آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


بگو رفـتنت شوخیه! یه دروغِ محضــــــــــــــــه

دقیقه ـهاس که علامتِ تایپ داره گوشه یِ این صفحه یِ سفید چشمک میزنه و من خـــیره بهش؛ نمیدونم چی باید بنویسم!

باید نحس ـترین روزایِ زندگیمُ ثبت کنم؟

روزایی که گذشتن و سنگینی ـشون رُ واسه "تا اَبــــــــــد" رو قلبم جا گذاشتن ...

هـــنوز لحظه به لحظه یِ اون روز جلویِ چشمامه:

اِنقد عجله داشت که حتی ننشست همراهِ من و مامان نهار بخوره!

وسایلِشُ برداشته بود، کوله پشتیِ من َم دستش بود

داشت با خوشحالی از در میرفت بیرون؛ یادم نمیاد مثِ همیشه منُ موقعِ خداحافظی بوسید یا نه!؟ اما گفت "بابا من کوله پشتیتُ می برم ولی مواظبشم"

دو سه روز بعدش برگشته بود! اومده بود ما رُ که وسطِ یه دورِهمیِ تـــو باغِ آشناها بودیم؛ ببینه و دوباره بره! ساعتِ 2 ِ نصفِ شب

اما جوری در نزده بود که بشنویم!

فرداش که بهم زنگ زد و تعریف کرد؛ خیلی ناراحت شدم! این همه راه اومده بود و ما رُ ندیده؛ رفته بود! پرسیدم "چرا محکم در نزدید خب بابا؟ ما که بیدار بودیم"

صدامونُ هم شنیده بود؛ اما ترسیده بود مامانبزرگ همراهمون باشه و از شنیدنِ صدایِ درِ نصفِ شب وحشت کنه ...

اما مامانبزرگ اون شب نبود!

فردایِ بعد از اون تماس، گوشیش مُدام خاموش بود!

باور داشتم که مثِ روزایِ قبل، شارژ تموم کرده و خاموشه ... اما یه لحظه ـهایی مثِ احمقا این فکر از ذهنم میگذشت که "نکنه اتفاقی براش افتاده باشه و حسرتِ اون بار که ندیدیمش بشه حسرتِ یه عُـــمر؟؟" باز زود به خودم لعنت میفرستادم و تشر میزدم از این فــــکرِ بی معنی!!!

بعد از 3 روز بی خبری و خاموش بودنِ گوشیش؛ عمو کوچیکه ـم زنگ زد و سراغشُ گرفت!

گفتم "فک کنم با عمو *** رفتن کـوه و گوشیاشون شارژ تموم کرده؛ ولی اگه ازشون خبری شد تورُخدا ما رُ هم بی خبر نذارید"

مثِ همیشه خوشبینانه فِک میکردم و باور کرده بودم که عمو واسه کار زنگ زده!!

حتی بعد از اینکه یکی از دوستایِ بابا، همون شب وقتی مامان سراغِ بابا رُ ازش گرفته بود و گله کرده بود؛ نوشته بود "دیگه پیداش نمیشه"؛ اما بعد زنگ زد و اصرار کرد که همینجوری یه چیزی گفته؛ باور کردم که یه شوخیِ مزخرفه و به چیزی شک نکردم !!

ولی مامان اون شبُ تا صبح نخوابیده بود!

اون شب با دیدنِ پیامِ اون یارو، وقتی دیدم مامان چطوری رنگش به وضوح پرید و صداش بالا نمیومد و مطمئن شدم قلبش اون لحظه وایساد؛ با ناراحتی بهش اعتراض کردم که "چرا اینجوری نگران میشی مامان!!! یه شوخی بوده!!!"

ولی فرداش ... قلبِ خودم با حرفایِ عـــموم وایساد ...

داشتم خیلی معمولی و روتین طور مشقامُ مینوشتم که عمو کوچیکه زنگ زد و پرسید خونه اید؟ و بعدِ چند دقیقه در زد و اومد داخل!!!

بعدِ مدت ـها می دیدیم همُ ...

مامان طبقِ معمول از درد و غصه ـهایِ دلش شروع کرد به حرف زدن و گله کردن ...

عمو َم از خودشون میگفت و یه جاهایی بینِ حرفاش بغض میکرد و حتی ب گریه افتاد!!

بازم تو عالم خوش بینیِ خودم بودم

اما از یه جایی به بعد جمله ـها مثِ یه پتک به سرم کوبیده شدن و دردشون واسه همیشه موندگار شد ...

مامان اعترض میکرد از اینکه بابا بی خبرمون گذاشته! نگرانی تو چشماش و لرزشِ دستاش موج میزد ولی برا دلداریِ خودش و ما گفت "نگرانِ چی باشم؟ دو تا داداش رفتن کوه، هرکدوم یه طوری بشه، اون یکی ورمیداره میاردِش"

پتکِ اول وقتی بود که عمو سریع به این جمله جواب داد که "همین طور َم شـــده"

تمامِ بدنم تویِ یه لحظه یخ کرد و دو دستی رویِ قلبم کوبیدم و با شوک و بُهت داد زدم: یا ابوالفضل! کی؟؟؟؟؟

بغضِ عمو محسوس ـتر شده بود و تقریباً داشت گریه میکرد وقتی که میگفت "بابات افتاده"

هِی می پرسیدم چی شده و عمو میگفت "دست و پاش شکسته" ... "خیلی بد شکسته"

حتی اون لحظه ـها میتونستم خوش بینانه باور کنم که اوجش همینه و اتفاقِ بدتری نیفتاده!!! اما عمو داشت گریه میکرد!!!

با یه بدنِ سرد، دستایی که به شدت میلرزید و قلبی که نامنظم و به زور میتپید، پرسیدم "عمو تورُخدا چی شده؟ فقط همینه؟ پس چرا داری گریه میکنی؟"

اما اصلاً انتظارِ شنیدنِ چیزِ بدتریُ نداشتم ... نه انتظارشُ داشتم و نه طاقتشُ که بشنوم "تموم کرده عمو..."

ضجه زدم "یا پیغمبر!!!! نه!!!!!!" و اشکام با شدتِ تمام ریخت ...

تویِ بُهت بودم! مامان با یه حالتِ عجیب و شوکه نگام میکرد! گفت گریه نکن، داره شوخی میکنه عموت!!!

ولی عمو با اون قیافه شوخی نمیکرد!

باور نمیکردم!

بابایِ من مـــردِ کوه بود!!

یه جاهایی میرفت که هیشکی نمیتونست بره!

از یه جاهایی رد میشد که هیشکی نمیتونست پاشُ بذاره!

خودش مثِ آب خوردن میرفت بالا و حتی بقیه رُ هم میکشید و می بُرد وقتی نمیتونستن!

یه خطرایی رُ پشتِ سر گذاشته بود و یه جاهایی خودشُ نگه داشته بود، که هیشکی باورش نمیشد...

بابام خیلی قوی بود ...

با بغض و گریه پرسیدم "عمو مطمئنی؟ شاید بیهوش شده بابام"

با گریه جواب داد "نه عمو، تموم کرده" و بغلم کرد

با صدایِ بلند گریه میکردیم و آروم نمیشدیم ...

مثِ مرغِ سرکـــنده دورِ خونه راه میرفتم و باور نمیکردم!

مامان رفت نمازشُ بخونه و اونجا بود که با صدایِ بلند زد زیرِ گریه و گفت "اگه همه یِ این کارا واسه اینه که بفهمه هنوز دوسِش دارم و میخاد باهاش آشتی کنم، باشه! بفهمه! بخدا دوسِش دارم!!!!!"

روزایِ شـــومی بودن ... تویِ انتظار و بلاتکلیفی داشتیم دیوونه میشدیم ...

بابا شنبه افتاده بود! سه روز گشته بودن تا پیداش کردن و یه شب تا صبح طول کشیده تا تونستن بیارنش بالا ...

تــوی کوه ـهآیِ اونورِ مشهد بودن!!! خورده بود به تعطیلاتِ عیدِ غدیر و کارا و مراحلِ مزخرفِ قانونی و ...

دِق کردیم از چهارشنبه تا یکشنبه که رسوندنش اینجا و تحویلمون دادن ...

اما واسه آخرین بار َم نذاشتن ببینـــیمِش!

التماس کردیم که فقط دستاش ... دستاش دنیامون بــــود ...

میگفتم "بخدا ما عادت داریم! دستاش همیشه زخمی بود از بس کار میکرد، طوریمون نمیشه! تُــرُخدا بذارید فقط دستاشُ ببینیم..."

اما نذاشتن ... میگفتن نمیشه ...

روزی که کوله پشتیِ بدونِ بابا رُ برامون آوردن، حتی یه خراش برنداشته بود ... فقط کیک و آبمیوه ای که داخلش بوده، له شده بودن و یه لکه یِ گِرد روش افتاده بود ...

قلبم درد میگیره وقتی یادِ جمله یِ آخرش میفتم!

سرِ قولِ آخرش َم موند و کوله پشتیُ سالم تحویل داد ...

ولی من "بابا مواظبِ خودتون باشید" رُ خیلی بهش گفته بودم! کاش خودشُ صحیح و سالم برامون میاورد، نه کوله پشتیِ منُ !

اون روزا با تمومِ بدیا و سختیاشون گذشتن ...

یه سِری آدمِ مشکی پوشیده، اومدن و تسلیت گفتن و رفتن ...

اما یه سنگینیِ بدی رو قلبِ ما موند واسه همیشه که دردِ بــــدی داره ...

دوس نداشتم این تسلیت شنیدن ـآ رُ از آدمایی که اِنقد راحت همه چیُ باور کرده بودن و براشون ساده بود ... انگاری غممون محسوس ـتر میشد

انگاری باید باور میکردیم این مسخره بازیِ شوم و سیاه رُ !!!

ولی من باور نمیکنم این اتفاقا رُ ...

هـــنوز منتظرم بابا برگرده و بفهمم تمامِ اینا یه شوخیِ مسخره بود ...

هـــنوز صدایِ کلید انداختنِ رویِ درُ که میشنوم، منتظرم بابا باشه و بیاد تو، بپرم بغلش کنم!

هـــنوز تویِ پوشه ای که واسه آهنگایِ مخصوصِ بابا ساخته بودم، دارم آهنگایِ جدید میریزم ...

هــــنوز باور نمیکنم 21 روزه دیگه بابا نداریم!!!

ولی دلم عجیب تنگ شـــده ... 25 روزه بابامُ ندیدم ...

من َم کم بابایی نبودم!!!! من َم کم "دخــــترِ بابا" نبودم...

تمامِ خاطرات و خوبیاش جلو چشمامه ... وقتی میخندید و بهم میگفت "دخترِ بابا" ...

یه غمِ بزرگی رویِ قلبمه ...

یادم نمیره اون آرامشِ عجیبی رُ که وقتِ سپردنش به خاک! داشتیم!!!

قدرت و توانِ گریه نداشتیم! یعنی اشکی نبود! حتم دارم که خودش اشکامونُ پاک میکرد ...

گذاشتیمش تو خونه یِ ابدیِ پدربزرگش! همون پدربزرگی که بارها ازش حرف میزد و عاشقش بود!

یه جایِ دنج و خلوت، ولی سرسبز با چند تا درخت ...

همیشه میگفت دلم میخواد برم توی یه روستا زندگی کنم؛ یه جایِ خلوت و پر از درخت؛ از آدما و بدی ـآ دور باشم ...

حتی وقتی که رفتن اون کوهِ اطرافِ مشهد و طبیعتشُ دیده، گفته "من دیگه برنمیگردم! میرم خونه زندگیمُ جمع میکنم و میام همینجا برایِ همیشه"

دلم میخواد برم اونجا رُ ببینم ... میخوام ببینم چه طبیعتِ قشنگی داشته که دلِ بابامُ اینجوری بُـــرده!

یجوری که بابا نتونست دل بکنه و حتی بعدِ "رفتنش" یه هفته طول کشید تا بتونن برشگردونن اینجا!!!

شاید خودخواهیه اگه بگیم کاش پیشِ ما بود ... شاید اونجا حالش بهتره و خوشحال ـتره ...

ولی ما اینجا با یه دردِ عمیق جا موندیم!

وَ یه دنیا حسرت ...

حسرتِ روزایِ آینده ای که میتونستن با حضورِ بابایِ جوون و سرحالمون رنگی ـتر باشن!

اما حالا حتی اتفاقایِ خوب و شادمون هم، تهِش یه غمِ دردناکی با خودشون خواهند داشت ...

هرگز فِک نمیکردیم به این زودی از پیشمون بره ... هرگز !!!!

دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan