آلـیس در سـرزمینِ عجایب !!

شده ام مثل یک آدمِ اشتباهی وسطِ یک دنیای اشتباهی ...


تو را از بینِ صدها گل جدا کردم! :)

ببین کی اینورا پیداش شده
که بعد از مدت‌هااااااایِ مدت‌ها... باز پناه آورده به نوشتن...
به این کنج امن و خلوتش...
راستش همونطور که میشه حدس زد، دلیل آفتابی شدنم اینه که یکمی پریشونم
و معمولاً درمورد من اینجوریه که هرموقع خودم و روحم آشفته‌ایم، خونه‌م هم تا حد زیادی شلخته و بهم ریخته‌س...
جالبیش هم اینه که کیف میکنم از این بی‌نظمیِ خونه!
از اینکه هر چیزی رو یه طرفی انداختم و تا هرموقع دلم نخواد جمعش نمیکنم!
انگار بهم حس مالکیت و اختیار میده!
شاید میخام ثابت کنم اختیار هرچیو اگه نداشته باشم، اختیار خودم و خونه‌مو که دارم...

یه وصف حالی از خودم بدم؟
بالاخره اومدم نزدیک خونه‌ی مامانم...
یه خونه، با واحدای جدا...
با همون عشقی ام که روزای آخر درموردش اینجا نوشتم و با کلی وسواس و احساس، انتخابش کردم...
ناراضی ام نیستم
ولی این ایام، ایام خوبی نیست برام...
روحم تو وضعیت خستگی و نااُمیدی داره سر میکنه...

یه گوشه‌‌ای از قلبم عمیقاً یخ زده...
دلم بی‌تابه، دلگیره، کلافه‌س، غمیگنه...
حسرت و غصه تو دلم وول می‌خورن و بالا پایین میشن...

نمیگم من چشم بسته وارد همچین رابطه‌ای شده بودم و اصن نمیدونستم قراره چه چیزایی رو نداشته باشم!
نه اتفاقاً!
خیلی سبک سنگین کردم!
طول کشید، ولی با خودم کنار اومدم!
پیِ خیلی چیزا رو به تنم مالیدم که شروع کردم!
پذیرفتم که یه رابطه‌ی عادی نیست... که شرایط قرار نیست عادی باشه...
بله، خودمو آماده کرده بودم
ولی نه برای محدودیت‌هایی که هیچ‌جوره فکرشو نمیکردم روونه‌ی رابطه‌مون کنه!

...................‌..........

اینارو دوشنبه نوشته بودم که بیام و یه پست بلند بالا فقط غر بزنم و گله کنم

ولی نصفه نیمه رهاشون کردم...

حالا با اتفاقا و حرفای امروز میتونم تهِ این طومارنامه رو ببندم:

 

پر از نق بودم
تو دلم یه ریز داشتم غر میزدم و حرف آماده میکردم که بگم برام ارزش قائل نیستی!
بگم همه برات اهمیت دارن، اما پای من که وسط باشه باید خودت تشخیص بدی کی وقت مناسبیه برا صحبت کردن و هی پشت گوش بندازی و امروز و فردا کنی!
مدام داشتم به خودم ثابت میکردم براش مهم نیست!
اصن تغییر رفتارم آزارش نمیده!
شاید بدش نمیاد همینطوری ادامه پیدا کنه و کاری به کارش نداشته باشم!
الان ام که سفره رو جمع کرد، میره لباساشو می‌پوشه، میگه خدافظ!
و منو با این حال و افکار مزخرفم تنها میذاره!
درصورتیکه من اون همه باهاش حرف زدم، بهش گفتم نمی‌تونم خوب باشم!
حتی براش توصیف کردم که احوالم مثل یه مریض سر شکسته و در خال خونریزیه، که خونواده‌ش برا بردنش به بیمارستان دست دست میکنن و دنبال یه فرصت مناسبن!
همونقدر وخیمه حالم !
که حرف نزدن و حل نکردنِ مسائل برام، دقیقاً حکمِ به بیمارستان نرسوندنِ یه بیمار اورژانسی رو داره!
خودخوریا به همین شدت در من ادامه داشت و هی عمیق‌تر میشد...
که بعد از تموم شدن کاراش و مرتب کردن آشپزخونه، دستاشو شست و گفت: کرم دستمو هم بزنم و بیام!
گفت «بیام» !
اخمام باز شد...
یکم تو خونه دنبال چیزی گشت و بعد پرسید: من دیشب کیفمو از تو ماشین نیاوردم؟
گفتم نه، فک نکنم! چیزی لازم داری؟
نشست گفت بیا سنگ، کاغذ، قیچی کنیم ببینیم کی بره کیفمو از تو ماشین بیاره!
بعد خودش خندید گفت کیف‍ ‍مو از تو ماشین‍ ‍م !!
پرسیدم چی از توش میخای؟ (فک کردم رژی، ضدآفتابی چیزی نیاز داره) گفتم از همینجا بردار خب!
گفت میخوام برم نامه‌ی تو رو بیارم، خط به خط بخونمش و بهت جواب بدم، یه وقت بعدن نگی چیزی از قلم افتاده!
اینجا دیگه جداً گل از گلم شکفت!!!
یه آسوده خاطریِ عجیبی نشست تهِ دلم...
پس حق داشت دنبال فرصت مناسب برا حرف زدن می‌گشت! میخواست تا این حد عمیق و کامل حرف بزنیم!!!
بعد از یکم کل‌کل کردن و مسخره‌بازی، خودم رفتم کیفشو از تو ماشینش آوردم!
دوتا لیوان و یه بطری آبمیوه هم گذاشتم رو میز...
نامه رو درآورد و رو به من نشست...
منم با همون حالت سرد و سنگین، رومو سمت تلویزیونِ خاموش نگه داشتم...
شروع کرد به خوندن... از همون اولِ نامه...
خط به خط خوند و سعی کرد تمام و کمال سوءتفاهما رو برام رفع کنه...

تا دید یه ذره چشام داره خیس میشه یه لیوان آبمیوه برام ریخت و گفت بیا، هرجا بغض کردی بخور، چون اگه گریه کنی من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم...
یکی دو خط بعد لابلای حرفاش، یه لیوان ام برای خودش ریخت و یه قلپ خورد...
یه جاهایی از بغض صداش اونقد سنگین میشد که به زور میتونست حرف بزنه...
ولی تا آخرشو خوند و تا جایی که تونست برام حلشون کرد...

گفت کاش تفکر و شعور جامعه و مردممون یه روزی اونقدر بالا میرفت، که ما مجبور نباشیم چیزی رو قایم کنیم، مجبور نباشیم جلو بقیه تظاهر به عادی بودن و رفاقتِ خالی کنیم، که البته فکر نکنم عمر من و تو به همچین چیزی قد بده!
اینو برای اعتراضم به جلو نشستنِ بزرگترا تو ماشین گفت، که گفته بودم چرا من باید برم عقب بشینم که احترام اون آدم بزرگتره حفظ شه! مگه ما زوج نیستیم؟؟

برای روزای تعطیل ازم خواست یکم درک کنم
که ارتباطمون کم میشه، ولی قطع که نمیشه! اونم اقتضای زمان و مکانشه فقط.
برا ریجکت کردنا با زور هر مثالی بود، خواست ثابت کنه که نشون از صمیمیت و راحتی با اون آدمِ پشت خط رو داره، نه بی‌احترامی! که یعنی اون تایم من نمیتونم مثل همیشه و صمیمی باهات صحبت کنم، یا کاری دارم که تو اون لحظه نمی‌تونم حرف بزنم؛ به این دلیله که ریجکت میکنم، نه هیچ معنی و مفهوم دیگه‌ای!
برا صب بخیر و شب‌بخیر گفتنا هم بعد از اینکه حرفای منو شنید، تلاش کرد خیالمو راحت کنه که از این به بعد تجدید نظر میکنه که بی‌دلیل از قلم نیفته و بی‌خبر غیب نشه...

برا کادو دادنا اعتراف کرد که دلش میخواد، حتی هزینه های سنگین هم میکنه، ولی بلد نیست چیکار کنه که با همون پول منو خیلی خوشحال‌تر ببینه!
میگفت تو بلدی، اما من بلد نیستم...
مثال که زد دیدم راست میگه، هم برای تولدم و هم ولنتاین، با چه هزینه‌ی زیادی منو یه وعده‌ی خوشمزه مهمون کرده بود! ولی جوری به چشمم نیومده بود که تو حافظه‌م بمونه!
و من تمام این مدت مدام تو دلم به این فکر میکردم که نه تولدم، نه ولنتاین، هیچی برا من نگرفت، چرا به من توجه نمیکنه و چه و چه ...

برا یسری تفاوت‌هامون توضیح داد که حتی خیلی وقتا با اینکه شاید خلاف میل خودشه، کاری میکنه که فقط منو خوشحال و راضی ببینه... خیلی بیشتر از توان و خواسته‌ی خودش...

خواست مطمعنم کنه که رابطه‌مون براش خیلی جدی و واقعیه!
رفاقتِ خالی نیست!
اگه گاهی چیزی میگه که برا من سوءتفاهم میشه، از نظر اون فقط یه مثاله! وگرنه رابطه‌ای که با من داره کاملاً متفاوته...

درمورد تنها زندگی کردنش با کلی بغض و غصه‌هایی که از گذشته رو دلش مونده بود، برام گفت که خیلی بهش احتیاج داره!
۱۰ ساله که فکرش تو سرشه و به هر دلیلی نتونسته عملیش کنه...
با اینکه من خلاف نظرش فکر میکردم، گفت مستقل شدنش برا رابطه‌مون َم بهتره. بیشتر و راحت‌تر کنار هم خواهیم بود...
نظر مخالف منو هم که شنید گفت بذار وقتی رفتم درموردش قضاوت کنیم، از الان حدس نزن و پیش‌داوری نکن!
دلم میخاست با من زندگی کنه... وسایلمون، خونه‌مون، رفت و آمد و همه‌چی مون یکی باشه!
میگفت اونجوری نمیگن رفت که مستقل شه، میگن رفت که با مهلا زندگی کنه! حرف خونواده‌‌ش این میشه که این دختره نشست زیر پاش و از خونواده جداش کرد!
خواست خیالمو جمع کنه که هرکاری میکنه برای حفظ و مراقبت از رابطه‌مونه...
گفت بالاخره منم گذشته‌ای دارم که حالا نمیشینم طول و دراز، همه‌شو برا تو تعریف کنم ولی ازش درس گرفتم و بلد شدم الان چیکار کنم که رابطه‌م خراب نشه! وگرنه رابطه‌م با تو یک‌هزارمِ حتی رابطه‌های دوستی دوران دانشگاهم ام نیست...
بهم گفت صبر کن...
اسمش اینه که تنها زندگی کنم...
یکم که همه‌چی جا بیفته، تو همش ور دل خودمی
بیشتر اونجایی تا اینجا...
لیف برات میخرم، همه چی میخرم که دیگه با خیال راحت بمونی...

اونجا که با بغض غلیظش داشت درمورد رابطه‌ش با خواهرزاده‌ش میگفت
که قبل از اومدن من به زندگیش، چقد با هم صمیمی و پر رفت و آمد بودن
که از وقتی من اومدم، ولش کرده به حال خودش و بابت این موضوع عذاب وجدان زیادی داره
نمیدونستم به چه چیزی درمورد خودم فک کنم؟
که منشأ این همه‌خواهیِ درونم از کجاست؟
که اصرار دارم همه‌چی رو با من بخواد!
راست میگه! ما که نباید همو محدود کنیم!
راست میگه! قرار نیست همه سینما رفتنا و خوش‌گذرونیامون فقط با هم باشه و خونواده‌هامون هیچی!
اصن باعث شد به فکر فرو برم که چرا خود من تایممو برا خواهر و خواهرزاده‌م و خونواده‌م نمیذارم؟؟
انقد خودخواهی تا کجا؟!
چرا عشق و وقتمو یکم تقسیم نمیکنم؟
دیگه اینجوری ام درست نیست که همه‌چی و همه چی فقط رابطه و شریک زندگیِ آدم باشه...

خلاصه که بعد از دو هفته آشوب و بهم‌ریختگی
امروز و گفت‌گوی امروز خیلیییی مؤثر و خوب بود...
نتایج خوبی داشت
و من شدیداً باز مدیونِ صبوریِ این دختر شدم...
که توی هیچ شرایطی عمق محبتشو ازم دریغ نمیکنه!
من دریغ میکنما!
این دو هفته جداً تلخ بودم...
سرد و بدخلق!
ولی همه‌شو طاقت آورد...
تلافی نکرد، لجبازی نکرد، مغرور بازی درنیاورد!
تا جایی که می‌تونست و راه داشت، حتی یک‌طرفه، اومد سمتم...
خوشحالم که با هر ترس و سختی‌ای هم که شده، حرفامو بهش زدم که برام حلشون کنه...
خوبه که درِ گفت‌وگو رو به روی رابطه‌مون نبستم...
میدونم که از این به بعد هم از این بالا پایینا کم نداریم...
منم که هرچند وقت یه بار فیلم یاد هندستون میکنه و بُزم از کوه میره بالا!
باشد که این حرفا اینجا ثبت بشه و یادم بمونه که چقد براش عزیزم. که چقدر صبور و مهربونه برام. که چقدر وجودش باارزشه...
امیدوارم هر اتفاقی هم که میفته، دلمون هر روز قرص‌تر و جای پامون هربار محکم‌تر بشه توی این رابطه... :)

خوش برگشتید،خوبه که باز به نوشتن روی آوردید^^

ممنون عزیزم...
نوشتن همیشه آرامش‌بخشه واقعاً...

به به پست جدید

حالا تا جای ممکن سعی کن اخلاقتو درست کنی که نپرونی این طفلکی رو

کلا ما اگه بتونیم توقعمون رو کنترل کنیم ۲ تا خوبی بزرگ داره. یک اینکه خودمون خیلی راحتتر میشیم و خیلی خیلی کمتر ناراحت میشیم از رفتار دیگران و دو هم اینکه کمتر باعث آزار دیگران میشیم

شاید با خودت بگی این پارتنرمه به هر حال یه توقع هایی ازش دارم. اصلا از این توقع نداشته باشم از کی داشته باشم؟ بله درسته ولی در عین حال اشتباهم هست

همونطور که قبلا گفتم تو وبم، حتی عشق هم یعنی خودخواهی. ینی تو حاضری کسی که دوستش داری و دوستت داره رو بخاطر اینکه فلان کار رو کرد- یا نکرد؛ اذیت کنی، قهر کنی، برنجونی که چرا با تو اینطوری رفتار کرد

و این یعنی خودخواهی. 

البته باید در یه حد متعادلی باشه ولی خب انگار یجوریه که همیشه به سمت اونور سنگینتره این ترازو

بالاخره...
دیگه داشت میشد یه سال!
یادش بخیر یه زمانی منم رو آرشیو وبلاگم حساس بودم که یهو نکنه یه ماه از قلم بیفته!

چقد درست گفتی!
خودم َم هربار این پستمو خوندم، بولدترین نتیجه‌ای که تهش برام روشن شد؛ همین بود...
با این َم شدیداً موافقم که هرچقد توقعتو کمتر کنی، آزار دیدنِ خودت و دیگران هم کمتر میشه!

کامنتت خیلی حق بود...
قبول دارم، باید باگ‌های رفتاریمو اصلاح کنم، متوجهشون هستم
بازم مرسی از گوشزدت!
دقیقاً یکمی ملایمت و تعادلِ بیشتر لازمه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دخترکی که "عشـ•*ღ*•ــق" تنهاترین رویایش بود
تاریخچه ی حرف ـهام
Designed By Erfan Powered by Bayan