آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


گــــرهِ اول !

انقد نتونستم اینجا بیام و

انقد گفتنی ـها و تعریف کردنی ـها از سر و کولِ مغزم بالا رفتن

که دیگه طاقت نیاوردم

وسطِ این حجم از خستگی و درگیری

جایِ ریلکس کردن و دیدنِ سریالِ قبل از خواب

اومدم که بشینم پای نوشتن و

یه چند تا فسفرِ باقی ـمونده یِ سهمِ امروزمُ هم بسوزونم ...

بدیش اینه که تو پستِ قبل َم نتونستم حتی نصفِ حرفامُ از سفره یِ باز شده یِ دلم بریزم بیرون!

مهندس که وسطِ تایپ کردنم طیِ یه اتفاقِ نادری که سالی یه بار َم نمیفته

یهو اون موقعِ روز اومد خونه

تمرکزم بهم ریخت و هول هولکی تموم کردم حرفامُ

مخصوصاً که هِی میرفت و میومد و سؤال می ـپرسید ...

هِی رشته یِ افکارم فرو می ـپاشید و مغزم از دنیایِ نوشته ـها و جمله سازیاش کشیده میشد بیرون ...

این شد که مجبور شدم یه جوری سر و تهِ پستمُ هم بیارم

هرچند یه بخشیش َم عواقبِ اون همه غیبت بود

حالا موندم این همه حرفِ تلنبار شده روی هم رُ

از کجا شروع کنم و چجوری پشتِ هم تو صف بچینمشون

که باز مثِ پستِ قبل یه مشت نوشته یِ گنگ و نصفه نیمه و ناقص از آب درنیان!!؟

بهتره از شرحِ حالِ الانم شروع کنم!

که بالاخره قدمِ اولُ برای باز کردنِ اون گرهِ پیچ و تاب خورده یِ زندگیم برداشتم!!!

همونطور که گفتم من اهلِ عملم و اگه بخوام کاری رُ انجام بدم، یهو میرم تو دلِ ماجرا

برا رفتن سرِ کار َم همین رویه رُ پیش گرفتم!

وقتی پست قبلُ می ـنوشتم داشتم میگفتم چقد لازم دارم برم سرِ یه کاری ...

یه چند روز بعدش قوی ـتر دنبالش کردم این تصمیمُ

و افتادم به جونِ دیوار!

کلی زیر و روش کردم و یهو همون روز شال و کلاه کردم رفتم واسه مصاحبه :دی

3 جا رفتم ...

نمیدونم چرا به جای اولی بیشتر از همه امید بستم!

با اینکه حقوقش یجورایی کمتر از بقیه بود!

دومی بازاریابی به حساب میومد

که به هیچ عنوان دوسش ندارم

استعداد و روحیه ـشُ هم ندارم

سومی ولی یه جای به شدت عجیب بود!!!

یه جوری که وقتی در ورودیشُ دیدم، اصن شک داشتم برم داخل یا نه!

حتی می ـترسیدم زنگشُ بزنم!

یه درِ کوچیک کنارِ درِ بزرگِ پارکینگی!

کاملاً شکل و شمایلِ یه منزلِ مسکونی رُ داشت!

همونجوری داشتم پرسه میزدم و اطرافُ نگاه میکردم و نمیدونستم از کی سؤال بپرسم

که یهو یه خانمی از درش اومد بیرون!

گفتم این ساختمان اداریه؟

گفت اگه برا مصاحبه اومدی آره، همینجاست، برو طبقه دوم!

درُ برام باز گذاشت و رفت!

وارد که شدم، اصن گرخیدم! :|

شبیهِ این ساختمانایِ متروکه و سوت و کور بود!

یه حیاطِ درندشتِ شلوغ و آشفته

یه ساختمانِ بی حالِ بی رمق و رنگ و رو رفته!

یه ماشینِ بی ـپلاکِ خاکی و کهنه!!

یه مشت وسیله و اسباب بازی و خرت و پرت که هرکدوم یه گوشه افتاده بودن!

با تردید قدم برمیداشتم و هر لحظه منتظر بودم با کوچیکترین احساسِ خطری، پا بذارم به فرار!

به سمتِ ساختمان رفتم و درِ رنگ و رو رفته ـشُ هل دادم که باز شه

یه سرک کشیدم

پله ـها هم همونطور خاکی و بهم ریخته بودن!

داشتم فکر میکردم برم داخل یا نه

که یه آقا با دو تا بچه داشتن از پله ـها میومدن پایین

ظاهرش شبیه کارگرا و سرایدارا بود!

بهم گفت اگه برا مصاحبه اومدم برم بالا!

رفتم و در زدم و وارد که شدم، باز تو شوک موندم :|

کلی دختر اونجا بودن که هیچ ـکدوم َم روسری و مانتو نداشتن !

بهم گفتن همونجا بشینم!

یه چند دقیقه گذشت! فک کردم منُ یادشون رفته!

باز سؤال پرسیدم، گفتن زنگ زدیم الان خودشون میان!!

یهو همون آقاهه اومد!

رئیسِ شرکت بود!!!! :|

برام کارُ توضیح داد و گفت میتونید از فردا شروع کنید!

حقوقش از همه بیشتر بود!

روزِ بعد با کلی شک و تردید رفتم برای آزمایشی بودن!

راستش با اینکه حقوقش عالی بود، ولی به دلم ننشست!!

کارش به تبلیغاتِ ماهواره مربوطه!

مردم تبلیغا رُ می ـبینن، به سامانه یِ شرکت sms میزنن

بعد شماره ـهاشون میاد دستِ ما و باهاشون تماس میگیریم!

حالا عیبِ کار کجاست؟

اینجا که اون چیزی که تبلیغ میکنن و فروشنده ـها تعریف میکنن برای مشتری

تفاوتش با جنسی که میرسه دستِشون، زمین تا آسمونه!

بدترینش لمینتِ متحرکِ دندون ـه!

یه عالم آدمِ بیچاره و تنگ ـدست که بعضیاشون حتی دندون َم تو دهنشون ندارن، درخواست میدن

بعد ما باید بگیم آره این خیلی خوبه و فلان!

در صورتیکه خودِ همکارا میگن یه جوریه که اسباب بازی َم نیست و باید صاف بندازنش سطلِ آشغال!

بعد من واقعاً دلم نمیاد!!!

طرف با یه مظلومیت و التماسی میگه خانم خداییش این خوبه؟

من َم مستقیم میگم نه!!!!

همون روزِ اول َم خواستم دیگه نرم

همکارا ترغیبم کردن که بابا اینجا خیلی خوب بهت حقوق میده

هیچ جا انقد بهت پول نمیدن!

محیطش خوبه، صاحب کارت خوبه ...

راست َم میگن! همه ی اینا عالیه!

یه جای شاد و امنه بر خلافِ ظاهرش

پر از دخترای پر انرژی و دوست

که البته گاهی برا من خیلی سخته با این حجم از بی ـحیایی و بددهنیاشون کنار بیام!

نمیتونم هضم کنم ...

با این ـحال همین چیزا منُ تا امروز اونجا نگه داشته

مشکلم با حلال و حرومیِ پولشه!!!

من واقعاً حس میکنم این پولی که از جیبِ یه بیچاره ای برداشته میشه

و قراره بره تو حقوقِ من

هرچقدم که زیاد باشه، برکت نمیکنه!

مثلاً خوشحال بودم که سر ماه میتونم راحت یه گوشی خوب بخرم

ولی بعد فک کردم وقتی آه و نفرینِ مردم پشتش باشه، گوشیه به دو روز نکشیده احتمالاً یه بلایی باید سرش بیاد :|

با اینکه من برخلافِ تمامِ همکارا هیچ تعریف و تبلیغی از محصولا نمیکنم!

فقط آدرس اونیُ که خودش خیلی تمایل داره سفارش بده رُ یادداشت میکنم!

یعنی اصن بچه ـها دهنشون باز میمونه با جواب دادنای من به مشتریا! :دی

هِی میگن بابا دلت نسوزه!

ولی من نمیتونم!

باقیِ محصولا بد نیستن ـآ !

اسباب بازی و عروسکن

ولی بخاطرِ همون یه لمینت ـه که اکثراً هم قشرِ ضعیف سفارشش میدن

نمیتونم از این کار و پولش لذت ببرم!

با همه ی اینا گفتم بذا فعلاً بمونم همینجا تا یه کارِ خوب پیدا کنم

مخصوصاً که اون کار اولیه که گفتم بهش امید بسته بودم

و قرار بود دو روز بعدش بهم زنگ بزنن

تماس نگرفتن و با خودم فکر کردم پس به این سادگیا هم جایی نمیتونم مشغول شم!

علاوه بر اونا، لابلایِ کارم دو سه جا دیگه هم برا مصاحبه رفتم

باز اکثراً همون بازاریابی بودن که تو آگهی اسمشُ می ـپیچونن

چند روز پیش متوجه شدم اون کار اولیه که دفتر مرکزیِ یه کارخونه ـس هنوز نیروشُ نگرفتن

تماس که گرفتم و یادآوری کردم کی بودم، آقاهه کلی َم خوشحال شد!! :دی

یه مصاحبه حضوریِ دیگه هم رفتم و قرار شده فردا برم برا روزِ آزمایشیم ...

این کاره حقوقش نصفِ اونجاست که تا امروز رفتم!

نمیدونم َم الان بخوام استعفا بدم، این 10، 12 روزی که با یه عالمه اضافه کاری و سخت کوشی و مسئولیت ـپذیری رفتم رُ باهام حساب میکنن یا نه؟!

ولی هرچی فکر میکنم می ـبینم به اون دروغاش نمی ارزه ...

ذهنم آسوده نیست ...

شب اول دوم اصن خواب می ـدیدم دارم یه گوشتِ فاسد میخورم!

گفتم خواب! یادِ دخترعمه ـم افتادم!!!

تو پستِ قبل تعریف کردم که چقــــــــــدر دلم براش تنگ شده

حالا تو این محلِ کارم که میرفتم

دقیقاً توی اتاقمون که 5 نفر بودیم

یه دختره بود، یعنی کپی برابرِ اصلِ همین دختر عمه ـم!

بارها به خودشم گفتم!

یعنی چشماش! لب و دهنش! حالتاش! اداهاش! مدلِ حرف زدنش! تیک ـاش ...

اصن انگار خودش بود ...

دلم خیلی بیشتر تنگ شد ...

گاهی به این َم فکر میکنم که اگه از این کاره بیام بیرون دیگه بدلشُ هم نمی ـبینم ...

یه بدیِ دیگه هم این کار داره

اینه که حجمِ کارم تو ساعتِ کاریش تموم نمیشه!

اون َم با اون نظمِ و مسئولیت ـپذیری ای که من دارم!

یعنی صبح یه ساعت زودتر میرفتم

از اونطرف َم باز یکی دو ساعت بیشتر می ـموندم

که کارم تموم شه بعد بیام خونه!!!

دیگه پوستم کنده بود!

به هیچ کاری تو خونه نمیرسیدم!

الان َم که اینجام، واسه اینه که مهندس مأموریته و من کلاً برا خودمم!

برخلافِ تصورِ همه! خیلی َم خوش میگذره تنهایی! :دی

از شنبه همینجوری تنهام!

شبا میام یکی دو قسمت از سریالمُ می ـبینم

بعد خسته و راحت تا صبح میخوابم ... باز پا میشم میرم شرکت

یعنی خونه یه ـجوری آشفته ـس

که شبیهِ اتاقِ خودم شده وقتایی که ژوژمان و تحویل کارِ آخرِ ترم داشتم و وقت نمیکردم مرتبش کنم :دی

فقط کاش مثِ مامانِ خودم که نذاشتم بفهمه مهندس رفته مأموریت (چون نگرانم میشد)

به مامان بابای مهندس َم نمی ـگفتیم!

یعنی پاک چلم کردن انقد که هر روز زنگ میزنن! :|

از محبتشونه ـها! میدونم!!!

ولی من واقعاً حوصله ـشُ ندارم!

هرکدوم روزی چهار بار به صورت جداگانه زنگ میزنن

"خوبی؟ کجایی؟ چیزی کم و کسر نداری؟ آپارتمان امنه، ترس نداره، درُ حتماً قفل کن! ..."

و هربار دقیقاً عینِ این جمله ـها رُ تکرار میکنن :|

وای من هنوز یه عالمه حرف دارم که نزدم!

سیو مسیج تلگرامم پر از تیتر موضوع ـهایی ـه که از خیلی وقت پیش یادداشت کردم برای پست بعدیم درموردشون حرف بزنم!

و الان می ـبینم همه ـشون موندن رو دلم و وقتم تمومه!!!

دیگه باید پا شم برم یکم جمع و جور کنم  شاممُ بخورم و آماده شم برای خواب

که فردا به کار جدیدم برسم ...

کاش یکم حقوقشُ بیشتر کنه من دو دلیم برای حسِ بدِ از دست دادنِ این کار قبلیه کمتر شه :دی

هم خدا رُ میخوام هم خرما رُ ها !!! :دی

کار َم مثِ شوهره!

هر کدومش یه خوبی و بدی ای داره!

باید ببینی "تو" چیُ به چی ترجیح میدی!

این َم نصیحتِ آخرِ خودم به خودم ...

ببشخید که این مدت به کسی سر نزدم و باز بی ـمعرفتی کردم!

الان در وضعیتی ام که همین که یه تایمی رُ خالی کنم شام و ناهار بخورم، هنر کردم!!!

Tuesday 6 Mehr 00 , 00:54 استیو ‌‌

آخ آخ... اون پول خوردن نداره که واقعا :(

خدا نگذره از باعث و بانی‌ش. دلم شکست اون‌جاش که گفتین طرف با یه مظلومیت و التماسی میگه خانم خداییش این خوبه؟

من که خیلی به این ماجرای رزق معلوم و معین و اینا باور دارم. که روزیِ هرکس مشخص شده، اگه بره سمتِ کارای بد، همون پول، به جای حلال، حروم می‌آد تو سفره‌ش و اگر زیاد هم باشه برکت نداره و آدمو به جاهای قشنگی نمی‌رسونه.

ایشالا که هرچی خیر و صلاحتونه.

+ چرا دارم شبیه مامان بزرگا حرف می‌زنم :/

 

راست ام میگید ...
گرچه هیشکی این مدلی فکر نمیکرد و همه به خیال خودشون پول اونجا نشستن و تماس گرفتناشون میرفت تو جیبشون، نه پول مردم!
ولی من یکی نتونستم از این پولا بخورم...
به برکت پول و حلال حرومش خیلی اعتقاد دارم ...
میترسم از عواقبش ...

ایشالا... ممنونم
+ :دی
Tuesday 6 Mehr 00 , 06:49 مامانی ...

سلام

صبح بخیر🌷

کار جدید و هدف جدید مبارک باشه.

 

پولی که کمتر باشه اما برکت و رضایت توش باشه خیلی ارزشمنده تا بیشتر باشه و بخاطرش آدم حقیقت رو پنهان کنه و چیزی رو بخواد به کسی قالب کنه.

ان شاالله همه ش برات خیر باشه♥️

سلام عزیزم :**
ممنون فدات شم ...
دیدی من نتونستم به پست رمزدارت برسم و عکسُ ببینم
با اینکه اونقد سفارشی برام رمزُ فرستادی :(

آفرین ... باورِ من َم همینه ...
هرکاری کردم نتونستم با کارش کنار بیام و بخاطر مبلغش َم که شده خودمُ راضی نگه دارم!!!
وجدانه نذاشت!!! :دی

تصور کردم ۴ روز دیگه اگه بمونی مامورا بریزن بگیرنت تو این هیری ویری🤣🤣

یه کلاب تصور کردم عین این فیلمای امریکایی که در پشتیه کلاب یا دارن شیشه درست میکنن یا معامله های خلاف میکنن😄

:))))))
دقیقا من روز اول که رفته بودم برای شروع کار
با اون ظاهری که از اون شرکت دیده بودم
کامل ذهنیتم این بود که احتمال داره کار قانونی و شسته رفته ای نباشه
واسه همین تا دختره گفت یکی از محصولاتمون خرس عروسکیه
قشنگ این تصور اومد تو ذهنم که یحتمل داخلش مواد قاچاق میکنن :| :))))
وگرنه این همه حقوق رو از کجا میاره به این تعداد نیرو بده!!! :دی
دیگه دیدم مردم عادی سفارش میدن و کلی پرس و جو میکنن که اینا چیه و فلان، خیالم راحت شد هرچی هست، مواد نیست :دی

سلام عزیزدلم

خوبی؟

دلم واست تنگ شده...

کجایی؟ خبری ازت نیست عزیزم

بیا یه خبری از خودت بده❤

سلام دوست مهربونم
مرسی که به یادمی و حالمو میپرسی
اتفاقا همین الان داشتم تو وبلاگای دوستا پرسه میزدم
با خودم فکر میکردم چقد دور شدم از اینجا و دلم برا همه تون تنگ شده ...
نمیدونم فرصت کنم پست بذارم یا نه!
خودم که خیلی دلم میخواد و پر از حرفم...
بازم ممنونم از اینکه سراغمو گرفتی :****
خودت خوبی؟
خیلی وقت بود کامنتی ازت نداشتم ^_^

خداروشکر عزیزم، منم بد نیستم...

آره🙈

 

هنوزم سرکار میری؟

الهی شکر... ایشالا که همیشه خوب و خوش باشی

اون جای قبلی که تعریف کردم ازش و گفتم عذاب وجدان میگیرم، نه!
یه جای دیگه میرم...
همین ام هست که فرصت نمیکنم زیاد به اینجا سر بزنم!

ممنونم عزیزدلم❤ همچنین شما

 

خوب کردی

امیدوارم پولش واست برکت کنه دوست خوبم❤

سعی کن بازم واسمون بنویسی، حقیقتا دلتنگ قلمتم💔❤

 

دوستت دارم، مراقب خودت باش❤

فدات شم :***

آره ذهنم آسوده نبود اونجا ...
ایشالا :دی
قربونت برم مرسی مهربون
خودم خیلی دلتنگ نوشتنم و پر حرف
ولی فرصتشو پیدا نمیکنم :(

عزیز دلم ^___^ دل به دل راه داره واقعا :***
منم دوستت دارم دوست خوش قلبم
Tuesday 27 Mehr 00 , 20:09 مامانی ...

مهلا...

نمیخوای ب اینجا سری بزنی؟؟؟

عزیزم ^_^ چه پروفایل گشنگی

وای چرا خیلی میخواااام! ولی نمیرسم :(
انقد دلم میخواد وقت کنم بشینم تک تک پستای همه تونو بخونم
ولی دریغ ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan