تا این حد برام پاک و فراموش شده بود!؟

اونقد که دیگه خاطراتش برام یچیزی بین خواب و واقعیته ... پر از شک و ابهام ... ... ...

دلم برا بابام خیلی عمیق و عجیب تنگ شده...

هنوز منتظرم یه گوشه ی دنیا اتفافی چشمم بیفته بهش و پیداش کنم...

تو تک تکِ آدمای غریبه و رهگذر می ـبینمش!

نزدیک که میشن می ـبینم اشتباه گرفتم! حتی کوچیکترین شباهتی بهش ندارن ...

پنجشنبه رفتم سراغِ پست قدیمیم که درموردش نوشته بودم...

خوندمش و زار زدم ...

نمیدونم چرا دارم اینا رو میگم!!!

هیچوقت درموردشون با کسی حرف نمیزنم

نمیذارم کسی بفهمه ...

از ترحم خوشم نمیاد! از تسلیت شنیدن متنفرم!

من حتی وفتی که رفت، جلو چشِ کسی اشک نمیریختم

همیشه از آدمایی که با آه و شیونِ فراوون، سعی داشتن توجه و ترحم جلب کنن، بدم میومد

می ـدیدم که چقد تظاهر و نقش بازی کردن توی عملشونه!!

شاید نمیخواستم حتی ذره ای به این آدما شبیه باشم و برم تو دسته ـبندیشون...

از توجه بدم نمیاد ـآ !

کیه که بدش بیاد؟!

ولی توجه، واقعی و دلیش مزه میده! که انتخابی باشه! بی ـتظاهر! بی ـترحم!!

لطفاً این قسمت از پستمُ نادیده بگیرید ... انگار که من هیچی درموردش نگفتم و شمام هیچی نخوندید ... :)

مهلا خوبه که حالت با آزادیت خوبه . 

خیلی عجیبه او جریان شکستن و گرم بودن و اولش نفهمیدن . همینجوریه . 

مواظب خودت باش دختر 

ممنونم قربونت...
آره واقعاً... هی فک میکنیم هیچیمون نیست! ولی هست...
تو ام همینطور مینای عزیزم! ♥️

هیچ کس جز خودت و خدات نمیدونه بهت چی گذشته، حتی اگه بیای و لحظه لحظه ش رو تعریف کنی باز هم کسی نمیتونه بگه که کاملا درکت میکنه.

اما خیلی هرچه بود گذشت، هر اشتباهی کردی تموم شد.

بعد از این بیشتر مراقب خودت باش

حتما تنها بودن تا اخر عمر بهتر از زندگی کنار آدمیه که عاشق هم نباشید!! 

واقعاً به این نتیجه رسیدم که هیچوقت نمیشه کسی رو کاملاً درک کرد
حتی اگه از ریزترین اتفاقا تماماً خبر داشته باشیم...
چون در نهایت احساسات و علایق و ارزشهامون، دیدمون، انتظاراتمون و خیلی چیزای دیگه... با هم متفاوته...

:دی این جمله‌ی «هر اشتباهی کردی تموم شد» رو اصن دوسش ندارم!
قبولش َم ندارم یجورایی...
چون اون لحظه که داریم انجامش میدیم، فک میکنیم درسته!
علاوه بر این به نظرم ما هر عملی که مرتکب میشیم، جاش تو زندگیمون می‌مونه و تموم نمیشه!!

همون... باید بیشتر مراقبت کنم از مهلا...
قطعاً درسته ...
:***

ادم اینجوریه که بعضی وقتا به یه چیزی وابستس. وقتی دل میکنه و پشت سر میذارتش میبینه عه! این حال جدید خیلی بهتر از قبلیه اس

ولی خب ترس بیرون اومدن از منطقه ی امن همیشه وجود داره. 

مهم نیست که چی گذشته. مهم اینه چی میگذره

چون هر ثانیه ای که گذشت چه خوب و چه بد- گذشته و برنمیگرده. جز اینکه شاید اثراتش بمونه یکم

خود لحظه ی قبل مثل خوابی میمونه که دیدی و تموم شد

و این برا من خیلی اتفاق افتاده ...
بارها با کلی غصه و سختی از یچی دل کندم
بعد که رفتم تو مرحله و منطقه ی جدید، دیدم عه! این که خیلی بهتره!!!

زمان ... گذشته ... خاطرات ... تجربه ـها ...
خیلی چیزای عجیبی ان جداً !
آره واقعاً .... شبیه توهم می مونن...

مهلا؟؟

کجا رفتی باز؟ 

وی هنرِ غیب شوندگیِ بسیار بالایی داشت :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan