Friday 21 Ordibehesht 03
همین چند دقیقه پیش تموم شد...
نتیجه ـش؟
یه حجم عظیمی از کلافگی و آشفتگی افکارم پر زد و رفت ...
خیلی چیز خاصی َم نگفت ها!
فقط بعد از اون همه حرف زدنا و تعریفای من، داشت برای کمک به سالم ـتر شدنم توی داشتن رابطه و تصورات و ذهنیات و توقعاتم وارد بحث میشد!
گفتم این الان مسئله ی دومه! مسئله ی اول اینه که اصن باید با این احساساتم چیکار کنم!؟ چه معنی ای میدن؟؟
در حالیکه هیچ تعجب و واکنشی نسبت به نوع احساس و مخاطب عواطفم نداشت؛ گفت کاملاً چنین اتفاقی رو پیش ـبینی میکرده و انتظارشو داشته!!!
بعدم در جوابِ مقایسه ی رابطه با مرد یا زن، و چیزایی که از افکارم گفتم
گفت هر رابطه ای یه نقص ها و ضعف ـهایی داره و یه نقطه قوت ـهایی... توی هرکدوم و هرمدل از این روابط قراره ناکامی ـهایی داشته باشم ...
چیزی که قبل از این بهش فکر کرده بودم!!
به حُسن ـهایی که قراره چنین رابطه ای برام داشته باشه...
و کمبودهایی که میدونم وجود خواهند داشت...
کدوم برام ارجح ـتره؟
فک کنم جوابش رو میدونم ... و انتخابم رو!
راستش این چند روز خیلی گیج و سردرگم و بهم ریخته بودم!
نمیدونستم داره چه اتفاقی برام میفته...
شوکه بودم! گنگ بودم...
نمی ـفهمیدم باید چیکار کنم!؟
دنبال درست و غلط بودم!
دنبال معنی و ریشه یِ احساساتم!
می ـترسیدم!
از خودم تعجب کرده بودم!!
با نقطه ی «پذیرش» فاصله داشتم ...
ظهر یه پست گذاشتم اینستا که احساساتم در متلاطم ـترین حالت ممکنه!
و واقعاً همینطور بودم!
نمی ـتونستم بفهمم چی میخام؟؟
دردم کجاس؟ درمونم چیه؟؟
از خودم که کلافه بودم، هیچ
ناراحتِ این بودم که حس میکردم دارم او رُ هم اذیت میکنم!
که وسطِ این سردرگمی ـها نباید میذاشتم چیزی از احساساتم بدونه!!
که نکنه امیدوارش کرده باشم، بعد به این نتیجه برسم که نمیخوام و نمیتونم!!!
اونوقت چه ضربه ی دردناکی بهش زدم!
وقتی بهم گفت تمامِ این مدت به چیزایی کاملاً خلافِ این احساساتِ من فکر میکرده؛ نمیدونستم دلم بگیره از خودم؟ تعجب کنم؟ یا بپذیرم که با اون رفتارِ من خیلی ام دور از ذهن نبوده چنین برداشتی...
ولی خب بازم حس میکردم آمادگیِ اینو نداشتم که تو این هیری ویریِ کنار اومدن با خودم؛ از حسم باخبر شه...
این دخترکِ پر از احساس و عاطفه ...
یه روزی میام از خوبیاش بیشتر میگم!
که چقد معرفت و وفا تو این آدمه!
چقد امن ـه!
و فکر میکنم بیشترین و مهم ـترین چیزی که منو درگیرش کرد، همین حسِ امنیتِ کنارش بود...
هرچی بیشتر شناختمش، بیشتر قلبمو تسخیر کرد!!
الهی بگردم برا صبوریش!
فک کن چقد و چندبار مستقیم و رُک بهش گفتم نه!
اما بازم نرفت و ازم دست نکشید!!
یعنی خودش َم خواست ها... ولی نتونست
حتی وقتی محمد برگشته بود به زندگیم؛ فهمید و عقب کشید!
باز بعدِ یه مدت بهم گفت اگه رابطه ـت با محمد به نتیجه رسید که هیچی؛ اگه نه من صبر کنم برات که شاید یه روزی ...؟
بازم جوابِ رد دادم!
نه که از سرِ لجبازی یا تعهدِ به محمد باشه ها!
اون ـموقع واقعاً جواب و افکارم همون بود!
اونوقت حالا ...
انقد موند و به پام نشست و بی منت علاقه و توجه به جونم ریخت؛ که دلبسته ـش شدم!
خیلی حرفه ها!
یه نفر یک سالِ تمام بره و بیاد و فقط محبت خرج کنه
درصورتیکه هیچ امید و انتظاری به داشتنِ واقعی ت کنارش نداشته باشه!!
میگفت تمامِ این مدت با خودش می ـجنگیده که چارچوبشو حفظ کنه؛ که من آدمِ اون نیستم و صرفاً دوستشم؛ که قرار نیس با نبودِ محمد چیزی تغییر کنه، که نکنه ناراحتم کنه و همین َم از دست بده!!!! :(
درحالیکه من فک میکردم بو برده که دارم درگیرش میشم ...
هنوزم نمیدونم دارم چیکار میکنم!؟
نمیدونم قراره چه بشه!
فقط امیدوارم هرچی که شد، بهش آسیب نزنم! و آزارش ندم ...
امیدوارم اگه رابطهای هم شکل گرفت، لیاقتِ محبت و عشقشُ داشته باشم و خرابش نکنم!!!