آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


دلم را باز گـــــم کردم ...

خب خب خب!

این مقدار از زود ظاهر شدن من اینجا! و دوباره دست به قلم شدنم؛ یعنی اوضاع وخیمه!!

اونقد که مث این مریضای اورژانسی زنگ زدم از منشی تراپیستم خواهش کردم اولین تایمی که میتونه رو برام یه جلسه بذاره! :))

عاغا من چرا یهو انقد از دستم در رفت همه چی؟؟

چرا صفر تا صدُ اینجوری پر میکنم؟؟؟

چطور انقد غیر قابل پیش بینی ام؟؟؟

همین دو تا پست قبل داشتم میگفتم برای من «نمی ـشود» ـه و فلان!

اونوقت الان حس میکنم حجم احساساتم بطرز شگفت انگیز و عجیبی، داره لبریز میشه!!!

نمی ـدونم شاید تو یه بحران عاطفی گیر کردم!

شاید اقتضای این مرحله از زندگیِ احساسیمه !!

شاید دوران نقاهتِ بعد از جدایی ـه!!

فرار از تنهاییه؟ وابستگیه؟ عادته؟

نمیدونم !! ولی هی داره بدتر و عمیق ـتر و افسارگسیخته ـتر میشه!!

نمیخوام تصمیم هیجانی بگیرم!

خیلی دارم تلاش میکنم کنترلش کنم، منطقی باشم، درست فکر کنم که دارم چیکار میکنم!

ولی چرا به یک چشم بهم زدنی تو این احوال افتادم؟؟؟

عواطفم چنان به تالاپ و تولوپ افتاده که باورم نمیشه!

این همه بی ـتابی و اشتیاق از کجا میاد؟ از زیادی تنها بودنم؟؟

چرا عین بچه ـها شدم؟؟؟

دلم میخواد مُدام پیشم باشه، ببینمش، باهاش حرف بزنم و از کنارم نره!!

یه قانون نانوشته داشتیم که چهارشنبه ـها رو با هم باشیم...

حالا این هفته من اومدم زرنگی کنم

سه شنبه رو دعوتش کردم به صرف خوردن کیک خودم پز و آش مامانم پز...

که اینجوری دو روز متوالی کنارش باشم...

اونوقت همون دیشب تو مسیر پارک گفت دیگه فردا رو نمی ـتونه بیاد و باید بره به تمریناش برسه...

همون لحظه چنان خورد تو برجکم که نتونستم تغییر حالتمو پنهان کنم!

و الان دارم یه چهارشنبه ی خیلی غمگین و دلگیر رو توی یه حس و حال دپ تجربه میکنم!!

کاملنم حق داره ها! خودم در جریانم که چقد تمریناش زیاده ...

ولی من چرا انقد حریص شدم؟؟

چرا سیر نمیشم؟!

از دست خودم کلافه ام ...

چرا وقتی یکیو دوس دارم این حجم از زیاده خواهی بر من غالب میشه؟!

همش میخوام بچسبم بهش و ازش کنده نشم!!

احساس میکنم یه باگ بزرگ دارم ...

چجوری باید این باگو درستش کنم؟ باش کنار بیام؟ یا کنترلش کنم؟

حالا ایناش به کنار!

اشتیاقم به نقطه ای رسیده که دلم میخواد بچلونمش!! :|

شانس آوردم که مقداری انسان خجالتی ای تشریف دارم...

وگرنه چنان ماچ و موچیش میکردم یا هی تو بغلم فشارش میدادم که قطعاً فرارو بر قرار ترجیح میداد! :|

قبلنم یکی دو بار به حالت خیلی خفیف چنین حسی رو داشتم!

مثلاً وقتی برام یه کادوی خفن خریده بود که هم کُلی ذوق کرده بودم، هم عاشقش شده بودم؛ دلم میخواست با یه ماچ گنده جبرانش کنم...

یا وقتی منُ برده بود تولد یکی از همکارامون و اونجا تمام تلاششو کرد کلی بهم خوش بگذره و کیف کنم و مث پروانه دورم می ـچرخید، و هی این موضوع تو چشمم بود که از تموم آدمای اونجا یه سر و گردن بالاتر و متشخص ـتره؛ آخرای مهمونی دلم میخواست طولانی بغلش کنم...

ولی حالا خیلی عمیق ـتر و حجیم ـتر و قوی ـتره این حال!!

همین دیشب که پیشم خوابیده بود، حس کردم چقد دلم میخواد وجود این آدمو!!!

دلم میخواست گم شم تو بغلش و دیگه بیرون نیام!!!

هم شوکه شده بودم از خودم! هم ترسیده بودم! هم واقعاً نمیدونستم «چرا» و «چطور» و «یعنی چی» !؟؟؟؟؟؟

و به این فک کردم که جداً آدما چطور می ـتونن وقتی یکیو عمیقاً دوس دارن، جلوی فوران احساسات و اشتیاقشون رو بگیرن!؟؟

بخدا اگه ذره ای هوس یا حسِ نامربوطی قاطیِ عواطف و افکارم باشه!!

ابداً نیست! حتی هنوزم میگم نمیدونم اگه قرار به عوض شدن حالت رابطه ـمون باشه و رابطه مسائل اونجوری رو بخواد درش داشته باشه؛ من اصن بتونم و بخوام یا نه؟؟؟

نمیدونم حالا باید با این احساسات چیکار کنم!؟

همچنان نتونستم باهاش حرف بزنم ...

یعنی یه چیزایی فهمید و نوشته ـهامو خوند...

ولی فرصت نشد یه مکالمه ی جدی و واقعی با هم داشته باشیم!

که اصن ببینم هنوز پیشنهادش سر جاش هست؟

با هم بودنمون به معنای عاطفی، چجوری میشه؟!

چه سبک رابطه ای؟ با چه قانونا و چارچوب و تعهدایی؟؟

عایا تعریفی از زمان هم باید داشته باشه؟؟

گنگ و گیجم! پر از سؤالم! شوکه ام! مات و مبهوت وایسادم دارم خودم و قلبمو نگا میکنم و اصن سر در نمیارم چی به چیه؟! داره چی میشه!؟

بعدش چی؟

دردسرا و چالش های چنین رابطه ای؟

جامعه... اجتماع... دوستا... خونواده...

مخفی ـکاری و طرد شدگی رو باید به جون بخریم؟!

از پسش برمیایم؟!

اصن چی دارم میگم من!؟؟؟؟ :|

تا کجا جلو رفتم!!! :))

تازه! خیلی وقتا به این فک میکنم که اگه فقط منو همونجوری بدون احساسات دوس داشت، چی؟!

نکنه اگه پای عواطف من بیاد وسط و بفهمه، دیگه دوسم نداشته باشه و خوشش نیاد؟؟

خب چون قاعدتاً خیلی چیزا عوض میشه...

مدل و اندازه ی محبتم، حجم اشتیاقم، توقعاتم، سطح انعطاف و حساسیتم و خیلی چیزای دیگه...

تا الان منُ جور دیگه ای دیده و شاید اصن نتونه با این دخترکِ احساساتی و دلبسته و مشتاقِ درونم ارتباط برقرار کنه !!!! :(

 

 

+ میگم امروز چقد حس بد و آشفته ای داشتم!!!

همین چند دقیقه پیش خواهرم زنگ زد با بغض و جدیت ازم پرسید: اولین مرحله ی اون «چیز» چیه و باید چیکار کنم؟؟؟

میدونم پسر کوچولوش کنارش نشسته که اسم «طلاقُ» نمیاره!!! :,(

و اینو هم میدونستم که اوضاع زندگی و رابطه ـشون به شدت تو مرحله و موقعیت بحرانیه...

سلام عزیزم.

با لبخند گنده داشتم پستتو میخوندم، با خودم میگم اگه مامانت متوجه شه بهت نمیگه شوهرو زندگیت رو رها کردی تا با یه دختر بری تو رابطه؟😅

می دونی این روابط واسه ماها عجیب هست ولی غیرممکن و نشدنی نیست ولی واسه مادرامون خیلی مبهم و ناممکنه.

همه ی ما طالب عشق و دریافت آرامش محضیم،ولی به نظرم این حس تمایل شدید اوایل رابطه فوران می کنه همش،یکم که بگذره اگه اشتباه باشه به جدایی و درو تخته جور شه به تعهد میرسه.

من خودم خدای ِ روابط غلط و کج دارو مریزم.

به خاطر رفتارای غلطم آدم های اشتباه رو جذب خودم می کنم و از این آدم های اشتباه توقع آرامش و عشق دارم، ولی خب این ها به شیوه ای عشق میدن که روح من رو ارضاء نمیکنه.

با تراپیستت حتما صحبت کن، گاهی مشاورا یه حرف هایی میزنن و آدمو به چالش میکشن که کلید حل مسئله یا گره ی کورو می تونی پیدا کنی و حلش کنی زود.

مراقب قلبت باش دختر. اجازه نده صدمه ببینه.❤

چقد کامنتتو دوس داشتم...
یکی از قشنگترین حس‌ها که «درک شدن» ‍ه رو به آدم میده 🥹

سلام به رو ماهت عزیزم ^_^
:)) وای آره!!! دقیقاً شاید ماها بتونیم بپذیریم... ولی مامانامون نه!
مامان من همینجوریش فک میکرد من تو مسائل احساسی مشکل و نقص دارم، اینو بفهمه دیگه هیچی...

خیلی درسته... و اینکه فک میکنیم قراره همه‌چی گل و بلبل و حاضر و آماده باشه برای یه رابطه‌ی خوب
تا به چالش میخوریم کم میاریم
ساختنشو یاد نگرفتیم!!

اتفاقاً همین امروز وقت تراپی دارم!
فک کنم خودشون فهمیدن چقد اورژانسی‌ام که روز جمعه برام یه تایم گذاشتن! :))

فدات شم عزیزم ❤️ ممنونم از همراهیات

ببین من خیلی به این معتقدم که ما ۱۰۰ دزصد زن یا مرد نیستیم. توی طیفیم. این در مورد روابط هم صدق میکنه. 

البته به نظر من این که یهو شدید شده احساساتت یه کم خطرناکه. یعنی خیلی منطقی پیش نرفته. احتمالا اگه مردی با این ویژگی اطرافت بود و بهت پیشنهاد میداد هم همین حسو داشتی و مربوط به این آدم خاص نیست. البته به نظر من کلا سخت نگیر:) رابطه همینه... باید تحربه کنی و بگذری. همش تجربه اس.

دلمم خیلی گرفت برای یچه خواهرت. اابته که من میگم طلاق واقعا از زندگی بد خیلی بهتره.... ولی به هر حال گناه داره دیگه...

تا حالا نشنیده بودم چنین چیزی رو!! 👀
جالب بود!

البته زیادم یهویی نبود...
قشنگ تو این نزدیک به یه سال اومدنش تو زندگیم کم‌کم به اینجا رسیدم!
ولی از نقطه‌ای که عمق این عاطفه رو حس کردم تا رسیدن به این احوال خیلی سریع شد!

اگه طرفم مردی با این ویژگیها بود که با کله میرفتم تو رابطه باهاش!!! :دی

نمیدونم اسمش سخت گرفتنه یا چی!
ولی یه ذره گیجم... نمی‌فهمم داره چی میشه!!
از آسیب می‌ترسم...
و بیشتر از اون «از دست دادنش» منو می‌ترسونه...

عزیزم... آره واقعاً من ام دلم برا پسرش می‌سوزه! و البته خودش! :( خواهر کوچولوی احساساتیم...
حالا الان یکم اوضاع بینشون آروم‌تر شده...
ولی خب بازم امیدوارکننده نیس!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan