Friday 5 Mordad 03
اون َم بعد از این هفته ی سخت و حالِ مریضی که گذروندم...
آخه الان فصلِ سرما خوردن بود مگه؟! با یه همچین تب و لرزی؟؟
شکر که گذشت...
امروز که سرحال ـتر شده بودم و تونستم از جام پا شم؛ انقد خدا رُ شکر کردم
هی عین این پیرمرد پیرزنا دعا کردم به همه سلامتی بده! :دی
چیه آخه! آدم نمی ـتونه یه روتینشو انجام بده!
نمی ـتونستم حتی یه فیلم ببینم؛ اونقد که سردرد و چشم درد امونمُ بریده بود!
فقط خواب! تازه اون َم نه یه خواب درست و عمیق
تو یه خونه ی گرم مجبور بودم بدونِ کولر سر کنم، چون بادش همه ی احوالات بدم رو دو سه برابر تشدید میکرد
قشنگ از تب و گرما آب میشدم
ولی همه ی اینا یه طرف!
دردِ دوری از محبوب و سختیِ نداشتنِش یه طرف دیگه :(
دلم یه جــــــــــــــــــــوری براش تنگ شده که انگار سالهاس نبوده کنارم!
آخرین بار همین دیروز دیدمشا !
روز قبلش َم پیشم بود و الهی بگردم؛ کلی پرستاری کرد ازم
عین پروانه دورم می ـچرخید و هی بهم میرسید
اصن همون کاراش و رسیدگیاش خوبم کرد
اما نه جونی داشتم بتونم یه دل سیر نگاش کنم...
نه دلم میومد بهش نزدیک شم، مبادا ازم ویروسی بگیره!
همون یکی دو تا بغل قاچاقی ای که از کنترلش خارج شد و بهم داد، الان منُ سرپا نگه داشته! :)
خلاصه که مریضی خیلی بده! قدر سلامتیاتونُ بدونید :دی
بماند حالا الان که حالم بهتره و می ـتونم زیر باد کولر بشینم
آب قطعه و باز دارم از گرما هلاک میشم
ولی هرچی هست بهتر از تو حال مریض از گرما آب شدنه ^_^
دیگه روزای آخرم تو این خونه ـس ...
دارم گوشه گوشه ـش رو به خاطرم می ـسپرم
ایشون َم نامردی نمیکنه و داره ذره ذره از هم می ـپاشه :| :))
اون از پمپ کولرش که باعث و بانیِ رفتنم شد!
این َم از مابقی چیزاش که هر روز یکی ـشون داره بدرود میگه و به دیار باقی میشتابه :دی
خدایی خب خونه فرسوده ـس!
خودِ صابخونه پارسال که اومد کولرُ راه بندازه، دید پمپش نیم ـسوزه و به زور روشنش کرد
اونوقت امسال که سوخته بود، گفت هزینه ـش با من نیست
حالا الان آبگرمکنش ام دیگه تا از برق نکشی و دوباره نزنیش، کار نمیکنه
شیرآلاتش دونه دونه دارن از جا کنده میشن و میشکنن :|
درای کابینت و کشوهاش که اصن بسته نمیشن
برق آشپزخونه و حمومش اتصالی داره
اصن یه وضعی!
فقط امیدوارم موقع رفتنم نخواد حتی فکرشُ هم کنه که هزینه این خرابیا رُ از من بگیره! :|
و اینکه کجا قراره برم...
خیلی درموردش مردد بودم...
هنوزم نمیدونم چقد تصمیمم درسته
حتی مطمئن نیستم که پرونده ـشو صد بسته باشم!
ولی دارم میرم به سمت اون گزینه که برم نزدیک مامانم
یه خونه! ولی واحدای جدا!
هی بهم میگه که من اصن کاریت ندارم و اونجا هم برا خودتی...
ولی میدونم که استقلالش با اینجا و این حجم از تنهاییم فرق میکنه...
نورش ابداً به پای نور اینجا نمیرسه و این برا منی که عاشق پنجره و روشنیِ طبیعی خونه ام، یکم عذاب آور میشه
اتاق خوابش کوچیکه و اصن نمیدونم چقد از وسایلم قراره جا نشه و بره توی هال؟
مسیرش از شرکت و محل کارم دوره نسبتاً
ولی ماشین مامانم در دسترسه و به خونه ی محبوبِ جان َم خیلی نزدیکم :دی
از اون خونه هاس که تابستونا خنکه و زمستونا گرم
و احتمالاً به لطف مامان حسابی تو غذا درست کردن تنبل ـتر میشم !!
مخلص کلام اینکه خوب و بدو با هم داره این گزینه!
امیدوارم اوضاع خیلی خوب پیش بره و پشیمون نشم ...
کلی برنامه و پلن دارم برا بعدِ رفتنم از این خونه ^_^
بریم که فوکوس کنیم رو مثبت ـاش :)
خب... نوبتی ام که باشه دیگه نوبتِ گفتن از عشق و عاشقیه :دی
اصن ببین تا حرفِ عشق شد، آب خونه هم وصل شد و من الان از یه بهشتِ خنک دارم اصل مطلبُ مینویسم ^___^
بازم شـُـــکر، شـُـکر، شُکر که همه چی خیلی خوبه
غیر از یسری بدقلقی ـهای من! که نمیدونم چرا بعضی وقتا نمیتونم هندلش کنم!
یعنی خدا نکنه یه موقع بتونم 4 تا جزئیاتُ بچینم کنارِ هم و به این نتیجه برسم که یه ذره براش روتین شدم
چنان میخوره تو برجکم و اخم و تخمم هوا میره؛ که اصن نگم! :|
چرا خب؟؟؟
چرا انقد حریص و پرتوقع!
دیگه اون هفته نشستم کلی با خودم حرف زدم!
بش گفتم مهلا جان!؟ همه چی که حول محور تو نمی چرخه!
همیشه که قرار نیست تو همه چیز باشی! که همه دنیا ختم شه به تو!
دنیا پر از آدم و اتفاقای دیگه ـس!
اجازه بده زندگیشو کنه!
داره به اندازه ی کافی و حتی بیشتر؛ برات عشق و توجه میذاره با همه ی توانش!
دیگه چقدر میخای!؟ خجالت بکش!
یه بارم تو بی منت عشق بده و رام باش!
یه بارم تو عاشقی کن!
این چه وضعشه!؟
این همه حساسیت و زودرنجی و خودخواهی واسه چیه؟!
عاشق صبوره! درک میکنه! می فهمه! انقد بدخلق و قهر قهرو نیست!!
البته که یه ذره دیر اقدام کردم و تا به خودم اومدم، محبوب دلم از وسطِ قرارش با خواهری که یه شهر دیگه ـس و بعد از مدت ـها اومده بود دیدنشون
پا شد اومد پیش من!!!!
چقد خجالت کشیده باشم خوبه؟ :(
و واکنشم چقد بد بوده باشه، بده؟ :|
هنوزم عرق شرم می ـشینه رو پیشونیم از یادآوریِ ادا اصولا و واکنشایِ تندم!!
بگردم!!! عزیزم یه چند روزِ سخت و خسته کننده رو میگذروند و من با اسم «عوارض و بهانه گیریای دلتنگی» براش سخت ـترش کردم :(
که مثلاً چرا چند شب بهم گرم شب بخیر نگفت و فلان روز خواب موند دنبالم نیومد و یه روز کامل نداشتمش و بهم زنگ نزد و برنامه همیشگی چهارشنبه ـمونو کنسل کرد و ...
میدونم! شرمم باد!
ولی خدایی دارم تلاشمو بیشتر میکنم رو خودم کار کنم انقد حساسیتای بیش از حد نداشته باشم!
البته خب یه حجم زیادیش از خواستنای سیری ناپذیر میاد دیگه ...
از منطقی که در من خاموش میشه وقتی قلبم عاشقه!
سرمنشاء تمام تصمیمات و انتخابهام فقط یه گوله از احساسات ـه!
هر کاری ازم برمیاد و خیلی چیزی غیر از احساسات رو در نظر نمیگیرم!
برا همین داشتنِ یه کسی کنارم که یه ذره (فقط یه ذره ی خیلــــــــــــــی کم ها) منطقش بر احساسش می ـچربه تو مواقع کاربردی؛ واقعاً لازمه ی زندگیم بود ^_^
نمیگم آدمِ منطقی ایه ها!
اصلاً !!
منبعِ احساس و کارای عاشقانه ـس
و منم دقیقاً عاشقِ همینش شدم
ولی جاش که برسه میتونه خیلی منطقی ـتر از من فکر کنه :)
و دوسش دارم ^_^ تمام و کمال
منطق و احساس و همه وجودش رو با هم ❤️