آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


مـــن آدمِ روزای نبودنت نیســــتم ...

دیدی یه وقتایی زمین و زمان باهات سر جنگ داره؟؟

هیچی سر جاش نیست و همه ـچی همزمان بهم می ـریزه؟؟

من الان تو همون وضعیتم!

انقد غم و دلمغشولی ریز ریز رو دلم تلنبار شده

که اندازه یه اندوه عظیم و کارساز، به زانو درم آورده...

تازه اون تایمی که داشتم اسباب کشی میکردم به خونه ی جدید که نورِ علی نور بود!

اوضاع خونه بهم ریخته، اسباب و اثاثیه پخش و پلا و رو هوا ...

صاحبخونه داشت اذیتم میکرد و راه نمیومد...

خودش گفته بود بلند شو بعد که من همه کارامو راست و ریست کردم موعدِ قرارداد جابجا شم؛ میگفت چرا خبر ندادی و سرخود میخوای یهو بری! باید صبر کنی پولت حاضر شه!!

کلی حرصم داد

همزمان شرکتمون َم توی یه بحران عجیب غریبی گیر کرده بود

یه نیرومون داشت میرفت، کارا بیش از حد توانمون بود، نیروهای جدیدی که گرفته بودن انقد نابلد بودن که همه چیُ برامون سخت ـتر کرده بودن ...

آخرشم همشون رفتن و کلی طرحِ رو هوا و پرونده باز موند رو دستمون ...

بعد تو اون آشفته بازار، یارمُ هم کم داشتم و پیشم نبود که قوت قلبم باشه و دلمُ گرم کنه...

حتی تو اسباب کشیا هم نتونست کنارم باشه و من َم تا تونستم غصه خوردم...

حالا اون ایام گذشت و الان یجورِ دیگه ای دهنِ دلم داره صاف میشه!

اوضاع مالیم که در مشوش ـترین حالت ممکنه!

یه کار اداری دارم، تو بدترین موقع داره برام دردسر و نگرانی درست میکنه!

درست وقتی که اجاره خونه و هزینه ـهام بیشتر شده!!

ازونطرف مدت ـهاس سرِ کمردرد و تشک تخت خوابم درگیرم

یه ـجوری که هی خرج میندازه رو دستم و مسئله ـش َم حل نمیشه!

پارسال رفتم کلی هزینه کردم، همون شب اول فهمیدم چه آشغالی خریدم!

ولی دیگه پلاستیکشو درآورده بودم و یارو گردن نگرفت...

یه سال تحمل کردم دیگه سر این جابجاییه اونو نیاوردمش با خودم

رفتم یه جدید خریدم با کلی پرس و جو و وسواس!

باز اونم اذیتم کرد!

گفتم عوضش کنن!

یکی دیگه رو آوردم تست کردم، شب دوم دیدم کمردرد نشدم، فک کردم اوکیه

کلی هزینه و دردسر و تایم واسه جابجا کردنشون گذاشتم

اومدن اون دو تا رو بردن، جدیده رو آوردن

باز شب خوابیدم دیدم بدتر از قبلی کمرم گرفت :((((

دیگه روم نمیشه به روی خودم بیارم و فقط اعصاب ـخوردیش برام مونده...

کلی ضرر و زیانِ یه تومن ، دو تومنی بهم خورده!

یه ماه اجاره اضافه به صابخونه دادم که چون با حساب خواهرم بوده و اونم یادش نمیومد کدوم کارتشه؛ نتونستم ثابت کنم!

رفتم خیر سرم با تتمه چیزی که تهِ حسابم برام مونده بود سکه بخرم که الکی نمونه یه گوشه و ارزشش بشه قدِ یه ارزن!

سرِ یه شب تا صب نخریدن و ضررش کلی حرص خوردم!

برا دفعه سوم رفتم بوتاکس، ولی چون دکترم عوض شده بود، یجور دیگه ای زده

الان از ابروهام و قیافه اخموی جدیدم بدم میاد >_<

اصن همه یِ اینا به کنار! :(

من خودمُ میشناسم، اگه حال دلم و عواطفم خوب بود، هیچ ـکدوم ذره ای خم به ابروم نمیاوردن!

مشکل اصلی و سرچشمه یِ تمام احوالات بدم اینجاست که رابطه ـم توی متلاطم ـترین حالت خودشه :,(

و یارم توی سردترین و بی ـمعرفت ـترین نوعی که تا بحال ازش دیدم :(

قلبم اصلاً تابِ همچین شرایطی رو نداره!

حالا این وسط نمیدونم ممنون باشم از دوران pms که کمکم میکنه با تمام وجود گوله گوله اشک بریزم واسه همه اتفاقاتی که محاصره ـم کردن؟!

یا بگم لعنت بهش که اینجوری حالمو بدتر کرده؟!!

از شانس مزخرفم، سریالی که دارم می ـبینم هم رسیده به بدترین قسمت های احساسیش

اونجایی که زوجِ ماجرا با وجود تمام عشق و علاقه ـشون از هم جدا میشن!

دیگه غصه ای نیست که من نخورده باشم و اشکی نیس که نریخته باشم :(

به قول مدیرمون: جوش رو جوش :دی

میدونم این ایام میگذرن ها ...

تموم میشن و روزای خوب برمیگرده...

خداروشکر چیزی نیست که حل نشه

مامانبزرگا راس میگن، گرفتاری همیشه هست... خدا سلامتی رو نگیره...

شاید یه هفته دیگه لبم خندون و دلم تو شادترین ورژن خودش باشه

ولی این روز و ساعت ـها واقعاً داره بهم سخت میگذره ...

نمیدونم از ضعفمه یا چی؟! ولی من هرگز و هیچوقت تا این حد کسی رو دوس نداشتم!

انقد عمیق و شدید!

یجورِ عجیب و زیادی عاشقشم که باورم نمیشه!

الان از دستش ناراحتما ولی همزمان جونم َم براش در میره!!

برا صورت ماهش، قشنگیاش، چشاش، اداهاش، حرفاش، کاراش، نگاه کردن بهش...

از چهارشنبه دیگه درست ندیدمش ...

یه ذره زدیم به تیپ و تاپ هم و برخلاف همیشه، داره ازم دوری میکنه!

و من انگار نمیتونم نفس بکشم!

امروز صبح اومدم خودم برم سرِ کار که انقد سربار و آویزونش نباشم واسه رفت و آمدهام

هم اینکه نمی ـتونستم جوِ سرد و ساکت بینمون رو طاقت بیارم...

مبالغه نمیکنم ولی شهر پــــــــــــُــــر از اِل ـنودِ سفید بود!

هر لحظه که سرمو میاوردم بالا، ماشینشو می ـدیدم، نگامو می ـچرخوندم و باز اون ـطرف یکی دیگه!

دلم میخاست میتونستم با چشمام فیلم بگیرم بعدن به خودش نشون بدم، ببینه مگه ممکنه این همه ماشینِ یه شکل یه جا و پشت هم!

یعنی دق کردم تا رسیدم ... هی بغض کنترل کردم و پلک زدم تا خیسیِ چشام تو جمعیت دیده نشه ...

تصور کن یکی واسه حفظ کردن غرور و شعورش، نفسشو حبس کنه!

حس میکنم کبود شدم و جریان خون تو رگام بند اومده!

دلم میخواد همین الان بهش بگم توروخدا بسه این دوری! بیا همون آدمای همیشه شیم!!

ولی منطق و شرایط حکم میکنه که رابطه ـمون به این فاصله نیاز داره!

نمیدونم کدوممون بیشتر؟!

فقط چیزی که حس میکنم اینه که من با نزدیک شدنم بهش، آزارش میدم...

باید بهش فضا بدم... برخلاف تمام خواسته ـها و امیالِ خودم...

من از اون عاشقای چسب ـطورم!

که وقتی یکیو دوس دارم، بهم رو بده حتی میخام دسشویی ام همراش برم :|

بدون اغراق همینقدر ابلهانه و بچگانه!

خیلی سعی میکنم آدم حسابی باشم ها!

ولی اصلاً بالغ و بلد نیستم تو عشق :(

نمی ـتونم ببینم احدی اذیتش کنه!

اما فک کنم خودم بیشتر از هر کس دیگه ای می ـرنجونمش ...

با زیادی تشنه یِ «دوس داشته شدن» بودن!

خب تا یه جایی توان داره این حرص و عطشِ منُ سیراب کنه! بعد از اون کم میاره دیگه ...

منُ ببین! اومده بودم از غصه ـها و دلخوریام ازش بگم

ولی فقط دارم خودمُ متهم میکنم و افتادم به اعتراف!!

همینا انقد آرومم کردن و انقد دارم بهش حق میدم که ممکنه هر لحظه شیرجه بزنم رو گوشیم و برم سراغ شماره ـش :دی

ولی بذار با واگو کردن چندتا از دغدغه ـهای ذهنیم این پستُ ببندم

شاید در حین گفتنشون یا بعدها به جواب برسن برام...

راستشو بگم برای من آینده خیلی مسئله ـس

حالا شاید نشه گفت «خـــیلی» ولی بهرحال مسئله ـس!

من وقتی انتخابش کردم به عنوان شریک عاطفیم، یعنی همه عواقب و دردسراش رُ پذیرفتم...

اصن شاید اون مدت طولانی ای که مردد بودم و نمیدونستم چی میخوام، دقیقاً داشتم با خودم کنار میومدم که ببینم میتونم یا نه!؟

ممکنه زیادی خوش ـبین و خام باشه دیدم به دنیا

ولی برای علنی شدن رابطه ـمون، آنچنان ترسی ندارم که حاضر نباشم باهاش روبرو شم!

تصورم اینه که آدما نهایت تا یه مدت تردت میکنن و ازت فاصله میگیرن، بعد کم کم کنار میان

مهم اون چیزیه که تو باهاش خوشبختی و میخای زندگیش کنی!

بخدا هیچ ـکس و هیچ چیزی ارزشِ گرفتنِ خواسته ـهاتو ازت نداره!

من اینو با تموم قلبم باور دارم...

وگرنه هرگز نمی ـتونستم از اون زندگی بیام بیرون...

ولی میدونی چی تهِ دلمو خالی میکنه؟

اینکه یارم آینده یِ عمیق ـتر و واقعی ـتری رو با من نخواد!

همین رفاقتِ نصفه و نیمه براش کافی باشه واسه همیشه!

یا از اون بدتر، منتظر باشه من بچگی و عشق و عاشقی از سرم بیفته؛ بخوام برم پیِ یه زندگی عادی و طبیعی، مثِ بقیه!

که جداً باید خیلی کوته ـبینانه باشه این تصور!

درموردِ منی که از یه زندگی عادی و طبیعی اومدم بیرون، فقط واسه اینکه دنبال عشق باشم!

الان که رابطه ـمون تو حال ناخوشیه، تمام فکرایِ منفیِ ممکن می ـتونن بیان سراغم!

اینکه چرا هیچوقت به با هم زندگی کردنمون فکر نمیکنه؟!

اینکه منو تا کِی و تا کجا میخواد؟!

اینکه اصن هدفی وجود داره برای تهِ این رابطه؟!

از نظرِ اون ما کیِ همیم؟!

فقط رفیق!؟

رابطه داریم یا نداریم؟!

...

من چش بسته نیومدم تو این داستان!

با حساب و کتاب َم نیومدم!

قشنگ دلم منُ انداخت وسطِ این ماجرا!

ولی حرفای قبلش خیلی خوب یادمه ...

اینکه میگفت این «همکارم» ـی که بهت میگم یعنی همه چی: عزیزم، عشقم، نفسم ...

یا همه ـجوره میخواست منو ساپورت کنه! بارها ازم می ـپرسید ماشین چی دوس داری؟! با این مدل اوکیی؟! (مث اینایی که میخوان برات بخرن)

میگفت رابطه با یه مرد چی داره که من نتونم برات انجام بدم؟ همه جوره حمایتت میکنم، مالی، عاطفی، ...

یکی دو بار در پاسخ به جواب رد دادنم بهش، زمزمه ـوار میگفت: عمل آخرین راه حله!!!

همه ی اینا یعنی به رابطه ی عمیق با من فکر میکرده دیگه!

من توهمی و الکی جو بده نیستم ...

 

+ پستُ نبسته کلی فکر تو سرم رد و بدل شد و سلف تاکینگ ـها ادامه داشت...

داشتم فک میکردم:

من اگه حرفی میزنم یعنی انجامش میدم

اگر نمی ـتونستم، یا نمیخواستم؛ قطعاً نمی ـگفتم!

تو اگه حرفی میزنی، یعنی دلت میخواد و دوس داری انجامش بدی

ولی هنوز منطقی بهش فکر نکردی!

ممکنه نشه!!

نتیجه ‍ش عینِ یه نقطه تهِ حرفامو برام بست که «آدما با هم متفاوتن دختر! اینو یاد بگیر و بپذیر :)»

Monday 28 Aban 03 , 20:13 راسینآل نوشت

سلام دوست قدیمی عاشقم
خوبی ؟! چقدر قشنگ بود با خبر شدن از حالت ...
چقدر قد کشیدی بزرگ شدی 
کیف داد اصن خوندن این پست ...
اینی که تو میگی ترس ندارم رو تمام و کمال از روحیه ات قبول میکنم چون حس میکنم تا حدودی میشناسمت ...
اما به نظر من حتی اگر خانواده هم ساپورت کنن تو از جامعه نمیتونی انتظار داشته باشی ...
زندگی سخت و تلخ میشه ...
فعلا تا قوانین ایران ضدهمجنسگراییه به نظر من در این مقوله فقط به آپشن خارج از ایران میشه فکر کرد
کیس پناهندگیش هم که راحت میدن ... 
نظر شخصیم بود ولـی در هر صورتی دعام همیشه برات عاقبت بخیریه 

 

شاد باشی عزیزم

سلام ریحان عزیززززم ^--------^
اتفاقاً همین امروز داشتم کامنتای قبلیمونو میخوندم و فک کردم چقد بی‌خبریم از هم :(
دلم کلی برات تنگ شده...
قربونت برم. تو خوبی؟ در چه حال و احوالی؟
چرا نمی‌شینی بنویسی دختر؟!!

واقعاً؟! بزرگ شدم؟!
چرا خودم حس نمی‌کنم! همچنان یه دختربچه‌ی نابالغ می‌بینم :(

کاملاً درست میگی...
البته خانواده هم بعید میدونم ساپورت کنن! :دی
قطعاً کلی دیدنِ غصه خوردناشون و اشک و نگرانی و نصیحت و طرد شدن، انتظارمو میکشه
ولی خب کاش دغدغه‌م این بود الان و مطمئن بودم اصن کار به اونجا میرسه! :)

فدات شم دوست خوبم :*** تو هم همینطور
امیدوارم شادی و عشق و خوشی سهم هر روزت باشه

زندگی کردن و سر و کله زدن با مشکلات هیچوقت راحت نبوده و نیست

تو بهترین حالت هم، زندگی درد و رنجهایی داره که بهمون تحمیل کنه

فقط گذر زمانه که باعث میشه مشکلاتمون یا حل، و یا کمرنگ بشن

بدیش اینه که میگذره، خوبیشم اینه که میگذره

اولی روزای خوبمون، دومی روزای سخت و آزار دهندمون

بابت رابطت هم فکر میکنم فرقی نداره رابطه غیر همجنس باشه یا همجنس، وقتی که تعادل رو نگه نداری و به سمت عاشق تر بودن سنگینی کنی، انگار قراره اذیت بشی. پس سعی کن متعادل تر کنی احساساتتو تا جایی که میتونی..

*فکر میکنم یبار بات در رابطه با همین که چرا با هم زندگی نمیکنید و نمیاد پیشت حرف زدم ولی یادم نیست جوابت چی بود:/

تو زندگی هر کسی یسری چالشها هست. اینکه چطور دست و پنجه نرم کنی که سریعتر حل بشن یا عبور کنی هنر ماست

باشگاهتو میری؟ اگه نمیری سعی کن پیاده روی بری هر شب، یا بری بدویی یکم

در حد یه رب ۲۰ دقیقه

پیاده روی کمکت میکنه بهتر فکر کنی، دوییدن باعث میشه افکار از ذهنت دور بشن و تمرکز داشته باشی

اپ strava کمکت میکنه پیشرفتتو ببینی

حتما امتحان کن

خوب باشی ؛)

چه کامنت جدی و آدم بزرگونه‌طوری!! :دی آفرین!

بله. درسته...
کیه که ندونه زندگی پر از پیچ و خم و غم و شادی با همه...

احساسات اگر واقعی باشن، هبچوقت کنترل شدنی نیستن
ولی خب تلاش برای متعادل رفتار کردن، بد نیست... کمک بزرگی میتونه باشه
تلاشمو میکنم :)

* بله پرسیده بودی. منم گفته بودم از خدامه :دی
ولی دیگه فهمیدم طرف مقابلم نه میتونه و نه میخاد که یه روزی با هم زندگی کنیم...

اینم درسته...
زندگی هیچ‌کس بدون دغدغه و چالش نیست
و من روزای اولِ روبرو شدن با چالش‌های عاطفیم، ضعیف‌ترینم...
اما تهش حتماً پا میشم و از اون حال بد بیرون میام...
باشگاهو که میرم... یعنی یکی دو هفته‌س شروعش کردم دوباره که بخاطر اسباب‌کشی و درگیریام وقفه افتاده بود...
ولی این فکر کردن و تمرکز واقعاً بیشترین چیزیه که این ایام بهش احتیاج دارم...

مرسی از توصیه‌هات :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan