Sunday 23 Khordad 00
اینجا با یه تغییر دکوراسیونِ اساسی مواجه شده!!
خیلی وقت بود یه تجدید نظری لازم داشت ...
ولی حوصله و فرصتشُ نداشتم ...
تا اینکه دیروز بالاخره یه سر و سامونی بهش دادم
البته رنگ ـها و عکسش رُ با سیستم تنظیم کردم
پس اگه با گوشی میاید و ناقصه، ببخشید
یا اگه رنگاش چشمُ اذیت میکنه، بهم بگید
بگذریم ...
میشه گفت اوضاعم خوبه
گاهی احساسِ رها بودن میکنم ...
انگار شور و انرژی و انگیزه دارم برای شروعِ تازه
ساختنِ یه زندگی مخصوصِ خودم
با رویاها و آرزوهایی که دنبالشونم ...
گاهی ولی پر از حسِ بدم!
میرم جلوی آینه و می ـبینم هیچی از اون اعتماد بنفسم نمونده!
به خودم میگم چی داری که انقد به خودت مینازی؟
کی هستی که فک میکنی میتونی یه آدمُ پس بزنی بگی دوسش ندارم؟؟
گاهی دلم میخواد منطقی فکر کنم و خودمُ تو دردسر نندازم
همین کرمان بمونم، با خیال آسوده به خودم برسم
زیرِ فشارِ زندگیِ مستقل و خرج و مجارج و مسئولیت ـهاش نرم!
گاهی َم هرجور با خودم حساب میکنم
می ـبینم برم بهتره!
مثلاً دیروز دلم میخواست تنها باشم
سرگرمِ قالب درست کردن و کارای دیگه بودم
از اونجایی که خونه مامانبزرگم نزدیکه
همه مدام زنگ میزدن و اصرار! که بیا اینجا
تنها نمون!
چیکار داری مگه؟
از اون روزایی بود که بیخودی عصبی بودم
برعکسِ همیشه، حوصله ی جمع نداشتم!
مخصوصاً که میدونستم تنها گیرم بیارن
هیشکی َم اگه هیچی نگه
مادربزرگم میخواد سوال ـپیچم کنه ...
مامانم َم که هنوز یه ـجورایی تهِ دلش نتونسته کنار بیاد ...
با اینکه در ظاهر میخواد مدارا کنه باهام
هیچی نگه و سرِ صحبتُ باز نکنه
ولی می ـبینم که چه آشوبی درونشه ...
همه یِ اون سوالا و پرونده ـهایی که بارها براشون دلیل قانع کننده آوردم
هنوز تو ذهنش بازن و نمی ـتونه بهشون فکر نکنه ...
می ـشینه گریه میکنه که خدایا چه گناهی کردم؟
میگه از بچگی روز خوش ندیدم، دلم خوش بود بچه ـهام خوشبخت میشن؛ ولی الان هرکدومشون یه جوری زندگیشون داغونه ...
البته همون موقع که سر زندگی بودم َم چون از احساس و اون ـهمه تردیدم خبر داشت، بازم نگرانم بود ...
ولی خب الان دیگه بدتر شده ...
مستقیم و غیر مستقیم میگه این اتفاق باعث میشه سرش پایین باشه!
میگه فلانی گفته درسته از عروسم شاکی بودم، ولی همین که زندگی میکنه و بسازه، باید قدرشُ بدونم ...
نمیدونم واقعاً چون یه حدسایی درموردِ من و زندگیم زدن، اینجوری متلک و طعنه بارِ مامانم می ـکنن!؟
یا مامانم فکر و خیالِ بیخود میکنه ؟!
اینجا خیلیا اینجوری ان که خوشبختی رُ توی ازدواج و بعدشم آوردنِ بچه؛ می ـبینن!
من از بچگی یادمه، سمبلِ بیچارگی و گناه بودن تو فامیل، دخترای یکی از خاله ـهای مامانم بودن
که خاستگار نداشتن و سنشون روز به روز داشت میرفت بالاتر ...
من َم نمیگم اونا خوشبختن! نه!
سطح زندگیاشون پایینه و خودشون َم خودشونُ بیچاره میدونن ...
انقد در انتظارِ خاستگار نشستن که آخرش مجبور شدن زنِ هرکسی از راه رسید بشن ...
یکی ـشون هر روز زیرِ دست و پای شوهرش کبوده
اون یکی َم همون خاستگارای چند سال یه بارشُ از ترسِ مثِ شوهرخواهرش بودن، رد میکنه ...
بعد منی که یه شوهرِ تهرونی داشتم
که از گل نازک ـتر بهم نمی ـگفت
خوشبختِ مطلق بودم ...
خواهرم َم که دیگه با یه بچه، خوشبختی و زندگیش تکمیله ...
به خاطر همین چیزاس که نمیخوام اینجا بمونم!!!
نمیگم آدمِ قوی ای هستم ...
چون هر روز خورد شدنا و عیب روم گذاشته شدنا
آسیب ـپذیرم میکنه!
خسته و کلافه و عصبیم میکنه ...
اعتماد بنفسم کاملاً داره رو به افول میره ...
هرچی برا خودم و شخصیتم رشته بودم، داره پنبه میشه ...
به برگشتن فکر میکنم ...
میگم خب اونجا که راحت ـتر بود زندگیم!
جنگ اعصاب داشتم ولی دیگه نه تا این حد!
اون ـموقع از درون متلاشی بودم ولی از بیرون مدام حسِ خوشبختی بهم دیکته میشد!
الان هرچقدم از درون سرحال باشم، این صدمه ـهای بیرونی خراش میندازن رو تنِ روحم!!
هیشکی رو تصمیمی که من گرفتم حساب نمیکنه اصن!
مهندس که هربار پیاماش عاشقانه ـتر میشن ...
میگه کم محبتی کردم، خدا منُ ببخشه ...
میگه جز تو هیچی از این زندگی نمیخوام!
میگه یه تار موتُ با دنیا عوض نمیکنم!
میگه این چند روز هرکاری کردم نخوامت!
میگه نشد که هیچ، به این نتیجه َم رسیدم که تو بهترین دختر و ایده آل ـترینی برا من!!
میگم یعنی به یه عشقِ یه ـطرفه راضی ای؟؟؟
میگه آره فک کنم!!!
میگم اگه به زور نگهم داشتی و بهت خیانت کردم چی؟؟؟
میگه هرکاری میکنم هر روز جذاب ـتر شم برات!!!
چیزی که فک میکردم تموم شده، هنوز اینجوری داره دنیاش دور سرم میچرخه ...
هنوز سر پله یِ اولیم ...
هی همه ـچی رُ برمیگردونه به اول ...
گاهی یکی تهِ دلم میگه خب حالا که انقد عاشقته، برگرد
شاید واقعاً انقد قَدرتُ بدونه که زندگیت از عاشقانه هم عاشقانه ـتر شه!
اینجوری دیگه این همه جنگ و تنهایی َم لازم نیست ...
راحت میری تو خونه ـت و برا خودت خانمی میکنی!
پیشنهاد وسوسه انگیزیه!
اون َم برا من تو این وضعیت ...
ولی یه مهلایی بهم میگه میدونی؟ تو هرموقع برگشتی، دلیلی که بخاطرش رفته بودی، حل نشده بوده ...
همیشه به خاطر یه چی دیگه از زندگیت کنده شدی
ولی با چیزای دیگه برگشتی!
من آدمِ با حاشیه ـها زندگی کردن نیستم!
برا من "عشق" اصل مطلب زندگیمه
نباشه انگار ناقصم !
یه چیزِ جبران ـناپذیری رُ کم دارم ...
البته که خودم َم باید بیش از اینا یاد بگیرم عشقُ !!!
همیشه پر از اشکال و ایراد و انتظار، از احساسم مایه گذاشتم ...
باید خیلی بیشتر از اینا رشد کنم و صبور شم ...
گاهی فک میکنم کاش با مهندس همه ـچیز درست میشد ...
ولی در حقیقت دلِ سرکشم، نمیخوادش!
تجسمش که میکنم ... نخواستنام که یادم میاد ... حرفایِ اون مشاورم که گفت همه ـچی فقط بدتر و دردناک ـتر میشه رُ که مرور میکنم
مطمئن میشم برگشتنم اصلاً به صلاحِ هیچ ـکدوممون نیست ...
نمیدونم اینجای زندگیم، پشتش بزرگ شدنم در انتظاره؟
یا طبقِ پیش ـبینیِ همه، فقط ذلت و پشیمونیه که چشم به راهم نشسته ؟؟؟