Monday 11 Tir 03
یه دوس داشتنِ عجیبی در من قلمبه شده که دیگه تو قلبم جا نمیشه!
نمیفهمم باید چه پاسخی بدم بهش!؟ چجوری سیرابش کنم؟ یا چجوری آزادش کنم و بهش بال پریدن بدم!؟
حس و حالِ عجیبیه!!
یه تجربهی خیلی ناب!!
انگار سراسر وجودم یه قلبه...
که منظم و بیوقفه فقط برا او میتپه!!
نگاش میکنم، عاشقتر میشم...
حرف میزنه، عاشقتر میشم...
بهش فک میکنم، عاشقتر میشم...
میبینم دارمش، عاشقتر میشم...
خلاصه که در هر حالتی همین فرمون ادامه داره :))
و امشب دیگه زیادی تو اوج خودشه این احوالاتم...
یکم از این لوس بازیام بگذریم...
دیگه زیادی داره عاشقانه میشه پستای من! :دی
میدونم که عادت ندارید
جالبیش ام اینجاس که این ورژن نوشتهها زیاد جذابیتی هم نداره...
البته که من یکی برای جذب کردن نمینویسم...
همیشه برا دل خودم بوده...
ولی چندوقت پیش داشتم به این قضیه فکر میکردم...
که درسته پستای ناراحت کننده، یه غم بزرگی پشتشونه که به دیگران ام منتقل میشه
ولی چرا انقد هواخواهای بیشتری داره؟
و دنبال کنندههای بیشتری!
انگار غم برامون جالبتره! که بهش واکنش بیشتری نشون میدیم
نوشتههای خوش مث پایان فیلم و قصههان
که همهچی به خوبی و خوشی تموم میشه و با خیال راحت دیگه تلویزیونو خاموش میکنیم...
حالا دست به گیرندههاتون نزنید که میخوام از این فاز دربیام! :دی
یکم از دغدغههای این روزام بگم...
اول که صابخونه جوابم کرده!
مردکِ زورگو!
البته آدم چندان بدی نیست
ولی چون به خیال خودش فک میکنه خیلی کم داره ازم اجاره میگیره ( که هیچ ام اینطور نیست)
انتظار داره من همیشه دست رو سینه و چشمگویان بهش پاسخ بدم!
منم متأسفانه تو کتم نمیره این داستانا...
و خیلی محترمانه سر هزینهی پمپ کولر باش بحث کردم
اونم نامردی نکرد، گفت به هر سختیای هس تا زمان قرارداد بمون بعد بفرمااا :دی
اینجوری شد که باید به فکر خونه باشم...
تا وسطای آبان تایم دارم
و کلی گزینه رو میزم که هی دارم بالا و پایینشون میکنم!!
اجارهی خونه جدید؟ رفتن نزدیک مامان و پسانداز کردن پول؟ رو زدن به صابخونه و موندن همینجا؟ افتادن تو فکر پیش خرید خونه؟ و... و... و...
شرکتمون هم که در شلوغترین حالت ممکنه...
کلی کار و طراحی تموم نشدنی سرمون ریخته که هرچی ام اضافه کاری وایمیسیم جواب نیست...
عروسیا و تولدا هم که به راهه
چهارشنبه سومین مراسم این ماهو دعوتیم
و هرچی به سرکار خانمِ عشق میگم بیا باهم بریم، نمیپذیره!
البته حق ام داره... یکم منطقیتر از من فکر میکنه!
به من باشه میخام جار بزنم کل دنیا بفهمه چه ارتباطی بینمونه! :دی
ولی دور از شوخی و مسخرهبازی، از اینجای زندگیم خیلی راضیام...
از خودم... انتخابایی که کردم... راههایی که رفتم...
یه تصمیمایی گرفتم که جداً تابو بودن...
جسارتِ شکوندن شونو داشتن خیلی سخت بود
ولی از پسش براومدم...
و بعد همهچی قشنگتر شد...
دمِ مهلای خودم گرم...
دمِ خدایی که انقد قشنگ برام ساخته همهچیو...
دمِ این عشقِ بزرگِ زندگیم ام گرم...
که انقد صادقانه و عاشقانه برام قشنگی میسازه...
که دنیامو رنگی و پر از نور کرده...
فقط نمیدونم چرا بعضی وقتا تا یه ذره دوریش بهم فشار میاره بهانههای الکی میگیرم
یعنی گاهی همون لحظهها هم حتی خودم میفهمم دارم بیخود ازش گله میکنم... ولی باز یه کوچولو ادامه میدم تا خودم خجالت بکشم! :دی
خلاصه که باگها در من هست و تراپی لازم...
میخام تمام حواس و عشق و تلاشم رو بذارم که به این احساس، به این آدم، به این رابطه؛ کوچیکترین آسیبی نزنم...
آخ که چقد وجودش دلنشین و مایهی آرامشه...
میدونه کِی چیکار کنه...
چجوری دلم رو زیر و رو کنه!
چشمم که بهش میخوره، یاد تک تک کاراش میفتم و قلبم قنج میره...
یادش بخیر... از همون برخوردای اول دوسداشتنی بود...
اوایل که تو شرکتشون رفتم سر کار، انقد رفتار و انرژیش برام خاص و تو چشم بود که از همکارا پرسیدم احیاناً این خانم از بچههای تربیتبدنی نیس؟ :دی
آخ آخ... خندههای بلند و پر انرژیش! همیشه دوسشون داشتم...
مدل حرف زدنش... شوخیاش... شاد و شنگول بودنش...
یه بار اون ماههای اول بهم گفت کاشکی من پسر بودم میومدم تو رو میگرفتم! :دی (حالا عین جمله و کلماتش رو یادم نیس! فقط مفهومش تو ذهنم مونده)
منم خوشحااال! گفتم آخییی آره کاشکی! 🥹
ازش خوشم میومد خب! :)) حالا نه اونجوری! ولی اونموقع به چشِ اینکه پسر باشه خیلی برام جذاب میشد!!
دیگه همونجوری جزو همکارای فیوریتم بود
تا اینکه یه روز وقتی رفتم تو اتاقشون، یهو بیمقدمه فامیلمو صدا زد، گفت کِی بریم کافه؟
من که هم تنها بودم، هم دلم یه دوست میخاس، هم تو شرایط آشفتهی عاطفی بودم؛ آماده و از خداخواسته گفتم هرموقع شما بگین! :دی
گفت عه؟ باشه پس!
ظهر موقع رفتن باز بیمقدمه و یهویی اومد گوشیشو گذاشت رو دفتر دستکم گفت شمارهتو بزن!
زدم! و خدافظی کرد و رفت...
همون آخر هفته و تو یکی از غمگینترین لحظاتم دیدم یه شماره ناشناس پیام داد و دعوتم کرد به صرف موزیک و دور دور و کافه ^___^ (هنوز اسکرین شاتشو دارم)
و من باز تو دلم گفتم وای کاشکی این آدم پسر بود که! :)))
از همون نقطهی اول حس کردم یکم متفاوته! حس کردم احساسش بهم خاصه! یه بوهایی به مشامم میخورد!
ولی فقط انکار میکردم و میگفتم نه بابا!!
خلاصه که... این سیبه کلی چرخ خورد و ما کلی اذیتش کردیم و اون کلی اشک ما رو درآورد و چرخید و چرخید و چرخید... تا رسید به اینجا...
و الان اینجاییه که من سخت عاشقم... میمونم... و میجنگم براش... وایمیسم و جواب میدم همه عشقایی که بهم داده و محبتایی که به جونم ریخته رو... محبت و عشقی که تمومی نداره و برام کم نمیذاره...
همچنان و هزاران بار خدا رو بخاطر داشتنش شاکرم...