آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


میخوام با تـــــو باشم...

چهارشنبه...

یکی از شیرین ‍ترین شبای زندگی من بود!

از اون شبا که دوس نداری صبح شن!

از اون لحظه ها که دوس نداری تموم شن و با تمام وجودت نفسشون میکشی!

از خستگی و خواب، گیج و بیهوشی ولی دلت نمیاد چشاتو رو هم بذاری!!

نمی‌تونم وصفش کنم حالمو! احساسمو

انگار قلبم میخاست از سینه بزنه بیرون و بغلش کنه...

حرف زدیم... اعتراف کردیم... خاطره شمردیم...

و من هر لحظه بیشتر براش مُردم!!!

میدونی چی مجذوب ‍ترم میکنه؟

این حس امنیتِ مطلقِ کنارش!

این که می‌بینم حتی ذره ای نمی ـتونه باعث آزارم شه!

که هرگز اجازه نمیده کسی آزارم بده!

من چطور می ـتونستم دیوونه ی این آدم نشم؟!

چطور میخواستم به دام عشقش نیفتم؟!

اصن مگه میشد نخوام باهاش داستانمو شروع کنم؟؟

باورم نمیشه این رویایی که الان توش غرقم رو...

فقط... از آینده می‌ترسم!

از بیشتر خواستنش!

از حجم اشتیاق و احتیاجم بهش!! به دیدنش! به بودنش! داشتنش!

من آدم زیاد خواستنم!

وقتی میخام، دیگه کم برام معنی نداره!

«محدودیت» و «نداشتن» کلافه‌م میکنه!

اینکه تهش چی میشه و چقد باید دست بذارم رو دلم، نگرانی میندازه تو جونم!

من از اونام که گاهی از دوس داشتنِ بیش از اندازه ی خودم و حسِ ناکامیش آشفته میشم...

از اینکه چرا همیشه و مُدام کنارم ندارمش و باید براش صبر کنم، با دلتنگی کنار بیام...

برای مبارزه با این حال، تنها راهی که یاد گرفته بودم، گذشتن و فرار بود...

ولی اینجا نه میخوام و نه میشه و نه میـتونم!

مثِ گذشتن از جونم می ـمونه!!

واسه این عشق َم که شده، یاد میگیرم دست گرفتنِ افسارِ دوس داشتنم رو !

برای این آدم می ارزه...

دیگه کجا می ـتونه اینجوری خیالم از داشتن و عشق جمع باشه؟؟

کجا میتونم اینجوری آروم بگیرم؟ عاشقی کنم و عشق به جونم هدیه شه!

دارم آرزوهامو زندگی می ـکنم! دیگه چی قشنگ ـتر از این آخه؟

تک تک اتفاقات زندگیم رو عاشقم! که به اینجا ختم کردن منو!

حتی این یک سالی که میتونستم کنارش خوشبخت‌ترین باشم، اما از دستش دادم...

اگه این یک سال نبود من الان اینجوری شیدا و دیوونه ‍ش نشده بودم

جالبه! همیشه تلاشم برای پنهان کردن رابطه ـم بود...

اما این رابطه رو با وجود همه ی تابوها و عدم پذیرش ـهاش دلم میخواد جار بزنم!!

به همه نشون بدم چه سهمی از زندگی بردم!

دلم میخواد جلو چشِ تمومِ دنیا به وجودش افتخار کنم و داشته باشمش!

بهم میگفت «اگه خواستیم با هم باشیم نباید بذاریم کسی بفهمه، که بهت برچسب نزنن! من پوستم کلفت شده ولی تو گناه داری»

به این فک میکنم که تهش یه برچسبه دیگه!

هرچی باشه می ارزه به همیشگی و مُدام داشتنش...

خونواده م؟ مگه قبلاً با عقاید و باورهاشون نجنگیدم؟

من خیلی بیشتر از اینا میخوامش!! خیلی بیشتر ...

ای بابا! پس چرا نگفتی چارشنبه چیشد🥲

 

به به بسلامتی و میمنت🥳

 

گفتی چندسالشه؟ ۲۶ بود؟🤔

دنبالِ چی‌ای تو؟! :)))
قربانِ شما ^___^
نه از من بزرگتره!
اممممممم....... متولد ۶۷ ‍ه ❤️

فقط از احساسات و تخیلاتت گفتی

نگفتی چارشنبه چی شده که😒

 

بسلامتی. بمونین برا هم☺️

من آدمِ توصیف کردنم! نه تعریف کردن! :دی
یعنی تا الان متوجهش نشدین!؟!

مرسیییی ^_^
(مدیونی اگه مسخره کرده باشی!!!! 👀)

کیف کردم....

عزیزممم! 🥹☺️
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan