Sunday 27 Aban 03
نمیدونم ما ریه ـهامون بد عادته!؟
یا اکسیژنِ بعضی آدما مخدر داره؟!
که تو هوای نبودنشون نمی ـتونیم خوب نفس بکشیم!!؟
شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...
نمیدونم ما ریه ـهامون بد عادته!؟
یا اکسیژنِ بعضی آدما مخدر داره؟!
که تو هوای نبودنشون نمی ـتونیم خوب نفس بکشیم!!؟
دنیا اونجایی قشنگ میشه
که یه نفر ...
عاغا چرا سختش کنم!؟
«یارِ خـوب تمـــــامِ ماجراست»
تمااام!
گاهی سخت انتخاب میکنی
سخت به همهی ترس و پیشداوریهات غلبه میکنی
شاید خیلی طول بکشه تا با خودت کنار بیای و انجامش بدی
ولی تهش میرسی به جایی که میبینی چقـــــــدر ارزشش رو داشت! ♥️
همیشه هم قصههای عجیب، ترسناک نیستن!
خیلی وقتا قشنگترین اتفاقا درست جایی میُفتن
که تو تمام تلاشتو میکردی ازش فرار کنی!!!
گاهی آرزوهات انقدر بهت نزدیکن
که نمی ـبینی!
آرزوهایی که خدا با جزئیاتِ تمام برات ساخته و
گذاشته وسطِ زندگیت...
اما تو بازم نمیشناسی ـشون !!!
احساسات...
یکی از شیرین ترین
و در عین حال، جانکاه ترین
قدرتهایی ه که یه آدم میتونه داشته باشه!
قلب!
یک پنجِ برعکسِ شگفت آور!
که جای پمپاژِ خون!
یهو می ـبینی کلِ وجود و تصمیماتت رُ تسخیر کرد!!!
میگفت تا وارد رابطه نشی، متوجه نمیشی چقد ایراد و آسیب داری...
و من!
تا قلبم به تپش میفته و اسم رابطه میاد؛
می ـبینم پر از باگ و داستانم!!!
خدای من هم عجیبه!
بارها منُ جایی نشونده
که قبل از این، دیدن دیگران تو همون ـجا
برام پر از سؤال و شاید قضاوت بوده ...
انگار می ـشونتم همونجا بعد با یه لبخندِ پیروزمندانه زُل میزنه بهم
میگه خب؟؟ چیا میگفتی ار بیرونِ گود؟؟ باشه! الان لنگش کن دیگه! لنگش کن!!!!
زندگی عجیبه ...
گاهی تا خود رسیدن به آرزوهات، جلو می ـبردت
واقعی شدنشونُ بهت نشون میده
میذاره طعم رسیدن رو با تمام وجود تصور کنی ...
و بعد توی یه چشم به هم زدن درا رو می ـبنده
فقط میخواد بگه هست ... ولی مال تو نمیشه!!!
آرامش
وقتی ظهور میکنه
که سرزنش رو بذاریم کنار!
باور کنیم بهترینِ خودمون بودیم ...
یا لااقل تلاش میکردیم که باشیم...
هر آدمی به سبک و روش خودش عاشق میشه...
یکی آروم و ساکت...
یکی پر شر و شور و با اشتیاق!
درست و غلطی وجود نداره...
شاید حتی عاشق و عاشق ـتری هم در کار نباشه!
مهم فقط اینه که باعثِ آزار معشوق نشیم...
اونوقته که میتونیم بگیم سبکِ عاشقیمون درسته یا غلط؟؟؟
حس میکنم خسته ـتر از اونیَم که توانِ دوباره جنگیدن داشته باشم!
که بجنگم واسه دوس داشته شدن!
واسه توجه گرفتن!
واسه خودمُ فهموندن!!!
انگار همین دیروز از جنگِ چندساله ـم با یه لشکر آدم برگشتم
من تازه با کلی ترس و حس و عذاب و فکر و توهم و سرزنش و گناه و اشک و آه و تأسف جنگیدم
هنوز زخمام تازه ان...
جاشون درد میکنه!
اینجای زندگیم بالاخره یاد گرفتم که «حسرت» واسه نشده ـهاست!
کارای نکرده! حرفای نزده! احساسات بیان نشده!
نه اتفاقای افتاده و آبای از سر گذشته...
اون ایمانی که درست وسطِ سختی ـها
میون قلبت نشسته و
هرچقدم آب تو دلت تکون بخوره
نمیتونه بشوره و ببرتش
خودش تهِ خوشبختیه ...
خدایا؟
هربار فکر کردم دیگه فراموشم کردی
یه جایی ... یه جوری دستمو گرفتی
که مطمئن شم حتی بیشتر از قبل دوسم داری ...
چجوری شکر کنم این همه معرفتت رو؟ ♥
زندگیم شبیهِ تردمیل شده!
چه بدوم ... چه راه برم ... چه بشینم ...
در هر صورت همچنان همونجایی هستم که بودم!
و همونجایی میرم که هستم!!!
تنهایی خوبه
بزرگت میکنه ... محکمت میکنه ...
ولی تنهایی سخته!!!
خوردت میکنه ... شکننده ت میکنه ...
عزمِ رفتن کرده ام!
اما تمامِ عالم "نرو" ـگویان به نظاره ام نشسته اند ...
هر دری که می گشایم برای عبور
با زوزه ی باد، بسته میشود!
دلِ ماندن هم که ندارم!
چه کنم غیرِ تماشا؟
عجیب ترین ناشناخته های دنیا
فضایی ها نیستن!
خودِ ماییم!!!
روزی که من خودم را بشناسم و پیدایش کنم
بزرگترین کشف تاریخ خودم خواهد بود ...
جنگیده ام!
شمشیر زده ام!!
افراد و نفراتِ زیادی را شکست داده ام!
اما انگار سپاهِ روبرویم همه از جنسِ "جانِ بی ـنهایت" ـَن!
دوباره سرپا میشوند!
و می ایستند برای شکست دادنِ من!
گویی که با هیچ کدامشان تا به حال نجنگیده ام!
فقط منم که زخمی ام ...
که خسته ام ... که بی جانم ...
نوشته بود:
"ما انتخاب میکنیم که از یاد ببریم کیستیم
بعد فراموش میکنیم که از یاد برده بودیم"!
و من خودِ از یاد برده ام را دیدم
که فراموش کرده بود چه چیز را از یاد برده ؟؟
گاهی به این فک میکنم
نه من اونقدی بدم که دیگران تصور میکنن!
نه خودشون اونقدی خوبن که توهمشُ دارن ...