آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


تمامِ راه درجا زده ام!!

اول بگم که اشتباه نیومدید! :دی

اینجا با یه تغییر دکوراسیونِ اساسی مواجه شده!!

خیلی وقت بود یه تجدید نظری لازم داشت ...

ولی حوصله و فرصتشُ نداشتم ...

تا اینکه دیروز بالاخره یه سر و سامونی بهش دادم

البته رنگ ـها و عکسش رُ با سیستم تنظیم کردم

پس اگه با گوشی میاید و ناقصه، ببخشید

یا اگه رنگاش چشمُ اذیت میکنه، بهم بگید

بگذریم ...

میشه گفت اوضاعم خوبه

گاهی احساسِ رها بودن میکنم ...

انگار شور و انرژی و انگیزه دارم برای شروعِ تازه

ساختنِ یه زندگی مخصوصِ خودم

با رویاها و آرزوهایی که دنبالشونم ...

گاهی ولی پر از حسِ بدم!

میرم جلوی آینه و می ـبینم هیچی از اون اعتماد بنفسم نمونده!

به خودم میگم چی داری که انقد به خودت مینازی؟

کی هستی که فک میکنی میتونی یه آدمُ پس بزنی بگی دوسش ندارم؟؟

گاهی دلم میخواد منطقی فکر کنم و خودمُ تو دردسر نندازم

همین کرمان بمونم، با خیال آسوده به خودم برسم

زیرِ فشارِ زندگیِ مستقل و خرج و مجارج و مسئولیت ـهاش نرم!

گاهی َم هرجور با خودم حساب میکنم

می ـبینم برم بهتره!

مثلاً دیروز دلم میخواست تنها باشم

سرگرمِ قالب درست کردن و کارای دیگه بودم

از اونجایی که خونه مامانبزرگم نزدیکه

همه مدام زنگ میزدن و اصرار! که بیا اینجا

تنها نمون!

چیکار داری مگه؟

از اون روزایی بود که بیخودی عصبی بودم

برعکسِ همیشه، حوصله ی جمع نداشتم!

مخصوصاً که میدونستم تنها گیرم بیارن

هیشکی َم اگه هیچی نگه

مادربزرگم میخواد سوال ـپیچم کنه ...

مامانم َم که هنوز یه ـجورایی تهِ دلش نتونسته کنار بیاد ...

با اینکه در ظاهر میخواد مدارا کنه باهام

هیچی نگه و سرِ صحبتُ باز نکنه

ولی می ـبینم که چه آشوبی درونشه ...

همه یِ اون سوالا و پرونده ـهایی که بارها براشون دلیل قانع کننده آوردم

هنوز تو ذهنش بازن و نمی ـتونه بهشون فکر نکنه ...

می ـشینه گریه میکنه که خدایا چه گناهی کردم؟

میگه از بچگی روز خوش ندیدم، دلم خوش بود بچه ـهام خوشبخت میشن؛ ولی الان هرکدومشون یه جوری زندگیشون داغونه ...

البته همون موقع که سر زندگی بودم َم چون از احساس و اون ـهمه تردیدم خبر داشت، بازم نگرانم بود ...

ولی خب الان دیگه بدتر شده ...

مستقیم و غیر مستقیم میگه این اتفاق باعث میشه سرش پایین باشه!

میگه فلانی گفته درسته از عروسم شاکی بودم، ولی همین که زندگی میکنه و بسازه، باید قدرشُ بدونم ...

نمیدونم واقعاً چون یه حدسایی درموردِ من و زندگیم زدن، اینجوری متلک و طعنه بارِ مامانم می ـکنن!؟

یا مامانم فکر و خیالِ بیخود میکنه ؟!

اینجا خیلیا اینجوری ان که خوشبختی رُ توی ازدواج و بعدشم آوردنِ بچه؛ می ـبینن!

من از بچگی یادمه، سمبلِ بیچارگی و گناه بودن تو فامیل، دخترای یکی از خاله ـهای مامانم بودن

که خاستگار نداشتن و سنشون روز به روز داشت میرفت بالاتر ...

من َم نمیگم اونا خوشبختن! نه!

سطح زندگیاشون پایینه و خودشون َم خودشونُ بیچاره میدونن ...

انقد در انتظارِ خاستگار نشستن که آخرش مجبور شدن زنِ هرکسی از راه رسید بشن ...

یکی ـشون هر روز زیرِ دست و پای شوهرش کبوده

اون یکی َم همون خاستگارای چند سال یه بارشُ از ترسِ مثِ شوهرخواهرش بودن، رد میکنه ...

بعد منی که یه شوهرِ تهرونی داشتم

که از گل نازک ـتر بهم نمی ـگفت

خوشبختِ مطلق بودم ...

خواهرم َم که دیگه با یه بچه، خوشبختی و زندگیش تکمیله ...

به خاطر همین چیزاس که نمیخوام اینجا بمونم!!!

نمیگم آدمِ قوی ای هستم ...

چون هر روز خورد شدنا و عیب روم گذاشته شدنا

آسیب ـپذیرم میکنه!

خسته و کلافه و عصبیم میکنه ...

اعتماد بنفسم کاملاً داره رو به افول میره ...

هرچی برا خودم و شخصیتم رشته بودم، داره پنبه میشه ...

به برگشتن فکر میکنم ...

میگم خب اونجا که راحت ـتر بود زندگیم!

جنگ اعصاب داشتم ولی دیگه نه تا این حد!

اون ـموقع از درون متلاشی بودم ولی از بیرون مدام حسِ خوشبختی بهم دیکته میشد!

الان هرچقدم از درون سرحال باشم، این صدمه ـهای بیرونی خراش میندازن رو تنِ روحم!!

هیشکی رو تصمیمی که من گرفتم حساب نمیکنه اصن!

مهندس که هربار پیاماش عاشقانه ـتر میشن ...

میگه کم محبتی کردم، خدا منُ ببخشه ...

میگه جز تو هیچی از این زندگی نمیخوام!

میگه یه تار موتُ با دنیا عوض نمیکنم!

میگه این چند روز هرکاری کردم نخوامت!

میگه نشد که هیچ، به این نتیجه َم رسیدم که تو بهترین دختر و ایده آل ـترینی برا من!!

میگم یعنی به یه عشقِ یه ـطرفه راضی ای؟؟؟

میگه آره فک کنم!!!

میگم اگه به زور نگهم داشتی و بهت خیانت کردم چی؟؟؟

میگه هرکاری میکنم هر روز جذاب ـتر شم برات!!!

چیزی که فک میکردم تموم شده، هنوز اینجوری داره دنیاش دور سرم میچرخه ...

هنوز سر پله یِ اولیم ...

هی همه ـچی رُ برمیگردونه به اول ...

گاهی یکی تهِ دلم میگه خب حالا که انقد عاشقته، برگرد

شاید واقعاً انقد قَدرتُ بدونه که زندگیت از عاشقانه هم عاشقانه ـتر شه!

اینجوری دیگه این همه جنگ و تنهایی َم لازم نیست ...

راحت میری تو خونه ـت و برا خودت خانمی میکنی!

پیشنهاد وسوسه انگیزیه!

اون َم برا من تو این وضعیت ...

ولی یه مهلایی بهم میگه میدونی؟ تو هرموقع برگشتی، دلیلی که بخاطرش رفته بودی، حل نشده بوده ...

همیشه به خاطر یه چی دیگه از زندگیت کنده شدی

ولی با چیزای دیگه برگشتی!

من آدمِ با حاشیه ـها زندگی کردن نیستم!

برا من "عشق" اصل مطلب زندگیمه

نباشه انگار ناقصم !

یه چیزِ جبران ـناپذیری رُ کم دارم ...

البته که خودم َم باید بیش از اینا یاد بگیرم عشقُ !!!

همیشه پر از اشکال و ایراد و انتظار، از احساسم مایه گذاشتم ...

باید خیلی بیشتر از اینا رشد کنم و صبور شم ...

گاهی فک میکنم کاش با مهندس همه ـچیز درست میشد ...

ولی در حقیقت دلِ سرکشم، نمیخوادش!

تجسمش که میکنم ... نخواستنام که یادم میاد ... حرفایِ اون مشاورم که گفت همه ـچی فقط بدتر و دردناک ـتر میشه رُ که مرور میکنم

مطمئن میشم برگشتنم اصلاً به صلاحِ هیچ ـکدوممون نیست ...

نمیدونم اینجای زندگیم، پشتش بزرگ شدنم در انتظاره؟

یا طبقِ پیش ـبینیِ همه، فقط ذلت و پشیمونیه که چشم به راهم نشسته ؟؟؟

تمام صحبتای این پستت یه طرف، اون جمله مادرتم یه طرف

حقیقتا خیلی ناراحت شدم :( مامانا خیلی غصه ما رو میخورن.. مادر بودن سخت ترین مسئولیت دنیاست..  💔

امیدوارم در پس این همه سختی، رشد و سعادت و خوشبختی باشه عزیزم و دل مامان گُلتم شاد بشه با دیدن موفقیت و آرامشتون❤

عزیزم تو چه دل مهربونی داری ...
آره مامانا خیلی غصه میخورن :(
من هرموقع میگم مامان همه یِ این روزا تموم میشه، ولی این حرص و جوشایی که شما میخورید، جبران نمیشه
میگه تو مادر نیستی بفهمی ...

ممنونم عزیز دلم :**
خدا از دهنِ گلت بشنوه ...

این عکس پروفایل وبلاگت رو دوس دارم ، حس رهایی قشنگی داره :)

***

اینجوری که از ظاهر امر پیداست اوضاع خیلی بدتر ازینم میشه
من نمیدونستم کرمان دیگه انقد بسته است ، فکر میکردم حداقل چون مرکز استانه دیگه مردمشم یکم تغییر کردن 

چون مثلا فامیلای خودمونم شهرستان هستن که طلاق گرفتن و تنها زندگی میکنن ! اما گیر و گور مردم به مجردیشون نیست ته متلکی که بندازن که دیگه الان اونم نمیکنن به قرطی بازیاشونه !

هوم حتما نمیدونی اما مقصر خیلی از حال بدت مامانته مهلا !
میخوای ازینم دنیا برات عجیب تر شه ؟! یه پیشنهاد میکنم منوتو یه برنامه داشت سمت نو ! سری 9 قسمت 4 اش رو نگاه کن تو یوتوب هست !
شاید اول بنظرت خیلیاش بی زبط بیاد و بگی این مال مادرای جوونه و ...
اما راجع به تقدس سازی مادر خیلی خوب توضیح میده
کلا سمانه سوادی چشم منو به این موضوع خیلی باز کرد !(راجع به همه چی قبولش ندارم)
تعریفی که فرهنگ ما از خانواده داره خیلی اشتباهه ، بهمون خیلی صدمه میزنه بهمون حس گناه میده مارو مسئول میدونه و این چرخه تا ابد هی ادامه داره
اگه راجع بهش ندونی و نشنوی نمیدونی از چی دارم حرف میزنم ! بگذریم

بقول خودت این وعده ها خیلی وسوسه انگیز بودن در صورتی که تو حداقل راجع به مهرداد بی نظر بودی ، حس خاصی نداشتی ! اما تو از ظاهر و بعضی رفتاراش خوشت نمیاد و با این سخته زندگی کردن !

ولی بازم میگم با کش دادنش اوضاع رو برای خودت سختتر میکنی که راحتتر نمیکنی ! اگر میخوای اقدام کنی به جدا شدن زودتر اینکارو بکن بذار این چپتر بسته شه !

آره یه سایت پیدا کردم پر از عکسای اینجوری ^_^
خودم َم عاشقشون شدم ...
فقط نمیدونم چرا دو روزه هیچ وبلاگی تو بیان برام باز نمیشه!
نمیتونم وبِ خودمُ هم ببینم :((

نه آخه مورد من خاصه!
مثلا خب با طلایق به دلایل منطقی خیلی راحت کنار میان
ولی کار من از نظر هیچکدومشون عاقلانه و منطقی نیست که اینجوری میکنن!!
از نظرشون بساز نیستم!
که با بهترین شرایطِ زندگی و عالی ـترین همسر، نتونستم کنار بیام
و الکی الکی دارم گند میزنم به زندگیم و میخوام جدا شم!!
وگرنه خداییش دیگه اونقد َم بسته و کوته ـفکر نیستن ...
بازم البته به سطحِ زندگی و فرهنگِ خونواده ـها و سنِ افرادش َم بستگی داره ...
خب قدیمی ـترا و سن ـبالاها باز کمتر میتونن بپذیرن ...

نه اتفاقاً الان که یکم آگاهیم بیشتر شده
یکم مطالبِ روانشناسی و تأثیراتِ والدین و اینا رُ خوندم ...
می ـتوتم حدس بزنم که چه حجم عظیمی از افکار و ترسهای من به رفتار و پیش ـبینی ـهای مامانم برمیگرده ...
ممنون از پیشنهادت ... حتماً دانلود میکنم ببینمش ...

آره ... عجیبه که این بار خیلی چشم و گوشم بازتره و سرسخت ـتر از دفعه ـهای پیشینم
که گولِ این وعده ـها و افکارِ وسوسه انگیزمُ نمیخورم ...
وگرنه تا الان هزار بار برگشته بودم ...
درست میگی ... کش دادنش فقط اوضاعُ پیچیده ـتر و سخت ـتر میکنه ...

سلام مهلا جان...

تغییرات جدید مبارک ، راستش اصلا گیج شده بودم نمیدونستم کجام و کی رو دارم میخونم تا اینکه رسیدم به کلمه ی کرمان و فهمیدم وب شماست.

 

عزیزم مهلا...

عشق وقتی قلبی و حقیقی نباشه نمیتونه به جریان بیفته.

شما نمیتونی حسی رو که به کسی نداری ازش بخوای، تموم لایه های وجودی آدمها با هم در ارتباط هستن گر چه بظاهر مشخص نباشه اما وقتی خودت عشق قلبی و حقیقی به مهندس نداری و نمیدی ، نمیتونی منتظر دریافت عشق از سمت اون باشی

عشق حقیقی یعنی بدون دلیل و خالصانه و همیشگی کسی رو دوست بداری و کمترین بالا و پایینی حتی نتونه خللی در دوست داشتن و عشق ورزیدن و علاقه ی یکی به دیگری وارد بکنه.

یعنی کسی رو تحت هر شرایطی با تمام خوبی ها و بدیهاش دوست بداری و حقیقی ازین بابت که دوست داشتنت وابسته به چیزی ، شرایطی و یا ویژگی ای نباشه.

 

سلام عزیزم! ممنون :*
جدی؟ :))
پس کاش طبقِ پیش ـبینیِ خودم عمل کرده بودم و همون اول معرفی میکردم خودمُ :دی

چه تعبیرِ زیبایی بود از عشق ...
همینطوره ... تا وقتی قلباً و بدونِ منت و حساب ـکتاب نتونم عاشق باشم
انتظارِ دریافت چنین عشقی هم بی مورده ...
ولی خب الان مهندس مدعیِ همین اندازه احساس و عشق نسبت به منه ...
گاهی تصور میکنم راست میگه و این باعث میشه بیشتر دلم برا هردومون بسوزه ...

خب...

بقول خودت مهندس الان مدعی همچین عشقی هست اما آیا تو هم میتونی مدعی باشی؟

هوم؟

میتونی بهش عشق بدی؟ بدون حساب و کتاب؟

اگر فکر میکنی میتونی حالا در بستر زمان، و اگر صلاح میدونی،یه فرصت دیگه به خودتون بده.

اما اگر میبینی نه، با فرض اینکه مهندس سرش به سنگ خورده باشه و بخواد عشق ورزی بکنه،بازم نمیتونی خالصانه و صادقانه و عاشقانه دوستش داشته باشی اونموقع یه تصمیم دیگه بگیر.

اونموقع بدون ملاک تو برای زندگی ، تنها عشق نیست، ظواهر هم هست،که چه بسا اون ظواهر خیلی هم پررنگترن

نه واقعاً ...
من این همه سال َم همین تلاشُ میکردم ...
فک میکردم باید بتونم و می ـتونم
ولی همیشه تهش یه جای کار می ـلنگید و من نمیدونستم کجاست ...
نمیدونستم چرا هیچوقت حساب و کتاب از احساسم جدا نمیشد؟!
نمی ـفهمیدم عشق زورکی و خواستنی نیست ...
فک کردم اگه تلاش کنم، میتونم !!

نمیگم مهندس هیچ ـوقت و هیچ مدل عشق ـورزی ای رُ بلد نبوده یا انجام نداده!
بالاخره یه کارای ریزی َم این وسط بوده که گواهی میداد دوسم داره ...
من َم خلی سعی کردم همه ـجوره عشق تزریق کنم به زندگیمون
ولی "دلی" نبود ...

نفهمیدم منظورتون از جمله ی آخر چی بود ...
چون زندگیِ من ظواهر و پوسته ی مطلوبی داشت ... فقط جایِ عشق تو دلم خالی بود ...

اقا دکور جدید مبارک😀 خوب کردی اون حال و هوا رو تغییر دادی

خیلی ریلکس بنظر میرسی تو این شرایط:دی خیلی خوبه اگه واقعا هم از درون همینطور باشی

راجع به تفکرات و غصه های مادرت که کم کم عادی میشه براش و این آه و ناله ها رو نمیکنه. مگرینکه اخلاق بخصوصی داشته باشه و همه چی رو بیش از حد بزرگ جلوه بده

بعدشم تو چرا انقد شف شف میکنی دختر خوب؟ ۴ سال عقد بعدشم به هزار زحمت عروسی نگو که پروسه جدایی ام میخای ۴ سال طولش بدی😁🤦‍♂️ 

بابا حالا درسته ما گفتیم گذر زمان مهم نیست سن مهم نیست ولی توام یکم دستتو تند کن برادر من:)

تو فرضو بذار بر این که احتمالا دیگه نهای متاهل بشی، باید بتونی از پس خرج خودت بر بیای که

والا تاحالا که نظرای ما بدرد نخورده ولی بنظر من نمیخاد همین ب بسم الله بری مستقل بشی. سعی کن بمونی و با همون وضعیت بری همونجا سر کار. مهم نیست که دیگران چه دید و نظری نسبت بهت دارن مهم اینه که اگه خودتو مشغول به یه کاری کنی و تو خونه ور دل اعضای محترم خانواده نباشی اعصابت به مراتب آرومتره. اوناهم وقتی نمیبیننت اروم ترن تا اینکه جلو روشون باشی

عرض به حضور تبارک و تعالات که تو که پس اندازی نداشتی و ایناها لازم نیست یکباره بخای بری مستقل بشی یه کوله بار ۱۰۰ کیلویی بخای بندازی پشتت

کم کم میری حالا. نقدا تو برو یجا سر کار، تا ببینیم تا۵-۶ سال دیگه میتونیم طلاقتو بگیریم؟:دی

مچکرم :دی
:)) من راستش یکم ریلکسی و خونسردیِ خونم بالاس!!!
حالا از بی عاطفگیمه یا چی؟ نمیدونم!

شاید آه و ناله ـهاش کمتر شه ...
ولی میدونم که همیشه تو دلش می ـمونه و تا عمر داره غصه ـشُ خواهد خورد ...

:))))
والا اینجا که همه میگن عجله یِ چیُ داری!؟
مامانم که فک میکنه سوارِ جِت شدم میخوام با سرعتِ نور گند بزنم تو زندگیم ...

اون که آره ... شدیداً در پیِ اینم از پس خودم و مخارجم بربیام ...
ولی متأسفانه خیلی َم نمیتونم احتمالُ بذارم بر اینکه دیگه قیدِ تأهلُ برای همیشه بزنم! :دی
فقط میدونم که براش عجله ای نخواهم داشت
چون به شدت نیازمندِ خودسازی و پیدا کردنِ خودمم اول!

کی گفته نظراتون به درد نخورده؟؟
اتفاقاً خیلی جاها منُ مصمم ـتر و دلگرم کرده ... یا تلنگری بهم زده که به خودم بیام ...
الان َم خیلی فکر میکنم به نظراتتون ...
بالاخره شما از بیرون می ـبینید
ممکنه من تو این شرایط عجولانه و متوهمانه تصمیم بگیریم
ولی نظرای شما روشن ـترم میکنه ...
پس مرسی که همه ی اینا رُ میگید که چشام بازتر و مغزم آگاه ـتر بشه ...

:)) چقد متلک میندازی به من، شما!!

منظورم از جمله ی آخر اینه که علاوه بر عشق ظاهر کسی ک باهاش زندگی میکنی هم برات خیلی مهمه ، حتی ممکنه مهمتر از جریان عشق باشه.

یعنی باید اول ب دلت بنشینه تا بتونی بهش عشق بورزی

نمیدونم حرفایی که میخوام بزنم چقدش جنبه ی توجیه داره!
ولی خب تو عشق، یه جورایی ظاهر آجر اوله ...
گاهی یکیُ می بینی به دلت میشینه، کم کم با رفتارش اون حسه در تو پررنگ ـتر میشه
ممکن َم هست یکی اولش به دلت بشینه، ولی با دیدنِ شخصیت و اخلاقش به مرور از دلت بره ...
ولی وقتی ظاهرِ کسی به چشِت خوش نیاد و در نگاه اول حتی زشت ببینیش ... به نظرم اگه اخلاق و رفتار و شخصیتش عالی هم باشه
فقط میتونی یه حس انسانی نسبت بهش پیدا کنی ... نه حسِ همسری یا عاشقانه!
الان مثلاً من مهردادُ خیلی شخصیتِ خوبی میدونم
حرفِ همه رُ هم قبول دارم که پسرِ مؤدب و با شخصیتی ـه
ولی نمیدونم چرا نمیتونم به عنوانِ شوهر نگاش کنم و کِیف کنم!!

اینکه کسی به دلت نشینه ولی بهش عشق بورزی
شدنی هست ... ولی قشنگ نیست !
یعنی به من یکی مزه نمیده!
میتونم بهترین همسر براش بشم ... ولی به خاطرِ منطق! نه دلم!
و عشق ـورزی ای که دلی نباشه، اصن عشق ورزیدن نیست!!

پس درستش و اصلش َم همینه!
باید اول یکی به دلِ آدم بشینه تا بشه بهش عشق ورزید ...

آره درست میگی. ببخشید

فکر کردم شاید گاهی با طعنه به خودت بیای

شرمنده🙏

:دی شوخی کردم!
آره بالاخره یه ـجوری باید به خود بیام!
نه بابا دشمنتون شرمنده ^_^ ممنون اتفاقاً ...

مهلا ؟ 

چرا میگی یه کارای ریزی گواهی میداد دوست داره؟ 

اتفاقا کارای زیادی کرده برای نشون دادن دوست داشتننت که

نمیدونم! شایدم بی انصافی بود حرفم ...
ولی الانش مد نظرم نبود که هرکاری میکنه برای برگشتنم ...
منظورم عشق ـورزیش تو روزای روتین و روزمره ـمون بود
که بینِ همه کارا و بی ـتفاوتیایی که خلافشُ ثابت میکرد
گاهی َم یه کارای ریزی انجام میداد که معنیِ دوس داشتن و عشق ورزیدن بده ...

حرفات جنبه ی توجیه نداره...

درسته.

فقط ای کاش همون اول این فکرها رو کرده بودی.

امیدوارم هرچی به صلاحته همون بشه♥️

کاش میدونستم واقعاً ...
کاش بلد بودم و آگاهیشُ داشتم ...
کاش قربانیِ یسری تفکرهای اشتباه نمیشدم ...

ممنون عزیزم :** امیدوارم ...

اگه برگردی هم وضع همونیه که بود

ولی ببین بشین فکر کن اون عشقی که میخوای دست یافتنیه؟؟

خیلی خیلی ارمانی نیست؟

درسته ... برگردم هیچی بهتر که نمیشه، بدتر َم میشه ...
دروغ گفتم اگه بگم انتظار زیادی از عشق ندارم!
عشقُ خیلی رویایی تصور میکنم من ...
اما خب فک میکنم اینکه کسیُ دوس داشته باشم که اون َم دوسم داشته باشه و خیلی چیزا تا حدِ نرمالی قابلِ قبول باشن، زیادم دست نیافتنی نیست ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan